...قسمت قبل#5بعد از اون شبی که تو خونه عمو سر کردم، یک هفتهای رو درگیر کلاسهای فشرده دانشگاهم بودم و تارا رو فقط تو دانشگاه میتونستم ببینم. وقتی کنارش میایستادم با غرور سرمو بالا میگرفتم که آی ایهناس! این خوشگله که کنار من واستاده نامزدمه!! با همه اینها تمام فکر و ذهنم پرت سکس نصف و نیمهمون بود. بدجوری دوست داشتم دوباره تجربهاش کنم اما لامصب فرصتش پیش نمیومد. کلی صبر و خودخوری کردم تا بالاخره یه فرصت طلایی بدست آوردم. آقاجون و مامان رفته بودن خونه خالهام و ریحانه هم که اون موقع روز مدرسه بود. سریع به تارا پیام دادم که خودش رو برسونه اینجا. پرسید: چی شده؟ جواب دادم: بیا کار واجب دارم. آخرش جواب داد کلاسش که تموم بشه میاد. بدبخت ترسیده بود و کلی پرسید که چی شده؟ منم پیچوندمش تا کنجکاوتر بشه و حتما بیاد. 45 دقیقه بعد صدای زنگ در بلند شد. خودش بود. در رو براش باز کردم، وارد خونه شد و با نگرانی پرسید: اتفاقی افتاده مهدی؟لبخند زدم و گفتم: نه عزیزم چه اتفاقی؟-پس چرا من رو کشوندی اینجا؟با اخم مصنوعی گفتم: ناسلامتی باهم نامزدیما! یکمم وقتت رو به من اختصاص بدی چیزی نمیشه.خواست چیزی بگه اما حرفشو خورد. راهنماییش کردم و خب مبل که نداشتیم! اصلا حال و حوصله آوردن چای و شربت و این چرت و پرت ها رو هم نداشتم. نشست رو زمین و به پشتی تکیه داد، منم یه راست نشستم کنارش! کمی با تعجب نگاهم کرد و کم کم متوجه شد قضیه از چه قراره. حس کردم لبخند زد و سریع جمعش کرد. آروم سرم رو بردم زیر گوشش و گفتم: عشقم؟!بعد از چند ثانیه جواب داد: بله؟میخواستم بگم از سری قبل جلوتر بریم اما خجالت میکشیدم. به جاش گونهش رو بوسیدم و آروم روی زیر انداز جلوی پشتیها درازش کردم. آقاجون اگه میفهمید جایی که ميشينه داریم که کثافت کاری میکنیم سرم رو میبرید! دستم رو بردم سمت دکمه مانتوش که گفت: آ آ!نگاهش کردم که جواب داد: دفعه قبل یه قراری گذاشتیم باهم.کمی فکر کردم و گفتم: چه قراری؟دستش رو سمت صورتم آورد و روی ریشهام کشید. سریع دوزاریم افتاد. به کل فراموشش کرده بودم. گفتم: بذار بعد این، به جون خودم شیش تیغش میکنم!-نه!-میگم به جون خودم!به نشونه نه ابروهاش رو بالا انداخت. پوفی کشیدم. گفت: همین الان میتونی این کارو بکنی. اگه…و در کمال ناباوری دیدم دستش رو با عشوه از روی مانتو روی بدنش کشید و ادامه داد: اگه میخوای به اینا برسی.فکرشم نمیکردم از این کار ها بلد باشه. گاهی رفتارش مثل زن های جا افتاده ای بود که سه بار طلاق گرفته بودند و کاملا به مسائل جنسی آشنا بودند. از این کارش خوشم اومد اما میترسیدم. از واکنش آقاجون بعد از اینکه صورت صافم رو ببینه میترسیدم ولی… نمیتونستم مقاومت کنم. مطمئن بودم چه الان چه دو ساعت دیگه تهش میرم ریشهام رو میزنم، پس بهتر بود هرچه زودتر این کار رو انجام میدادم. آخرش از جام بلند شدم و مردد به سمت توالت رفتم. صورتم رو کفی کردم و با دست لرزون تیغ رو روی صورتم کشیدم. پنج دقیقه بعد با تعجب به خودم تو آینه نگاه میکردم. برای اولین بار تو عمرم حس میکردم خوش قیافه شدم!! ریشام کم پشت بود ولی با این وجود خیلی رو قیافهم اثر گذاشته بود. صورتم رو شستم و رفتم سمت پذیرایی. تارا با دیدنم مات صورتم شد و هیچی نگفت. بعد از کمی من و من گفت: خوشگل شدی!