من فقط نیاز جنسی ام زیاده ,جنده که نیستم

با عرض سلام خدمت تمامی عزیزان این اولین داستانیه که نوشتم امیدوارم خوشتون بیاد و نقاط ضعفم رو بگید تا بتونم برطرفش کنماین داستان شامل صحنه های سکسی نیستارادتمند شما Dark Manقسمت اول: علیرضا+دارم میام*نریزی تو ها درش بیارتمام آبم رو روی شکمش خالی کردم حس کردم الان دیگه غش میکنم چشام داشت سیاهی میرفت خب طبیعی بود این سومین سکس کامل امروزم بود دیگه اگه خود عمو جانی هم بود کم میاورد. واقعا آدم مزخرفی هستم که با احساسات دخترای مردم بازی میکنم تا فقط خودمو ارضا کنم مثلا همین سمانه به من اجازه داد پردشو بزنم به خیال خودش چند وقت دیگه باهاش ازدواج میکنم اما فقط یه خیال خامه که من باهاش ازدواج کنم از نظر من هیچ زن یا دختری ارزش اینو نداره که آدم تمام زندگیشو به پاش بریزه نمیدونم چرا ولی نمی تونم به هیچ زنی اعتماد کنم چون خودم با زن هایی که شوهر داشتن، بودم و خیلی راحت به همسراشون خیانت میکردن به لطف جمهوری‌ اسلامی با دیدن این چیز ها توی این کشور آدم دیگه جرات ازدواج نداره قسمت بد قضیه اونجای که خانواده نیت داشته باشن تحت هر شرایط دامادت بکنن واقعا توی قرن 21 به زور عروس یا داماد کردن یه جور جنایت محسوب میشه البته توی این خراب شده جهان سومی همچین چیزی وجود نداره وقتی بعضی ها دختراشون رو برای پول میفروشن دیگه جایی برای صحبت نمی مونه یادمه چند وقت پیش توی روزنامه خوندم یه مرتیکه معتاد به خاطر مواد دختر 13 سالشو به ساقی میفروشه اون ساقی هم یه دل سیر با دختر معصوم سکس میکنه و بعدش دختر بیچاره رو مجبور میکنه برای پول بره تن فروشی کنه واقعا برای اون پدر متاسفم تنها جمله ای که می تونم بگم اینه که مردانگی به داشتن کیر و خایه لای پات نیس به چیزهای دیگه ای هست حالا از همه اینا بگذریم برگردیم به اصل ماجرا بعد از اینکه ارضا شدم لبام رو گذاشتم روی لبای سمانه و اساسی مکیدم لبشو بعد بهش گفتم+ممنونم عشقم به توهم حال داد؟؟*آره نفسم خیلی حال کردم اساسی دلم برات تنگ شده بود علی راستی؟؟+جونم عزيزم؟؟*خيلی دوستت دارم همش میترسم از دستت بدم+همیشه بهت نگفتم من بیشتر دوستت دارم در ضمن اگه خدایی نکرده ما از هم جدا بشیم اونی که خیلی ضرر میکنه منم نه تو من بیشتر میترسم که از دستت بدم خانوم خوشگله خودم*خیالم راحت شد میرم آب بخورم تو هم میخوای؟؟+اگه زحمت نیست*این چه حرفیه آقا شما رحمتین+نه بابا علیم رحمت نیستم خخخخخ*بی مزهبعد از این که آب آورد و خوردیم پاشدم از خونشون اومدم بیرون خیلی به خونه خودم نزدیک بود ولی خب امروز چون خونشون خالی بود گفته بود که من برم خونشون اینم از آخرین سکس امروز رسما خواهرم گاییده شد خب طبیعیه وقتی بعد از دو هفته از ترکمنستان اومدم هر سه تا دوست دخترم می خوان باهام سکس کنن البته شک ندارم که اینا هر کدومشون سه چهار تا دوست پسر دارن ولی خب لوس بازی درآوردن تا ببینن سوغاتی چی آوردم براشون منم براشون رفته بودم سه تا لباس خواب سکسی یک شکل و سه تا پیراهن دکولته مشکی بلند که رو پای چپش یه چاک داره که تا بالای رونش میاد واقعا هر سه تاشون توی این لباس قشنگ میشدن نیما که باهام اومده بود میگفت:-خارکصه خب مدل های مختلف بگیر همه ش رو چرا یک مدل میگیری؟؟