اولین سکس خوش فرجام

میخوام یه داستان قشنگ، که به یه رابطه‌ی قشنگ‌تر ختم شد رو براتون بگم، پیشاپیش بخاطر طولانی بودنش عذر میخوام.سال ۹۵ رشته‌ی … دانشگاه تبریز قبول شدم، خونه‌مون سنندج بود و اجبارا باید میرفتم خوابگاه، و دور از خونه و خونواده توی یه جای نمور و خف و بدون پنجره با هم اتاقی‌های مزخرف که هر کدوم از یه شهر و از یه فرهنگ و از یه خونواده میومدن سر میکردم، اونم برای ۴ سال. بگذریم، ترم اول بود، رفتیم سر کلاس، اولین کلاسمون فیزیک ۱ بود، انگار همین دیروز بود، من چون اوایل اقامتم تو تبریز بود، همون روزای اول بیشتر دنبال جاهای دیدنی تبریز بود، صب با مامان بابام که برای ثبت نام باهام اومده بودن رفته بودیم لاله پارک و داشتیم چرخ میزدیم، یخورده دیر رسیدم کلاس، گفتم خب معمولا اساتید جلسه‌ی اول حرف میزنن، و خب درست هم حدس زده بودم، رفتم کلاس دیدم ۶۰ نفر نشستن، ۱۰ تا دختر، ۵۰ تا پسر (خیلی‌ها ترم اول انصراف دادن، و در نهایت الان شدیم ۳۲ نفر)، کلاس تموم شد، تو راهرو داشتم به مامانم زنگ میزدم که بیاد دنبالم که یه پسر سیاه، با دماغ سرخ و موهای پریشون، ولی هیکل ورزشکاری توووپ، گفت خانوم مهندس دوستان میخوان گروه تشکیل بدن برای سهولت توی درسا و تبادل جزوه و اینا، شماره‌تون رو بدین ادتون کنم، که خب من گفتم باشه شب با یکی از دحترا هماهنگ میکنم تو گروه ادم کنه، از لهجه‌ش فهمیدم کورده، ولی به روی خودم نیاوردم (بعدا فهمیدم کورد مهاباده اسمشم محمد بود). از اونجایی که این داستان خیلی طولانیه، و نمیخوام سرتون رو درد بیارم جزئیات رو ول میکنم و یخورده میرم جلوتر. من همچنان با همکلاسی‌هام یوبس بودم، و زیاد دم پرشون نمیشدم، بیشتر با دوستای خوابگاهی (نه هم اتاقی‌های عنم) میرفتم بیرون، میرفتم شاه گلی و کلا گشت و گذار، و مهمونی رفتن. دو سال به این منوال گذشت، آقا محمد داستان ما، آب و هوای تبریز بسیار بهش ساخته بود، قد بلند، هیکل عالی، موهاش دراز شده بود یه طرفش ریخته بود تو صورتش، بسیار خوشتیپ (شنیده بودم مهابادیا خیلی خوشتیپن و به لباس اهمیت میدن ولی دیگه نه تا این حد)، ینی خوراک کراش بود، اون پسر زشت سیاه دماغ قرمزی که هیچکس محل سگ بهش نمیذاشت، تبدیل شده بود به پرنس چارمینگ، منم بشدت روش کراش داشتم، از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون که هر وقت تو دانشکده‌ی مهندسی میدیدمش احساس میکردم کصم خیس شده و یذره شرتمو خیس میکرد. دو سه باری تو اینستا براش درخواست فرستادم، اکسپت نمیکرد، از این که محل سگم نمیذاشت بیشتر کفریم میکرد، بیشتر عزممو جزم میکردم و براش هی درخواست میفرستادم، فک کنم آخر سر دیگه دلش برام سوخت که اکسپتم کرد. دو سه باری جواب استوریشو دادم، ولی با یه لایک قضیه رو خاتمه میداد. ینی