با شنیدن این حرف هم خیلی خوشحال شدم و اعتماد به نفسم چسبید به سقف! لبخند گل و گشادی زدم و گفتم: واقعا؟!همون جور که میخ صورتم بود گفت: واقعا!از این تعریفش بدجوری ذوق کرده بودم. رفتم سمتش و دوباره درازش کردم. در کمال تعجب تارا برای اولین بار پیش قدم شد و لبهام رو بوسید. نمیدونستم به خاطر خوش قیافه!! شدنم بود یا چیز دیگه اما هرچی که بود خیلی خوب بود! دکمههاش رو تا آخر باز کردم. کنار کشیدم و بعد از اینکه مانتوش رو در آورد دوباره چسبیدم بهش. تیشرتش رو دادم بالا و با چشم هایی که دو دو میزد به دو تا سینهی تقریبا متوسطش نگاه کردم که زیر سوتین قرمزش پنهون شده بودند. چند لحظه با ولع فقط نگاهشون کردم. باورم نمیشد واقعی باشن! سینههای یه زن!! دستم رو گذاشتم روشون و با حس نرمی سینه هاش خون بیشتری سمت کیرم پمپاژ و کاملا شق شد. بی اراده خم شدم روی قفسه سینهاش و از روی سوتین بوسیدمشون. دستم رو بردم زیر کمرش و خواستم قفلش رو باز کنم ولی چیزی پیدا نکردم. تارا گفت: چیکار میکنی؟نگاهم به جلوی سوتین و جسم فلزیش افتاد و فهمیدم قفلش جلوشه! بدون اینکه جوابش رو بدم قفلش رو باز کردم و با کنار رفتن دو سمتِ سوتین، دو تا توپ نرم و یه پستون قهوهای وسط هرکدومشون نمایان شد. با نفسهای منقطع سینه سمت راستی رو تو دستم گرفتم و نوک سمت چپی رو تو دهنم کردم. همزمان افکار شهوانی تو ذهنم جولان داد. فکر به اینکه الان کیرم رو وسط دوتا سینههاش میگذاشتم و همزمان که کیرم رو بالا و پایین میکردم، تارا آب دهنش رو میریخت لای سینه ش تا لیزتر بشه کیرم رو شقتر کرد و دردی توی کیرم پیچید. انصافا چه تخیل قوی داشتم! جدای از اینکه سایز سینههاش برای این کار مناسب نبود، هنوز خیلی مونده بود اونقدر رومون به هم باز بشه تا به اون نقطه برسیم. البته اگه یکم پر رو بازی در میآوردم میتونستم همین امروز این کار رو بکنم و به این آرزوم برسم. میتونستم از تارا یه پورن استار شخصی بسازم و هر حرکتی که دلم میخواست روش پیاده کنم، درست مثل پورنهایی که دیده بودم. ولی فعلا فقط باید صبر میکردم. دستم رو بردم لای پاش و تارا مثل دفعه قبل محکم پاهاش رو به هم فشرد و فهموند که هنوز وقت اون اصل کاری نرسیده! با ناامیدی دوباره چسبیدم به سینههاش که حالا قطعا قابلیت ارضا کردن من رو داشتند. مکیدم و لیس زدم، اونقدر که صدای تارا هم بلند شد. کیر شق شدهم رو از روی شلوار به روحش میمالیدم و کاملا تن حس غرق بودم که یه دفعه صدای در حیاط به گوشم رسید. از جام پریدم و رفتم سمت پنجره. سریع از شیشهاش به حیاط نگاه کردم. ریحانه درحالی که کوله پشتیش رو روی زمین میکشید به سمت خونه میومد. اینجا بود که باید میگفتم بر خرمگس معرکه لعنت! سریع رو به تارا گفتم: برو تو اتاق لباسات رو بپوش که ریحانه الان میاد تو. زود زود زود!