+چون اگه یک زمانی شرایطی پیش اومد باهم قاطی نکنم-کیرم توی این مخت که به فکر همه جا هست+منم کیرم تو دهنت لاشی من رئیس توام درست صحبت کن عمه خراب-شرمنده آقای مهندس یکهو هیجان زده شدماومدم برم تو خونم که یهو گوشیم زنگ خورد وای نه، چیزی که دارم میبینم ترسناک ترین اتفاق ممکنه نوشته My Mom این یعنی مامانم باز یک مورد جدید پیدا کرده که بریم خواستگاری چون اصولا هر وقت بهم زنگ میزنه همین خبره خبر دیگه ای نیست+سلام جانم مامان*سلام علی جان خوبی مامان؟؟+خداروشکر بد نیستم*حالا میخوام یه چیزی بگم که حالت خوب شه+جانم مامان بفرمایید؟؟*یه مورد پیدا کردم دیگه هیچ نقصی نداره همه چی تموم+مامان تو رو خدا بیخیال من حال و حوصله خودمم ندارم زن میخوام چیکار؟؟*به خاطر تنهاییته به حرف که نمیکنی بیای پیش ما زندگی کنی توی اون خونه تنهایی آخر دیوونه میشی+مامان به خاطر خدا هم که شده این بحث قدیمی رو باز نکن مگه شما نمیدونید من باکارم ازدواج کردم؟؟ از ازدواجم هم خیلی راضی ام*علی همین که گفتم وگرنه شیرمو حلالت نمی کنم+چشم مامان حالا کی باید بیام؟؟*فردا شب راس ساعت هفت و نیم دم خونه باش به قیافت هم برس که ببینن چه شاخ شمشادی هستی+چشم امر دیگه ای نیست؟؟*نه مامان جان پس تا فردا شب خدافظ+خدافظای بابا وقتی میگم جهان سوم همینه دیگه برای یه پسر سی ساله تومهم ترین قسمت و انتخاب زندگیش خودشون میبرن و میدوزن بعدشم تن آدم میکننمن باید به چه زبونی بگم زن نمی خوام واقعا این پدر مادرا چرا برعکسن بچه ای که میگه میخوام ازدواج کنم براش هیچ کار نمی کنن بچه ای که نمیخواد ازدواج کنه رو به زور میشونن سر سفره عقد واقعا چرا؟؟؟؟من کلا بنا به چند دلیل نمی خوام هیچ وقت ازدواج کنم اولین دلیلم اینه که کلا به زن ها اعتماد ندارم دومین دلیل اینه که چه تضمینی هست که من بتونم از نظر مالی براش زندگی درستی فراهم کنم هر چند الان یه شرکت دارم کلی ملک و املاک دارم ماشینم پورشه ولی با این وضع مملکت که شب میخوابی صبح پا میشی بنزین میشه سه برابر هیچ تضمینی نیست که دو سال دیگه من سر چهار راه ها گدایی نکنم سومین دلیل اینکه آدم وقتی زن میگیره باید با زنش مهربون و خوش برخورد باشه من با این اخلاقم با خودم نمی تونم خوش برخورد باشم و چهارمین دلیل من قبل از ازدواجم بی نهایت سکس داشتم و عملا قبل ازدواجم به نوعی جنده بودم( یعنی خیلی ها رو کردم) وپاک نیستممن با این دلایل به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت ازدواج نکنم هر دفعه که میریم خواستگاری یه عیبی رو دختر مردم میذارم و میگم من اینو نمی خوام البته مامانم میدونه که اینا همه بهونس و نمیدونم چرا بیخیال نمیشهروز بعد: ساعت شش عصر هستش و باید حاضر شم که هفت و نیم برسم جای خونه مامان بابا اول برم یه دوش بگیرم همونجا ته ریشم هم مرتب کردم این ته ریشو خیلی ها بهم گفتن که بهم میاد برا همین همیشه ته ریش میذارم یه دوش گرفتم موهامو سشوار کشیدم که مرتب باشه میدونم اگه نامرتب برم مامانم