داشتم توی سالن شرکت خودم را با مرتب کردن وسایل روی میزم سرگرم کردم تا اینکه آقای مدیر صدام کنه و برم داخل، همیشه ساعت 3 بعد از ظهر آخرین پنج شنبة ماه نوبت رسیدگی به کارکرد ماهانة منه ، تو شرکت ما آخرین پنج شنبة هر ماه روز رسیدگی به کارکرد ماهانه کارمنداست، پنجشنبه های آخر ماه دفتر ما تعطیله و تو این روز هر کس تو فاصله زمانی مشخص یک ساعته میاد تا آقای مدیر به وضعیت عملکرد ماه قبلش رسیدگی کنه، تایم منم همیشه از 3 عصر شروع میشه و معمولا تا 3:45 طول میکشه، بعد منم نوبت مرجانه که از ساعت 4 میاد و اون اخرین نفره.شرکت ما یک شرکت خدماتیه، کار ما ، تامین پرستار و خدمتگذار برای منازله، حالا چه پرستار کودک تو سنین مختلف و چه برای آدمای مسن، بیمار و یا خدمات دیگة منزل. دفترمون هم تو نیاورانه و بخاطر توجهات و مدیریت سختگیرانة آقای مینایی بهترین شرکت خدماتی تو کل شمال شهره و همینطور هم داره به اعتبار دفترمون افزوده میشه، با اینکه هنوز هم یک سال نشده که شروع به کار کردیم اما سرمون حسابی شلوغه،به جز من که مسوول تامین و رسیدگی به موارد تامین پرستار هستم 3 نفر دیگه هم داخل دفتر مشغول به کار هستن : مرجان که منشی مستقیم آقای مینایی و در واقع مدیر داخلی شرکته، سارا که مسوول قسمت خدمتکارای منازله و صفورا هم که حسابدار و مسوول بایگانی و مکاتبات شرکته. البته تنها کارمند مردمونم جا نندازم: اقا مراد که سرایدار ساختمونه و برای شرکت ما هم به عنوان آبدارچی کار میکنه. ما کلی هم پرستار و خدمتگذار داریم که آمار اونا ثابت نیست ولی روز به روز دارن زیاد میشنساعت الان 2 و 50 دقیقه شده، صدای باز شدن در حواسم را سر جاش میاره. در آروم باز شد و صفوار در حالتی که پشتش به منه از اتاق خارج شد، هنگام خروج با لحن آروم و ناراحتی گفت: ممنون آقای مدیر، عصرتون به خیر، آخر هفته خوبی داشته باشید.من که حسابی کنجکاو بودم بدونم چه تنبیهی برای اون درنظر گرفته شده بوده خیره بهش زل زدم تا اینکه بیاد نزدیکتر، کاملا حالتش را زیر نظر گرفته بودم؛ با اینکه سعی داشت خودش را کنترل کنه و نشون نده که چقدر تنبیهش سخت بوده اما از قدم برداشتنش معلوم بود که حسابی به سختی تنبیه شده، قابل پیش بینی هم بود آخه صفورا تو هفته گذشته اصلا اوضاع کاری خوبی نداشت، اولا اینکه به یکی از نیروهای خدماتی آدرس اشتباهی داده بود و مشتری حدود 40 دقیقه معطل شده بود تا اینکه نظافتچی برسه محل کارش و از شانس بد صفورا هم مشتری تلفن مستقیم آقای مدیر را گرفته بود و شکایت کرده بود. البته اگرم به مرجان که منشی گفته بود باز مرجان هم مورد اشتباه را یادداشت می کرد و تو گزارش هفتگی به آقای مدیر می داد. از طرف دیگه هم این هفته صفورا اسباب کشی داشت به یک جای دورتر از محل دفترمون و تا اومد دستش بیاد که چطور سر کار بیاد که به موقع برسه 3 روز را با تاخیرای نسبتا طولانی سر کار حاضر شده بود. هیچیم برای آقای مدیر بدتر از رعایت کردن برنامه زمانبندی نیست. موردای دیگه را هم که حساب کنیم، باید برای صفورا تنبیه سختی درنظر گرفته شده باشه. اون که بهم نزدیکتر شد گفت:« آقای مدیر گفت که 10 دقیقه دیگه بری داخل.» چشماش کاملا قرمز بود، معلومه که حسابی گریه کرده. بهش گفتم « بیا بشین برام تعریف کن ببینم چی شد اون تو؟»