🏆🏆🏆 برنده دور دوم جشنواره داستان نویسی شهوانی 🏆🏆🏆سکانس اولاونروزِ نحس چهارشنبه بود، چهارشنبه بیستمِ آذر، ساعت ۱۱:۵۴ دقیقه ی شب .اونروز آوا از سر صبح اومده بود خونه ی دوستش مانیا تا با هم رو پایان نامه ی ارشدشون کار کنن.دخترا کل روز رو غرق در پروژه و بحث با همدیگه گذروندن. تازه آخر شب بود که آوا متوجهِ زمان شد و یادش اومد که باید برگرده خونه و حالا توی این وقتِ تنگ سعی داشت هول هولکی وسایلشو از این ور اونور سالن جمع کنه بلکه به موقع از در بزنه بیرون.خونه ی دوستش بریانک بود. همیشه وقتی میومد اونجا از تنگی و باریکی کوچه هاش مینالید. کوچه های تنگی که یه ماشین بزور توش تردد میکرد. اصلا بخاطر همینم مبدا رو بیرون کوچه زده بود. حوصله ی غرغرهای رانندرو نداشت…آوا به گوشیش نگاه کرد و استرس وجودشو فرا گرفت. فقط سه دقیقه مونده بود تا اسنپش برسه به لوکیشن و هنوز آماده نشده بود.خیلی سریع ورقای درسیشو چپوند تو کیف و همونطور که داشت مانتوشو تنش میکرد داد زد:ـ ماااانی، مقاله ی دکتر حلمی رو میز آشپزخونس؟ پیداش نمیکنم.وقتی جوابی از جانب دوستش نشنید زیر لب زمزمه کرد:ـ پس کجاس این حلمی دمپایی…؟در حالیکه تو دل به زمانِ تنگ و شلختگی خودش ناسزا میگفت دور و اطرافشو از نظر گذروند و بلخره گوشه ی مقالرو از زیر گرمکن دوستش که روی مبل راحتی افتاده بود، تشخیص دادو با صدای بلند فریاد زد:ـ ولش کن خودم پیداش کردم…ـ خب اینم از این! ، حلمی دمپایی هم رفت تو کیف!میگم مانی یادته حلمیرو با اون دمپاییاش؟نصف بچه ها عاشق تیپش بودن نصف دیگه عاشق جمله های پرمعنی و عمیقش. بنظرم حلمی از اون تیپ آدماییه که یدور ببینیش محاله دیگه تا ابد بتونی فراموشش کنی نه؟ فرض کن دکترِ مملکت باشی و تیپت یه جفت دمپایی و یه لباس درویشی باشه! خیلیه هااا…گاهی وقتا خودمم راجبش دچار یه عالم احساسات متنقاض میشم ، نمیدونم بلخره این بشرو تحسینش میکنم یا مسخره. ولی راستش از فکر اینکه بعد پایان نامه و فارغ التحصیلی دیگه نمیبینمش دچار یجور حس عجیب میشم انگار به دیدنشو به حرفاش عادت کردم یجورایی دلم براش تنگ میشه برای خودش ، حرفاش ، حتی اون دمپایی لا انگشتیای قهوه ایِ حال بهم زنشالو… مانیا… با تو حرف میزنمااااا… کجایی؟؟؟آوا میخواست به دنبال دوستش سرک بکشه تو آشپزخونه اما با دیدن پیام ((اسنپ شما رسید)) ، سریع شالشو از رو مبل برداشتو داد زد: ـ مااانی اسنپ اومد من رفتم!بلافاصله نیم تنه ی مانیا با استکان چایی تو دستش از میون چارچوب آشپزخونه هویدا شد : ـ چقدر زود اومد، تازه چایی ریختمـ چه عجب از آشپزخونه دل کندی تو! ینی یساااااعته تو سالن دارم خودم با خودم حرف میزنم!