هیچ جوره به صراط من مستقیم نمیشد، ترم ۴ تموم شد و همه رفتیم خونه، اواسط تابستون بود قرار شد از سنندج بریم سمت جاهای خوش آب و هوای کوردستان، قرار شد بریم سردشت، از سر راه هم بریم تاناکورای مهاباد. رفتیم مهاباد و من هی استوری میذاشتم که این بنده خدا سین کنه و ریپلای کنه و یه جورایی سر بحث باز بشه، صدا از دیوار در اومد از محمد در نیومد، دیگه کفری شدم، دیدم یه پسری به اسم سامان ریپلای کرده، آقا سامان دوست آقا محمد بود، که چن ماه پیش از سفر مهاباد درخواست فرستاده بود برای من، از اونجایی که خیلی جذاب بود، منم که حشرم دم مشکم بود همیشه، اکسپتش کرده بودم :)))خیلی خوش‌آمد‌گویی کرد و گفت هر چیزی نیاز باشه در خدمتم، منم که خر کیف که سامان ریپلای داده، بالاخره اونم کم از محمد در زیبایی نداشت، کلا محمدو به فراموشی سپرده بودم، جزئیاتو دقیق یادم نیست، ولی یادمه اون شب خیلی حرف زدیم، قرار شد من برگشتم تبریز بهش خبر بدم بیاد همو ببینیم. هنوز ترم شروع نشده بود، اواخر شهریور بود که من برگشتم تبریز، منوال اینطوری بود رشته‌های مهندسی کلاساشون یخورده زودتر شروع شه، یادمه ۲۷ شهریور کلاسامون شروع شد. من ۲۴ شهریور برگشتم تبریز، تا اتاقو تحویل بگیرم و اساسمو بزارم توش طول میکشید یخورده، همین که رسیدم تبریز بهش پیام دادم که من تبریزم، خوب یادمه، اون روز چهارشنبه بود، گفت خب پس من فردا حرکت میکنم میام تبریز. ظهر حرکت کرد، دمدمای ساعت ۴ بود که رسید خیابون ولیعصر، قرار شد همو اونجا ببینیم، مشخصات ماشینشو داد منم با استرس فراوان و شور و اشتیاق بسیار و ترس اینکه نکنه خودش شبیه عکساش نباشه کلاه رفته باشه سرم. رفتم دیدم از ماشین پیاده شده و تکیه زده به ماشین و داره سیگار میکشه، با یه موجود قد بلند، خوش چهره، خوش تیپ و با یه ژست بسیار سکسی رو به رو شدم، خدایا چی بود این آدم، چی خلق کرده بودی، تو دلم میگفتم اگه اینو تو خلق کردی پس منو قشنگ ریدی. رفتم جلو سلام احوال پرسی کردم، با اون لهجه‌ی قشنگ مهابادی حرف میزد، بیشتر دلم قنج میرفت براش، سوار ماشین شدم، یه شاخه گل لاله از پشت صندلی در آورد و گذاشت رو پام، مات موندم، از کجا میدونست لاله گل مورد علاقمه، ازش پرسیدم، گفت یه بار لابه‌لای چتا گفتم، خدایا چه صدای قشنگی داشت، مث هات چاکلت تو یه روز برفی گرم و دلنشین بود، بوی عطر و سیگارش قاطی شده بود، داشت دیونه‌ام میکرد، گفت خب بریم کدوم سمت؟ گفتم بریم سمت عینالی، اونجا تله کابین داره، خیلی باحاله، کل شهر زیر پامونه. رفتیم سمت عینالی، ماشینو پارک کردیم، رفت دوتا بلیط گرفت، خیلی خلوت بود، کسی تو صف نبود، خیلی زود سوار شدیم، فقط منو اون بودیم توی کابین، داشت اطرافو نگاه میکرد، منم مبهوت زیباییش بودم، میدونست دارم نگاش میکنم و میخ شدم، شرم میکرد نگاهشو میدزدید، رسیدیم بالا، رو یه صندلی نشستم، رو به ویوی شهر، رفت دوتا نسکافه آورد، شروع کردیم به حرف زدم، در مورد همه چی، خونواده، زندگی، آرزو، همه چی. سیگارش رو در آورد و گذاشت گوشه‌ی لبش و با یه حالت سکسی مانند روشنش کرد، دلم میخواست تو اون لحظه لبامو بذارم رو لباش و تمام دنیای اطرافمو فراموش کنم و غرق گرمای تنش بشم. سیگار میکشید و من بیشتر قلبم به تپش میوفتاد، یه لبخند زد گفت چیه از وقتی رسیدم رو من میخی، یه لبخند زدم و گوشه‌ی روسریم رو درست کردم، خندید و دستمو گرفت و گذاشت رو رونم، برای چن ثانیه قلبم وایساد، چه دستای قشنگی داشت، انگشتای دراز، رگای برجسته، یه انگشتر نقره داشت با سنگ سیاه، واقعا نگین اون دستای قشنگ بود. یه چن ثانیه رو پاهام بود، بعد بلند کرد و برای حرف زدن ازشون کمک میگرفت، یه ساعتی اون بالا بودیم، هوا داشت تاریک میشد، شهر چقد قشنگ بود توی این وضعیت، دستمو گرفت رفتیم سمت کابین‌ها و دوباره سوار شدیم، تا رسیدیم پایین هوا کاملا تاریک شده بود، رفتیم سوار ماشین شدیم، گفت گشنمه بریم کجا؟ گفتم بریم برج بلور یه رستوران و فوت کورت خیلی خوبی داره، رفتیم رستورانش، من یه آلفردو سفارش دادم، اون یه بیف استراگانف، خیلی چسبید، خیلی خوب بود، هرکاری کردم نذاشت حساب کنم، دستامو موقع حساب کردن گرفت و فشار داد و نذاشت حساب کنم، باز دست تو دست هم رفتیم بیرون، هم من خیلی خسته بودم هم سامان، رفتیم سمت ماشین، قرار شد منو برسونه دم خوابگاه، خودشم بره خونه‌ی دوستش شبو اونجا باشه و صب باز همو ببینیم، تو راه گوشیمو وصل کردم و ابی گذاشتم تا خود دم خوابگاه دوتایی با ابی همخوانی میکردیم و میخندیدیم، دست تو دست هم. چقد قشنگ بود، کاش تموم نمیشد اون لحظات. رسیدم دم خوابگاه، ماشینو خاموش کرد، گفت خب پریناز خانوم، اینم از امشب، چشاش انگار مست بودن، قرمز بودن، به زور باز میشدن، خدای من چقد سکسی بودن، صورتمو بردم جلو و یه لبخند شیطنت وار زدم، اونم صورتشو آورد جلو و خیلی یواش لباشو گذاشت رو لبام، قلبم روی هزار بود، نمیدونستم چیکار کنم، تا حالا یه بار اونم توی دبیرستان یکی رو بوس کرده بودم، دستو پامو گم کرده بودم، از ترس اینکه بره عقب تکون نخورم چشامو بستم و ثابت وایسادم، یه ذره رفت عقب، دوباره لبامو بوسید، ولی این بار محکم تر، تا به خودم اومدم دیدم تمام صورت و لباشو رژ لبی کردم، مست شدم، آروم شدم، انگار یه وزنه‌ی ۲۰۰ کیلویی از روم برداشته شده بود. رفت عقب و دستامو گرفت و بوس کرد، لبخند زدم گفتم یه نگاهی تو آینه به خودت بنداز، دید همه جاش رژ لبی شده خنده‌ش گرفت، دستمال مرطوب بهش دادم صورتشو پاک کرد. گفتم فردا میبینمت، از ماشین پیاده شدم، برگشتم یه بار دیگه دل سیار نگاش کردم و رفتم تو.