چند روزه هی میام اینجا و کل داستانا یا گی یا ضبدری یا خیانت یک داستان خفن ندیدم و مطمئنم نظر شما هم همینه عیدی من به شما این داستانه که امیدوارم مورد پسندتتون واقع بشه. ببخشید پیشاپیش اگر اشتباه پشتباه داشت نوشتم به احتمال زیاد حوصله ندارم بیام ویرایشش کنم از گشادی زیاد .بیشتر از این معطلتون نمی کنم و میرم سر اصل داستان:بعضی وقتی حس پوچی می کنی انگاری که هیچی نداری و تنها ترینی همه به زندگیت غبطه می خورن اما تو اصلا از شرایطی که توش هستی راضی نیستیهمیشه دختر مغروری بودم و هستم و دوست داشتم روی پای خودم وایستم علی رغم میل باطنی خانوادم یک خونه مجردی گرفتم و توی شرکتی مشغول بکار شدم .حالم به هم می خورد از شنیدن حرف های تکراری که آره درسا آقازادست و با پول پدرت به اینجا رسیدی ،همیشه سنگینی نگاه مردم همراهم بود که من رو مثل زالو میدیدن و هیچکس از ذات اصلی من با خبر نبود .تو دوران مدرسه خیلی درسم خوب بود و با اینکه شیطون کلاس بودم و هنیشه تو صف اول خرابکارا کلاس بودم اما معدلم پایین تر از ۱۸ نبود ،دانشگاهم با اینکه می تونستم از سهمیه استفاده کنم اما ترجیح دادم نون بازو خودم رو بخورم و بعد کنکور چون تِر زدم و مجبور شدم برم دانشگاه آزاد اونم از ورودی بهمن ماه 😅🤣رشته معماری داخلی رو انتخاب کردم چون حس میکردم به روحیاتم میاد و به واسطه استادم تو دفترش یک مدت کارآموزی و بعد هم استخدامم کرد .خانوادم اوایل خیلی مخالفت کردن و پدر میگفت تو که این همه پول داری چه احتیاجی داری بری سرکار اما من پام رو کردم تو یک کفش و زیر بار حرف زور نرفتم .به دلیل علاقم به مد و فشن و رفیق بازی همیشه مورد بازخواست خانوادم قرار میگرفتم اما هیچ توجهی نمی کردم تا اینکه تو یک مهمونی پلیس هممون رو گرفت اولین چک آبدار و از پدرم همونجا خوردم، با رگ های بیرون زده و فریادی که شدت خشمش رو بازگو می کرد گفت دختر تو آبروی من رو بردی من این همه سال تو این شهر برای خودم آبرو جمع نکردم که تو مثل یک ظرف شیر بریزیش زمین بخاطر هوس بازیاتتا چند روز باهام حرف نمیزد و مامانم گوشزم رو ازم گرفته بود ،عزمم رو جزم کردم که بزارم برم موقع تولدم یک مغازه تو بازار پدربزرگم بهم هدیه داده بود و چند تا طلا اینا داشتم فروختم و یک خونه تو شریعتی رهن کردم .خانوادم رو تو کار انجام شده گذاشتم و وقتی دیدن طبق معمول از پس من بر نمیان راضی شدن اما یک شرط برام گذاشتن که اگه خوردم زمین حق ندارم برگردم .من تمام تلاشم رو کردم که درجا نزنم برای یک دختر ۱۹ ساله سخت بود که هم درس بخونه هم کار کنه هم از پس مخارج خونه بر بیاد اما من از پسش به سختی براومدم و تونستم فوق دیپلمم رو بگیرم و دیگه تمام وقت پیش استادم کار کنم و حقوقم بیشتر شد .خوب ببخشید طولانی شد بیوگرافی از خودم اما باید یک بکگراندی از شرح حالم می دونستید که بخوام داستان خودم رو شروع کنم .۴ سال بود که تنهایی زندگی می کردم و فقط عید ها می رفتم خونه و به خواهر بزرگم که دقیقا عکس من بود سر میزدم .برای خانوادم خیلی عجیب بود که تونسته بودم از پسش بر بیام اما من تونسته بودم .