رسما پوست کلمو میکنه یه دست کت و شلوار طوسی روشن با یه پیراهن لیمویی خیلی کم رنگ که از دور فکر میکردی سفیده تنم کردم که مامانم حرفی نزنه بهم راه افتادم سمت خونه رسیدم در خونه دیدم مامانم و بابام با یه دسته گل و شیرینی وایستادن عجیب بود همیشه باید یه ده دقیقه ای معطل میشدم ولی این دفعه اونا زودتر اومدن تو همه خواستگاریی ها مامانمتاکید میکرد که با ماشین من بریم که بگه ماشین داماد دم در پارکه واقعا یعنی چی چرا انقدر پز میدیم ما جهان سومی ها؟؟ رسیدیم در خونه عروس خانم دقیقا یه کوچه پایین تر از خونه خودمون-همینه علی نگه دار+چشم*راستی علی جان بابا دکتر بهت زنگ زد؟؟+آره زنگ زد گفت یه پیشنهاد کار داره*آره میدونم به من زنگ زد گفتم بهش که به تو زنگ بزنه+ممنون بابا حالا اگه خوب بود باهاش قرار داد میبندم*هر چی خیره انشاالله بشه پسرم-ای بابا مثلا اومدیم خواستگاری ها انقدر از کار حرف نزنین بریم دیگه دیر شدرفتیم تو خونه البته قبلش مامانم یه سری توضیحات اولیه درباره خودش و خانوادش داده بود مثلا اسمش فاطمه هستش 24 سالشه یه دختر آفتاب مهتاب ندیده هستش یه برادر بزگتر داره به اسم محمد و باباش توبازار فرش یه مغازه بزرگ داره و بزرگ بازاره و خودشم درس خونده اس ولی قصد نداره کار کنه( کلامن دوست ندارم زنم کار کنه البته اگه یه روزی بگیرم که این فکر دقیقا خود جهان سومه) داداشش هم پیش باباش کار میکنه خونواده خیلی مذهبی هم هستن همه زناشون چادری ان ( من خودم آدم مذهبی نبودم ولی با کسی که مذهبی بود مشکلی هم نداشتم) رفتیم داخل و پدرش شروع کرد با بابام حرف زدن و بعدش با من که یخ مجلس آب بشه وقتی داشت حرف میزد قشنگ فهمیدم از اون گرگ های بازاریه خب این خودش میتونه یه بهونه برای رد این دختر باشه چون امکان داره نذاره راحت زندگی کنیم ولی خب باید چندتا دلیل و بهونه دیگه هم جور کنم باید خود دختره رو هم ببینم بعد از این که مامانش گفت دخترم چایی رو بیار و اومد سمت ما وای یه فرشته به تمام معنابا یه چادر سفید رنگ که خیلی حرفه ای گرفته بود که به جز گردی صورتش چیزی دیده نمیشد ولی همون گردی صورت برای من کافی بود یه جفت چشم قهوه ای روشن با یه صورت روشن و البته بدون آرایش و بدون نگاه مستقیم مخصوصا به من با ضربه پای مامانم به پام به خودم اومدم که فاطمه خانم ما داره بهم چایی تعارف میکنه دست و پام رو گم کردم آب دهنم خشک شد مطمئنم صورتم هم قرمز شده بود چون رنگ پوستم سفیده به هر بهونه ای قرمز میشم البته وضع و اوضاع اون از من بهتر نبود ولی خب من از خودم تعجب کردم هیچ وقت جلوی هیچ زن یا دختری اینجوری نشده بودم ولی الان… بعد از این که فاطمه چایی رو به من داد مامانم نگام کرد و یه لبخند روی لباش بود با دستمال کاغذی دستش عرق روی پیشونیم رو پاک کرد و لبخندش پهن تر شد میدونستم با این گندی که زدم هیچ راهی دیگه ندارم ولی خب بدم هم نیومد نمیدونم چی شد یهو فیلم هندی شد که من با یه نگاه عاشق شدم؟؟ ما جهان سومی ها عاشق شدن هامونم عجیبهیکهو بابام گفت:-خب اگه موافقید جوون ها برن یه گوشه صحبت هاشو باهم بکننکه با راهنمایی مادر فاطمه رفتیم توی یه اتاق که باهم صحبت کنیم سکوت وحشتناکی توی اتاق حکم فرما بود میخواستم سکوتو بشکنم ولی نمی تونستم این اولین باری بود که توی این سلسله خواستگاری های عجیب نمی تونستم حرفی بزنم تمام توانم رو جمع کردم و+خب انگار من باید شروع کنم اسمم علیرضا ست ولی از زمانی که یادم میاد همه علی صدام میکنن جوری شده که دیگه اگه کسی علیرضا صدام کنه نمیفهمم با منهیه لبخند خیلی ملیح و زیبا روی اون صورت مثله ماهش نشست که قشنگی اون صورتشو صد برابر میکرد دلم میخواست همین الان بغلش کنم و انقدر به خودم فشارش بدم تا باهم یکی بشیم ولی به رسم پرهیزگاری های صوفیانه از لذتش امتناع کردم+خب از کار و زندگیم اگه بگم یه شرکت عمرانی دارم و… خب حالا اگه شما سوالی دارین بفرمایید که من توضیح بدم*نه من سوال خاصی ندارم فقط یه سوال من چادر همیشه سرم میکنم شما که مشکلی ندارید؟؟+اولا حجاب یه مسئله کاملا شخصیه و به خود اون خانوم مربوطه دوما از نظر من چادر خیلی به شما میاد*لطف دارین کت و شلوار هم به شما خیلی میاد+گفتن حقیقت که لطف نیستبعد از اتاق بیرون رفتیم و من و والدینم به سمت خونه راه افتادم حال عجیبی داشتم یه حالی بین مستی و هوشیاری عملا اون دختر باده نابی بود که منو اساسی از خود به در کرد واقعا باورم نمی شه که اینطور دل باختم بهش-خب جمعه ولادته قرار عقد رو میذارم خوبه؟؟+آره مامان خوبه اگه زودتر بشه هم بهتر*اوه بالاخره این شاه پسر ما دلشو داد به یکی مبارکه بابا مبارکه-آره دیگه بالاخره پسرم دوماد میشهباور نمیشد عملا مغزم از کارافتاده بود و دلم داشت تصمیم میگرفت تمام اون دلایل رفت هوا الان فقط اونو ميخوام فقط برا خودم رسما زندگیم شد فیلم هندی عشق در یک نگاه و… همینجوری پیش برم با موز آدم هم میکشمما پنجشنبه شب رفتیم خواستگاری وهفته بعد جمعه بعد از ظهر تو محضر بودیم و داشتن خطبه عقد رو میخوندن کل فامیل داشتن نگاهمون میکردن تمام اونایی که می خواستن دختر هاشونو بند من کنن شاهد عقد منو عشقم بودن عاقد که منتظر بله فاطمه بود و فاطمه به شدت استرس داشت و خجالت میکشید و صورتش قرمز بود یواش در گوشش گفتم( البته با رعایت فاصله شرعی)+از این به بعد از هیچی نترس تا آخرش کنارتم نمیذارم آب تو دلت تکون بخورهبعد از این که این جمله رو گفتم بالاخره بله رو برای دفعه پنجم که عاقد پرسید داد عاقد که داشت میمرد از عصبانیت گفت-چه عجب عروس خانم رضایت دادن دیگه همه داشت خوابشون میبردکه فورا با اخم و لحن جدی خودم گفتم بهش ( مامانم همیشه میگه اخلاقت مثه سگ میمونه الانم یهو قلاده سگم رو وا کردم)+اونی که به بله عروس خانوم احتیاج داشت من بودم که حاضر یه عمر صبر کنم به خاطرش بقیه لازم نبود صبر کننزیر چشمی نگاش کردم دیدم خيلی ریلکس شد چون بهش نشون دادم همه جوره پشتشم همه از اتاقی که سفره عقد پهن بود بیرون رفتن و من و عشقم رو تنها گذاشتن اصلا بهم نگاه نمیکرد یه مانتو شلوار و روسری سفید پوشیده بود چادرشم تو محضر عوض کرد و یه چادر سفید پوشید واقعا یه فرشته آسمونی بود که من میمردم براش دیدم اصلا نگام نمیکنه حس کردم خجالت میکشه می خواستم گونشو ببوسم که گفتم شاید ناراحت بشه براهمین بهش گفتم:+فاطمه جان منو تو الان شرعا و قانونا زن و شوهر شدیم میشه ازت یه چندتا خواهش بکنم-بله علی آقا بفرمایید+اولین خواهشم اینه که حداقل بهم نگاه کنی یعنی من انقدر ترسناکم؟؟