تارا هم خنگ بازی در نیاورد و رفت سمت یکی از اتاقها. منم سریع لباس هام رو پوشیدم و در حالی که تیشرتم رو میکشیدم پایین ریحانه در رو باز کرد و وارد شد. با دیدن من با تعجب گفت: سلام. خونه بودی داداش؟ اِ! کو ریشات؟!توجهی به سوال آخرش نکردم. چه میدونست واسه بودن با تارا دو تا از کلاس هام رو پیچوندم و حالا با برگشتنش گند زده بود به نقشههام. با اخم گفتم: تو چرا زود اومدی؟ مدرسه تون صاحاب نداره؟!ریحانه همونجوری نگاهم کرد و جوابی نداد. در اتاق باز شد و تارا بیرون اومد. ریحانه با دیدنش اخم کرد و روش رو کرد سمت دیگه. خندهم گرفت. از همین الان داشت خواهر شوهر بازی در میآورد! طاقت نیاورد و درحالی که مشکوک نگاهمون میکرد به زور به تارا سلام کرد و گفت: خبریه؟!سریع پریدم تو حرفش و گفتم: نه چه خبری؟ تارا اومده خونه ما. چیز عجیبیه؟! تو جواب منو بده! چرا زود اومدی؟-خانم معلممون مریض بود نیومد. ما رو زودتر فرستادن خونه.گفتم: فردا یه سر میام مدرسهتون تکلیف شما رو معلوم میکنم! مدرسه نیست که، طویلهست!ریحانه که دید اعصاب من چیز مرغیه جوابی نداد و رفت اتاقش تا لباسش رو عوض کنه. یکم با تارا حرف زدیم و تلویزیون رو روشن کردم. حواسش که پرت شد سریع رفتم تو اتاق ریحانه. در رو که باز کردم گفت:-میتونی در بزنی یا نه؟ ناسلامتی دختر دمبخت داره اینجا زندگی میکنه!بیتوجه به شیرین زبونیهاش گوشش رو گرفتم و پیچوندم.-آی آی گوشم!-بار آخرت باشه واسه من بلبل زبونی میکنی و منو سوال پیچ میکنی. فهمیدی یا نه؟ به تو مربوط نیست تارا کی میاد اینجا و کی میره.دوباره آی آی کرد و گفت: چقدر زود خرش شدی داداش گلم! زود مارو فراموش کردی.حتی تو این شرایط هم داشت جوابم رو میداد. گوشش رو بیشتر فشردم.-آی… آآآی باشه باشه ول کن کندی گوشمو. تو رو خدا ول کن. اصلا غلط کردم.بالاخره ولش کردم و خواستم برگردم پیش تارا که گفت: داداش؟چرخیدم سمتش. جواب داد: خوشتیپ شدیا!دوباره ذوق مرگ شدم. لبخندم رو خوردم تا پر رو نشه. خیلی لوس شده بود و باید درستش میکردم. از اتاق بیرون اومدم تا به این فکر کنم دفعه بعد چه موقعیتی درست کنم که من و تارا باز باهم تنها شیم.فصل سخت امتحانات بود و تا یک ماه تمام من و تارا با هم برخورد نداشتیم. خیلی عصبی شده بودم. یه چند باری خواستم شب برم خونهشون اما مادرم نذاشت. میگفت زشته که یکسره خونه شون تلپ باشی و از این حرفها. از خانوادههامون سر این سخت گیریهای چرت و الکی متنفر بودم. این سخت گیریهاشون باعث شد تصمیم مهمی بگیرم. اونم این بود که اگه اتفاق خاصی نمیافتاد قطعا بعد از عروسی از این محله میرفتیم و با تارا تو یه جای با کلاس و با مردم روشن فکر زندگی میکردم. خوشبختانه برخلاف چیزی که به نظر میرسید از لحاظ مالی اوکی بودیم. آقاجون یه فرش فروشی داشت و تنها چیزی که باعث میشد ثروت خونوادهمون به