تو تمام این سال ها با پسری دوست نشده بودم با اینکه دوست معمولی زیاد داشتم اما با کسی وارد رابطه احساسی نشده بودم و تا دوستام حرفش رو میزدن زود طفره می رفتم و میگفتم …یک عقاب همیشه تنهاست…شبا یک بالش زیر سرم یک دونه هم بغل می کردم و احساس عمیق تنهایی می کردم .اینکه تنها باشی یک طرف اینکه بدونی کسی لایقت نیست یک طرف دیگهمن دختر خودساخته ای بودم و خودم رو در حد هرکسی نمیدیدم مخصوصا با پسرای معلوم الحال الان که خرجشون رو پدرشون میده و فقط بلدن ابرو بردارن و موهاشونو رنگ کنن ،من دلم می خواست یک مرد چشم ابرو مشکی که بوی عطرش من رو دیوونه کنه و دستش تو جیب خودش باشه و از همه لحاظ کامل باشهمی دونید آدم هرچه قدر هم که تلاش کنه ،هرچه قدر هم که تقلا کنه یک جایی یک وقتایی احساس شدید تنهایی می کنه دلش می خواد به یکی تکیه کنه،باهاش سکس کنه ،باهاش خرید بره،باهاش آشپزی کنه و باهم شبا فیلم ببینن و باهم حموم کنن ،دلش می خواد خیابون انقلاب تا فردوسی رو پیاده ،دست تو دست قدم بزنن و عاشقونه تو دل کافه های شهر درباره هنر و سیاست و فلسفه بحث کنن ،آدم هرچه قدر هم که همه چیز داشته باشه ،بازم حس میکنه هیچی ندارهاوضاع من به همین منوال پیش میرفت که یک روز یکی از دوستای دانشگام که خیلی پسر باحالی بود و بعضی شبا خونش دورهمی میگرفت بر طبق عادت دعوتم کرد که برای شب بیا خونمون دورهمی داریم با بچه هابا اینکه کار زیاد داشتم و ساعت کاریم ۶ تموم میشد قبول کردم .ساعت کاریم که تموم شد رفتم خونه دوش گرفتم و شیو کردم .موهامو صاف کردم و یک آرایش ملایم انجام دادم چون کلا از آرایش زیاد خوشم نمیاد .یک نیم تنه سفید با کت و شلوار لشی مشکی براش پوشیدم با کتونی آلستار سفید و شالم رو سرم کردم و حرکت کردم ،هدیه دانشگاه رفتنم یک دوویست شش بود که هنوزم داشتمش ،ساعت ۷ونیم بود که به سمت خونه امیرحسین حرکت کردم و به لطف ترافیک ابدی تهران یک ربع به ۹ رسیدم ،خیلی دیر شده بود و هول بودم راستش بدم میومد آخرین نفر باشم که یکجا حضور پیدا می کنم وقتی در زدم سارا دوست دختر امیرحسین در رو باز کرد و پرید تو بغلم .سارا ازون دخترای خونگرم بود که سرشار ار انرژی مثبتن و من عاشقش بودم بعد از اینکه احوال پرسی کردیم راهنماییم کرد داخل و با بچه ها که همه صورت های آشنا بودم احوال پرسی کردم و رفتم تو اتاق حاضر شم سارا هم همون طور اومد تو اتاق و با صدای نازک و مخملیش همین طوری داشت با هیجان برام تعریف می کرد که چیا شده و ایناهمین طور غرق تعریف بود که مهتا یکی دیگه از بچه های اکیپ اومد تو اتاق .مهتا دختر قد بلند و هیکل باشگاهی و لاغری بود با پوست سبزه و موهایی بلند همه چیز صورتش زیبا بود حتی بینیش که خودش موافق نبود و عملش کرده بود ،من اگر پسر بودم حتما باهاش دوست میشدم اونقدر که جذاب بودمهتا رو کرد به من و گفت خجالت نمیکشی انقدر دیر میای و من شروع کردم به غر زدن که آقا ترافیک بود و ازین حرفا گفت حیف شد بیشعور دلم برات یک ذره شده بود منم امشب باید زود برم داداشم امشب میرسه ایران و باید برم فرودگاه دونبالش انشالله برنامه میکنیم همو میبینیم و بعد شام رفت منم بعد کمی بازی پانتومین با بچه ها رفتم چون باید فرداش سرکار میرفتم .