-نه خدا مرگم بده این چه حرفیه؟؟+دور از جون من بدون تو میمیرم فرشته مهربون خودم دومین خواهشم اینه که باهام راحت تر صحبت کنی من شوهرتم-چشم ببخشید آخه میدونید یکم سختمه+میدونم حالا برای اینکه راحت تر بشه میشه روسری تو برداری موهاتو ببینم؟؟اینو که گفتم اساسی قرمز شد و با دست لرزون روسری شو برداشت وای یه آبشار خرمایی که تا روی باسنش میومد چقدر این دختر زیبا و دل فریبه خوش به حال خودم که یه همچین فرشته ای گیرم اومد دیدم حالش زیاد تعریفی نداره به خاطر همین بهش گفتم+راحت باش روسری تو سرت کن که بریماونم بلافاصه سرش کرد حس کردم خیلی معذب حقیقتا ترسیدم ولی گفتم گذر زمان درستش میکنه ما دوماه توی عقد بودیم و بعدش عروسی توی این دوماه کلا دوبار باهم تنها بودیم یه بار رفتیم باهم لباس بخریم یه بارم توی خونه ما با مامانش اومدن که به مامان اشاره کردم مامانشو ببره دنبال نخود سیاه که من یکم با زنم تنها باشم دفعه اول که باهاش رفتم خرید و اولین باری بود که دوتایی تنها شده بودیم قلبم داشت از هیجان داشتنش وامیستاد باورم نمیشد که اینقدر عاشقش شدم باهام رفتیم لباس فروشی یه مدل مانتو پسند کرد مانتو آزادی بود ولی درعین سادگی زیبا بود مثل خودش عاشق سلیقه ش هم شدم هر چی میگذره این دختر قشنگی های بیشتری از خودش نشون میده رفت که مانتو رو پرو کنه رفتم دم در اتاق پرو در زدم بهش گفتم:+نمیخوای نظر منو بپرسی؟؟*چرا علی آقا یه لحظه صبر کنین بپوشمبعد درو باز کرد یه فرشته با لباس زمینی اون مانتو خیلی بهش میومد بهش گفتم:+این عالیه یه لحظه صبر کن منم یه چیزی پسند کردم بیارم بپوشیرفتم یه شلوار جین تنگ و یک تاپ سفید تنگ با یقه باز از فروشنده گرفتم و دادم بهش که گفت:*من نمی تونم لباس تنگ بپوشم گفته بودم که حجابم چطوریه+آره گفته بودی منم که نگفتم تو خیابون بپوشی هر موقع رفتیم خونه خودمون تو خونه برای خودم بپوش الانم بپوشش اگه خوشت نیومد نمی خریم*باشه چشم پس میشه یه لحظه درو ببندید بپوشم+اوه آره حتما ببخشیددر و بستم و بعد از چند دقیقه در زدم گفتم:+پوشیدی؟؟*آره+خب باز کن درو ببینمدرو با اکراه باز کرد و صورت کاملا سرخ شده بود قشنگ معلوم بود داره از خجالت آب میشه+یه چرخی بزن ببینمتاولین بار بود داشتم برجستگی های بدنشو میدیدم واقعا زیبا بود این دختر یه هیکل خوب سفید و مورد علاقه من برام سوال بود که چه جوری این سینه ها رو زیر مانتو مخفی میکنه چون توی این جهان سوم ما مردها خیلی چشم هیزن و البته بعضی خانواده ها هم ابتدایی فکر میکنن برای چی زنها باید بدن خودشون رو اینطور مخفی کنن آدما معمولا چیز های بد رو مخفی میکنن مگه برجستگی های بدن یه زن چيزه بدیه مگه جزئی از لطافت زنانگیش نیست؟ به نظرم سایزش 75 بود ولی تا چند دقیقه پیش فکر میکردم که سینه رفیقام از اون بزرگتره مخصوصا یه دوستی داشتم که حسن ممه صداش میکردیمدیدم داره قرمز تر میشه برا همین گفتم:+این قشنگه اندازت هم هست اگه خوشت اومد اینم بخریم*آره قشنگه+چیز دیگه ای لازم نداری بگیریم؟؟