پرد دلسوز همه کاری واسه رضایت دخترش میکنه

****سلام،اولین تجربه من در نوشتن داستان در شهوانی هستشامیدوارم دوست داشته باشید،اگر تمایل داشتید قسمت های بعدی رو هم منتشر میکنماین داستان مجموعه ای از اتفاقات عاطفی در کنار کمی (جنسی)هست پس اگر با فانتزی شما جور در نیومد لطفا توهین نکنید.ممنون+بفرمایید آقای پارسا دکتر منتظرن-‏خیلی ممنونمخانم عطارد،خانم خوشرویی البته برعکس اکثر منشی هابه آرومی پیچیدم سمت چپ راهرو و در زدم،با صدای دکتر وارد شدم-سلام آقای محقق+سلام فریبرز جان بشینکلافه از مطب زدم بیرون،طبق معمول هندزفریمو درآوردمو زدم به گوشم،آهنگ که پخش شد انگار روحم تازه شد انگار فقط آهنگ بود که منو درک میکردتو مسیر چشم همش به ماشینا بود که یه ال نود سفید پیدا کنم همونی که توش اونی که پریشونشم نشستهچشام خشک شد هیچی طبق معمول!وارد خونه شدمو خودمو پرت کردم روی تخت،چند ساعت بعد با صدای زنگ در بیدار شدم-کیه؟+سلام فریبرز میشه یه لحظه بیای پایین-شما؟+فاطمم،تلگرام حرف میزدیمسریع رفتم دم در،بهش نگاه نکردم،با حالت عصبی گفتم-خونه ی مارو از کجا بلدی؟+اولا سلام،دوما از یکی دوستام گرفتم،میشه چند لحظه حرف بزنیم؟-باورم نمیشهصدام بلند بود برای همین قبول کردم بریم فضای سبز روبروی خونمون که راحت تر حرف بزنیمیه نفس عمیق کشیدم-بببن فاطمه خانم،تو خیلی دختر خوبی هستی،خوشگلی و همه چی تموم،ولی من و تو به درد هم نمیخوریم.اصلا من چی دارم که تو عاشق من شدی؟اصلا مگه میشه؟+من دست خودم نیست،عاشقتم،میفهمی؟میدونی عشق چیه؟شبا به فکرت میخوابم،انقدر میخوامت که قید غرورمو زدم و اومدم دنبالت،کدوم دختریو دیدی که منت پسرو بکشه؟چقد یاد خودم افتادم،شبیه من بود،عاشق بود. میخواستم از خودم دورش کنم،هیچ حسی بهش نداشتم،نمیخواستم الکی دلخوشش کنم و بعد این که بهم وابسته شد ولش کنم.آفتاب داشت غروب میکرد،نگاهمو از خورشید که داشت میرفت پشت کوه ها برگردوندم و توی صورتش نگاه کردم:-من ازت خوشم نمیاد،درواقع عاشق یکی دیگه ام،ما نامزد کردیم چند شب پیش.لطفا از اینجا برو.+اشکش دراومد،راهشو گرفت و رفتاز خودم بدم اومد برای این که دلش رو شکوندم.ولی خب به خاطر خودش بود،من لیاقتشو نداشتمدر یخچالو باز کردم،از غذای ظهر یکم مونده بود همونو سرد خوردمیه نگاهی به گوشیم انداختموای!۵ تایی میس کال داشتم‏-الو سلام مبینا‏+سلام،کجایی تو،بیست بار گرفتمت‏-ببخشید خوابیده بودم‏+خب حالا فدا سرت،رفتی پیش روانشناس؟‏-آره دیگه بیست بار لوکیشن فرسنادم برات‏+چطور بود؟‏_خوب بود‏+خب خداروشکر،پس دو ساعت دیگه میام دنبالت بریم آلاچیق همه هستن‏-نه نمیام حوصله ندارم،خوش باشید‏+یعنی چی؟ این همه هزینه روانشناس میکنی که فکر اون مرتیکه رو از سرت بیرون کنی،الان هیچی به هیچی؟‏-چه ربطی داره؟ گفتم نمیام.نگفتم که حالم بده!‏قطع کرد میدونست دروغ میگم‏گوشیو گرفتم دستم که از این بی حوصلگی در بیام‏دو تا میس کال از طرف بابام هم داشتم‏کلا بعد کنکور براش خیلی عزیز شده بودم‏ولی خب اون موقع که باید توی زندگیم بود ،نبود‏الان دیگه خیلی دیر شده‏خیره به سمت صفحه گوشی بودم و داشتم این فکر های همیشگی رو تو مغزم مرور میکردم که یهو گوشیم زنگ زد‏-بله‏+الو سلام فریبرز‏-سلام بابا‏+کجایی از صب گوشیتو جواب نمیدی؟