این داستان غیر واقعی بوده و کاملا زاده ی تخیل نویسنده می باشد.سه ماه پیش مدتی بعد از اینکه امتحان های سال آخر دبیرستانم به پایان رسیده بود، شیوا با پدرم تماس گرفت و ازش خواست که مدتی رو با خانواده بریم شهر نور. شیوا عمه ی ناتنی من هست که 26 سالشه و دانشجوی دانشگاه آزاد نور هست. نزدیک دانشگاه خونه ی کوچکی رو اجاره کرده بود که در اون سالها اقوام زیادی به بهانه ی سفر شمال مهمون عمه می شدن. اما ما تابحال نرفته بودیم. پدر اولش مخالفت کرد اما با اصرار های من و استدلال به اینکه سفر کم هزینه ای خواهد شد بالاخره قبول کرد که بریم.سه روز بعد، با پدر و مادرم به ترمینال نور که رسیدیم شیوا اونجا منتظر بود تا با هم بریم خونه. سال ها بود که ندیده بودمش. چقدر زیباتر شده بود. تو تاکسی که نشستیم عمه کنار من نشسته بود؛ به خاطر اندام تپلش به من فشار میاورد. داشتم از پنجره جنگل رو تماشا می کردم. نمی شد که برگردم و بدن چسبیده به بدنم رو تماشا کنم. اما تو خیالم داشتم از لمس تنش لذت می بردم. بذارید همین اول ماجرا اعتراف کنم. من باکره بودم! تا بحال رابطه ی جنسی رو تجربه نکرده بودم. سال گذشته یه دوست دختر داشتم که ارتباط ما تلفنی شروع شد و تلفنی هم تموم شد. من بیمار جنسی نیستم اما همین چسبیدن ساده ی عمه شیوا به من، برخورد باسن تپلش با رون پای من، توی چندماه گذشته بیشترین رابطه ی من با جنس مخالف به حساب میومد.خونه حدود هفتاد متر بود با یک اتاق خواب و یک حیاط کوچک. سریع به اتاق رفتم و لباس های خیسم رو عوض کردم. چند دقیقه ی بعد شیوا از اتاق بیرون اومد. یه تیشرت با یه شلوارک نارنجی. موهای فر درشت مشکی با چشم های عسلی، و پاهای بی نقص زیبا و کمی تپل. کون بزرگی که توی اون شلوارک تنگ اینطور به نظر میومد که هر لحظه می خواد اون رو پاره کنه و خودش رو از اون زندان نجات بده. و آه خدای من! چه سینه های درشتی. وجودم تشنه ی نوازش اون سینه های زیبا بود. ترکیب همه ی اینها از شیوا یه دختر سکسی ساخته بود. از روز اول سفر بگذریم. فردای اون روز، حوالی ظهر وقتی که خسته از ساحل برگشتیم، به نوبت با آبی که هیچوقت گرم نمی شد دوش گرفتیم و استراحت کردیم. ما سه نفر در یک جهت اما با فاصله زیاد خوابیده بودیم و شیوا هم روبروی من جلوی در اتاق خوابیده بود. وقتی بیدار شدم دیدم فقط مادرم بیدار هست و داره تلویزیون نگاه می کنه. شیوا رو دیدم که روی شکم خوابیده بود. بلند شدم و نشستم. برای اینکه جلب توجه نکنم موبایلم رو گرفتم دستم و بی خودی بالا و پایینش می کردم، اما چشم های من به کون بزرگ شیوا بود. شکاف کونش داشت من رو فرا می خوند. داشت به من نگاه می کرد. آلتم بیدار شده بود. دلم می خواست برم نزدیک تر. شلوارک تنگش رو در بیارم. شورتش رو بو کنم. حتما بوی عطر بدنش رو میداد. شورتش رو از پاش در بیارم و با دستام لای کون سفیدش رو از هم باز کنم و سوراخ کون تمیز و قشنگش رو ببینم. سرم رو فرو کنم لای کونش و از کُس تا سوراخ کونش رو لیس بزنم. آه سوراخ کون عزیزم. سوراخ کون چنان جای شگفت انگیزی هست که تمام انرژی هسته ای برهنگی در اون متمرکز شده. مسلمه که کُس هم اهمیت داره( مگه کسی جرات می کنه منکرش بشه؟)