*نه ممنون+خواهش میکنم خانوم خانوما حالا لباسات رو عوض کن که بریم فقط قبلش میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟؟*آره بفرمایید+مگه من شوهرت نیستم؟؟*چرا هستین+پس چرا اینجوری با من حرف میزنی اینقدر رسمی و از دوم شخص جمع استفاده میکنی یکم با من راحت تر حرف بزن*چشم+راستی یه چیز دیگه میشه انقدر به من نگی چشم؟؟*چشم+خخخخ منو گیر آوردی بهت میگم نگو چشم در جوابم میگی چشم؟؟ ولش کن حالا بعدا صحبت میکنیملباساش رو عوض کرد منم رفتم جای صندوق تا حساب کنم که فاطمه یهو اومد با عجله کنارم حس کردم اتفاقی افتاده که اینطوری اومد+چیزی شده؟؟*نه فقط سریع بریمکه متوجه نگاه سنگین یه مرد سی و چند ساله به فاطمه م شدم دیگه خون جلوی چشمام رو گرفت رفت سمت اون مرد و بدون هیچ حرفی یه سیلی محکم بهش زدم که پخش زمین شد-هو چیکار میکنی؟؟ مریضی؟؟+من مریضم یا تو مرتیکه حرومزاده که اینطور ناموس مردم رو دید میزنی-درست صحبت کن بعدش یه دکتر برو دچار اختلال روانی شدی توهم زدی+من هر جور دلم بخواد صحبت میکنم در ثانی با چشمای خودم دیدم-نه تو توهمت از مواده وگر…نذاشتم ادامه حرفشو بزنه که با مشت افتادم به جونش پخش زمین شد که مردم اومدن جدامون کردن صاحب اون مغازه منو از قدیم میشناخت برای همین فهمید که تقصیر من نیست و به صندوقدار گفت که سریع خرید ما رو حساب کنه تا بریم حس کردم که فاطمه یه ذوقی داره احتمالا به این خاطر بود که متوجه شده بود همه جوره پشتیبانشم ولی بازهم برام قابل درک نبود که چرا اینقدر با من سرده با خودم فکر کرده بودم که بعد از خرید بریم خونه مجردیم و یکم شیطنت کنیم ولی دیدم این دختر کوه یخه پس اگه نریم بهتره. همش ذهنم درگیر یه سوال بود که دلم رو زدم به دریا و از فاطمه پرسیدم+فاطمه جان تو دلت پیش پسر دیگه ای هستش؟؟*نه علی آقا این چه حرفیه؟؟+این سوال رو پرسیدم چون قرار منو تو باهم بریم زیر یه سقف پس نباید شبه ای بینمون باشهاین ماجرا گذشت تا رسید به دفعه دوم که باهم تنها شدیم تو خونه پدریم یا به قول بابام تو زمین خودمون نه حریف یهو بدون هیچ مقدمه ای گفت :*علی تو منو واقعا دوست داری؟؟از این سوالش کاملا جا خوردم و از طرفی اولین بار بود که منو علی خطاب کرد بدون هیچ پسوند یا پیشوندی فکر کنم این نشونه خوبی هستش+معلومه که دوست دارم وگرنه براچی باهات ازدواج کردم در اصل دیونتم فاطمه جانم اصن بذار یه حقیقتیو بهت بگم من اصلا قصد ونیت داماد شدن نداشتم ولی مامانم سه ساله که تصمیم گرفته منو داماد کنه به همین دلیل تواین سه سال به اندازه موهای سرم خواستگاری رفتم که هر دفعه به یک بهونه ای رد میکردم اون دخترا رو ولی وقتی اومدیم خواستگاری تو وقتی دیدمت دلم پر کشید سمتت و گفتم من میخوام داماد شم به شرطی که همین دختر زنم بشه واگرم نشه تا آخر عمر ازدواج نمیکنم توی این دوماه تازه دارم زندگی میکنم دنیا رو قشنگ تر میبینم حالا متوجه شدی که چقدر میخوامت؟؟