‏-پیش یاشار بودم گوشیم مونده بود خونه،جانم چیکار داشتی؟‏+خواستم بگم ما رسیدیم و این که شام برو خونه عمه اینا‏-باشه چشم‏+خدافظ‏-فعلا‏بدون معطلی زنگ زدم به عمم و عذرخواهی کردم بابت این که نمیرم‏رفتم باز سراغ یخچال یه قرص خواب خوردم رفتم ولو شدم رو کاناپه۱۶/۱/۹۴طبق معمول آماده شدم توی هوای خوب بهاری راهیی خونه پدربزرگم شدمامروز باید توی شطرنج میبردمشوارد شدم کسی تو خونه نبودزنگ زدمبیمارستان بودن،دوبارهباورم نمیشد همه چی مثل یه خواب بودم،عبور مرور آدمارو اطرافم میدیدم،گریه هارو میشنیدم،جیغ و داد عمه هام رو با تمام جونم حس میکردم ولی کز کرده بودم،نگاهم به بدن بی جون پدربزرگم که یه پارچه سفید انداخته بودن روش گره خورده بود.اصلا باورم نمیشد اون برای من یه پدربزرگ معمولی نبود،حامی من بودپر کننده خلا های عاطفی بود که پدرم برام درست کرده بودنمی تونستم زندگی رو بدون تحمل کنم،میخواستم گریه کنم ولی نشدهرکاری کردم نشدچشمام میترسیدن باور کننیک سال بعددرسامو تموم کردم و آماده شدم،اصلا خوشم نمیاد از اینجور قرار ها ولی خب مبینا که نیستبه اصرار یاشار بود که میرفتم وارد کافه شدم میز شماره پنجم یه دختر مو فرفری نشسته بود و منتظر بود از بغل دستش رد شدم و رسیدم روبه روش و بعد سلام و احوال پرسی گفتم دوستم و یاشارم بعد از نیم ساعت یه مرد میانسال پنجاه ساله حدودا توجهمو تو میز شماره سه جلب کرد برای دخترش تولد گرفته بودن با خانمش تا اینجا همه چی خوب بود،نکته بدش اینجا بود که من به اون آقا حس داشتم،از این حسم متنفر بودم درست چند ماه بعد از رفتن پدربزرگم اینطور شدماعصابم بهم ریخت خیلی حالم بد شد از دختره که اسمش شهرزاد بود خدافظی کردم انقد سریع بود که جا خورد و ناراحت شد بعد از حساب کردن میز از کافه زدم بیرون.وارد خونه شدم کسی نبود،برام یادداشت گذاشته بودن که رفتن خونه پدربزرگ مادریمباید تمومش میکردم.چند ماه بعدحالم خوب بود حداقل تا اون روز ،سعی میکردم نسبت به احساساتم بی تفاوت باشم،بعد از یه خودکشی ناموفق تقریبا همه بم گیر میدادنمیبردنم پیش روانشناس فک میکردن روانی امنمیدونم شایدم بودمآقای محقق خیلی آدم خوبی بود حدودا چهل و پنج میخورد بش ولی برعکس بقیه حسی بهش نداشتمکلا درکم میکرد،خب برای همین هم پول میگرفتهمیشه تاکیید میکرد که مشکل از تو نیست،مشکل از پدرته که توی زندگیت فقط به عنوان کسی که حامی مالی بوده حضور داشته نه به عنوان پدر،پدر باید برای پسرش وقت بزاره . شخصیت پسر از روی پدر شکل میگیره پدربزرگ تو نقش پدرو برات بازی میکرده و بعد رفتن اوناین حرفارو وقتی گفت که گفتم از خودم بدم میاد و دیگه نمیخوام زندگی کنمبا حرفاش آروم شدم انگار فقط یه نفر میخواستم که تقصیرارو بندازم گردنشاگرچه واقعا هم پدرم بود که این بلارو سرم آورده بودبعد از اون روز تمرکزم رو زندگبم بود رو درسمتو شهر ما یه مدرسه نمونه دولتی بود که خیلی مدرسه تاپی بودو آزمون ورودی داشتهدفم