یه مامور خوابگاه داشتیم خانوم اکبری، سگ بود هاا، پاچمو گرفت که خانومم این چه وقت اومدنه، و شروع کرد به چرت و پرت گفتن، اصن گوش نمیدادم چی میگه، من مست شبی بودم که گذشته بود و خوشخال از اینکه باز فردا میبینمش. رفتم سمت اتاقم، لباسامو عوض کردم، رفتم صورتمو شستم و به سمت تخت روانه شدم، گوشی رو که باز کردم دیدم یه پیام از سامان اومده، گفته بود : «یه کار خیلی اورژانسی برام پیش اومده باید حتما برگردم مهاباد، ببخشید مجبورم قرار فردا رو کنسل کنم»، هنوز بعد از دو سال این پیام رو نگه داشتم، و کلمه به کلمه و حرف به حرفش با وجودم همراه شده. افکار سیاه به سمتم روانه شدن، « آخه مگه تو چه عنی هستی حالا که یکی مث سامان بخوادت، مث تو دور و ورش ریخته، بدبخت دلش نیومده تو روت بگه که تو چقد زشتی، گفته یه شب تحملش میکنم بعد دکمه‌ش رو میزنم و …» اون شب بعد از اون لحظات رویایی از دست این افکار سیاه تا صب خوابم نبرد. نزدیکای ساعت ۱۲ و نیم بود که از تکاپوی هم اتاقیام فهمیدم نهار جمعه رو دارن میدن و باید یکی بره بگیره، سرمو کردم زیر پتو که فک کنن هنوز بیدار نشدم. گوشیم رو باز کردم دیدم یه پیام دیگه از سامان اومده: «بیدار شدی بم بگو تا زنگ بزنم». یه جرقه‌ی امیدی تو دلم روشن شد، فورا پتو رو کنار زدم، رفتم ته راهرو که هیچ صدایی نباشه، با دستای لرزان بهش پیام دادم بیدارم، ۳۰ ثانیه طول نکشید گوشیم زنگ خورد، گفت ببخشید واقعا یه حالت اورژانسی پیش اومد و باید حتما میومدم، دیشب تورو رسوندم تخته گاز رفتم مهاباد و فرصت توضیح پیدا نکردم، دیشب خیلی بهم خوش گذشت و امیدوارم این رابطه رو به جاهای قشنگتر برسونیم، انگار تو کونم عروسی بود، از خوشحالی رو زمین بند نمیشدم. قرار شد هر وقت تونست باز بیاد تبریز، منم اگه تونستم برم مهاباد. متاسفانه نه من روز تعطیلی پیش رو داشتم نه اون میتونست مرخصی بگیره از سرکارش تا بیاد تبریز، دورادور شعله‌ی رابطه رو گرم نگه داشته بودیم، تا ماه آذر رسید، یکی دو روز تعطیل بود و قرار شد من برم مهاباد، اما خب من کسی رو اونجا نمیشناختم، گفت نگران نباش، یه خونه‌ی کوچیک هست، واسه یکی از دوستامه، شبا میتونیم اونجا باشیم، اگه دوست نداشتی اینجا برات هتل میگیرم، وسیله‌هارو جمع و جور کردم، رفتم سمت ترمینال، یه روز قبل از تعطیلیها راه افتادم، بعد از ظهر بود، خیلی سرد بود، معمولا توی اواخر آبان بارش برف تو تبریز شروع میشه و هوا ناجور سرد میشه، سوار اتوبوس شدم، نزدیکای ساعت ۸ رسیدم مهاباد، دل تو دلم نبود ببینمش، داشتم پرپر میزدم، رسیدم تو ترمینال مهاباد، از پنجره‌ی اتوبوس دیدمش، به همون حالتی که دو ماه پیش توی خیابون ولیعصر تبریز دیده بودمش وایساده بود، اینبار سیبیل هم گذاشته بود، خدای من چقد خواستنی‌تر بود. پیاده