*آره منم دوستت دارموقتی این جمله رو از دهن فاطمه یعنی عشق زندگیم شنیدم داشتم پرواز میکردم از خوشحالی این جمله رو خیلی شنیده بودم ولی اینبار فرق میکرد خیلی بهم چسبید وقتی نگاش کردم دیدم چشماش رو دوخته به زمین و دستمال کاغذی دستشو مثل دل من داره ریش ریش میکنه که دستم رو گذاشتم رو چونش صورتشو آوردم بالا و لبام رو گذاشتم رو لباش که چشماش از تعجب گرد شد خيلی حس خوبی بود بعد از این که لباشو بوسیدم لبام رو برداشتم و بهش گفتم+خیلی عاشقتمکه باز صورتش داشت از شدت خجالت و شرم و حیا قرمز و قرمز تر میشد عاشق همین حیای این دختر شدماین ماجرای قشنگ هم گذشت ومن سعی کردم تمام کارهای بدم رو کنار بذارم که دختر بازی یکی از اونها بود تا رسیدیم به جشن عروسی، صبح روز قبل عروسی فاطمه رو بردم آرایشگاه( همراه با مامانش ومامانم) که یکسری کار هارو انجام بدن من که نفهمیدم دقیقا چیکارولی بردمشون دیگه خودمم رفتم سراغ یکسری از کارهای شرکت که انجامش بدم و اعلام کردم حداقل 5 روز نمیرم شرکت و سر پروژه ها روز عروسی صبح رفتم دنبال عروس خوشگلم که امشب دیگه همه جوره مال خودم میشد( از قوانین مزخرف دیگه جهان سوم اینکه کسی که اسمش تو شناسنامته رو نباید بدون اجازه باباش ببینی یا مثلا اگه مثل بابای فاطمه لاشی باشه نمی ذاره حتی تو دوران عقد باهم باشیم اینه جهان سوم)رسوندمش آرایشگاه و خودمم رفتم آرایشگاه واز اون طرف بابام هم ماشینم رو برده بود که تزییناتی روش انجام بدن که من اصلا خوشم نمیومد به نظرم ماشینم همونطور قشنگ بود مثل عشقم که همونطوری خوشگل بود و احتیاج به هیچ آرایشی نداشت اونو خدا خودش شخصا آرایش کرده بود ولی خب تو جشن عروسی هیچ چیز به عروس دوماد ربط نداره اسما جشن اوناست ولی رسما اونا عروسک خیمه شب بازی ان( اینم یکی دیگه از قوانین مزخرف جهان سومه)تو آرایشگاه فیلم بردار نشسته بود و منتظر من بود نشستم روی صندلی آرایشگاه و اون موهامو صورتم و اصلاح کرد و بعدش ماسک های مختلفی روی پوستم گذاشت که بهش گفتم:+مرد حسابی مگه من عروسم اینا چیه؟؟اونم شروع کرد به توضیح دادن که هرکدوم برای چی خوبه و همه شون بیشتر از اون که برای زیبایی باشن بیشتر جنبه درمانی داشتن ( واقعا برای خودم وتمام مردای مثله خودم متاسفم که میگیم اینا سوسول بازیه یا مثلا میگیم اینا مال بچه کونی ها هستن مثلا خودم یادمه اولی که زیر ابرو برداشتن مردا مد شده بود هر کی زیر ابروشو برمیداشت بهش میگفم تو که اینقدر خوشگلی حامله هم میشی واقعا متاسفم) منو شبیه تمام دامادا درست کرد و توی این حدفاصل بابام ماشین و کت وشلوارم رو آورد لباسم رو عوض کردم سوار ماشین شدم و به سمت آرایشگاه زنونه راه افتادم برام واقعا جای تعجب داشت که چطور این همه طول کشید درست کردن من ولی حالا دیگه شده باید برم دنبال عشقم اولین وآخرین کسی توی این دنیا که این همه دوسش دارم رسیدم جلوی آرایشگاه رفتم زنگ آرایشگاه رو زدم و یه صدای زنونه خیلی ظریف جوری که گوینده سعی داشت طرف مقابل رو تحریک کنه ولی من دلم رو جای دیگه ای جا گذاشته بودم گفت:-بفرمایید بالارفتم بالا در سالن رو یه خانوم جوان که یه تاپ شلوارک زرد تنش بود وروی صورت دو کیلو