ص: « دیوانه شدی!! چطوری بشینم با این وضعیتم؟! موندم چطور تا خونه برم، باید با اتوبوس واحد یا مترو برم که بتونم تو مسیر بایستم»من: «آره راست میگی، ببخشید اصلا حواسم نبود، حالا تعریف کن ببینم»ص:« خوب چی انتظار داشتی! حسابی با اون پدل بزرگه و کمربند پهنه باسنم را کبود کرد»من : « چیییی!! یعنی با دوتا وسیله تنیبه شدی؟ چند ضربه ؟» آخه معمولا تو هر جلسه از یک وسیله استفاده میشد مگه اینکه پرونده اون هفته خیلی سنگین باشه، فقطم یک بار از سه تا وسیله استفاده شده بود که اونم برای مرجان بود که ماجراش را بعدن یادم باشه براتون بگم، کلا آقای مدیر به مرجان بیشتر از همه سخت میگیره اخه هم پستش حساستره هم وظایفش بیشتره و احتمال انجام دادن اشتباهات بزرگتریم دارهص: خوب اول با کمربند 30 ضربه زد، بعدشم 30 تا پدلمن: اووویییییی !! چقدر زیاااددددد، چطوری تونستی تحمل کنی؟ص: ای بابا مگه صدای جیقم نمی اومد؟ هم زیاد بود هم خیلیم محکم می زد ، از همون اولاش دیگه غیر قابل تحمل شده بود، تمام مدت داشتم گریه می کردم، کاشکی تا میام برسم خونه قرمزی چشام برهمن: نه صدایی که نمی اومد، تو که می دونی اتاق اقای مدیکر کاملا آکوستیکه، اگه قرار بود صدا بیرون برا که هر پنجشنبه آخر ماه کل احالی آپارتمان اینجا پشت در شرکتمون جمع میشدن ببینن این همه صدای گریه و جیق و داد مال چیه!صفورا یک لبختد تلخی زد و گفت: « من دیگه برم هرچی اینجا وایسم دردم بیشتر میشه، این شلواره که پوشیدم تنگه و همینطور به جای ضربه ها فشار میارهمن: راستی تو چرا جین پوشیدی؟ بهت گیر نداد که چرا لباس فرم شرکت را نپوشیدی؟» آخه ما یک لباس فرم داریم ، اینجا هم تو شرکت ما کارمندای زن یک اتاق استراحت داریم که همون بدو ورودمون هر روزه میریم انجا از تو کمدمون لباس فرممون را در میاریم و می پوشیم بعد میایم سر کارمون، لباس فرممون هم یک کت و شلوار پارچه ایه ، چون از نظر پوشش بیرون ایراد میگیرن نمی تونیم باهاش بیایم سر کار و مجبوریم همینجا بپوشیمش، اما امروز صفورا با همون لباس بیرونش اومده بود.ص: به خیال خودم جین پوشیدم که کمتر دردم بگیره اما بدتر شد! ازم خاست شلوارم را تا سر زانو بکشم پایین، نمیدونی چقدر دردش بیشتر از تنبیه از رو شلوار بود!، تازه الانم بیشتر درد داره، به آقای مدیر گفتم لباس فرمم را دادم خشکشویی و آماده نبودمن: واییییی!! یعنی از رو شرت اسپنک شدی؟! اونوقت ازت نپرسید اون یک دست دیگش را چرا نپوشیدی؟ص: فکر اونجاش را هم کرده بودم، گفتم که رنگی شده تو اسباب کشی و اونم خشکشوییه، اما چه فایده این همه نقشه کشیدم که کمتر دردم بیاد اما فکر کنم فهمید که دروغ گفتم چون هم گفت شلوارم را در بیارم و همم محکمتر می زد… خوب من دیگه برم، داره دردش غیر قابل تحمل میشه.