شدم، لبخند زنان رفتم پیشش، نخواستم خودمو سبک کنم، دستمو دراز کردم باهاش دست بدم، دستمو عقب زد، بغلم کرد و یه بوس از رو گونه‌م کرد، کاش تو اون حالت گردنمو میشکستن و تو آغوش سامان میمردم، کاش تا ابدیت باشه اون آغوش. رفتیم سوار ماشین شدیم، گفت بزار اول خیالمون از نظر خونه راحت باشه، بریم خونه رو بت نشون بدم، اگه دوس داشتی همونجا بمون، دوستمم رفته پیش دوستاش، کسی خونه نیست. رفتیم، در خونه رو وا کردیم، یه جاکفشی مرتب بود توی راهرو، رفتم داخل، یه دست مبل تر و تمیز و قشنگ با فرشای تمیز، یه آشپرخونه‌ی خیلی قشنگ و تکمیل، باورم نمیشد که این خونه، خونه مجردی باشه، گفتم ساااامان، خونه خیلی مرتب و خوبه، اگه مشکلی نیست همینجا بمونیم. گفت پس وسایلتو بذار، بعد بریم وسیله بخریم چون هیچ خوراکی تو خونه نیست، وسیله‌هارو گذاشتم و رفتیم سوار ماشین ماشین شدیم، وسیله‌ی صبونه، کالباس، سوسیس، و کلی خرت و پرت گرفتیم. شام ساندویچ سرد خوردیم، رفتم چایی دم کردم و بعدش رفتم رو مبل کنار دست سامان نشستم، دستشو دور کمرم حلقه کرد، گفت ببین پریناز خانوم، اگه زنم بشی از این قشنگترشو برات میسازم، یه لبخند زدم ولی تو دلم گفتم دیوونه من که از خدامه. تو چشاش زل زدم، لباشو گذاشت رو لبام، برداشت و دوباره محکم‌تر لبامو بوس کرد، این بار زبونش رو یخورده کرد تو دهنم، چن ثانیه نگذشت دیدم زبونامون گره خورده به هم، مث قحطی زده‌ها داشتم بوسش میکردم، دستشو حس کردم که یواش روی لباسم داشت میلغزید و میومد سمت سینه‌هام، میخواستم شرم کنم و جلوش رو بگیرم، ولی حشرم نمیذاشت، ممه‌هام تو دستش بود، زبونش تو دهنم، نوک سینه‌هامو گرفته بود و داشت میمالید، زبونشو از تو دهنم در آورد و شروع کرد به بوسیدن گردنم، یواش یواش رفت پایین تا رسید به سینه‌هام دهنشو گذاشت رو ممه‌م، انگار تو آسمون داشتم قدم میزدم، دهن داغش رو سینه‌ام، داشت میک میزد، لذتش وصف ناپذیر بود واقعا، دستشو تو شرتم لغزوند و برد سمت کصم، میخواستم جلوشو بگیرم، نمیخواستم شب اول به سکس منجر شه، اما توان پس زدنش رو نداشتم، یواش یواش کصمو مالوند، از نوک ممه‌هامم گه‌گداری یه گاز کوچولو میگرفت، که دردش لذتمو دوچندان میکرد، سرشو بلند کرد دوباره شروع کرد به بوسیدن لبام، ازم کنده شد، من کف اتاق چسبیده بودم، توان تکون خوردن نداشتم، شلوار و پیرهنشو سریع در آورد، کیرشو زیر شرتش دیدم، شرتش اونجایی که سر کیرش بود خیس شده بود، شرتش رو هم درآورد، خدای من چه کیر خوش فرم و خوشگلی بود، راست، خوش سایز، تا حالا کیر به این خوشگلی ندیده بودم. اومد روم زانو زد، یواش کیرشو مالوند به دهنم، بلد نبودم بخورم، اولین بارم بود آخه، فقط تو پورن دیده بودم چجوری میخورن، گذاشت دهنم و هیچ ممانعتی نکردم، اول یه ذره خیسش کردم