اندازی کافی دیده نشه، سبک زندگی سنتیمون بود. یعنی اگه صد سال دیگههم میگذشت عمرا پدر و مادر من اون خونه رو ول میکردن. به هر حال بالاخره بعد از یک ماه دوباره موقعیت جور شد. دو تا خانواده به قول عمو به خاطر پیوند ما دوتا زوج عاشق و تجدید فراش با امام رضا تصمیم به مسافرت چهار روزه به مشهد گرفتند. بعد از 12 ساعت طی کردن مسیر که تو قطار بودیم، رسیدیم مشهد و نزدیک حرم یه هتل گرفتیم. چون جمعیتمون زیاد بود چند تا اتاق گرفتیم تا راحتتر باشیم. آقاجون و عمو همون روز اول رفتن حرم اما مادرم و زن عمو موندن هتل تا استراحت کنند. روز بعد همگی باهم رفتیم حرم و بعد از زیارت کل حرم، بازار رضا رو دور زدیم. وقتی برگشتیم هتل شخصا جون تو تنم نمونده بود. سر شب دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد. صبح روز بعد ساعت 7 از خواب بیدار شدم .با تعجب فهمیدم خبری از پدر مادرم و ریحانه نیست. به اتاق عمو رفتم و در رو باز کردم ولی اونجا هم کسی نبود. اتاق آخر که واسه تارا و آرمان بود رو باز کردم و دیدم که تارا و آرمان خوابیدن. همون لحظه فکری به سرم زد. خیلی خطرناک و ریسکی بود اما من دیگه آب از سرم گذشته بود! آروم رفتم سمتش و بیدارش کردم. با گیجی به من نگاه کرد. آهسته گفتم: پاشو دست و صورتت رو بشور بیا اتاق من.و زدم بیرون. اصلا مطمئن نبودم حرفهای من رو فهمیده باشه. بیش تر از بیست دقیقه صبر کردم و داشتم ناامید میشدم که دیدم در باز شد و تارا با سر و روی مرتب اومد داخل. از دیدن صورتش که کمی آرایش کرده بود خوشحال شدم چون تارا با این کارش در اصل داشت به من توجه نشون میداد و میخواست من هم تو این رابطه راضی باشم. از یه طرف خوشحال بودم که بالاخره با تارا تنها شدم و از طرف دیگه از بیدار شدن آرمان و یا بدتر از اون رسیدن بقیه میترسیدم. در رو قفل کردم، دستش رو گرفتم و روی تخت نشوندمش. گفتم: چقدر خوشگل شدی!لبخند زد و منتظر موند ببینه من چیکار میکنم. حقیقتا خودم هم نمیدونستم! وقتی تارا با سیاست داشت من رو تشنه خودش نگه میداشت و نمیذاشت یه راست برم سر اصل مطلب واقعا خودم هم مونده بودم که الان باید از کجا شروع کنم؟ امیدی به دیدن پایین تنهاش نداشتم اما میشد با مالش و بوسه کار رو راه انداخت. فعلا باید به همین دلخوش میکردم ولی بعد از عروسی تلافی تمام این کار هارو سر تارا در میآوردم! دستم رو روی رونش گذاشتم و خب طبق چیزی که انتظارش رو داشتم دستم رو گرفت و نذاشت پیش روی کنم، اما همون دست رو برد بالا و روی سینه هاش گذاشت. انگشت هام رو تکون دادم و شروع کردم مالیدن سینه های نرمش. سرم رو فرو کردم تو گردنش و بوسهای به رگ گردنش زدم. دستش روی خشتک شلوارم نشست اما چند ثانیه بعد همون دست رو برد تو شلوار و کیرم رو تو دستهاش گرفت. هنوز هم برخورد دستش با کیرم بدجوری حشریم میکرد. اما وقتی بیشتر حشری شدم که کمی شلوارم رو پایین داد و کیرم رو بیرون آورد. این دومین باری بود کیرم رو میدید و من نمیدونم چرا