ساعت که به 3 رسید از جام پاشدم و با قدم های سست و لرزان به سمت دفتر آقای مینایی رفتم و در زدم، بعد از یک مکث کوتاه در را باز کردم و رفتم داخل. آقای مینایی درحال ورق زدن پرونده ای بود که روی میزش قرار داشت، حتماً پورنده کارکردهای من بود و داشت گزارش عملکرد هفتگی من را مطالعه می کرد، من وارد شدم و در را بستم و همون اول اتاق ایستادم، بعد از دو سه ثانیه سرش را آورد بالا و بهم با نگاهی مهرابان اما کاملاً جدی گفت بیا تو نگین، بیا بشین، چند دقیقه باید صبر کنی تا من ببینم وضعیت این هفتت چطور بوده. دو سه دقیقه ای که ساکت نشسته بودم قلبم با ضربان تندی میزد و کاملاً مضطرب بودم که ببینم چه تصمیمی دربارم میگیره.م ( آقای مینایی) : خوب نگین میبینم که هفتة پرکاری داشتی، اول باید بهت یک خسته نباشی بگم، اینطور که با هفته های قبل مقایسه کردم میبینم که دو 3 ماه اخیر این هفته بیشترین اعزام پرستار را داشتیم و معلومه که تنظیم برنامه همة اونها و پیگیری وضعیت کاریشون کار خیلی سختی بوده،این را گفت و از داخل کشوی میزش دسته چکش را برداشت و شروع به نوشتن کرد ، بعد برگة چک را کند و بهم با دو دست تعارف کرد و گفت : بیا نگین؛ این پاداش اضافه بر سازمانیه که بخاطر بدست آوردن این رکورد جدید برات درنظر گرفتم، مطمئناً عملکرد خوب تو بوده که به این خوبی تونستی این تعداد پرستار را سازماندهی کنی، امیدوارم و ازت انتظار دارم که بعد از این هم همین رشد توی کارت باشه.من که اصلاً پیش بینی این وضعیت را نمی کردم با لبخند از جام پاشدم و گفت : خیلی ممنون آقای مدیر، بنده به وظایفم عمل کردم، شما لطف دارید، چک را گرفتم و نشستم. آقای مینایی که مشغول نوشتن شد یک نگاه زیرچشمی به مبلغش انداختم، 300 هزار تومان! خیلی خوشحال شدم، با این پول میتونستم آخر هفته حسابی خوش بگذرونم.تو ذوق پاداشم بودم و داشتم برای خرج کردنش نقشه می کشیدم که صدای آقای مینایی حواسمو پرت کرد،م : خوب حالا برگردیم سر ادامة کارمونبا این جمله یهو عرق سردی رو بدنم نشست، ذوق زدگی چند دقیقه ایم دوباره به اضطراب تبدیل شد و استرس خاصی تمام وجودمو گرفت، به خیال خودم دیگه بررسی تمام شده بود ولی نگو که هنوز ادامه داشت.م: اینجا سه تا گزارش شکایت از وضعیت عملکرد پرستارها توی پروندت ثبت شده.(قضیة شکایت ها اینطوریه که توی هریک از پرستارها هنگام مراجعه به محل یک پاکت در بسته که حاوی فرم گزارش کارکرد و وضعیت رضایت از خدمات پرستار به مشتری است را به مشتری میدند که مشتری هم بعد از اتمام کار فرم را تکمیل کیمنه و توی همون پاکت میذاره و درش را میبنده و به پرستار میده تا به شرکت ارجاع بده، بعد مرجان فرم ها را بررسی میکنه و نتیج را ثبت میکنه، بعد از جمع بندی موارد مختلف داخل فرم اگر درصد رضایت از 60 درصد کمتر بشه یا اینکه در بخش ذکر موارد خاص شکایتی درج شده باشه اونها را به عنوان ضعف عملکرد به پرونده گزارش عملکرد هفتگی من اضافه میکنه چونکه وظیفه توجیه و آموزش کامل پرستارها نظارت بر کارهاشون با منه و به طبعش اگر اونها اشتباهی کنند و رضایت از کارشون نباشند من مسوول مستقیم این اشتباهم، من بیچاره اسپنک میشم و پرستارهای خاطی هم جریمه مالی. من موظفم بعد از دریافت گزارش اول هفتة آیندش اونها را احضار کنم و وضعیتشون را بررسی کنم.)