وسط های سال بود. دقیقا بعد از امتحانات نوبت اول. دَرِ کلاس رو زدن و خانم مدیر با یه دختر ریزه میزه وارد کلاس شد. مدیر به خانم معلم گفت که این دانش آموز جدیده و به دلیل مهاجرت مجبور شده وسط سال مدرسهش رو عوض کنه. بعد از رفتن مدیر، خانم معلم کارنامه ی دختر رو نگاه کرد و با لبخند گفت: “خوش اومدی “آسکی” خانوم! تلفظ اسمت رو درست گفتم دیگه؟!”یهو کل کلاس زدن زیر خنده و صدای دختر تو قهقهه هامون گم شد. معلم رو میز زد و گفت: “ساکت! آسکی خیلی هم اسم قشنگیه. میشه بگی معنی اسمت چیه؟!”آسکی با یه لهجه ی خاص و صدای آروم و خجالت زده گفت: “آسکی یه اسم کُردیه، به معنی آهو! کنایه از زیبایی و دل فریبیه!”بچه ها دوباره زدن زیر خنده و این بار معلم هم نتونست جلوی خندهاش رو بگیره. زنگ تفریح رو که زدن، بچه ها دور آسکی جمع شدن که باهاش آشنا بشن. ولی من اشتیاقی برای آشنایی با یه غریبه نداشتم. تو حیاط نشسته بودم که سارا اومد و گفت: “با این دختر جدیده آشنا شدی؟ از شهرستان اومده و خیلی مامانیه، خوراک ایسگا گرفتنه.”گفتم: “بذار یکم دورش خلوت بشه، میرم تو کار اسکل کردنش.”دختر شر و شوری بودم و کل مدرسه ازم شاکی بودن، برا همین مبصر کلاس شده بودم که بلکه یکم آروم بگیرم و شیطنت نکنم. ولی خب اینجوری دستم برا شیطونی باز تر بود. زنگ خورد و رفتیم سر کلاس. آسکی نشسته بود و سرش تو کتاب ریاضی بود. رفتم رو به روش و رو میز معلم نشستم. بهش نگاه کردم و گفتم: “هوی خانوم کوچولو، ببینمت!”سرش رو بلند کرد و گفت: “بله…”نمیدونم چی شد و چجوری شد و اصلا چرا شد، ولی تا چشم های آبیش رو دیدم ضربان قلبم شدت گرفت و زانو هام سست شد… الحق که اسمش برازندش بود، از آهو قشنگ تر بود و زیباییش قابل وصف نبود. به تته پته افتادم و با لبخند گفتم: “عه… چیزه… یعنی خوش اومدی آهو خانوم!”با خندیدنش ضربه ی بعدی رو بهم زد. با لبخند قشنگش گفت: “آهو نه، آسکی!”محو چشم هاش شدم و گفتم: “ها آره… آره آسکی، چه اسم قشنگی. منم نگار هستم. از آشنایی باهات خیلی خوشبختم آهو… نه ببخشید آسکی جون.”دوباره خندید…بعد از اون روز حس عجیبی به آسکی پیدا کردم، حسی که تا قبل از اون به هیچ دختر یا پسری نداشتم. اشتهام کم شده بود و با به یاد آوردن چشم هاش، لبخندش و لهجه ی قشنگش دلم هوری میریخت. سعی کردم بهش نزدیک تر بشم و هواش رو داشته باشم. همین نزدیکی باعث شد که بعد از یه مدت من و آسکی دوست های صمیمی بشیم، دقیقا همون چیزی که میخواستم…یه مدت گذشت. دقیقا روز آخر مدرسه قبل از عید بود. برف زیادی میبارید و زمین پر برف شده بود. تو مسیر برگشت به خونه، آسکی یه گلوله برف درست کرد و کوبید رو سرم. اخم کردم و گفتم: “منو میزنی جوجه، الان بهت نشون میدم!”یه گلوله برف گرفتم و دویدم دنبالش. یه گوشه گیرش انداختم. با خنده التماس میکرد که ولش کنم. چشم هام به یقه ی باز مانتوش افتاد. با یه دستم یقه ی مانتوش رو گرفتم و با دست دیگهم برف رو انداختم تو مانتوش. یهو جیغ کشید و گفت: “اییییی وحشیییی… ممه هام یخ زد.”همین رو که گفت خیس شدم. با یه لحن پر از شهوت گفتم: “جووون فدای اون ممه های خوشگلت بشم!”خجالت کشید و با صدای آروم گفت: “عه مسخره.”گفتم: “میشه ممه هات رو ببینم؟!”خنده هاش بیشتر شد و گفت: “آره درشون بیارم؟!”گفتم: “شوخی نمیکنم، جدی گفتم، میشه ممه هات رو ببینم؟!”