بازم خجالت میکشیدم! حتی با اینکه شیو کرده بودم. کلا نه خیلی پشمالو بودم و نه خیلی بی مو، کاملا معمولی بودم اما بازم خجالت میکشیدم. تارا هم که انگار برای اولین بار یه آلت مردونه رو از نزدیک میدید چند ثانیه خیره نگاهش کرد. اما سوپرایز اصلی جایی بود که از جاش بلند شد و دو زانو جلوی پام نشست. دو تا دستش رو دو طرف شلوارم گذاشت و چند سانتی بیشتر پایین کشید، و بعد کیرم رو تو دستش گرفت و خم شد بین پام. باورم نمیشد، تارا میخواست برام ساک بزنه! انگار یه خواب بود. با حس لزجی خوشآیند و گرم آب دهنش روی کیرم دوست داشتم فریاد بکشم. اگه همینجوری ادامه میداد نهایت بیست ثانیه دووم میآوردم. آروم چهار پنج سانت از کیرم رو تو دهنش میکرد و بیرون میآورد و قسمت باقی مونده کیرم رو با دست حلقه شده دورش میمالوند. چند باری دندون زد و کمی حسم رو پروند. با توجه به فیلم سوپرهایی که دیده بودم یکم مبتدی بود ولی عیبی نداشت! خودم حرفهایش میکردم. فقط باید میرفتیم خونه خودمون اون وقت اونقدر میکردمش که جون نداشته باشه راه بره. بعضی وقتها از خودم سوال میپرسیدم این حجم از شهوت چجوری تو من جا شده و چجوری تا الان خودم رو کنترل کردم و سمت دختر دیگه ای نرفتم؟ یکم پرروتر شدم و دستم رو روی سرش گذاشتم. اول موهای نرمش رو نوازش کردم و بعد کمی به سرش فشار آوردم و بهش فهموندم تندتر ساک بزنه. حرکت تند سرش کار دستم داد و به نقطهی آخر رسیدم و اونجا بود که فهمیدم ای داد بی داد! دوباره اتفاق دفعه پیش افتاد. الان باید کجا ارضا میشدم؟! تو دهنش؟ با توجه به اخلاقی که از تارا سراغ داشتم. امکان نداشت بذاره تو دهنش ارضا شم. همه چیز خیلی سریع پیش رفت و من حتی فرصت فکر کردن نداشتم. آبم با فشار اومد و من ناخودآگاه سر تارا گرفتم و از کیرم فاصله دادم. کیرم از دهنش بیرون اومد و آبم با فشار روی قسمت سینه و شکم لباسش ریخت. «هییییع» کشیده تارا همزمان شد با شنیدن صدای آقاجون و عمو! تا خواستم خودم رو جمع و جور کنم صدای در اتاق بلند شد و بابام گفت:-مهدی؟از جا پریدم، سریع شلوارم رو بالا کشیدم و به تارا که سر جاش خشک شده بود آروم گفتم:-زود برو تو حموم درم از پشت ببند.با پاهای لروزن رفتم سمت در و بعد از اینکه تارا رفت تو حموم در رو باز کردم. آقاجون با اخم بهم نگاه کرد و پرسید:-تارا رو ندیدی؟خودم رو خواب آلود نشون دادم و گفتم: تارا؟ نمیدونم. آها! اون موقع در زد گفت میره بیرون چیزی بخره.آقاجون با نگاهی به دور و اطراف اتاق سرشو تکون داد و رفت. نفس راحتی کشیدم. انگار یه کوه از رو دوشم برداشتن! مشکوک شده بودن و خدا رو شکر که سوتی ندادم. خواستم در اتاق رو ببندم که ریحانه اومد داخل.-هی هی کجا؟چپ چپ نگاهم کرد و گفت:-باید واسه اومدن به اتاق خودم ازت اجازه بگیرم؟دوباره پر رو شده بود. رفتم سمتش که سریع گفت:-خیلی خب بابا! چرا عصبی میشی؟