لوازم آرایش بود باز کرد و منو راهنمایی کرد پیش عروس خانوم وای که چقدر این عروس خانوم قشنگ شده بود میخواستم همونجا بغلش کنم و لباشو اینقدر ببوسم تا سیر شم ولی جلوی خودمو گرفتم و فقط یه بوس ریز رو صورتش زدم و در گوشش گفتم:+خیلی خوشگل شدی ها خانوم خانوما امشب باید حواسم باشه ندزدنت از دستمکه سرشو انداخت پایین و گفت:+ممنونم توهم خیلی خوشتیپ شدیاز آرایشگاه اومدیم بیرون تا باغ تقریبا 45 دقیقه راه بود البته اگه مثل آدم رانندگی میکردی که رانندگی من کلا هیچ شباهتی به آدما نداشت از نظر من 20 دقیقه راه بود تازه با مراعات اینکه عروس تو ماشینه راه افتادیم سمت باغ توی جاده تا گاز میدادم فیلمبردار اشاره میکرد یواش برم که داره فیلم میگیره از صبح تا تونسته بود رومخم رفته بود ولی به خاطر اینکه بهترین شب زندگیم بود هیچی بهش نگفتم 55 دقیقه طول کشید تا رسیدیم باغ اون شب خیلی بهم خوش گذشت کلا آدم اجتماعی نیستم و زیاد خوشم نمیاد تو مهمونی ها ومجالس باشم ولی مجلس عروسیمون دیگه چیزی بود بعد از باغ و عروس کشون خیلی هیجانی بالاخره رسیدیم خونمون تاهمه رفتن و منو فاطمه رو تنها گذاشتن ساعت شد 1 و ربع خسته بودم ولی برای عملیات زفاف حاضر بودم ولی حس کردم فاطمه هنوز آماده نیست پس تصمیم گرفتم امشب کاری نکنم رفتم یه دوش گرفتم ودیدم همونجور بالباس عروس رو تخت نشسته بهش گفتم:+برو یه دوش بگیر بعد بخواب چون اذیت میشی منم میرم توی یه اتاق دیگه میخوابم که راحت باشی*باشه ممنون فقط میشه زیپ لباسم رو باز کنیزیپ لباس عروسش رو باز کردم سعی داشت لباسش رو نگه داره ولی به محض اینکه زیپش رو باز کردم لباسش از روی بدنش سر خورد و افتاد پایین پاش سعی داشت با دستاش بدنش رو بپوشونه ولی اون بدن قشنگ رو مگه میشه پوشوند برای اینکه بیشتر معذب نشه رفتم بیرون از اتاق و گرفتم خوابیدم صبح از خواب بیدار شدم دیدم یه پیراهن تو خونه ای بلند و گشاد تنشه تو ذوقم خورد ولی به جاش یه میز صبحانه خیلی قشنگ و خوب چیده بود*صبح بخیر+صبح بخیر عزيزم چرا اینقدر زحمت کشیدی خسته بودی*نه بابا چه زحمتی مثلا زن این خونه منم ها+تو ملکه این خونه ای عشق منصبحانه رو خوردم واز خونه زدم بیرون تا یکم با خودش تنها باشه و بتونه باخودش کنار بیاد که من شوهرشم از خونه اومدم بیرون ولی کجا برم شرکت که نمیتونم برم اونجور اعلام کردم که نمیام چند روز الان برم آبروریزی بهترین راه خونه مجردیمه چقدر خوب شد که جمعش نکردم وگرنه الان باید میرفتم هتل نشسته بودم جلو تلویزیون وداشتم فکر میکردم چجوری زنگیم رو نجات بدم که گوشیم زنگ خورد نوشته بود My home خیلی خوشحال بودم که بهم زنگ زده ولی چیکار داشت؟؟+جانم؟؟*سلام علی جان خوبی؟؟+سلام آره عزيزم تو خوبی خستگیت در رفت؟؟*آره زنگ زدم بپرسم کی میای ؟؟+براچی اتفاقی افتاده؟؟*نه یه خورده دلم برات تنگ شده+هر موقع ملکه دستور بدن ما اونجاییم*این چه حرفیه حالا جدی کی میرسی؟؟+نیم ساعت دیگه خونه ام*باشه کار نداری؟؟+نه عشقم خدافظ*خدافظ عزیزمفکر کنم تنهایی تاثیر خودش رو گذاشته ولی اگه اینطور نباشه چی؟؟پایان قسمت اولادامه...نوشته: Dark Man

164