گذاشتم روش و شروع کردمروز آزمون ۳۱ خرداد ،برعکس بقیه زندگیم با اعتماد به نفس وارد جلسه شدمتست های هوش رو توی نصف زمان زدم و منتظر شدم تا پاسخنامه رو جمع کنن تا دفترچه بقیه درسا بیادیه آقایی اومد جلو تا برگرو برداره من سرم سمت برگه ها بود داشتم سوالایی که زده بودمو چک میکردمیه دست اومد روی پاسخناممیه دست مثل دست پدربزرگم بودهمون دستی که بغلش میکردم و توی حیاط میخوابیدم پیششبالاترو که نگاه کردم ترسیدم و جا خوردماز ساعت پدربزرگم بوداز این ساعت های قدیمی که بدون باتری ان و با تحرک دست کار میکنن+نترس پسر جان اومدم برگه هارو جمع کنم_نترسیدم،بفرمایید+بله مشخص بود،موهات چرا انقد بلنده با اینا آزمون نمونه دولتی میدن؟-خیر با دستا آزمون میدن+از پر روییم عصبی شد و راهشو کشید رفتبعد از تموم شدن آزمون اومدم خونه،ترکوندم آزمونه مطمعن بودم قبولمسه ماه بعد جوابا اومد نفر سوم شدم از ۳۰ نفرچند روز بعد رفتم برای ثبت نام وارد دفتر مدیر که شدم خشکم زدهمون آقایی که مراقب بود سرجلسه پشت میز مدیر نشسته بودقیافشو خوب یادم بودخونسردیمو حفظ کردمو و در زدم طوری که کاملا توجهش جلب شد-سلام خسته نباشید برای ثبت نام اومدم+سلام اسم و فامیل دانش آموز رو لطف کنید-من خودم دانش آموزم+ماشالله شناسنامه رو لطف کن بده ببینم-بفرمایید+بله درسته،آقای فریبرز پارسابعد از توضیح قوانین مدرسه و گرفتن یه سری تعهد ها کارم تموم شد و خدافظی کردم،داشتم میرفتم سمت در که صدام زد و گفت+آقای پارسا موهاتون رو مثل سرجلسه بلند نکنید،همین حدودا خوبه ولی بلند نشهفهمیدم سرکار بودم،از اول هم منو شناخته بودتوی چند روزه باقی مونده هر روز بهش فکر می کردمیک مهروارد مدرسه شدم،توی محوطه چند تا از دوستای سال قبلمو پیدا کردمکل تایم صف و کلاس بندی فقط نگاهم بهش بودخیلی شبیه بودخیلیاون حالتی که دستشو تکون میداد تا ساعتش برگرده سرجاشحالت چهرش موقع حرف زدن همش همونطور بودتوی خیالات خودم بودم کهکه متوجه شدم حدود چند باری اسممو صدا زدن با بلندگو ولی من غرق تماشای اون بودم و متوجه نشدمآقای پارسا کلاس 202وارد کلاس شدماز قبل گفته بودن سه تا کتاب ببریمکتاب شیمیو درآوردم گذاشتم روی میز سرمو گذاشتم روش.رفتم تو خیالاتلعنت به منلعنت به وجود منمن باید مثل همه ی این کلاس بزرگترین دغدغه ام دخترای مدرسه بغلی باشهکنکور باشهنه این که…نمیخوام حتی فکرشو کنماین طبیعی نیست که به مدیر مدرست حس داشته باشیاصلا طبیعی نیستاز اون به بعد کار من شد توی مدرسه ببینم که آقای محمدی کجاستتا یه دل سیر نگاهش کنمهمینحتی فکر کار دیگه ای رو هم نمیکردماز پنجره کلاس نگاه میکردم که ماشینش جلو دره یا نهسعی میکردم ماشینشو توی خیابون پیدا کنمسعی می کردم جلب توجه کنماخ که چقدر تشنه محبت و توجه اون بودمتوی اون زمان به هیچکس دیگه ای اهمیت نمیدادمهیچکسوارد کلاس دهم ریاضی شدمهمه ی دوستام اونجا بودن،خیلی بهتر از کلاس خودم بودن،حداقلش رفیق بودیمزنگ زبان و پیچوندمیه صندلی اون تها بود که با یاشار شریکی نشستیم روش منتظر معلمنیومده بود خوشبختانهمسخره بازیای بچه ها شروع شدمن توی این