ـ داشتم چایی دم میکردمـ چخبره هی استکان پشت استکان… انقدر چایی بستی به نافم که تا صبح باید تو دسشویی بخوابمـ خب حالا! نخواستی نخور ولی حداقل از خر شیطون بیا پایینو حرفمو گوش کن آوا! من هنوزم میگم همینجا بمون، واقعا نمیفهمم این اصرارت واسه چیه؟ داره از آسمون سیل میاد، ساعتم که ۱۲ شبه… آخه کودوم خری الان اسنپ میگیره؟!آوا همونطور که داشت جلوی آینه ی کنار در ورودی شال مشکیشو رو سرش تنظیم میکرد با خنده گفت:ـ خری به اسم آوامانیا، چینی به پیشونیش انداخت و به کنایه غرید: ـ دقیقا نکتش همینجاست! حتی خرا هم الان وسط این سیلاب تو آخوراشون دارن خواب هفت پادشاهو میبیننـ خب این یکی خر یه کوچولو خرترو کله شق تر از بقیه اس و حسابش جداسآوا به شوخیِ بیمزه ی خودش خندید و همزمان خم شد تا کفشاشو پاش کنه. دوستش سکوت کرده بود.ـ اخماشو ببین توروخدا، با یه بشکه عسلم نمیشه خوردت مانی! به قول حلمی دمپایی ‘’ لبخند بزن شاید این لبخند آخرین لبخندِ تو باشد’’ :ـ …آوا از گوشه ی چشم به دوستش که همچنان روزه ی سکوت گرفته بود نگاهی انداخت و با لحن دلجویانه ای گفت:ـ مااانی مااانیا! بیخیاااال! ینی الان این سکوت آزاردهندتو نمیخوای بشکنی؟ با دلخوری برم؟!ـ اولا که حلمی چرت و پرت زیاد میگه ، دوما راضی نیستم بریـ بخدا نمیتونم بمونم تعارف که ندارم باهات…مانیا حرفی نزد. آوا که سکوت دوستشو دید ادامه داد:ـ خودت میدونی که به معنای واقعی کلمه تعارف ندارم اونم با تو! جریان اینه که فردا صبح زود کلاس دارم هم به مامان اینا گفتم شب برمیگردم. دیگه خودت بهتر میدونی بابا چجوریه ، مرغش یه پا داره اینم میدونی که چقدر بدش میاد شب خونه ی اینو اون بخوابم. قشقرق آخرین بارشو که یادت نرفته؟ همین الانشم خیییلی دیر شده میدونم پام برسه خونه کلی برنامه داریم!ـ چی بگم؟ حالا منم شدم اینو اون…آوا به دوست اخموش لبخند زد. مانیا رو ترش کرد و آوا در تکمیلِ حرفاش، به اتاق خوابِ انتهای راهرو اشاره کرد و آرومو توام با شیطنت افزود: ـ تازه علی جونم که اینجاس. نمیخوام خلوت عاشقونه ی دونفرتونو خراب کنم! مطمینا علی امشب سرخر نمیخوادمانی بلافاصله ابروهاشو در هم کشید و به دوستش چشم غره رفت. از همون چشم غره های معروفی که هزارتا خفه شو آواااا توش موج میزد. تا اومد حرفی بزنه، آوا یه چشمک تحویلش دادو با خنده در خونرو بست.وقتی داشت از روی جوی باریک میون کوچه که با آبِ بارون پر شده بود، رد میشد ، با تمام وجودش به مانیا حق داد. دوستش راست میگفت. هوا بشدت تاریک و سرد بود و بارون شدیدی هم میبارید. یاد جمله ی دکتر حلمی افتاد:'’ بارون فلسفه ی زندگیه. زیر بارون یا میشه غم هارو شست یا غم هارو تجدید کرد. زیر بارون میشه اشک ریخت، میشه خندید، میشه اخم کرد، بغض کرد، میشه به چیکه چیکه اش گوش کرد و زجر کشید، یا میشه با موسیقیش روحو تغذیه کرد و دوباره از نو متولد شد. بارون برای یکی زمزمه و آواز خوشبختیه و برای یکی دیگه انتهای غم و اندوه ‘’حلمی دمپایی مرد عجیبی بود. حرفای عجیب میزد. جمله های عجیب میگفت اما با این همه آوا معتقد بود که حرفاش بدجور به دل میشینه.