آقا فرداش شد و من تو سرکار بودم و زمان ناهار رفتم تو اینستا از روی عادت استوریای ملت رو وارسی می کردم که دیدم مهتا استوری گذاشته بازش کردم و دیدم اولشی تو فرودگاهه که نوشته ولکام تو هوم بست برادر و یک پسری با چمدون داره نزدیک میشهاستوری بعدش تو بغل پسره که داداشش بود سلفی گرفته بود یکهو محو پسره شدم خیلییی جذاب بود کم پیش میاد از ادمی خوشم بیاد تو مجازی و از رو یک عکس که اصلا ولی خیلی چیز به حقی بود چشم ابرو مشکی و جذابآقا همین طوری دوروز گذشت تا اینکه جمعه ای داشتم غذا می پختم واسه نهارم که صدای زنگ گوشیم زنگ خورد اومدم بردارم دیدم مهتاست جواب دادم_سلام بی معرفت چطوری+سلام به روی ماهت خوشگل خانم شما نیستی از وقتس برادرت اومده یادی از ما نمی کنی_قشنگم بخدا نمی دونی چقدر دلم براش تنگ شده بود دوسال بود نیومده بود ایران به مناسبت اومدنش می خوام مهمونی بگیرم امشب توهم دعوتی بیا خونه ما+میزاشتی فردا میگفتی الان ساعت ۲ من چی بپوشم و کی حاضر شم_زیبا جان شما هیچی نپوشی هم زیبایی 🤣+مسخره اکی ببینم چه خاکی تو سرم بریزم_اکی شب میبینمت پس بای+بایتلفن رو که قطع کردم دلم هوری ریختقیافه داداشش اومد جلو چشم یکم هول شدمازین دخترای حول نبودم ولی نمی دونم چرا این بار داداش مهتا بدجور تو دلم نشسته بود البته فقط عکسش رو دیده بودمزود رفتم اینستا تو پیج مهتا و پیج داداشش رو پیدا کردماَه به خوشکی شانس پیجش بسته بود و معلوم بود برای فامیل و دوستاشه چون کلا ۸۰ تا فالوور و ۹۰ تا فالوینگ داشتبا خودم گفتم چی بپوشم حالایکی از ویژگی هایی که وقتی تنهایی زندگی میکنی اینکه با خودت بلند بلند حرف میزنی که منم از این قائده مستثنا نبودمبرای خرید رفتن و اینا دیر بود و تصمیم گرفتم یکی از لباسای کمدم رو بپوشم بعد از وارسی و بهم ریختن که چه عرض کنم ترکوندن اتاقم یک دکلته اورال مشکی که تظاد زیبایی با رنگ سفید پوستم داشت و پوشیدم موهام رو صاف و آرایش ملایم کردم البته بعد آرایش نظرم عوض شد و یک رژ زرشکی زدم که خودم خیلی حال کردم از ظاهرمبرخلاف همیشه که دیر میرسم به لطف جمعه بودن و تعطیل بودنم امروز می تونستم زود برسم ساعت ۶ حرکت کردم همه چیز داشت خ ب پیش میرفت که به لطف ترافیک همیشگی از شریعتی تا شهرک غرب رو دو ساعت تو راه بودم ساعت ۸ رسیدمخونه مهتا اینا ویلایی بود و وقتی زنگ زدم در باز شد از حیاط به سمت خونه درحال حرکت بودم که به لطف کفش پاشته بلندی که پوشیده بودم پام گیر کرد و پیچ خورد با کله افتادم زمین صدای جیغم انقدر بلند بود که خدمتکارشون دووید اومد سمتم و بلندم کرد و به سمت صندلی برد نشستم و دیدم وااای من لباسم قسمت زانوش بریده شده و خون داره میاد از پام و پیشونیم تم زخمی شده واییی بر من دست و پا چلوفتی مهتا تند تند اومد سمتم و گفت دختر با خودت چیکار کردی تا سرم رو به سمتش چرخوندم که ناله کنم از سرنوشتم دیدم واییی نه داداشش پشتش داره میاد سمتم از خجالت زود خودم رو تکون دادم و قلبم تند تند شروع کرد به زدن مهتا رسید کنارم و زانو زد و به پام نگاه کرد داداشش اومد و با خنده گفت خوب دختر خوب کفش پاشنه بلند نپوش بلد نیستی بپوشی با حرص نگاش کردم وای باورم نمیشد پسری که فکر میکردم انقدر بی شخصیت باشه وقتی قیافش رو نگاه کردم یکجوری شدم از عکسش هم بهتر بود ولی گستاخمهتا گفت موقع خوبی نیست اما