موقعیتا بیشتر آهنگ میخونمتوی موقعیتایی که انقد دورت شلوغه که احساس تنهایی میکنیزدم زیر آوازداشتم آهنگ هرجای شهر علی یاسینیو میخوندمخیلی دوستش دارم علی یاسینیوآهنگاش شبیه زندگی من بودهر آهنگی که بتونه گوشه از زندگیتو توصیف کنهمیشه آهنگ مورد علاقتچشمامو بسته بودمو داشتم میخوندم دیدم ساکت شدن بچه ها ولی چشمامو باز نکردمگفتم شاید خوششون اومدهادامه دادمآهنگ که تموم شد دیدممن روی میز معلم نشستمبچه ها روی صندلی هاشون نشستن دارن چهار چشمی منو نگاه میکنن-چه مرگتونه،تا حالا صدامو نشنیده بودید مگه+خیر،نشنیده بودمبرگشتم پشت سرم،آقای محمدی روی صندلی معلم نشسته بودهیچی نگفتپا شد از کلاس رفتبعد از خوردن زنگ تو راه از کنار ماشینش رد شدمبا یاشار راه افتادیم سمت خونه-میمردی بگی این مرتیکه پشتم نشسته+حاجی خودش نزاشت،یعدشم صدات کردیم خودت نشنیدی.تازه با گوشیش داشت ضبط می کردرسیدم خونهافتادم رو تختبعد ظهر بود که پا شدم،تا شب درگیر درس بودمساعت ۱۱ که کارام تموم شدگیتارو برداشتم،اونقد آهنگ هرجای شهرو زدم که انگشتام درد گرفتسر و صدای آهنگ هم باعث شد یه دعوا کنیم تو خونه۶ماه بعدحالم بهتر بود،اگرچه هنوزم نگاهم دنبالش بود،هر جا که بودولی خب دیگه با خودم کنار اومده بودم،حتی تصور اون هم برام ناممکن بود چه برسه،حقیقتشآقای محقق خیلی کمک کرده بود توی این مدت ،مخصوصا جلسه آخری که پیشش بودم+فریبرز تو دقیقا چی میخوای از آقای محمدی-میخوام پیشم باشه،چند بار هم گفتم بهتون+یعنی چی که پیشت باشه،اون خودش خانواده داره،زندگی داره،مشغله داره،میدونستی همسن پسرشی البته اگه داره،اینارو نمیگم که ناراحت بشی،میگم که با واقعیت رو به رو بشی،اون برای تو نیست-من ازش چیز خاصی نمیخوام-‏میخوام مثل یه دوست معمولی پیشم باشه،همین+ببین توی روابط ما انسان ها،برای این که یک نفرو پیش خودت نگه داری باید بهش یک سودی برسونی،مثلا تو به من پول میده که بهت کمک کنم،اگه نمیدادی که نمیشد،همونطور که تو باید یه سودی بهش برسونی تا پیشت بمونه که اون مطمعنا پول نیست،عاطفی هم نیستدستشو رو پیشونیش کشید و صاف تر نشست رو صندلی+و یا این که مجبوری باهاش رابطه جنسی برقرار کنی؟آیا این اجازه رو به خودت میدی که از این طریق پیشت بمونهحرفاشو مرور کردم و تقریبا حالم خوب بود،زنگ سوم خورد هوا ابری بود،زنگای تفریح میرفتم پیش یاشار نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم که وحید وارد کلاس شدوحید دانش آموزی تخص به شدت پاچه خوار و همه کاره بود که کلا نفوذ داشت تو دفتر و براشون حسابی خرحمالی می کرد+سلام ببم جان-تازه یاد گرفتی اینو؟چیکار داری شیرین+چرا عصبی میشی عزیزم،بیا دعوتنامه-دعوتنامه چی؟جلسه اولبا مربیان هفته پیش بود دیگه+نه میخوان از طرف مدرسه ببرنمون استخر عزیزم-به اون میگن رضایتنامه نه دعوتنامه عزیزممهم نبود برام،خوشم نمیومد از شنا کردن-من نمیخوامیاشار که تازه صحبت مارو شنیده بود گفت،غلط کرده این بده من رضایت نامرو-نمیام،اذیت نکن خودت که دلیلشو میدونی نباید زیاد استخر برم که مبادا این مغر معیوبم توسط یک مذکر میانسال تحریک بشهدستم و گرفت کنارم کشید+خب چه خبرته همه شنیدن،میخوای همه رازتو بدونن؟