مثل همیشه رستوران را باز کرده بودم و منتظر بودم تا آشپزا بیان و برای ناهار آماده شیم. یه رستوران بزرگ. ودرجه یک نیاز به یه صندوق دار معتمد داره. بعد از رفتن صندوق دار قبلی که به خاطر کند بودن عذرشا خواستم . آگهی استخدام داده بودم برای استخدام یه صندوق دار خانوم. تو فکر این بودم که چطوری امروز هم حواسم به صندوق باشه هم به آشپزخونه. که از در اومد تو.مانتو کوتاه و روشنش. و کفشای مشکی پاشنه بلند با صورت کشیده و چشای عسلی چشم هر مرد سالمی را خیره میکرد ._ :ببخشیدآقا واسه این آگهی استخدام اومدم با کی باید صحبت کنممن که در کل آدم خونسردیم جلوش خودمو گم کردم و بریده بریده گفتم :من… من صاحب رستورانم لطفا بفرمایید بشنید.خیلی مودب نشست روبرو ی من و پاهاش را روی هم انداخت. و این میز لعنتی که نمیزاشت پاهای جذابش را دید بزنم_:چی میل داریدصداش را نازک کرد و گفت: یه لیوان آب اگه میشه_:بله حتما. میلاد یه آب معدنی و یه چای بیار.:خب خانوم…_رضایی هستمبله خانوم رضایی شرایط حقوق اینجا را که میدونید خیلی نیست. راستی مجردید یا متاهل._:متاهل_:خب با ساعت کاری مشکل ندارید_:نه مشکلی نیست._:شبا تا دیر وقت باید کار کنید._:مشکلی نیست. آقای…_:محمدی_:بله آقای محمدی من به این کار نیاز دارمدلم واسش سوخت یا سحرش شدم نمیدونم ولی پا رو اصولم گذاشتم و استخدامش کردمدو هفته بعدبفرمایید تو…مهسا انقدر گریه میکرد که نمیتونستم حرفاشا متوجه بشمچی شده خانم رضاییبریده و به سختی گفت:آقای محمدی… من. باید برم، از بیمارستان زنگ زدن گفتن دخترت تصادف کرده_:نگران نباشید خانوم الان میریم بیمارستان.نمیدونم به خاطر اون بود یا بچش که رستورانا ول کردم رسوندمش بیمارستاناورژانسمهسا با لحنی ترسیده._:دکتر دخترم چی شده.دکتر :نگران نباشید با توجه به عکساش. سرش آسیب ندیده ولی پای راستش شکسته و باید عمل بشهماهم باید سریع عملش کنیم. لطفا کاراش انجام بدید.مهسا:میتونیم ببینیمشبله ولی سریع فرمای عمل را پر کنید.خدایا چه دختر خوشگلی بود ولی هیچ شباهتی به مهسا نداشت یه دختر مو فر فری. سبزه. حتما شکل با باشه.حالا با پای شکسته… ومظلوم روی تخت بیمارستان.پس باباش کجاست. شاید اصلا بابایی در کار نباشه. نمیدونم.پذیرش بیمارستانمسول پذیرش: به پدر بیمارهم بگید امضا کنهمهسا یه نگاهی از روی خجالت به من کردمهسا: این اقا پدرش نیست_پس پدرش کجاست.مهسا: عسلویه کار میکنه.خیلی خب.چند ساعت بعد هانیه را عمل کردن و اوردنش بخش.گوشیما روشن کردم سی تا میس کال داشتم نهال نهال. نامزدم. خیلی دوستش دارم یه دختر شیطون و گاهی سر به زیر و خجالتی. نهال دختر عممه از بچگی عاشقش بودم و حالا یه قدمیه رسدن بهش هستم. از دوران رهنمایی درسا کنار گذاشتم و به عشق پولدار شدن و خوشبخت کردن نهال. رفتم تو کار کاسبی. و…من اینجا چیکار میکنم باید برم پیش نهالم_:خانم رضایی من باید برم دیگه. اگه کاری داشتید با من تماس بگیریدمهسا:من با هاتون تا ماشین میام هانیه من میرم الان میام.تو مسیر هیچی نگفتدم ماشین که رسیدیم هیچ کس نبود. تو چشمام نگاه کرد ویه دفه لباشا به لبام رسوند و گفت: ممنونمسه ماه بعد.دوباره گوشیم زنگ خورد_نهاله دوباره:مهسا:ولش کن. وقتی میای پیشم فقط باید به من فکر کنی._:مگه میشه به جای دیگه فکر کردلبام با قدرت تمام به لباش چسبوندم . با حرص ولع با دستام. موهاش گرفتم و محکم شروع به خوردن گردنش کردم. مهساهم از شدت شهوت با پنجه هاش مدام سر شونه ها ما فشار میداد. بند لباس شب قرمز شا از رو شوناهاش کشیدم و زیپشا باز کردمبرش گردوندم. لباشا گاز گرفت و من حشری تر شدم. سوتین مشکیشا از تنش در اوردمو شروع به خوردن سینه های مر مریش کردم. و پیراهن لعنتیما دراوردم تا بتونم بیشتر بدنشا لمس کنماروم اروم میخوردم و پایین میرفتم به کسش که رسیدم با دستم کسش گرفتم و فشار دادم. یه تیکه گوشت داغ به تمام معنامهسا:دوسش داری._:معلوم نیس.پس ماله توعهیه دفه صدای در اومد.هانیه:مامان مامان. لپ تابما یادم رفت. و در اتاق باز شدمهسا:هانیه برو بیرونولی هانیه با بهت مارا نگاه میکرد من را لخت کنار مادرش.ادامه دارد…نوشته: هراکلیتوس
3