زندایی خوشکل و چشم رنگی رو کردم

داستان از این جا شروع شدتازه حدود ۱۵ _۱۶سالم بود که با جق این جور کوص کلک بازی ها اشنا شدمرفته رفته حس شهوت کل وجودم گرفته بود تو بعضی از شرایط به جای مغزمکیرم بود که کنترل بدنم دست میگیرفت که ممکن واسه همتون اتفاق افتادع باشهمن امیر الان ۲۰سالم ی جورایی این داستان مینویسم تا از عذاب وجداننم کم باشه. من ی زندایی دارم اسم مینا این خوار کوصه عینهو برفه اندامش تو پره کونشم بر حسب هیکلشه دیه نه بزرگه نه کوچیک از من ی ۱۰سالی بزرگ تره راستی سایز سینه هاشم ۸۰ اینم دقیق میگم ۸۰چون ی بار رفته بودم سر وقت کمد لباس زیرش ی سوتین تازه فک کنم خریده بود روش ی برچسب بود که خارجی زده بود ۸۰ اقا بگزریم بد ی مدت طرض لباس پوشیدن این جلوی من منو به خودش جذب کردی که دیونش بشم کلا فکر و ذکر بشه اونم به یادش خودمو خالی کنم همیشه میگفت چون من موقع عروسی کردنی محمد ی زره بود برع همینه که من جلوش راحتماین زندایی و دایی ما بد فوت پدر بزرگم با مادربزرگم با هم ی خونه دو طبقه گرفتن مادر من به خاطر اختلاف با سمت پدریم بیشتر با خانواده خودش معاشرت میکرد مام هر هفته خونه مادر بزرگ مادریم بودیم یعنی همون خونه زنداییمن رابطم به همه خوبه کلا پسر شوخی هستم یعنی هر کی میبنم زود باهاش جیم میشم به خاطر همینم این مینا خانوم منو خیلی دوست داشت باهم کلا راحت بودیم شوخی میکردیم منم زیاد مسخرش میکردم کلا میخندیدم کم کم دیه به فکر کردنش افتاده بودم خدایی بد رفته بود تو مخم کسایی که تو این حال روز بودن درک میکنن اقا گزشت گزشت این چند سال ما با جق گزروندیم شد ۲۰سالمون دیه بی کوصیم بهمون فشار اورده بودنه اینکه نباشه ها بود اون طوری که من میخواستم نبود همشون از این دخترای استخونی بودن نمونش رل خودممن میدونستم این از اینکه بهش بگی چاقی این حرفا بدش میاد من هی تکرار میکردم بهشو میخندیدم زن با جنبه ای بود دیه همه ام منو میشناختن که همه حرفایی که میزنم یا کارایی که میکنم واسه خندسی سری رفتم خونشون سر شوخی باز کردم یادم مادر بزرگمم خواب بود داییم ام نبود دم دمای ساعت ۴میشد نمیدونم چی گفتم این گریش گرفتمنم پیش نگرفتم بیخیالش شدم از اون به بعد یکم سر سنگین شدم تارفتم خونه مادر بزرگم اره بیارم کلید در مغازه ی خالم ببرم که نصف شبی کلید مغازش شکسته بود زنگ زد بهماقا من رفتم خونه مادر بززگم خونشون بهر خیابونه یعنی حیاط نداره ی خونه دو طبقه اس که طبقه بالا مادر بززگ پاینم دایی در ورودی که باز میکنی ی راهرو کوچیک بد سمت چپ خونه داییم سمت راستم راه پلس کلا مادر بززگم زندایی اینا با هم فقط واسه حموم و لباس عوض کردنو یا مهمون بیاد براش میاد پاییینمن رفتم در زدم دیدم پسر دایی در باز کرد ۵ سالشه گفتم مادر جون هست گقت نه گفتم مادرت چی گفت حمومه اقا من که جای اره رو میدونستم رفتم بالا بیارمش اره ور داشتم رفتم دستشویی از دستشویی اومدنی دیدم در ورودی بسته شدش از پنجره نگاه کردم دیدم پسر دایی فرار کرد سمت سوپر مارکت من که داشتم از راه پله میومدم پایین دیدم ی صدایی میاد که میگه صبر من خشکت کنم میری باد میخوره مریض میشی من بی توجه رفتم پایینم در ورودی خونه داییم باز بود که ی هو صدای بلند تر شد که دختر دایی کوچولوم از اتاق فرار کرد که بیاد سمت حال زن داییم دنبالشاقا من رفتم خم بشم که کفش بپوش ی هو سرم بلند کردم دیدم از زندایی ما لخت مادر زاد پشتش به من بود ی لحظه برگشت منو دید چشاش دو تا شدمنم فقط زل زده بودم به اون پستونای خوشگلش و اون بدن سفیدش لامصب مو تو این بشر ی حرف بی معنی بود