خنده از رو لبهاش محو شد و گفت: “چی میگی دیوونه؟!”دیدم اوضاع خیته، الکی خندیدم و گفتم: “شوخی کردم بابا. قیافت خیلی خنده دار شد یه لحظه.”دوباره شروع کرد به خندیدن و گفت: “دیووونه…!”روز به روز بیشتر از حسم به آسکی مطمئن میشدم و دوست داشتنش برام عادت شده بود. اگه یه روز چشم های قشنگش رو نمیدیدم خواب به چشم هام نمیومد. انگار خدا برای خلق کل دنیا فقط یه روز وقت گذاشته بود و ۶ روز دیگه رو صرف خلق آسکی کرده بود. همیشه از اینکه آسکی دوست پسر بگیره میترسیدم. اون قشنگ بود و هر روز تو مسیر مدرسه پسر ها بهش شماره میدادن. از شانس خوبم آسکی به کسی محل نمیداد.اواخر سال تحصیلی بود. زنگ ورزش بود و بچه ها تو حیاط بودن. فقط من و آسکی تو کلاس نشسته بودیم و حرف میزدیم. آسکی گفت: “نگار یه سوال شخصی بپرسم؟”گفتم: “بپرس.”+“تو خود ارضایی میکنی؟!”-“آره.”+“با چی؟!”-“با دست.”خندید و گفت: “منظورم اینه که با فیلم خود ارضایی میکنی یا با تصورات خودت؟!”-“بیشتر با تصورات خودم.”+“چرا؟”-“دلیلش رو بعدا میفهمی. تو چی؟ خود ارضایی میکنی؟!”+“آره.”-“با چی؟”+“با فیلم بیشتر.”یه نگاه شیطنت آمیز بهش انداختم و گفتم: “تو گوشیم فیلم دارم، دوست داری ببینیم؟!”خوشحال شد و گفت: “آره!”گوشیم رو از تو جاساز کیفم در آوردم و یکی از فیلم هام رو پلی کردم. آسکی تعجب کرد و گفت: “اینا که جفتشون دخترن!”گفتم: “الان یه مرد بهشون اضافه میشه!”بازیگر های فیلم شروع کردن به لب گرفتن. آسکی با دقت مشغول تماشا کردن بود. کم کم لخت شدن و به حالت ۶۹ شدن. آسکی گفت: “چیشد مرده نیومد؟!”بهش خیره شدم و گفتم: “الکی گفتم! مردی نمیاد. اصلا تو گوشیم فیلمی که مرد توش باشه ندارم. همشون رابطه ی زن با زنه. اصلا من از مردا خوشم نمیاد و حسی بهشون ندارم.”خندید و با تعجب گفت: “شوخی میکنی دیگه، آره؟!”گفتم: “نه! جدی گفتم… من به مردا حسی ندارم ولی برعکسش به زن ها حس دارم! من به تو حس دارم آسکی! نه یه حس معمولی، من از ته دل عاشقتم آسکی. خیلی وقته، از همون روز اول…”آسکی شوکه بهم خیره شده بود. به لبهاش خیره شدم و آروم به سمت لبهاش رفتم. چشم هاش رو بست. آروم لبهامو روی لبهاش گذاشتم و بوسیدمش… مقاومتی نکرد! جسور تر شدم و لبش رو بین لبهام گرفتم و شروع کردم به مکیدن… چند ثانیه بعد سریع ازم جدا شد. نگاهش همزمان پر از بهت و تعجب و ترس و لذت بود. با تعجب گفت: “چرا اینکارو کردی؟!” و از کلاس بیرون رفت. حس عجیبی داشتم، نمیدونستم به لذت بوسه با معشوقم فکر کنم و یا به ناراحت شدن و رنجوندنش…بعد از اون روز آسکی به شدت باهام سرد شد. ازم دوری میکرد و وقتی هم که مجبور میشد باهام حرف بزنه دیگه به چشم هام نگاه نمیکرد. چیزی به تموم شدن مدرسه نمونده بود. آسکی بهم گفته بود که تابستون رو برمیگردن شهرشون و دوباره اول پاییز بر میگردن. فکر اینکه سه ماه آسکی رو نبینم داشت دیوونم میکرد. یک روز قبل از اینکه برگردن شهرشون رفتم دم در خونهشون. هر جوری که بود پدر و مادر آسکی رو متقاعد کردم که این روزِ آخری اجازه بدن آسکی بیاد خونهمون و شب رو اونجا بمونه. آسکی راضی نبود و از تو چشم هاش اینو میخوندم، ولی تو عمل انجام شده قرار گرفته بود و مجبور بود بیاد خونهمون. تو مسیر حرفی باهام نزد و فقط گفت: “اگه لمسم کنی یا من رو ببوسی همه چیز رو به پدر مادرامون میگم.”