همونطور که داشت به استاد فلسفه اش فکرد میکرد قدماشو تندتر کرد تا سریعتر برسه سر کوچه ی تنگ و باریک. سر همون کوچه ای که اسنپ منتظرش بود.اومدنی انقدر عجله داشت که نرسید مشخصات دقیق ماشین و رانندرو از تو گوشیش چک کنه. فقط همینو خوند که ماشین یه پراید هاچ بک سفیده.بارون تند تر شده بود و حالا با همراهی باد انگار داشت کج میبارید. شالشو موهای سشوار کشیدش داشتن خیس آب میشدن. آوا پا تند کرد و وقتی به سر کوچه رسید بیدرنگ درِ اولین پراید هاچ بک سفیدی که اونسر خیابون وایساده بود رو باز کرد و تندی نشست رو صندلی عقب. بدون نگاه به راننده ((سلام آقا شبتون بخیری)) گفتو بلافاصله سرگرم تکوندنو خشک کردنِ قطرات آب از روی کیف و بارونیش شد. همین حواس پرتیشم باعث شد تا نگاه متحیر و متعجب رانندرو که از تو اینه ی ماشین بهش خیره مونده بود نبینه.سکانس اول - هم زمانـ ماااانی؟ـ اینجام ، آشپزخونهعلی درحالیکه یه تیشرت و شلوارک تنش بود خمیازه کشان وارد آشپزخونه شد. یه سیب زمینی از داخل ماهیتابه ی رو گاز برداشت گذاشت تو دهنشو زن رو که مشغول ظرف شستن بود از پشت بغل کرد :ـ دوستت رفت؟مانیا برجستگی آلت علی رو که دقیقا با باسنش میزون شده بود حس کرد. در مواجهه با این حجم از شهوت آروم خندید و جواب داد : ـ آره ، طفلکی گذاشت رفت که به شما بد نگذره!ـ جونـ جون و کوفت!مرد خندید و زن رو محکم تر بغل کردو آلتشو از پشت فشار داد به باسنشـ نکن علی… ، خوبه میبینی دارم ظرف میشورمااامرد یه دستشو آورده بود جلو و داشت کنار باسنِ بزرگِ مانیا رو میمالوند و همزمان گردنشو با ولع میمکید.ـ علی…ـ هووووم نفسِ علیـ دلم یکم شور میزنه. کاش آوا امشب میموند… حس بدی دارم.مرد جواب نداد، به جاش دهنشو برد سمت لاله ی گوشِ زن و شروع کرد به مکیدن. مانیا با اعتراض غرید:ـ علیییی! اصلا شنیدی چی گفتم؟!ـ اوووم عاشق بوی بدنتمصدای مرد مست و کشدار بود. قشنگ مشخص بود که حواسش یه جای دیگست. مانیا دوباره جملشو تکرار کرد. اینبار علی بی رغبت جواب داد:ـ بیخیال خانومم ، دختره اسنپ گرفته رفته ، مشخصات راننده و ماشینم که ثبت میشه خیابونام خلوته یربع دیگه خونست ، بچه که نیست. آصلا همون بهتر که رفت.مانیا حرفی نزد.مرد دست آزادشو آورد جلو و یکی از پستون های بزرگ زنشو چنگ زد و تو گوشش گفت : ـ آخ میدونی الان چقدرررر دلم میخوااااادت؟ یه هفتس بخاطر این پریود لامصب منو گذاشتی تو کف مانی.