م : دو مورد درصد رضایت 40 و 53 درصد ثبت شده، باید بررسی کنی ببنی مخصوصاً اون موردی که 40 بوده قضیش چی بوده، برای شرکت ما این یک لکة ننگه خیلی بزرگه! ببین طرف چطوری عمل کرده که انقدر مشتری ازش ناراضی بوده. یک متن شکایت هم از طرف مشتری قدیمیمون آقای دکتر فاتحی به این مضمون گزارش شده : با سلام و احترام خدمت آقای مینایی عزیز. میدانید که ما مدتهاست از سرویس دهی خیلی خوب شرکت شما استفاده می کنیم اما امروز با یک مساله خیلی تاسف بار مواجه شدم، اول قصد نداشتم خدمتتان اعلام کنم و درواقع از فرط ناراحتی میخواستم به یکباره ارتباطم با شرکت شما را قطع کنم و از خدمات جای دیگری استفاده کنم اما کمی که از وقوع ماجرا گذشت پیش خود فکر کردم که جای انصاف و جوانمردی نیست بعد از مدتها ایتفاده از خدمات خوب شما با یک اشتباه از طرف یک فرد خاطی کل خوبیها را فراموش کنم و تصمیم گرفتم که به شما گزارش بدهم و منتظر رسیدگی و جواب متقابل از شما هستم ( آقای مینایی تا اینجا را که خوند سرش را آورد بالا و یک نگاه به من کرد، سرش را از سر تاسف تکان داد و گفت : نگین خانم میبینی چه افتضاحی به بار اومده ! و ادامه به خواندن نامه داد امروز بنده حین ورود به یکی از اتاق های کیلینیک مشاهده کردم که پرستار اعزامی از طرف شما برای مراقبت از یکی از بیمارهای بستری روی تخت مجاور تخت بیمار خوابیده! با اینکه ساعت 9 صبح بود و هنوز دو ساعت هم از شروع کارش نگذشته بود! جدای از این مساله بیماری که ایشان مسوول مراقبت ازش بود یک بیمار قلبی بود که باید به صورت دائمی تحت نظر باشد، هر لحظه احتمال داشت که بیمار دچار حمله بشود و چند ثانیه وقفه در رسیدگی به وضعیتش براش خطر مرگ داشته باشد. این اشتباه واقعاً سهل انگاری غیرقابل توجیهیه. لطفا به ان رسیدگی فرمایید، بنده به منشیم عرض کردم تا زمان دریافت پاسخ مناسب از طرف شما از شرکتتان درخواست اعزام پرستار نکند، با شناختی که از شما دارم مطمئنم که در اسرع وقت رسیدگی می کنید. متشکرم.چهرة آقای مینایی کاملا بر افروخته بود، با عصبانیت برگه را روی میز پرت کرد و گفت: از این بدتر نمیشه؟! سراسر نامه تحقیر و سرزنش شرکت موج میزد، دیدی چطور گفت آخرش: بنده به منشیم عرض کردم تا زمان دریافت پاسخ مناسب از طرف شما از شرکتتان درخواست اعزام پرستار نکند. این یعنی اینکه اعتمادشو به کیفیت خدمات ما از دست داده، بعد داخل فرم را نگاه کرد که ببینه اسم پرستار چی بوده و بهم گفت: میترا صالحی، این احمق کی بوده که اینطور آبروی شرکت را برده نگین؟من: میترا !! ( میترا از دوستان خیلی صمیمی خودم بود، از دوران دانشگاه که با هم هم کلاس بودیم آشناییمون شروع شده بود و همچنان با هم در رابطه بودیم و همیشه بهش اعتماد کامل داشتم ، ما با همخونه هم بودیم و چند ماه می شد که رباطمون جدید تر شده بود، چجوری بگم ! میترا حدید 6 ماه پیش منو با رابطه لزبین ها آشنا کرده بود و از اون به بعد من هم که حس متقابلی به اون داشتم با هم در رابطه بودیم، اصلاً باوروم نمیشد میترا همچین جوری رفتار کرده باشه و الان باعث آبرو ریزی پیش اومده شده باشه و بدتر از اون عامل تنبیه قریب الوقوع من!! ) آقای مدیر میترا از پرستارهای خیلی خوبمونه، سابقه خیلی خوبی توی 3 ماه گذشته داشته، حتماً اون روز تو شرایط خاصی بوده، حتماً شنبه اولین کاری که می کنم رسیدگی به وضعیته که ببینم چی شده بوده و شدیداً توبیخش می کنم.م : مطمئناً که باید دقیق بررسی کنی، شخصا میخوام که این خانم صالحی را بیاری دفتر من تا حضوراً بهم توضیح بده،آقای مینایی اینو گفت و از جاش پاشد، دستش را به کمر زد و از پشت میزش اومد کنار، من هم بی اختیارز از جام جاپریدم و منتظر ایستادم، چند قدم توی اتاق راه رفت و گفت: سه تا مورد نارضایتی که یکیش خیلی خیلی شرم آور و افتضاح بودهمن فقط از شدت شرمندگی و استرس سرمو پایین انداخته بودم و روی زمینو نگاه می کردم و کاملاً ساکت بودم، واقعاً حرفی برای گفتن نداشتم.م : خوب نگین الان دیگه وقت تنبهته، کتتو در بیار و حالت بگیر.بعد از داخل کشوی میز ترکه اسپنکینگ را درآورد، واااای !! ترکه، من ترجیه مکی دادم با پدل اسپنک بشم تا با ترکه، قبل از این دوبار با ترکه اسپنک شده بودم، یکبار 20 ضربه و یکبار هم 25 ضربه، واقعاً وسیلة و حشناکیه، درد همراه با سوزش و رد متورم ضربه هاش تا چند روز به وضوح حس میشه، آقای مینایی هم توی استفاده از این وسیله کاملاً تبحر داره، طوری ضربه میزنه که همه سطح باسن از بالا تا پایین پوشیده از خطوط افقی موازی هم میشه. اصلاً فکرشم نمیکردم که امروز قراره با ترکه تنبیه بشم.کت لباس فرمم را در آوردم و روی صندلی گذاشتم و رفتم وسط اتاق جای همیشگی که اسپنک اجرا میشه خم شدم و دستامکمی بالاتر از مچ پاهام را گرفتم و منتظر موندم.م: خوب 10 ضربه برای هریکی از گزارشات نارضایتی اول و دوم که میشه 20 ضربه به اضافة 20 ضربه برای گزارش آخر. قوانین را که خوب بلدی؟! تا آخر تنبیه حالتتو حفظ می کنی و تکون نمیخوری.وااای !!! 40 ضربه با ترکه ؟!؟! او دفعه که 25 ضربه خوردم تا یک هفته تمام سطح باسنم پوشیده از خطوط کبود بود و از شدت درد تا 3 روز سر کار روی بالش می نشستم.آقای مینایی اومد پشت سرم ایستاد و ترکه را تو هوا تکون داد. صدای نفیر ترکه شدیداً بهم استرس وارد می کرد.م: آماده ای نگین؟