بهش قول دادم که نه ببوسمش و نه لمسش کنم.اون روز رو تا شب، با آسکی فیلم دیدیم، بازی کردیم، مسخره بازی در آوردیم و کلی چیپس و پفک و لواشک و پاستیل خوردیم. آسکی اون روز مثل قبل شده بود و از سردیش خبری نبود. خیلی خوشحال بودم و تو پوست خودم نمیگنجیدم…شب شد. مادرم رختخواب من و آسکی رو کنار همدیگه تو اتاق من انداخته بود. تو رختخواب کلی حرف زدیم و بعد تصمیم گرفتیم که بخوابیم. بوی تن آسکی داشت وسوسهام میکرد. دلم میخواست بهش نزدیک بشم و لمسش کنم. دلم میخواست دوباره حس قشنگ بوسیدنش رو تجربه کنم و جای جای تن لختش رو ببوسم و لمس کنم. ولی میدونستم اگه همچین کاری بکنم آسکی رو برای همیشه از دست میدم. چند دقیقه گذشت ولی فکر لمس کردن تن آسکی از ذهنم بیرون نمیرفت. آسکی به پشت خوابیده بود و دستاش زیر سرش بودن. آروم دستم رو به سمت گردنش بردم. آروم گردنش رو لمس کردم. واکنشی نشون نداد. دستم رو به سمت پایین بردم و شکمش رو از رو لباس لمس کردم. بازم واکنشی نشون نداد، ولی بلند تر شدن نفس هاش رو حس کردم. دستم رو از زیر تاپش رد کردم و به شکمش رسوندم. بلاخره تن لطیفش رو بدون لباس لمس کردم. انگشت هام رو دور نافش آروم میچرخوندم و بالا و پایین شدن شکمش رو حس میکردم. آروم آروم دستم رو به سینههاش رسوندم. از زیر سوتین دست هام رو رد کردم و سینه های نرم و بلورینش رو گرفتم. حس خیلی خوبی داشتم، دهنم از شدت هیجان خشک شده بود و شورتم خیس آب شده بود. دیگه مطمئن شده بودم که آسکی بیداره. بعد از لمس کامل ممه هاش دستم رو از زیر کش شلوارش رد کردم و به کُص خیسش رسوندم. باورم نمیشد! کُص داغ و خیس و کوچولوی آسکی زیر دست هام بود. آروم شروع کردم به مالیدن کصش. با یه صدای آروم گفت: “آیییییی…”سرم رو بلند کردم و همزمان که داشتم کصش رو میمالیدم، لباش رو بین لبام گرفتم و شروع کردم به بوسیدنش. اینبار آسکی هم داشت همراهی میکرد. دستم رو از تو شلوارش در آوردم و شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن ممه های کوچولوش. انقدر با ولع ممه هاش رو لیس زدم و که کل سینهاش از آب دهنم خیس شد. به چشم های آبیش که حتی تو تاریکی هم برق میزد خیره شدم، لباش رو بوسیدم و کنار گوشش آروم گفتم: “دوسِت دارم…”بعد به سمت پایین رفتم و آروم شلوار و شورتش رو از پاش در آوردم. پاهاش رو از هم باز کرد و نفس زدن هاش شدت گرفت. بر خلاف انتظارش سراغ کصش نرفتم و سمت پاهاش رفتم. یکی یکی انگشت های پاش رو میکردم تو دهنم و لیسشون میزدم. بعد از اینکه حسابی پاهاش رو بوسیدم و لیس زدم، به سمت کصش رفتم. سرم رو کردم بین پاهاش، چشم هام رو بستم و شروع کردم به لیسیدنِ کُص نرم و لطیف و خیسش. بدون شک چشیدن طعم آب کص آسکی بهترین اتفاق زندگیم بود. آسکی موهام رو با دست هاش گرفته بود و از شدت لذت آروم ناله میکرد. انقدر شیار کصش رو لیس زدم و بوسیدم تا ارضا شد… ارضا کردن معشوق اونم با زبون واقعا لذت بخشه…آسکی بعد از ارضا شدن سریع لباساش رو پوشید و پتو رو روی سرش کشید و خوابید.فردای اون روز آسکی به شهرشون برگشت و من ۹۰ روز رو بدون دیدن چشم های آسکی گذروندم. سخت ترین ۹۰ روز زندگیم… روزایی که هر دقیقه و ثانیهاش پر از دلتنگی بود…ولی گذشت و اول پاییز رسید. طبق انتظارم آسکی از همیشه سرد تر بود. سرد تر از هر فصل سردی… تنها مکالمهی من و آسکی بعد از برگشتنش این بود: “نگار! من دوست پسر گرفتم و دیگه نمیخوام دوستیم رو باهات ادامه بدم!”