بیخیال این بحثا تو چند وقتیه حالت خوبه پس مشکلی پیش نمیاد تازه قراره بعدش با بچه ها بریم کافه تولد حامد،گیتارت هم نیازه پس آمادش کنتا اومدم حرف بزنم ناظم اومد و از هم جدا شدیمیک روز بعدخب،خب فریبرز قرار نیست هیچ مشکلی پیش بیادزنگ دوم هم خورد از کلاس فیزیک زدم بیرون ،هیچ کس از کلاس ما نیومد چون اعتقاد داشتن دکترای آینده وقت برای هدر کردن ندارناز وحید شنیده بودم که فقط معلم ورزش میاد و خوشبختانه مثل همه بچه های مدرسه من ازش متنفر بودمطبق معمول به خاطر یاشار دیر رسیدیمم-پسر چقد شلوغه+مهم نیست،رضایت نامرو بده بریم-وایسا تو کیفمهلعنتی پس کدوم گوریه،اه تو جیب شلوار ورزشی بود پیداش کردم و خیره به اتوبوسی که پر شده بود+اشکال نداره آقای پارسا،شما با ماشین من بیاید،صدای آقای محمدی بودلعنت بهت وحید،گفته بود که فقط معلم ورزش میاد،پس این چی میگه؟-نه میتونم تو اتوبوس سر پا وایسم+خطر داره پسر جان،سوار شید لطفا-باشهنگاه التماس گونه یاشارو دیدم میدونست قراره باهاش دعوا کنم چون رضایت نامه دست اون بود و اون گذاشته بودش اونجادر ماشین و باز کردم نشستم جلو،چه بوی خوبی میداد،درست عین خودشاز دور نگاه کردنش خیلی لذت بخش بود،اقتدارش تو وایسادن،بدن چهارشونش و موهای جوگندمی کم پشتش که به نظرم جذابیتش رو دو چندان میکردتو تصوراتم غرق بودم که یه قطره خون افتاد رو دستم،با بی حوصلگی پاکش کردم،بازم عصبی شده بودمهمون موقع سوار ماشین شد+دماغت خونریزی داره-بله میدونم دارم سعی میکنم سریع بند بیارمش+همیشه اینطور میشید؟از همکارا شنیدم خون دماغ میشید سرکلاس ها-نه چیز خاصی نیست،میشه سریع تر بریم فکر کنم سانس شروع شده باشه الان+بله درسته شروع شده فقط من باید وسایلم را از منزل بر دارموقتی ادبی حرف میزد روانیش میشدمسکوت کردم و از شیشه ماشین خیره به خیابون شدم،نمی تونستم تو چشماش نگاه کنمجلوی خونشون نگه داشتهمیشه به بچه های ریاضی میگفت که خودم مهندسی و طراحی این خونرو کردمیه خونه دو طبقه یا یه حیاط کوچیک،طولش داد پیاده شدم تا هوا بخورم،تکیه دادم به ماشین از پنجره پشت بالکن که پردش یکم رفته بود اونطرف دیدمش،خانومش براش یه لقمه گرفت و سریع گذاشت دهنش،اونم پیشونیشو بوسید داشت میومد سریع سوار ماشین شدمحسودیم شدروابط عاشقانه تو زندگی من بی معنا بودسریع نشست+عذرخواهی می کنم دیر شد،الان میرسیمپنج دقیقه بعد رسیدیم فاصله کمی بود از استخر تا خونشونوارد شدیم همه رفته بودن تو آبرفتم رختکن کسی نبود،کمد مخصوص کلیدی که دستم رو پیدا کردم،چون سانس خصوصی بود فقط دو تا کمد بودن که ققل نداشتیکیشو انتخاب کردم و کوله رو گذاشتم توشداشتم سعی میکردم سریعتر برم تا آقای محمدی نرسه بهمداشت با صاحب استخر حرف میزدشاید رفته اون یکی رختکنرفتم مایو پوشیدماومدم بیرون،سرم پایین بود داشتم ساعتمو تنظیم میکردم که شنا کردنمو ثبت کنهکه یهو خوردم به یه نفر-ببخشید حواسم نبودآقای محمدی کنارم بود،با یه مایو مشکی،یه بدن چهارشونه سفید،واقعا سفید در مقابل پوست سبزه بدنم،قدش هم بلند بود نسبت به همسن هاشموهای بدنش کم بود،که بیشتر روی شکمش متمرکز بودن،کمی هم شکم داشت+حواستو جمع کن پسر جان-خیلی ببخشید حواسم به ساعتم بودرفتم زیر دوش،پسر چرا انقدر شبیه پدربزرگمه؟