، اما اهمیت اون بیشتر جنبه ی رسمی داره. نقطه ای ثبت شده، تفسیر شده و تجلیل شده. کُس تقاطع شلوغی هست که محل برخورد بشریت پر قیل و قال هست. تونلی هست که نسل ها یکی بعد از دیگری از اون می گذرن. فقط احمق ها می تونن باور کنن که همچین جایی، که در واقع “عمومی ترین” جای دنیاست، می تونه “محرمانه” باشه. تنها جای واقعا محرمانه، سوراخ کون هست. دریچه ای که از همه اسرار آمیز تر هست.شب قبل از شام رفته بودیم دریا. نسبت به جنگل به خونه خیلی نزدیک تر بود. در تمام مدت تصویر ثابت سوراخ کون شیوا رو مقابل خودم می دیدم. بیشتر از هر چیز دلم می خواست بهش بگم: “من پستونت رو نوازش می کنم عمه ی عزیزم، اما به سوراخ کونت فکر می کنم”. چقدر سخته که آدم فقط یه حرف برای گفتن داشته باشه و اون رو هم نتونه بیان کنه. من تابحال طلوع خورشید رو از کنار ساحل ندیده بودم. به همین خاطر قرار بر این شد که فردا صبح زود عمه شیوا من رو بیدار کنه تا دوتایی قدم زنان به ساحل بریم و طلوع رو تماشا کنیم. -ای کاش صبح زود بیدارم می کرد تا بریم یه جای امن و من تا طلوع خورشید آلتم رو تو سوراخ هاش فرو می کردم- . وقتی برگشتیم خونه من به مادرم گفتم ای کاش به جای شلوار، شلوارک میاوردم. شلوارم مناسب این هوا نیست. عمه شیوا وقتی حرف های من رو شنید رفت از اتاق شلوارک نازکی رو برای من آورد و گفت بیا شلوارک من رو بپوش. وای خدا دیگه بیش تر از این نمی تونستم طاقت بیارم. وقتی رفتم تو اتاق، لباس رو گرفتم جلوی صورتم و بوییدمش. بوی عطر کُسش. بوی عطر دو کوه مروارید کونش. جایی که کونش لباس رو لمس کرده بود دست کشیدم. وقتی پوشیدمش، از روی لباس آلتم رو گرفتم دستم و مالوندمش به لباس. اونقدر لبریز از میل به خواستن بودم که نزدیک بود دچار فروپاشی عصبی بشم و گریه کنم.فردا صبح بماند که لب ساحل چه ها کردیم و تو راه برگشت چه ها گفتیم. وقتی به خونه رسیدیم. پدر و مادرم رو دیدم که لباس پوشیده بودن و منتظر ما بودن که وقتی برگشتیم خونه، اونها برن شنبه بازار خرید کنن. وقتی لباس عوض می کردم صداشون رو شنیدم که از خونه خارج شدن. چون صبح زود بیدار شده بودم رفتم سر جای همیشگیم دراز کشیدم و سعی کردم که بخوابم. شیوا وقتی من رو دید گفت: " منم هنوز خواب آلودم. می خوام یکم دیگه بخوابم."بابا اینا راه شنبه بازار رو بلدن عمه؟آره سر راسته. می تونن پیداش کنن. بخواب نزدیکای ظهر بیدارت می کنم.خودش در فاصله ای دورتر از من، نزدیک در خونه که همیشه رو به حیاط باز بود خوابید. نمی دونم، به خاطر من اینکار رو کرد که خیال بد به سرم نزنه، یا اینکه رفت اونجا خوابید تا بتونه صدای در زدن رو بشنوه.من هم مثل شیوا خواب آلود بودم اما وقتی دیدم پشتش رو به من کرد و خوابید، خونی تازه در رگ های من جریان پیدا کرد و به هیجان اومدم. با دیدن کونش دوباره یاد خواسته های شهوانیم افتادم. باید چه کار می کردم؟ برای همیشه با تصویر ثابتی از سوراخ کونش خودارضایی کنم؟ فراموشش کنم؟ مگه شدنی بود؟ برم خواسته ام رو بهش بگم؟ مگه شدنی بود؟ اگه بهش جریان رو می گفتم، البته که به پدر و مادرم نمی گفت، اما برای همیشه عمه شیوا رو از دست می دادم. مسئله ی دیگه ای هم ذهنم رو درگیر کرد. اینکه من هیچوقت دوست دختر نداشتم در حالی که بیشتر دوستان من سکس هم داشتن. شاید همین الان هم بعضی هاشون دارن ترتیب یه دختر رو میدن. اگه هیچوقت نتونم با دختری دوست بشم چی؟ من اینقدر از سکس دور بودم که کم کم داشتم از روی ماجراجویی های جنسی، به همجنسگرایی روی می آوردم. یه اعتراف دیگه هم بکنم؟ من یه بار هم آلت یکی از همکلاسی هام رو ساک زده بودم. در حالی که داشت کونم رو میمالید. و به دفعات هم آلت همدیگه رو با کرم می مالیدیم. همینطور تخم های همدیگه رو. در هرحال به این نتیجه رسیدم که یا الان یا هیچوقت. اگر الان جریان رو به عمه شیوا نمی گفتم، ممکن بود دفعه ی بعدی زیر دوستم باشم. در حالی که آلت داغش رو داره میماله لای کونم و آبش رو هم با فشار می ریزه همونجا. تصمیم رو برای گفتن حرفم به عمه گرفته بودم. اما به همین راحتی هم نبود. ضربان قلبم وحشیانه می زد. جملاتی که می خواستم بگم، دیوانه وار تو سرم می چرخیدن. سراسر وجودم اضطراب و هیجان بود. یا الان یا هیچوقت. یا لمس تن عمه شیوا یا لمس آلت دوستم.بالای سرش که رسیدم هنوز مردد بودم. خوابش برده بود. با لرزشی در صدام صداش کردم.عمه! عمه جان!وقتی چشماش رو باز کرد بعد از مکثی کوتاه با نگرانی نگاهم کرد. سرش رو از روی بالش بلند کرد و پرسید: چی شده؟باید با هم صحبت کنیم عمه. نیاز دارم که مسئله ای رو باهات در میون بذارم.باشه اما در مورد چه مسئله ای؟باید صریح و بی پرده می گفتم؟ یا اینکه باید قبلش مقدمه چینی می کردم تا شاید کمی ترحم برای خودم بخرم؟الان بهت می گم اما قبلش می خوام ازت خواهش کنم که حرفام رو تا آخر بشنوی. دوم اینکه بعد از شنیدن قضاوتم نکنی. و سوم اینکه اگر شنیدی و عصبانی شدی، بدون اینکه واکنشی نشون بدی حرفام رو ندیده بگیر و بخواب. و اجازه بده که فراموشش کنیم. عمه من… من هیچوقت نتونستم ارتباط خوبی با دخترا برقرار کنم. یا شرایطش رو نداشتم یا اعتماد به نفسش رو. من… من باکره ام عمه. و از این باکرگی می ترسم. ترسم از اینه که نه از روی احساس بلکه فقط از روی نیاز به همجنسگرایی رو بیارم. فقط از روی ماجراجویی. من جز تصویرهای ذهنی، هیچ تصور دیگه ای از بدن دخترا ندارم. و این حس داره دیوونم می کنه. من فقط می خوام کمکم کنی این بدن رو لمس کنم فقط همین. به خدا فقط همین. سر بذارم روی شونه ت و… سینه هات رو… لمس کنم. بدنت رو لمس کنم. دست بکشم. نوازش کنم. بغلت کنم. به خدا فقط همین.اما من چیز دیگه ای هم می خواستم که بهش اشاره نکردم. سوراخ کون زیبای شیوا.عمه شیوا عصبانی نبود. اما به جاش شکه شده بود. جا خورده بود و نمی دونست باید چه واکنشی نشون بده. تابحال توی همچین موقعیتی قرار نگرفته بود. منم همینطور. راستی، شیوا هم باکره ست؟با چشم های گشاد شده گفت: اصن متوجه هستی داری چی میگی؟ می دونی داری با کی حرف می زنی؟ چجوری می تونی در مورد این چیزا با من صحبت کنی؟ این همه دختر، باید من رو انتخاب می کردی؟چند بار پیش میاد که با یه دختر تو خونه تنها باشم؟اصلا ببینم. برای چی باید به خاطر باکره بودنت همجنسگرا بشی؟ تو که سنی نداری هنوز. وای خدا باورم نمیشه دارم در مورد این چیزا با تو حرف می زنم.