اونجا بود که فهمیدم دردِ از دست دادن معشوق از دلتنگی هم بدتره. روزای سختی بود. تنها دل خوشی اون روز هام مرور خاطراتی بود که تموم زندگیم شده بودن. از دور حواسم به آسکی بود و هواش رو داشتم.چند ماه گذشت. به دوری آسکی عادت کرده بودم و به از دور دیدنش راضی بودم. از یکی از رفیق های آسکی شنیدم که از دوست پسرش جدا شده. جدایی تلخه، ولی این جدایی، شیرین ترین جدایی دنیا بود. خواستم دوباره کم کم به آسکی نزدیک بشم. ولی این بار اون بود که به سمت من اومد! یه روز تو مدرسه اومد پیشم و بهم گفت که بعد از ظهر خونه تنهاست. ازم خواست برم پیشش که با همدیگه راجع به یه موضویی حرف بزنیم…کلی به خودم رسیدم و عصر رفتم خونهشون. باورم نمیشد! آسکی با یه دامن کوتاه و یه آرایش ملایم قشنگ به استقبالم اومد. در خونه رو بست و محکم بغلم کرد. خواستم حرف بزنم که آسکی گفت: “هیس… لطفا چیزی نگو! الان فقط بغلت رو میخوام.”چند دقیقه تو همون حالت تو بغلم بود. ازم جدا شد، به چشم هام خیره شد، آروم به سمت لبهام اومد و لبهام رو بوسید! وای که چقدر اون بوسه قشنگ بود… از لبهام جدا شد، دوباره بهم خیره شد و گفت: “نمیدونم چرا حس میکنم قراره کل زندگیم رو بهم بریزی!”لبخند زدم و گفتم: “فکر نکنم با یکم ریخت و پاش به جایی بربخوره!”نگاهش شهوتی شد و گفت: “دلم ریخت و پاش میخواد! همین الان…”دوباره بهم نزدیک شد و دستش رو گذاشت رو کصم! لبهاش رو گاز گرفت و گفت: “میخوامش…!”دست هاش رو گرفتم و رفتیم تو اتاقش. در رو قفل کردیم، پنجره ها رو بستیم، پرده هارو کشیدیم و تو تن همدیگه گره خوردیم…تو یک چشم به هم زدن جفتمون لخت تو بغل همدیگه بودیم. آسکی با ولع نوک ممه هام رو میمکید و کصش رو به کصم میمالید. برخورد چوچوله و خیسی کصش با چوچولهم داشت دیوونهم میکرد. منم همزمان با دست هام کون نرم و کوچولوش رو میمالیدم. با برخورد انگشت هام با سوراخ کونش ناله هاش بیشتر میشد. لاله ی گوشش رو گاز گرفتم و آروم دم گوشش گفتم: “دوست داری سوراخ کونت رو لیس بزنم؟!”سرش رو به علامت مثبت تکون داد. تو همون حالت از کمرش گرفتم و به سمت بالا کشیدمش. اومد رو صورتم نشست و سوراخ کونش رو دقیقا رو دهنم گذاشت. دهنم رو باز کردم و با ولع سوراخ تنگش رو لیس میزدم. داغ بود و بوی خاصی داشت. یه بوی منحصر به فرد، دقیقا مثل طعمِ آبِ لزجِ کصش…تو همون پوزیشن آسکی انقدر کص و کونش رو، رو دهنم مالید تا ارضا شد. بعد از ارضا شدن در حالی که نفس نفس میزد، لب هام رو بوسید و به سمت کصم رفت. یه لبخند شیطنت آمیز زد و گفت: “جون چه کص تپلی…” و شروع کرد به بوسیدن و لیسیدن کصم و اطرافش. اولین باری بود که یکی داشت کصم رو لیس میزد. هرچی از اون حس خوب بگم کم گفتم…آسکی لبهاش رو از کصم جدا کرد و اومد کنارم دراز کشید و بغلم کرد. از شدت لذت اورگاسم هنوز نفس نفس میزدم که آسکی گفت: “نگار!”گفتم: “جانم.”گفت: “دو تا چیز رو الان فهمیدم!”گفتم: “چی؟!”گفت: “اول اینکه حالا فهمیدم چرا بیشتر با تصوراتت خود ارضایی میکنی! چون هیچ پورن استاری به جذابی من نیست!”خندیدم و گفتم: “قطعا همینطوره… و دومی چی؟!”گفت: “دومی اینکه، عشق جنسیت سرش نمیشه…”نوشته: ریحانا
76