امیر درسا ،درسا امیرامیر دوباره با خنده گفت درسا خانم دست و پا چلفتی و با مهتا زدن زیر خندهانقدر خجالت کشیدم و از اونور انقدر اعصبانی شدم دلم میخواست جرش بدم اما اون لحظه زبونم قفل کرد و هیچ جوابی نتونستم بدممهتا گفت پاشو پاشو بریم اتاقم زخمت رو مرحم بزاریم و لباست رو عوض کنیم این لباست پاره شدهاز خجالت دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعهکفشم رو دراوردم و با کمک خدمش و خود مهتا کشون کشون رفتیم اتاقش و بعد از اینکه زخمم رو بتادین زدن یک لباس خودش رو داد بپوشم یک کراپ تاپ بندی که پشتش بند کلا به رنگ یشمی با شلوار هم رنگش با یک کتونی مشکیکتونی رو گذاشت جلوم و گفت بیا عشقم به تو کفش پاشنه بلند نیومدهاز خجالت آب شده بودم لباسارو پوشیدم و حاضر شدم اومد پایین به کمک خود مهتامهمونا همه اومده بودن و وسط درحال رقص بودن من رو جایی نشوند و ازم پرسید چی می خوری وقتی قیافه پوکر فیس من رو دید رفت و با یک ظرف مزه و یک لیوان مشروب برگشتگفت این اصل داستانه امیر از اتریش اورده بخور ببین مشروب اصل یعنی چیاز دستش گرفتم و رفت پیش بقیه و منم مشغول خوردن شدم یک پیک از خوردم که دیدم مزه زهرمار میده زود چیپس و ماست گذاشتم دهنم مزش رو بشوره ببرهیاد خود امیر افتادم و با پشمام دنبالش گشتمدیدم وسط با یک دختره درحال رقصه و دارن اسپانیایی می رقصن و دختره باسنش رو سمتش تکون میده و اینم دوتا دستاش دور لگن دخترست و داره تکون میده قدش فکر کنم ۱۸۶ اینا بود هیکلش خیلی سکسی و رو فرم بود کت و شلوار مشکی با پیرهن آبی کاربنی زیرش که ۳ تا دکمه اولش باز بود و درحال رقص وقتی می خندید چالش خودنمایی می کرد همین طوری داشتم نگاهش میکردم که دیدم نگام کردعین دزدی که پلیس بگیرتش چنان حول شدم و نگام رو دزدیدم که قشنگ تابلو شد داشتم دیدش میزدمزود ادامه لیوانم رو سر کشیدم و دنبال نگاه آشنا برخلاف سمت امیر گشتم که سنگینی نگاش و نزدیک شدنش رو حس کردماومد کنارم و خم شد و گفت درسا خانم حالت بهتر شد نگاش کردم و بعد سریع پایین رو نگاه کردم و خیلی جدی گفتم بله ممنونمببخشید اگر از شوخیم ناراحتتون کردم من کلا ادم شوخیم و بعضی وقتا باعث رنجش بعضیا میشهواسه اینکه فکر کنه با جنبه ام علی رغم اینکه بدجور ناراحت شده بودم گفتم اختیار دارید این چه حرفیه نه ناراحت نشدم_لیوانتون تموم شده می خواید براتون بریزم باز+نه مرسی زیاد اهل الکل نیستم_اکی اگر چیزی خواستید صدام کنید بازم عذر می خوام و دور شدبا خودم گفتم چقدر بادب نه به برخورد اولش نه به این رفتار جنتلمندانشآقا آخرشب شد و من خواستم برم اگر بگم کل مهمونی رو اون صندلی نشسته بودم و حتی شام هم برام مهتا ریخت و اورد باورتون نمیشهمهتا اومد سمتم و گفتم مهتا من میخوام برم اشکال نداره ماشبنم اینجا باشه و من برام اسنپ بگیری فردا میام میبرم پام خیلی درد میکنهگفت این چه حرفیه دیوونه مگه مردم با اسنپ بری بزار میگم امیر برسونتتامیر و اومد صدا بزنه گفتم نه نمی خوام مزاحمش بشم من خودم میرم لطفاگفت اصلا راه نداره امیر اومد و ماجرا رو براش تعریف کرد گفت حتما و مهتا رفت از اتاق کیفم رو اورد داد دستم و لباسم رو تنم کرد و کمکم کرد سوار ماشین بشم امیر نشست و حرکت