من: بله آقای مدیرمحکم ساق پام را گرفتم و کمرم را کمی دادم توترکه بالا رفت و با تمام قدرت به سطح باسنم خورد. شلوار پارچه ای و شرت نازکی که پوشیدم به هیچ وجه نمی تونست جلوی شدت ضربه را بگیرهزش شدیدی رو باسنم حس کردم، انگار که یک سیخ داغ را گذاشته باشند روی سطح باسن. ناخودآگاه بلند گفتم آ آ آ آ آ خ خ خ …ضربه های بعدی یکی پس از دیگری رو سطح باسنم فرود می اومد. درد خیلی شدید ، تمام سطح باسنم داغ شده بود، آقای مینایی هر ضربه را با فاصلة چند ثانیه ای می زد. همیشه میذاره بعد هر ضربه اسپنکی کامل آروم بشه و بعد ضربة بعدی را فرود میاره. با هر ضربه سرمو کمی بالا می آوردم اما می دونستم که نباید مچ پام را ول کنم اگر نه ضریه تکرار می شد و یک ضربة جریمه هم به تنبیهم اضافه می شد. این اسپنک با ترکه با دو سری قبل خیلی فرق داشت، از همین اول تنبیه ضربات خیلی محکم بود، این نشون میداد که ضربات بعدیش هم قراره محکم تر باشه چون آقای مینایی همیشه اسپنک را با ضربات آروم و کمی کند شروع می کرد و از اواسط تنبیه ضربات را محکم و سریع اجرا می کرد که شرایط خیلی غیرقابل تحمل و دردناکی را ایجاد می کنه. درد و استرس همراه هیجان.حدود یک سوم ضربات زده شده بود که دیگه کنترل خودمو از دست داده بودو و داشتم زار زار گریه می کردم.م: نگین امیدوارم این تنبیه خوب برات درس بشه که بیشتر روی کار پرستارها نظارت داشته باشی… ( یک ضربه محکم ) من : بله آقای مدیر، حتماً خیلی عذر میخوااام … آآآآآخخ خ خخ … م : امیدوارم دیگه از این به بعد زیادیه حجم کار باعث چنین بی دقتی هایی نشه ( یک ضربه محکم ) من : تو رو خدا یواش تر آقای مدیر، قول میدم قوووول میدم … آآآآ خخخخخخخ … ببخشید دیگه تکرار نمیشه… وای ی ی … م : از این به بعد یادت باشه که حتماً وضعیت عملکرد پرستارها را چک کنی و بعد از اتمام کارشون ازشون گزارش بخوای ( یک ضربه محکم ) … من : آآآآآخخخخخ … ( با صدای گریه و هق هق ) چشششم … ببخشییید… و همینطور ضربات یکی بعد از دیگری زده می شد و من مواخذه می شدم…احساس می کردم تمام سطح باسنم آتیش گرفته … دیگه جای سالمی رو سطحش باقی نمونده بود، ضربات آخر روی ضربات قبلی می خورد و محکم تر هم بود … همین باعث می شد که دردش چندین برابر بشه … این آخریا دیگه کنترل خودمو از دست دادم و دو سه باری از حالتم جاپریدم و باعث شد هم ضربه تکرار بشه و هم یک ضربه اضافه بشه … آخرین ضربه خیلی خیلی محکم زده شد و صدای هق هق و گریه من به جیق بلندی تبدیل شده … آقای مینایی به پشت میزش برگشت و نشست، ما اجازه نداشتیم تا اون نگفته از حالتمون تکون بخوریم، ساق پامو گرفته بودم و گریه می کردم، پشتم به سمت آقای مینایی بود. اشک چشمامو پر کرده بود اما از پشت اشک چشمام می دیدم که دستش را زده زیر چونش و داره منو برانداز می کنه، این قسمت از تنبیه خیلی شرمزدم می کرد، باسن من تو شلوار تنگ به حالت خم شده در معرض دید اون بود و با حالت شرم آوری جلوی نگاهش قرار داشتم.م : میتونی بایستی، برو یک آبی به دست و صورتت بزن و برگرد.