بیخیال اونم مثل همه مردای دیگست،حرفای محقق رو مرور کردم و نفس عمیق کشیدم و چشمام و باز کردم،دیدم روبروم وایساده،از رفتارام تعجب کرده بود،نگاهشو ازم دزیدداشتم میومدم بیرون که دیدم یاشار از دستشویی دار درمیاد"دستشویی استخر کنار،دوش ها بود و یه دیوار بینشون بود که کسی که از دستشویی میومد فقط به دوش های ردیف جلو دید داشت و دوش های عقبی رو نمی دید+نیم ساعت رد شده،کجایی پستا خواستم چیزی بگم+نکنه محمدی جون بلندت کرده بود؟اگه سر برنامه بودی…نزاشتم حرفشو تموم کنه جلو دهنشو گرفتمهمون لحظه آقای محمدی در اومدمن که نتونستم جلوی خندمو بگیرم رفتم سمت استخر ولی خب از دور چک خوردن یاشارو دیدم-خوردی حالا عوضی؟میخواستم خودم دهنتو سرویس کنم+دهنتو ببند بابا-به من چه نمیتونی جلوی دهنتو نگه داریاون روز خوش گذشت درکل از کافه در اومدم و راهی خونه شدم،تولد حامد در کل خوب بود،شایدم چون به قول یاشار محمدی جونمو دیده بودمهوا سرد بود و منم سرمایی،لرزون داشتم می رفتم که صدای بوق ماشین توجهمو به خودش جلب کرد+آقا فریزام بشین برسونمت خونه هوا سردهاولین باری بود که اسم کوچیکمو صدا میزد-‏لطف دارید آقای محمدی خودم میرم خونه نزدیکه خیلی ممنون در ضمن اسمم فریبرزه+بشینید،حرف دارملحنش در کل برام گیج کننده بود،سعی میکرد رسمی حرف بزنه ولی وسطش معمولی حرف میزد.+یه عذر خواهی بدهکارم به شما،باعث شدم بچه ها راجبتون بد فکر کنن-متوجه نمیشم؟+حرف آقای مرادی،به نظر من معاشرت نکن با امثال این آدما-دفاعی ندارم ازش بکنم ولی هیچی تو دلش نیست،شوخی کرد در ضمن نمی دونست شما اونجایید(چقدر هم که دفاع نکردم ازش)نیازی به عذرخواهی نیست،خیلی ممنون وقت گذاشتید+چی بگم،کسی که به دیگران احترام قاعل نیست به خودشم احترانم نمی گزارددیگه خیلی رسمی بود این خندم گرفت ولی جلو خودمو نگه داشتم-راستی خونه مارو از کجا بلدید که بدون پرسیدن آدرس دارید میرید؟+موقع ثبت نام توی پرونده نوشتید-شما آدرس همه دانش آموز های مدرسه رو بلدید؟بعد از کمی مکث پرسید:+کدوم خونست آقای پارسا؟-در مشکی،خیلی ممنون.لطف کردید+در پناه خدادرو باز کردم و وارد خونه شدماون ماه سخت گذشت برام،بدنش همش جلوی چشمم بود ولی خب با چند جلسه مشاور تونستم کم کم باهاش کنار بیام.اواسط بهار بود و اواخر سال تحصیلی و فصل حساسیت فصلی برای منآارژی که داشتم مجبورم میکرد زود به زود دست و صورتمو بشورم تا خارش چشم نگیرم،سیتیرزن هم که مصرف میکردم تاثیری نداشتزنگ اول خورد،حیاط شلوغ بود،راهمو کشیدم سمت دستشویی تا صورتمو بشورم.گفتم حالا که اینجام بزار بزم دستشویی.کارمو انجام دادم و اومدک که دستامو بشورم دیدم،چند نفر از بچه های انسانی دارن باهم درگیر میشن،حوصلو دفتر رفتن نداشتم،بدون شستن دستم اومدم بیرون و رفتم آبخوری اونجا دست و صورتمو شستم و رفتم کلاس.