اصلا مو نداشتمنم خاستم هم مثلا ازش دلخورم واسه بی جنبه بودنش مثلا ناراحتم ی جوری مثلاخجالت کشیدم سرم انداختم پایینو بند کفشم بستم دیدم در بسته شد بد که خاستم بلند شم دیدم پسر دایی با ی بستی اومد تو رفت داخل منم خاستم برم دیدم صدایی گریه بچه میاد که نگو خانوم حرصش سر پسرداییم در میاره که میگفت چرا یکی میاد نمیگیو منم بیخیال گزاشتم رفتم سمت مغازه خالمبد ی مدت دیدم خودش اومد سمتم هی استوری هامو ریپلی میکردش کامنت میزاشت از این حرفا اخرای اسفند بود که مادر جون یعنی مادر بزرگم زنگ زد گفت محمد ترو خدا بیا که دایت نیست زنداییم خسته شده دست تنهاستمنم مغازه رو ساعت ۱۲بستم رفتم سمت خونه اینا (تو میون کلام خیلی برام جالب بود که واقتی دایی یا مادر بزرگم هست این زنداییم حجابش خیلی راعیت میکنه ولی موقع ای که تنها میبینمش کلا با تاپ و لباس راحتی میپوشه اصلا همین باعث شدکه به فکر کردنش بیوفتم چون به خودم میگفتم اگه کسی راحت جلوی بقیه ام با من باید راحت باشع دیه نه اینکه فقط موقع تنهایی)خلاصه رفتم بالا دیدم مادر جونم بچه ها رو بازی میده گفت برو شلوار داییت بپوش برو بالا کمک کن اوت فرش تموم کنید اقا من رفتم بالا دیدم جان دیگع خانم شلوار تا روی زانو داده بالا ی تاپ مشکی که خط و بند سوتین ابیش معلوم بود رو سریم سرش بودپشت بودم دیواراش بلند واسه همین زیاد براش مهم نبود منم که دید گفت به به اقا قدم رنجه فرمودید یکم کوصشعر. بد دیدم کسکش خودش سر شوخی باز کرد شلنگ اب پاچید رو منمن افتادم دنبالش شیلنگ گرفتم یکم زیادی روی کردم از بالا تا پاینش خیش کردم شلوار صورتیش خیش شده بود دیه شلوارم خیش میشه میچسبه اقا این قشنگ شورت زد بیرون یعنی خطشقشنگ معلوم بود حرصش در اومده گفت بزا برم لباس عوض منم منم که حال کرده بودم تو اون وضعیت میدیدمش گفت نه بابا من دیرمه ها بیا سریع بشوریم خلاصه اون شستو من تی میکشیدم موقع ای که خم میشد قشنگ تاپ میرفت بالا شورتش معلوم بود منم که شلوار اسلش عموم پوشیده بودم کیرم دیه داشت شلواره داره میکرد ی چند دقیقه با دید زندش گذشت ی لحظه به خودم اومدم دیدم داره منو نگاه میکنه ی نگاش به کیرمهی نگاهش به خودمسر اوردم پایین دیدم ماشالا تیمور خان بد راست کرده بد ی هو دیدم اروم گقت راست میگن پسرایی جوون بی جنبه ان خاستم ی چی بگم گفت بیا تیت بکش که دیرت نشه منم از اون کونده پرو هاش بودم ی هو نمیدونم چی شد بر گشتم گفتم نکه تو خیلی بدت میاد برگشت ی نگاه معنا دار کرد خوش تی ور داشت که بکشه رفتم از دستش گرفتم گفتم بکش کنار بزا بکشم برم فک کنم ی چیزیم به تو بدهکار شدیم هیچی نگفت تموم شد اول اون رفت پاییندیدم طبقه دوم رو چار پایه با همون لباس خیس دارع بالای کابیت اشپزخونه رو تمیز میکنه منم خاستم یکم ازیتش کنم رفتم سمتش یکم چار پایه رو تکون دادم جیق میزد ترو خدا نکن الان میوفتم منم میخندیدم هی میگفتم جوون ها بی جنبه ان اون هی میگفت گوه خوردم اخر سر نمیدونم چی شد بلند داد زد گفت محمد بسه بیام پاین کونت پارس من ی لحظه جا خوردم اخه تا حالا با اون لحن حرف زدن ندیده بودمش در بسته بود در پاینم بسته بود صدامون نمیرفت پاین منم که خوشم اومده بود دوباره تکون دادم میخندیدم بد ی هو ول کردم رفتم سمت حال که دیدم اومد پایین بدو بدو اومد سمتم نمیدونم چی شد ی هو که اومد سمتم به شوخی بزنتتم گرفتمش یعنی ی جورایی بغلش کردم فیس تو فیس شدیم ی چند ثانیه همینجوری بودیم نفس کشیدنش احساس میکردم ی هو نمیدونم چی شد سری لبم گزاشتم رو لبش بد چند ثانیه خودش کشید کنارو گفت چه غلطی میکنی محمد (میگم