کردیمبهم گفت دگر خیلس درد میکنه شاید ضرب دیده می خوای بریم دکتر گفتم نه در اون حد نیستم بخوابم خوب میشهگفت مگه سردرده که با خواب خوب بشه برو دکتر دختر جون انشالله که چیزی نباشهدیگه هیچ حرفی بینمون ردوبدل نشد تا گفت:میشه ضبط رو روشن کنم تو که حرف نمیزنی حداقل آهنگ گوش بدیم و منتظر جوابم نبود که روشن کرد آهنگ دل ای دل لیلا فروهر پخش شد با خنده نگام کرد و گفت اینا چیه گوش میدی و بیشتر زد زیر خندهاز خجالت دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من رو یک لفمه چپ کنه ،تو راه که بودم چون حالم خوب بود و وفتی حالم خوبه ازین اهنگا گوش میدم رو این مونده بودگفتم من همه چیز گوش میدم و بنظرم خیلی خوبه آدم از همه سبک ها گوش بدهنگام کرد و گفت آفرین به راهت ادامه بدهدوباره سکوت شد و حالم داشت بهم میخورد که چرا قبول کردم امشب برم و این همه بلا سرم بیادمن رو رسوند و ریموت رو زدم در پارکینگ باز شد ماشین رو پارک کرد و درو باز کردم اومدم پیاده شم که از درد چشام سیاهی رفت و آهی از لای دندونای بهم فشردم گفتمزود پیاده شد و اومد سمتم من رو گرفت و سوار آسانسور شدیمبوی ادکلنش داشت دیوونم می کرد از خود بی خود شدم دلم نمی خواست آشانسور وایسته و همین طوری تو بغلش باشمپیاده شدیم و کلید رو دادم بهش باز کرد و رفتیم داخلواااای همون لحظه بود یادم اومد اتاقم رو ترکوندا بودم امروز از خجالت گفتم همین رو کاناپه خوبه اینجا من رو بزار لطفا گفت می خوای ببرمت اتاق اونجا هم بخواب هم لباست رو عوض کنبا نه مرسی خیلی جدی متوجه شد که باید برهکلید و سوویچ ماشین رو گواشت رو میز و گفت من برنگفتم چطور این موقع شب میخوای بدون ماشینامیر:اوه اصلا حواسم نبوددرسا:بشین برات اسنپ بگیرم بعد بروهمون دیقه از خدا خواسته نشست رو صندلی جلوم گوشیم رو برداشتم براش اسنپ بگیرم که گفت ببخشید من خیلی دستشویی دارم میشه برم دستشوییخونه من کلا ۶۰ متر و فسقلی بود و دستشویی تو اتاق بود از خجالت نمی تونستم بگم برو چون با وضع اتاقم روبه رو میشد دیگه چاره ای هم نداشتم با اکراه گفتم تو اتاق خوابهپاشد بره گفتم فقط اتاق یکم بهم ریختست داشتم حاضر میشدم وقت نکردم مرتب کنموارد اتاق که شد .گفت از بهم ریخته یکم اوضاعش بریخت تره و با خنده رفت توالتتا بحال با هیچ مردی تو خونم تتنها نبودم و یکم معذب بودم از اونور راننده ای هنوز قبول نکرده بوداومد بیرون و دوباره میشم نشت و گفت :راستی خانوادت کجان رفتن سفر؟+نه تنهایی زندگی میکنم_او چه اروپایی+یکجورایی_اگر بدونن اوضاع خونه زندگیت چطوریه یک دقیقه هم دیگه راضی نمیشن تنهات بزارن خندید و چالش خودنمایی کرددر همون لحظه راننده ای قبول کرد و ۴ دقیقه دیگه میرسید بهش مشخصاتش رو گفتم و بابت امشب که من رو رسوند تشکر کردم و رفتامیدوارم تا اینجا داستان مورد پسندتون واقع شده باشهاگرم نشده به درک 😅🤣🤣🤣این داستان از تراوشات ذهن خودمه و همین الان نوشتم فلبداحه و امیدوارم ادمین محترمه سایت زود بارگزاری کنه اینجا تا من قسمت دومش رو بنویسماگر غلط املایی هم داشتم اشکال نداره انسان جایزول خطاستکامنت منفی و فوشم ننویسید چون بهم بر می خوره و امیدوارم خوشتون بیاد و ازین حرفاتا قسمت دومنوشته: نامطمئن
3