وقتی سیزده سالم بود یه مرد جوون صدام کرد برم کمکش کنم کرکره مغازه ش رو بده بالا. بعدش گفت بریم داخل مغازه بشینیم. پر از کیسه های آجیل و تخمه بود. بهم تعارف کرد جیب هام رو پر کنم از تخمه آفتابگردون. هرچقدر که دلم می خواد. باهام صحبت کرد و بعدش هم گفت بریم بالا یکم بهم ماساژ بده. من گفتم نمی خواد اما گفت برام خوبه. یه نیم طبقه داشت که با نردبون باید می رفتی بالا. گفت در مغازه رو می بنده که وقتی بالاست کسی نیاد چیزی برداره. نمی دونم چرا اصلا احساس نگرانی نداشتم. وقتی رفتیم بالا من رو شکم خوابیدم. لباسم رو داد بالا و کمرم رو ماساژ داد. دستش اومد پایین تر… پایین تر… شلوار و شرتم رو یکم کشید پایین. فکر کردم حتما می خواد ماساژ بده اما دست بهش نزد. هنوزم داشت کمرم رو میمالید. چشمام رو بسته بودم. احساس کردم یه چیز گرم داره می خوره به باسنم. فهمیدم آلتش رو درآورده و طوری که من متوجه نشم آروم سرش رو داره می زنه به باسن من. اون روز گذشت اما من افکارم پریشون شد. گاهی اوقات اون صحنه رو تو ذهنم بازسازی می کردم. گاهی اوقات باسن خودم رو می مالیدم. گاهی اوقات هم تصور می کردم که دارم باهاش… فکر کنم اون اتفاق باعث شد که من اینجوری بشم. من هیچوقت این حرف ها رو به کسی نگفتم. بعد از این هم نخواهم گفت. من به کمکت نیاز دارم عمه.انگار حرفام تاثیر گذار بود. انگار با گفتن این حرفا ترحم آمیز به نظرش اومدم. هیچ کجای حرف من دروغ نبود. این اتفاق برای من افتاده بود. قصد نداشتم با دروغ ترحم بخرم.شیوا تو فکر بود. سرش رو انداخته بود پایین. بدون اینکه نگاهم کنه با اخم پرسید: حالا از من چی می خوای؟اخمش واقعی بود؟ یا می خواست من اینجوری فکر کنم؟بهش گفتم: می خوام ببینم. لمس کنم. بچشم.وقتی این کار رو کردی، دیگه فکر کمک گرفتن از من رو نمی کنی. حتی دیگه این اتفاق رو هم تو ذهنت تصور نمی کنی. وگرنه درجا می زنی. به جاش روی ارتباطت با دخترا تمرین کن. تو هنوز خیلی جوونی.من فقط سرم رو تکون دادم. بدون اینکه نگاهش کنم.خدای من. داشت اتفاق می افتاد. باید خجالت رو بذارم کنار. باید اعتماد به نفسم برگرده. یا الان یا هیچوقت. این بهترین فرصته و من نباید خرابش کنم.عمه شیوا شروع به دراوردن لباسش کرد. قلبم داشت دیوانه وار می زد. وقتی تی شرت نارنجی ش رو دراورد برای اولین بار بدنش رو دیدم. تپل بود، اما من دوست داشتم. سوتین مشکی رنگش رو هم باز کرد و گذاشت کنار بالش. چهره اش هیچ حالتی رو نشون نمی داد. بی تفاوت بود. دیگه سراغ شلوارکش نرفت. دراز کشید و سرش رو روی بالش گذاشت. وااای چه سینه های زیبایی. چه خوشبخته پسری که این سینه ها نصیبش میشه. دست لرزانم رو گذاشتم روی اونها و فشارشون میدادم. هاله ی قهوه ای نوک سینه هاش زیبا و به اندازه بود. با ولع افتادم به جون سینه هاش. با دست راستم سینه ی چپش رو میمالیدم و سینه ی راستش رو می مکیدم. نوکش رو گذاشتم تو دهنم و سرم رو فشار دادم تو سینه ی بزرگش. نفس های عمه شیوا تندتر شده بود اما صدایی ازش نمی اومد. دستهاش هنوز روی زمین بود. بلند شدم لباس های خودم رو در آوردم. شرتم رو باید در می آوردم؟ شاید حالا زود بود. پاهاش رو باز کردم و خوابیدم روش. دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. سرم رو گذاشته بودم لای سینه هاش و هردوشون رو لیس می زدم. کم کم صدای ناله های شیوا داشت بلند می شد. نوکش رو تو دهنم میذاشتم و می کشیدم و رهاش می کردم. دوست داشتم کیرم رو بذارم لاشون. آره الان اینقدر سراسر وجودم رو شهوت گرفته که نمی تونم کلمه ی مودبانه ی آلت رو به کار ببرم. حالا دیگه می تونست کیر سفت شده ام رو روی کُسش احساس کنه. چون داشتم فشارش می دادم روی بدنش. شیوا داشت از خود بی خود می شد. به خودم جرات دادم و لبش رو بوسیدم. همزمان که داشتم از زیر سینه ها تا نافش رو دست می کشیدم گلوش رو مک میزدم. چه آه بلندی کشید شیوا. هرکدوم از ناله هاش برای من حکم ارگاسم رو داشت. ازش خواهش کردم تا برگرده و روی شکم بخوابه. می خواستم موقع پایین کشیدن لباسش، کون سفید و لرزانش روبروم باشه. چیزی که همیشه موقع خودارضایی هام توی تصورم بود. حالا گه پشتش به من بود تونستم بدون خجالت شرتم رو در بیارم. دو طرف شلوارکش رو گرفتم و همراه شورتش آهسته پایین کشیدم و از پاش در آوردم. وای بدنم داغ شده بود. داشتم به اون سوراخ کون نزدیک می شدم. دستام رو گذاشتم روی لمبرهای بزرگش. گرفتم توی چنگم و می لرزوندمش. موقع لرزیدن سوراخ کون و کُسش لحظه ای پیدا بودن و لحظه ای پنهان. زبونم رو درآوردم و لمبرهای بزرگش رو لیس زدم. بوسیدم. آه ه ه ه که چه لحظه های نابی. لای کونش رو باز کردم، سرم رو بردم نزدیک سوراخش و خوب نگاهش کردم. یه سوراخ صورتی وسط هاله ای قهوه ای رنگ. زبونم رو آروم گذاشتم روی سوراخ. عمه شیوا لرزید و آه کشید. خیسش کردم و شروع کردم به لیس زدن سوراخی که از وجود من هم پاک تر بود. عمه دیگه نمی تونست تحمل کنه. بالش زیر سرش رو انداخت کنار و به خودش می پیچید. موقع لیس زدنم کونش رو مدام حرکت می داد و می لرزید. سوراخ کونش دل دل می زد. صدای ناله هاش توی گوشم طنین انداز شده بود. ای کاش زمان متوقف می شد و سر من برای همیشه لای اون کون و زبونم روی اون سوراخ باقی می موند. حاضر بودم باقی عمرم رو فقط صرف لیس زدنش کنم. برای اولین بار صورتش رو چرخوند به سمت من و لیسیدنم رو تماشا کرد. شاید تابحال تجربه نکرده بود. شاید هیچوقت دیگه شانس این رو پیدا نکنه که کسی اونجا رو لیس بزنه. بیشتر آدم ها فقط تو فکرِ کردن اون سوراخ هستن. فقط به این فکر می کنن که چجوری کیرشون رو اون تو جا بدن. توی دنیای واقعی آدم های کمی پیدا میشن که لیسیدنش رو بیشتر از کردنش دوست داشته باشن. هرچند، همه هم سوراخ کونی به این پاکی ندارن و مراقبت های بهداشتی رو رعایت نمی کنن. پس یه جورایی حق دارن که فقط به فکر کردنش هستن. انگشت اشاره دست چپم رو خیس کردم، گذاشتم روی سوراخش و فشار دادم. عمه هم دست چپش رو جلو آورد و یکی از لمبرهاش رو گرفت تا دوباره لای کونش باز بشه. انگشتم داشت فرو می رفت توی سوراخ کونش. چه خوشبختی عظیمی. تا نیمه توی سوراخش رفت. حالا داشتم انگشتم رو عقب جلو می کردم. به عمه که نگاه کردم، دیدم چشم هاش رو بسته و همراه با ناله هاش داره می خنده. اصلا شبیه شیوای ابتدای کار نبود. شهوت دیوانه وار هر دومون رو فرا گرفته ود و باعث شده بود حدود اخلاقی رو فراموش کنیم. حلا دیگه عمه هم لبریز از خواستن بود. کمی بعد انگشتم رو درآوردم و سه تا از انگشت هام رو خیس کردم و گذاشتم روی کسش. اولین بار بود داشتم کسش رو لمس می کردم. صورتی رنگ بود و تازه شیو کرده بود. عمه دستش رو از کونش برداشت و سرش رو گذاشت زمین، و دوباره شروع کرد به آه و ناله و پیچ و تاب خوردن. زبونم رو کشیدم روش و انگشت وسطم رو آروم فرو کردم تو کسش. آه ه ه ه که چه لذتی. توی کسش گرم و خیس بود. انگشتم رو اون تو پیچ و تاب میدادم. - اجازه می داد بکنمش؟ یا قرار بود به همین لیس زدن ختم بشه؟- انگشتم رو که بیرون کشیدم بدون اینکه حرفی بزنه روی زانوهاش نشست، خم شد و سرش رو گذاشت روی زمین. به طوری که لای کونش باز شد و کُسش و سوراخ کونش روبروی صورت من قرار گرفت. دست چپش رو از زیر آورد و شروع به مالیدن کسش کرد. دست دیگه اش هم روی سینه ش بود و فشارش می داد. اینطوری نشسته بود که من بکنمش؟ خودش که حرفی نمی زد. من هم چی بپرسم؟ بگم عمه می تونم بکنمت؟ می تونم کیرم رو بکنم تو کُست و تلمبه بزنم؟ دستپاچه شدم. تصمیم گرفتم از این زاویه جدید لیس زدنم رو ادامه بدم. دستام رو گذاشتم روی دوتا لمبرهاش و سرم رو لای کونش غرق کردم. از کُسش تا سوراخ کونش رو چند بار زبون کشیدم. منبع حیات من همینجاست. لرزش های ناگهانیش چقدر برام لذت بخش بود. غرق لیسیدن کُس صورتی و آبدارش بودم که به فاصله چشم به هم زدنی عمه برگشت به سمت من. تصورم این بود که می خواد به پشت بخوابه و سر من رو روی کُسش فشار بده. اما همزمان با خوابیدنش دوتا دست من رو گرفت و من رو هم با خودش پایین کشید. افتاده بودم روی بدنش. نگاهمون با هم تلاقی کرد. چشم هاش پر از خواسته و نیاز بود. با دست راستش کیر من رو گرفت -بالاخره کیرم رو لمس کرد- محکم توی دست فشارش داد و اون رو گذاشت روی کُسش. در لحظه ای که خودم می خواستم کیرم رو بکنم توش، عمه هم همزمان دستاش رو گذاشت روی کونم و به سمت خودش فشار داد. چشم هاش رو بست و ناله سر داد. ناله ای که هنوز توی گوشم هست و برای ارضا شدن هام کافیه. حالا کیرم توی کُس گرم و آبدارش بود. با دست راست کونم رو سفت چسبیده بود و و با دست چپ کمرم رو نوازش می کرد. سرم رو گذاشته بودم کنار سرش و چشم هام رو بسته بودم. کُسش تنگ نبود اما به اندازه کیرم باز شده بود. فرو رفتن های مکرر کیرم تو کُس عمه شیوا، در کنار لیس زدن سوراخ کونش زیباترین لحظه های عمرم تا الان بودن. هر چقدر هم که فیلم پورن ببینی و پر از تصویرهای ذهنی باشی، باز هم تو اولین تجربه ی سکس ناشیانه عمل می کنی و دستپاچه میشی. مثلا کردنم روند کندی داشت، و به جای اینکه سینه هاش رو بمالم، دست هام رو بی حرکت گذاشته بودم کنارش. یا قبل از همه ی اینها زمانی که نشست و خم شد، منتظر بود من بکنمش اما ناشیانه رفتار کردم. به همین خاطر خودش دست به کار شد و من رو انداخت روی خودش. ممکن بود هر لحظه ارضا بشم. نمی خواستم اینجوری تموم بشه. حالا که عمه اجازه داده بود باهاش سکس داشته باشم، من هم باید بهتر عمل می کردم. برای لحظه ای کیرم رو تو کُسش نگه داشتم. بالا تنه ام رو از روی بدن عمه شیوا جدا کردم و دست هام رو کناره های بدنش ستون کردم. شیوا چشم هاش رو باز کرده بود و کنجاوانه نگاهم می کرد. کیرم رو دوباره به حرکت درآوردم و سرعتم رو بیشتر کردم. با ضرب بیشتری می کردمش. صدای برخورد محکم بدنم به بدنش و صدای آبِ توی کُسش، تو خونه طنین انداز شده بود. سینه های بزرگش مثل بدنش به حرکت افتاده بود و بالا و پایین می رفت. عمه دست هاش رو گذاشت روی بازوهای من و فشار داد. نگاهمون به هم دوخته شده بود. آه ه ه ه چه صدایی. چه ضرباهنگی. چه ناله هایی. نمی دونستم موقع ارضا شدن کجا باید فاضلاب شهوتم رو خالی کنم. و همینطور نمی تونستم بپرسم عمه آبم رو کجات دوست داری بریزم؟ بذارم تو دهنت و خالیش کنم اونجا؟ یا مثل قصه ها بریزمش توی کُست؟ آه اگه میشد می کردمش توی سوراخ کونت و می ریختمش اونجا. و تا ابد کیرم رو توش نگه می داشتم. تو همین فکر بودم که عمه پاهاش رو دور کمرم قفل کرد. ناله هاش بیشتر شد. با دستاش من رو گرفت و محکم به خودش چسبوند. ماهیچه هاش منقبض شده بود. بدنش به شدت می لرزید. به ارگاسم رسیده بود. نزدیک نود ثانیه من رو تو همون حالت نگه داشت. کیر خیسم رو از توی کُسش بیرون کشیدم. سینه ی راستش رو مکیدم و فضای بین دو سینه رو بوسیدم. جایی که تصور می کردم آبم پاشیده میشه. سستی بدنش که کمتر شد، برگشت و روی شکم خوابید، و با ملایمت اما با لحن جدی گفت: “بذار لاش”. اولین بار بود که تو این سکس با من حرف زد. پس خودش فکرش رو کرده بود که آبم رو کجا بریزم. حالتی که توی ذهنم همیشه خودم رو به عنوان فاعل یا مفعول در اون تصور می کردم. شاید یه روزی اجازه دادم یه کیر آبش رو لای کونم تخلیه کنه. کاری که تو خردسالیم اون مرد جرات انجامش رو نداشت. لای کونش رو باز کردم و تمام اون فضا رو با زبونم خیس کردم. کیرم رو گذاشتم لاش و لمبرهاش رو رها کردم. بودن کیرم لای اون فضای نرم و برآمده، تبدیل شد به سومین لحظه ی زیبای عمرم. کیرم داشت روی سوراخ کونش حرکت می کرد. -چی میشد اگه می ذاشت می کردم توش و یه بار هم از پشت تو همین حالت می کردمش؟- تخم های من لای بدنمون قرار گرفته بود. از زیر دستم رو بردم و سینه هاش رو گرفتم، و محکم کیرم رو لای کونش حرکت می دادم. خیلی زود آبم با فشار بیرون ریخت. به جای آه کشیدن دندونام رو به هم فشار می دادم. سینه هاش رو محکم تر از قبل فشار می دادم. کیرم رو هم محکم تر لای کونش میمالیدم. انگار که کیرم توی سوراخ کونش هست و دارم می کنمش. محکم ضربه می زدم. محکم تر. محکم تر، و محکم تر. تا زمانی که من هم سست شدم. سینه ها هنوز تو دستم بودن. داشتم شونه هاش رو می بوسیدم. از روش بلند شدم و خودم رو کنارش رها کردم. بزرگترین لذت زندگیم به پایان رسید. همه ی اون سوراخ لیسیدن ها و صدای تا ته فرو رفتن کیرم توی کسش. محکم در آغوش گرفتن من بعد از ارگاسمش. تموم شد. عمه شیوای دوست داشتنی در حالی که داشت بلند می شد بدون اینکه نگاهم کنه گفت میره خودش رو بشوره و من هم بهتره لباسم رو بپوشم. چون هر لحظه ممکن بود پدر و مادرم به خونه برگردن. تو فکر این بودم که ای کاش عمه این رابطه رو دوست می داشت و مدت ها ادامه پیدا می کرد. اما همین یک بار هم شجاعت به خرج داد. و البته که از روی ترحم بود، نه دوست داشتن.با گذشت سه ماه، هنوز هم در خودارضایی هام تصویر ثابت سوراخ کون عمه شیوا رو مقابل خودم می بینم. و به ناله هاش گوش میسپارم. و البته که تمایلات همجنسگرایانه ام رو هم فراموش نکردم.پ.ن: در این داستان سعی کردم نگاه آسیب شناسانه ای هم به آزار جنسی کودک و تاثیر اون در تمایلات جنسی انسان داشته باشم.نوشته: I’m Nobody
1.1K