انسان تو این شرایط به جای مغز فقط کیر که فرمان میده)خودش ازم جدا کرد که بره سمت در سری رفتم سمتش چسبوندم به دیوارو دو باره لب تو لب شدیم این بار بیشتر دستم گزاشتم جلوی دهنش بعش گفتم ی دقیقه بیین چی میگم دیدم شل کردشو گفتم بهش ببین من ی کاری کردم که راه برگشت ندارع یا نباید میکردم یا کردم باید تا تهش برمگقت نه به خدا به کسی نمیگمو تو مثل داداشمی گقتم هیچی نگو بزار حسرت به دل نمونم دیدم هیچی نگفت انگاری ی جورایی خودم میخواستم یا خام شده بود نمیدونمدوباره شروع کردم خوردن لباشو گردنشون دستم انداختم روی تیشرت خیسش پستوناشون میمالندوم تیشرت زدم بالا ی سوتین ابی داشت همینجوری با ولع تکوم میخورمشون از روی سوتین بد از پشتم جفت دستامو کردم بودم زیر شلوارشون انگشتت میکردم صداش داشت کم کم بلند میشد تو همین حال هوا بودیم که دیدم صدای چند تا بچه میاد که بدو بدو از راه پله میان بالا سری خودمون جمع کردیم دیدم پسرش با پسر خاله اومدن میگن بیان ناهاراقا انگار ی اب سرد ریخته بودن روم بد تو راه پله خاستم ازش لب بگیرم که گفت محمد بسه منم هیچی نگفتمسر سفره هی نگاهش به من بود کارا تموم شده بود یکمش موندع بود رو مبل تو گوشی بود که بهش پیام دادم گفتم بیاد تو راه پله اولش میگفت نه منم الکی میگفتم نزار پاشم جلوی مادر جون بیام حرفمو بگم بد گفتم من میرم توم بیا رفتم بالا فکرش نمیکردم بیاد دیدم اومدش سری رفت که بغلش کنم گفت محمد بسه یکی میاد میبنه ابروم میرع یکم حرف زدم باهاش ی جورایی خودم مظلوم نشون دادم از این کوصشعرا گفت باشه ولی نه الاناقا گزشتو من پس فردای اون روز همه چیو OK کردم خونه رو هم خالی زنگ زدم گفتم هر جور هست بیاد اولش گفت نه ولی بد با هزار جور قسم و آیه گفت باشی نیم ساعتی شد دیدم در خونه رو زدن رفتم دیدم خانومه سری رفت تو منمم پشت سرش در بستم همین که رسیدم تو رفتم بغلش کردم لب تو لب بد چند دقیقه انداختمش رو مبل مانتش باز کردم و تاپش در اوردم سری شلوارشم کشیدم پاین ی شرت توری قرمز با ی سوتین قرمز پوشیده بود لامصب بوش ادم مست میکردم خودمم لباسامو در اوردم افتادم روش خودم بهش میمالوندم با سینه هاش ور میرفتم بد چند دقیقه گفت زود باشمن به دایت گفتم میرم خونه ابجیم زود بیامسری شرت و سوتین باز کردم ادم اون کوص کون میدید مست میشدپاشم ی جوراب شیشی ای سیاه بود که سکسی ترش میکردهر کاری کردیم این واسمون ساک نزد تف زدم سر کیرمون عین هو ناشی ها کردیم توش هیچ به ۱دقیقه نرسید که ابم اومد که نصف بیشترش ریخت رو مبلدوبارع شروع کردم به خوردن و لیسدن بلکه بلند شه این دفعه کسش داشتم میخوردم با زبون با کسش بازی میکردم که ی هو عین هو گوشی افتاد رو ویبره دیدم چشاش رفت تو هم منم تا حالا همچین چیزی ندید بودم که خودش گفت ارضا شدم دیدم کیرم دوباره بلند شده که بی معطلی فرو کردم توش صدای شلاپ شلوپ خونه رو ور داشته بود برش گردونم حالت داگی یکم کردم که اون کونش خود نمایی کردم میدونستم نمیزارع تو همون حالت بود که کیرم تف زدم تنظیم کردم که میزان سر سولاخش باشه ی هو گفت چی کار میکنی که من خوابیدم روش سر کیرم رفت تو کونش اقا به این خانوم بر خورد پاشد لباسشو پوشید رفت سمت در افتادم دنبالش هر کاری کردم نشد که نشد هی میگفت جیغ میزنم منم از ترس ابرو بیخیال شدم بد ی ساعت دیدم پیام داده دیه تمومه هم تو هم من شتر دیدی ندیدی خاستم جوابش بدم که دیدم بلاک کرده منم ی ادم مغرور هر کی بهم کوصشعر بگه بهم بر میخوره خلاصه همینجوری رابطمون سر سنگین شد که دیه از سرمون افتادو هر کی پی زندگی خودشهنوشته: محمد

108