کنار دفتر مدیر یک دستشویی بود که درش به داخل دفتر باز می شد، خواستم بایستم که با کشیده شدن عضله باسنم درد شدیدی حس کردم، ناله خفیفی کردم و گریه کنان به سمت صندلی رفتم و کیفمو برداشتم و به طرف دستشویی رفتم، تمام سطح صورتم از اشک پر شده بود، آرایش صورتم کاملاً به هم ریحته بود، صورتمو شستم و آرایشمو تجدید کردم به داخل دفتر برگشتم، آقای مینایی هنوز مشغول نوشتن گزارش تنبیه بود، پرونده های بررسی عملکرد ما یک سری فرم مخصوص داشت که توش مفصلاً شرح بررسی عملکرد هر دوره و تنبیهات نوشته می شد و برای دفعات بعد آقای مدیر اونها را مرور می کرد و وای به حال کسی که اشتباه تکراری داشته باشه؛ تنبیهش شدیدتر و ضرباتش بیشتر می شد.من سرمو پایین انداخته بودم و منتظر بودم، باسنم حسابی درد می کرد. داشتم پیش خودم به این فکر می کردم که چطور با میترا برخورد کنم! حقشه که حسابی تنبیهش کنم، ما از وقتی که با هم رابطه مشترکمون را شروع کرده بودیم برای اینکه یک سر و سامونی به وظعیت خونه و کارهای روزمره بدیم یک سری قانون برای خودمون تنظیم کرده بودیم و تنبیهاتشم با اسپنکینگ تعیین کرده بودیم، البته تنبیهات ما معمولاً با دست اجرا می شد و نهایتا با قاشق چوبی مخصوصی که توی دراور کنار تخت اتاق خابمون گذتشته بودیم. خیلی هم ملایمتر از اسپنک های آقای مینایی اجرا می کردیم. اما اینبار باید خیلی جدیتر با میترا برخورد کنم!توی این فکرها بودم که صدای بسته شدن پرونده حواسمو به جا آورد.م : خوب نگین! امیدوارم برات درس خوبی شده باشه. همة نکاتی که قبل و حین تنبیه بهت گفتمو خوب به اید داشته باش. شنبه در اولین فرصت منتظر نتیجه بررسی ماجرای پیش آمده توسط خانم صالحیم. میتونی بری دیگه، اخر هفته خوبی داشته باشی.به سمت اقای مینایی رفتم، و باهاش دست دادم و با لبخند تلخی گفتم: چشم آقای مدیر، قول میدم دیگه تکرار نشه و حتماً پیگیری می کنم.از دفتر که خارج شدم مرجانو دیدم که پشت میزش نشسته بود، معلوم بود تازه اومده چون تازه داشت سوئیچ ماهشینشو میذاشت داخل کیفش. منو که دید از جاش بلند شد و اومد به سمتم و آروم بغلم کرد. اون بهتر از هرکسی میدونست که چه تنبیه شدیدی داشتم، تمام گزارشات تخلف و شکایات را اون وارد پرونده ها می کرد ولی اجازه نداشت که به کارکنان اشاره ای در این زمینه بکنه که اون ماه چه وضعیتی دارند ولی خوب خودش خوب از میزان تخلفات هرکس اطلاع داشت.مرجان : عزیزم ! حتماً خیلی تنبیهت شدید بوده … می دونم … برو فدات شم، برو همین که رسیدی خونه خوب زیر آب گرم ماساژش بده تا ورمش زودتر بخوابهمن : مرسی عزیزم . با این وضعیتی که شرکت تو این ماه داشته حتماً تو هم اوضاع خوبی نداری، امیدوارم آقای مدیر خیلی بهت سخت نگیره. باسن منو که با ترکه کبود کرد.مرجان : ترکه !!! واای … فکر نمی کردم بخواد با ترکه تنبیهت کنه… پس امروز از اون روزاست که حسابی سخا میگیره! بیچاره شدم. راستش پیش خودمون بمونه، دیروز آخر وقت قبل از رفتنش به من گفت: مرجان یک نیمکت سفارش دادم برای تنبیه فردات که قراره ده دقیقه به 4 برسه. کمی زودتر بیا که وقتی از فروشگاه میارنش تحویلش بگیری.