و زبونم و مالوندم بهش، درآورد گفت میک بزن، دهنتو ثابت نگه‌ندار، دوباره گذاشت تو دهنم، این دفعه میک زدم، همچنان روم سرم وایساده بود، دیدم سرشو برد عقب، فهمیدم داره لذت میبره، بیشتر سعی کردم با کیرش باز کنم، میک میزدم و با زبونم با کله‌ش بازی میکردم، آه و ناله‌ش بلند شده بود، از دهنم در آورد، گفت دارم از حشر میمیرم، برگرد میخوارم از کون بکنم، گفتم نه تورو خدا همبنجوری ادامه بدیم، گفت بابا نمیذارم درد بکشی، دلم نمیومد ناامیدش کنم، از طرفی هم واقعا تحمل دردم پایین بود، اصرار کرد دوباره، گفت اگه دردت اومد فورا در میارم، قبول کردم، یه کاندوم از تو بغل کاپشنش درآورد، فهمیدم آماده اومده، کاندومو گذاشت رو کیرش، منو برگردوند، اول یواش یواش کیرشو میمالوند در سوراخم، حس خوبی داشت، بیشتر حشری میشدم، یه ذره فشارش داد، درد داشت، یه آه از روی درد کشیدم، عقب کشید، هیچ لوبریکانتی در دسترس نبود، اون موقع اصن نمیدونستم لوبریکانت چیه، یه ذره تف زد، دوباره یواش فشار داد، درد داشت هنوز اما دردش قابل تحمل بود، ذره ذره فشار میداد، سرش رفته بود تو، دردم داشت بیشتر میشد، یه بالش بهم داد، گفت سرتو توش فشار بده و اگه دردت اومد و خواستی جیغ بزنی تو بالش جیغ بزن، هی فشار میداد، تا رسید به تخماش، کیرش کامل تو بود، چن ثانیه مکث کرد، یواش یواش شروع کرد به تکون دادن، دیگه باز شده بود حسابی، به حالت داگی داشت تلمبه میزد، از شدت درد توان نداشتم رو زانوم بمونم، یهو به جلو افتادم، اونم همزمان با من اومد و افتاد روم، سنگینی وزنش افتاده بود روم، ول کن نبود، ممه‌هام رو از زیر گرفته بود و میمالوند و رو سوراخ کونم تلمبه میزد، یه لحظه سرعتشو بیشتر کرد، با شدت بیشتر تلمبه میزد، یه آهی کشید و بی حرکت افتاد روم، فهمیدم آبش اومده، کیرشو کشید بیرون، از روم رفت اون ور، من برگشتم، از شدت درد نمیتونستم از جام بلند شم، اما اون ولکن نبود که، دوباره اومد سمت ممه‌هام و شروع کرد به خوردن و مالوندن، با اون یکی دستش هم کصمو میمالوند، گردنمو بوس میکرد، دوباره ممه‌هامو میخورد، درد شدید مقعدم اجازه نمیداد کامل لذت ببرم، اما انقد خوب میمالوندو میخورد، که یک آن تمام بدنم سرد شد، چه حسی بود خدای من، تا حالا همچین حسی رو تجربه نکرده بودم، نفصم بند اومده بود، حاضرم قسم بخورم حتی قلبم برای چن ثانیه از تپیدن وایساد. اون شب شروع خیلی چیزهای قشنگ بود برای من، روز بعد هم به همین منوال بود منتها دیگه درد مقعدم خیلی کم شده بود و بیشتر لذت میبردم، الان با سامان نامزد کردیم، اول تابستون که سربازیش تموم شد، قرار یه عروسی کوچیک بگیریم و من برم خونه‌ی آرزوهام زندگی کنم. ممنونم که داستان زندگی من رو خوندین و ممنون میشم نظرتون رو بگین.با تشکرمهدیسنوشته: مهدیس

91