سرش و انداخت پایین و رفت سمت تختش. کاری از دستم بر نمیاومد. اتاق اونم بود و نمیشد بیرونش کنم. نیم ساعتی نشستم تا ریحانه بره اما سرجاش نشسته بود و تکون نمیخورد. اینجوری فایده نداشت. میدونستم باید بهش باج بدم اما تارا داشت اذیت میشد. از جام بلند شدم و رفتم سمت حموم. چندتا تقه به در زدم و گفتم: تارا؟ درو باز کن.درو باز کرد و اومد بیرون. ریحانه با حیرت به ما نگاه کرد. رو به تارا با اخم گفت:-تو… تو…بعد رو به من گفت:-این اینجا چیکار میکنه؟حالا لج بودن این دوتا رو کجای دلم میذاشتم؟ به تارا نگاه کردم که روی لباسش رو شسته بود اما هنوز ضایع بود و ممکن بود شک کنند. تارا خواست جواب ریحانه رو بده که گفتم: تارا عزیزم. ولش کن خودم درستش میکنم. فعلا برو لباست رو عوض کن. فک کنم آرمان هنوز خوابه.تارا لحظه آخر چشم غره ای به ریحانه رفت و رفت بیرون. برگشتم سمت ریحانه و گفتم: وای به حالت اگه بقیه از این قضیه بویی ببرن. کاری میکنم مرغای آسمون به حالت زار بزنن.ولی اون که حالا دست بالا رو داشت گفت: تهدیدم نکنا!تو این مدت کوتاه خیلی فرق کرده بود. قبلا اگه ازم سوتی میگرفت به روی خودش نمیاورد ولی حالا فهمیده بود که وقتی ازم سوتی میگیره قدرت دست خودشه و هرکاری دلش بخواد میکنه. واسه اینکه مطمئن شم دیگه ازم نمیترسه خیز برداشتم سمتش که گفت: به خدا اگه دستت بهم بخوره همین الان به آقاجون میگم.سرجام سیخ وایستادم. دیگه کاری از دستم بر نمیاومد. بی حوصله گفتم: چیکار کنم الان؟ چی میخوای؟چشمهاش برق زد و گفت: دست خودته! باید یه جوری من رو راضی کنی!از اتاق بیرون اومدم و بلافاصله با تارا رو به رو شدم. میخواست خودش رو به بقیه نشون بده. رو بهم گفت:-چی شد؟ دهنش قرصه یا لومون میده؟-نه حرفی نمیزنه. خاطرت جمع باش.چند ثانیه بهم نگاه کرد. رفتم سمتش و قبل از اینکه حرکتی بکنم به دور و اطراف نگاه کردم. نه خبری از شخص دیگهای بود و نه دوربینی وجود داشت. تا قبل از اینکه با تارا نامزد کنم تخم نمیکردم از این غلطا بکنم ولی حالا ترسم ریخته بود. دستم رو دو طرف پهلو هاش گذاشتم و لب هاش رو بوسیدم.-مرسی عزیزم. خوش گذشت بهم!تارا لبخند زد و با یه حرکت سر واسم عشوه اومد. خیلی با این حرکتش حال کردم. آروم دست راستم رو از روی پهلو آوردم پایین و بین پاهاش کشیدم. برخلاف انتظارم پاهاش رو نبست و مخالفتی نکرد. برای اولین بار شکاف بین پاهاش رو حس کردم. شاید یه جورایی مجوز رو صادر کرده بود که از این به بعد پایین تنه هم بله! پر رو تر از قبل دستم رو دوباره بین پاهاش کشیدم. حرارت و نرمی بین پاهاش رو که حس کردم دوست داشتم همونجا کارش رو بسازم اما حیف، حیف که نمیشد. دوباره لبش رو بوسیدم و زیر گوشش گفتم: دوستت دارم.اولین بار بود که داشتم حسم رو به زبون میآوردم. تارا هم لبخندی زد. دستش رو دور گردنم حلقه کرد و جواب بوسهام رو داد.-منم دوستت دارم.ادامه... (توضيحات: داستان در ادامه تابو شکنیهای زیادی داره، دوستانی که تمایل ندارن از خوندن ادامه داستان خودداری کنند)[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد]نوشته: …
291