من : نیمکت !مرجان : آره … و با نگاهش بهم اشاره کرد که پشت سرمو ببینمیک نیمکت با پایه های فلزی و روکش سطح چرمی کنار در اتاق آقای مینایی بود. اندازش طوری بود که یک آدم میتونس روش دراز بکشه. روی نیمکت هم چندتا دسته طناب پارچه ای و یک بالش استوانه ای کوچیک بود. من خیلی فیلم و عکس اسپنکینگ دیدم مخصوصاً زمانی که اولین روز کاریم تو شرکت تو فرم قرارداد با این کلمه در بخش تعهد انجام مقررات و پذیرش تنبیهات باهاش اشنا شدم شبش چند ساعت نشستم و کیلیپ ها و عکسهای اسپنکینگ را دیدم، هرکسی که با اسپنک آشنا باش میدونه این نیمکت برای چیه. با شگفتی به مرجان گفتم:من : مرجاااان !! قراره روی این نیمکت بسته بشی و اسپنک بشی؟مرجان : آره حتماً !! خیلی نگرانم. دفعه قبلی خیلی تکون خوردم و حسابی جریمه شدم، اون ماه بعد تنبیه بهم گفت اگه دفعه دیگه بخوای انقدر جلسه تنبیهو بهم بریزی مجبور میشم ببندمت! الانم به حرفش عمل کرده.من رفتم نزدیک نیمکت و به وسایل نگاهی انداختم و گفتم : حتماً این بالشو میذاره زیر شکمت که باسنت بیاد بالاتر، بمیرم برات! حتماً برات برنامه سنگینی دارهمرجان نگاهی به ساعت انداخت و گفت : نگین جونم ساعت 5 دقیقه به چهاره… بهتره من برم داخل و بگم که نیمکت رسیده. دیگه چیکار میشه کرد! تا ببینم چی میشه، شنبه که همو دیدیم برات تعریف می کنم.من : آره عزیزم برو تا از دستت عصبانی نشده. منم برم دیگه .بعد همو بوسیدیم و من رفتم مانتوم را پوشیدم و آروم آروم و با قدم ها کوتاه از در خارج شدم .از ساختمان که خارج شدم چند قدم که رفتم مبایلمو از کیفم در ارودم، الان که کمی حالم جا اومده بود و تنها شده بودم و به دردسری که به خاطر کوتاهی میترا پیش اومده بود فکر کردم حسابی از دستش عصبانی بودم، شمارشو گرفتم…میترا : سلام عزیزم، چطوری؟من : خوبم مرسی، (با صدای ناراحت و لحن جدی )میترا : الهیییی ! چقدر صدات ناراحته فدات شدم! حتماً تنبیه شدی ( میترا کاملا در جریان برنامه های بررسی ماهانه بود و هر ماه هم بعد از جلسه اون بود که باسنمو ماساژ میداد و بهم درد و دل میداد.)من : بله ! تنبیه شدیدی بود، الان میام خونه و برات تعریف می کنم، چیزی نمیخوای؟میترا : نه عزیزم! بیا ببینم چی شده؟ حتماً اون مینایی بداخلاق حسابی باسن خوشگلتو کبود کرده!خداحافظی کردیمو و به راهم ادامه دادم، تو پیاده کمربند های آویزون شده پشت ویترین یک بوتیک مردانه نظرمو جلب کرد و فکری به سرم انداخت. رفتم داخلمن : ببخشید آقای جنس اون کمربند پهنه چرمه یا فومه ؟فروشنده : خانم فوم چیه! همه کمربندهای ما چرم اصله، بیارم ببینید؟مرسی از همینجا مشخصه که خوبه. لطفاً برام بسته بندیش کنید.فروشنده : چشم خانم، کمربند را داخل جعبه گذاشت و گفت : الان یک کادوی شیک هم براتون انتخاب مکی کنم تا حسابی طرفتون سورپرایز بشه.من با لبخند خشکی گفت : حتماً سورپرایز میشه ! تاحالا همچین کادویی بهش ندادم!!!نوشته: کامی
392