ده دقیق مونده بود زنگ دوم یعنی زیست تموم بشه،درس هم حساس بود و معلم به خاطر نزدیک بودن زنگ داشت سریع درس میداد و منم مثل همه داشتم سریع نوت برداری میکردم که درو زدنوحید بود که یعنی از دفتر فرستادنش:+فرامرز،دفتر کارت دارن،سریع برو پایین تاکیید میکنم سریعاعصابم خورد شد،موقع رد شدن از در بهش گفتم-تو که ضریب هوشین انقد پایینه که نمیتونی اسم منو درست بگی چطور اومدی این مدرسه؟بیچاره خیلی ناراحت شد،ولی حقش بودپله هارو رفتم پایین و پیچیدم سمت راست،در زدم وارد شدمدفتر شلوغ بود،آقای محمدی پشت میزش نشسته بود،دو تا از معاون ها بودن و معلم ریاضی مخصوص بچه ها ریاضی با چند تا سال بالایی های تجربی و انسانی-کاری داشتید بامن آقای محمدی؟+بله،ساعت ۹:۱۰دقیقه کجا بودی؟-فک کنم حیاط بودم،زنگ تفریح بود+توی اون مدت از دستشویی استفاده کردی؟-بله،چطور مگه؟+تو زدی مخزن مایع دستشویی رو شکوندی؟-نه+ندیدی کی زده؟نمیخواستم خبرچین باشم و در عین حال اصلا ندیدم کسی مخزن مایع دستشویی رو بشکونه-نه متاسفانه ندیدم+خب چرا دروغ میگی؟توی اون زمان دوربین ها گرفتن تو توی رفتی دستشویی؟-خب من مگه میگم نرفتم؟میگم ندیدم کی زدهدر همین لحظه چند نفر از بچه های دیگه که تو دستشویی بودن،از در اومدن در+این بچه ها رو دیدی تو دستشویی؟-بله اکثرا اونجا بودن+بیا این برگرو بگیر،هرچی دیدی بنویسیه پوزخند زدم ولی ندید،نشستم رو صندلی و عین همه بچه ها شروع کردن به نوشتنهرکی داشت یه قسمت از داستانو میگفت،و نفر بعدی کاملش میکرد و در عین حال داشت خودشو تبرعه میکرد.خیلی جالب بود درست مثل این سریال ها که کرکتر ها هرقسمت از داستانو بر اسا دید خودشون رقم میزننبعد از شنیدن حرفا آقای محمدی گفت:+اسمتان را میخوانم،اسم هرکسی را خوندم،میره بیرون،هرکسی که در آخر باقی ماند،کار اون بودهتغییر فازش از لحن رسمی و نرمال باعث شد خندم بگیرهاسم همرو خوند و من موندم اخرخنده عصبی کردم و گفتم:-من از کلاس زیست پاشدم اومدم پایین که بهم تهمت بزنید؟با این حرفم یخورده عصبی شد+کاری که کردی با دزدی فرقی نداره آوردمت پایین که بهت درس زندگی بدم و بگم که هر کاری که انجام میشه عواقبی داره،الان هم باید خسارت بدی آقای دکتر آیندهعصبی شدم،کیف پولمو در آوردم،دویست و پنجاه هزارتومن درآوردم از فاصلی چند سانتی انداختم روی میز و با لحنی طعنه آمیز گفتم:-خب اگه مشکل این بود که حل شد فک کنم مبلغش برای چهارتا مخزن هم کافی باشهخون جلو چشماشو گرفت،از روی صندلی پاشد و یه چک محکم زد در گوشمدستاش خیلی محکم و نسبت به بقیه همسن هاش گنده بودناز شدت عصبانیت یه قطره خون از دماغم افتاد روی آستین پیرهنمرنگش پرید،خیلی ترسیددو سال آخرش بود،اگه مشکلی برام پیش میومد،براش دردسر میشد و ممکن بود مدیریت بهترین مدرسه شهرو بگیرن ازشمخصوصا الان که از طریق یاشار دهن لق میدونست من مریضمتا خواست حرفی بزنه از دفتر زدم بیرون رفتم دستشویی،صورتمو شستم،و بالاخره خون دماغم بند اومدرفتم خونه،همه رفته بودن عروسی دختر عمم،من قرار بود برم ولی به بابام پیام دادم نمیام گوشیو خاموش کردم خوابیدم برای کسی مهم نبود که نمیرم.پایان قسمت ۱ادامه...نوشته: AG

147