مانیا اخمی کرد و همونطور که داشت اسکاچو میکشید کف کاسه ی گلدار بدنشو به جلو تاب داد. فکرش هنوز درگیر دوستش بود. با صدای آروم ،انگار که داشت با خودش زمزمه میکرد آهسته گفت:ـ ولی بازم دلم شور میزنهعلی آغوششو تنگ تر کرد و با صدای خش دار و مستش جواب داد:ـ فداااای اون دلتمانیا لبخند زد. علی سرشو خم کرد و موهای زن رو کنار زد تا بتونه پشت گردنش رو به آرومی ببوسه. همونطور که با زبونش پشت گردن مانیارو غلغلک میداد آهسته تو گوشش گفت: ـ نمیخواد ظرف بشوری خانومم ولش کن بعدا میشوریمانیا بدون اینکه به حرف مرد اهمیت بده، کف دومین کاسه ی گلدار رو اسکاج کشید و گذاشتش کنار و لیوانی رو که آوا همین نیم ساعت پیش توش چایی خورده بود بدست گرفت. رد ماتیک قرمزِ آوا ، پررنگ روی لبه ی لیوان مونده بود. علی خودشو از پشت فشار داد به زن و کنار گردنشو بوسید و آلتشو که سفت و برجسته شده بود محکم فشار داد به باسن تپلش. صدای اعتراض مانیا اینبار کمرنگ تر شد و آهسته زمزمه کرد:ـ لاقل بذار این دوتا لیوانم بشورم تموم شهـ جهنم لیوانا فرار نمیکنن که…مانیا اخم کرد و بدون اینکه به رد ماتیک آوا دست بزنه، کف لیوانو سابید.ـ بیااا دیگه ماااانیزن به لب های آوا فکر میکرد. به لب بالاییش که به طرز بامزه ای کلفت تر و بزرگ تر از لب پایین بود.علی چشمش به اپن آشپزخونه افتاد و جرقه ای تو ذهنش شکل گرفت. دست زنشو گرفتو به زور کشید و باعث شد لیوان از دستش بیفته تو سینکو ترک برداره. مانیا به تَرَکی که از روی ردِ وسط لب ها شروع شده و ازونجا تا انتهای لیوان میرفت خیره موند. صدای علی و در کونی محکمی که به باسنش زد پیچید تو گوشش:ـ جونم عششششق، همینجا خم شو دستاتو بذار رو اپن. همینجوری ایستادهزن برای حفظ تعادل، با دستای کفیش لبه ی اپن کنار سینک رو گرفت : ـ رواااانی یواش تر خب، لیوان شیکستـ فدای چاک کست که شیکست خانومم. صدتا دیگشو میخرم براتـ حسابی خل شدیاااعلی آاااخه اینجوری وسط آشپزخونه؟؟؟ مگه تختو ازمون گرفتن ، مگه جنگه؟ـ اووف آره جنگه منم هولم برای اینکه زودتر برسم خط مقدممانیا به ناچار خندید:ـ روانی هستی بخدا!ـ روانی توام. آااخ مانی دقیییقا همینجوری میخوامت، همینجوری که دولا شدی و دستات کفیه و دامنتم رفته لای چاک کونت همینجوری و همینجا باید حسااابی بخورمتعلی خم شد نشست و سرشو کرد زیر دامن زن. با دستاش لمبرای کونشو چنگ زد و با دندون یه گاز کوچیک از حجم تحریک کننده ی باسنش گرفت، مانی لبه ی اپن اشپزخونروچسبید و لبشو گزید. جریان آروم آب میریخت روی لیوان ترک خورده. ترکی که از رد لب های آوا شروع میشد و تا انتهای لیوان کش میومد. بیرون، بارون حسابی تند شده بود. مانی هنوز نگران بود اما دیگه حرفی نزد و چیزی به روش نیاورد. زبون و دندون مرد که خورد به چاک وسط پاش نفسشو تو سینه حبس کردو آهسته گفت:ـ آااااخ علی… لااقل بذار شیر آبو ببندمسکانس دومپراید هاچ بک بعد از دقیقه ای مکث حرکت کرد، از مقابلِ پراید هاچ بکِ دیگه ای که ۲۰ قدم جلوتر نگه داشته بود و راننده ی پشت فرمونش مدام به دور و اطرافش چشم میگردوند گذشت تا وارد خیابون اصلی بشه. یه میدونو رد کرد و از اونجا سمت و سوی بزرگراهو پیش گرفت. راننده ی ماشین که مرد جوان لاغراندامی بود و ریش و سبیل خرمایی رنگ پرپشت داشت، با چشمای درشت میشیش که اندکی خمار بنظر میرسید، هر چند دقیقه یکبار از توی آینه زل میزد به دختری که روی صندلی عقبِ ماشین فرو رفته و غرق تماشای منظره ی بارونی بیرون بود.گوشی آوا داخل کیف دستی اش زنگ خورد اما بخاطر سایلنت بودن صدا، متوجه زنگش نشد. گوشی دوباره زنگ خورد. آوا داشت به پایان نامه اش فکر میکرد.موضوع پایان نامه اش در مورد فلسفه ی جرم و انواع اختلالات روانی با ریشه ی اجتماعی در طبقه ی ضعیف جامعه بود.پراید هاچ بک داخلِ اتوبان سرعت گرفت. آوا برای چند لحظه از فکرِ موضوع پایان نامه بیرون اومد و دست برد داخل کیفش تا موبایلشو از میون انواع خرت پرت های داخلش بیرون بکشه. گوشی دوباره زنگ خورد. اینبار جواب داد. راننده برای چندمین بار از توی آینه زل زد به دختر. عرق سردی روی پیشونیش نشسته بود. عرقی که با هر کلمه و نگاهِ مبهوت دختر که سرگرم صحبت با گوشی بود شدت میگرفت.ـ یعنی چی آقا؟ نمیفهمم! من الان داخل اسنپم… همین چند دقیقه پیش سوار ماشین شدم!…ـ چی؟! داخل خیابونونین هنوز؟؟ آخه متوجه نمیشم! شما مگه ماشینتون پراید هاچ بک سفید نبود؟؟چشمای آوا از تعجب گشاد شدن. با حیرت سرشو بالا آورد و رو به راننده ای که ماشینو میروند گفت: ـ ببخشید آقا! شما مگه اسنپ نیستین؟ به مقصد ولنجک؟ الان آقایی تماس گرفتن میگن راننده ان و الان چندین دقیقست منتظرن من سوار ماشین شم! انگار اشتباه شدهراننده برای بار هزارم از تو آینه زل زد به دختر. ماهیچه ی گوشه ی چشمش با یه تیک مداوم و تند میپرید.ـ آقا با شمام؟؟؟چند قطره عرق از میون موهای خرمایی مرد چکه کرد و به طرف یقه ی پیراهن مشکیش سر خورد.ـ آقا با شماااام چرا جواب نمیدین… گفتم انگار اشتباه شده لطفا ماشینو نگه دارینراننده دندرو عوض کرد و گاز داد.آوا با ترس حرفشو تکرار کرد اما راننده همچنان مسکوت بود. دلهره ای شدید از یجایی وسط شکمش به بقیه ی اندام هاش هجوم میبرد. به بیرون ماشین خیره شد. شیشه ها سیاه بودن و اتوبان هم خلوت. یه حسی ته دلش نهیب میزد که جونش در خطره. باید یکاری میکرد. یه تصمیم. یه تصمیم درجا و درلحظه.انگار همه چی در چند ثانیه رقم خورد، دخترک با وحشت به سمت در هجوم آورد و بلند فریاد زد : ـ ماشینو نگه دار وگرنه خودمو میندازم پایین.راننده ماشینو به سمت یکی از فرعی های بزرگراه روند، یه خیابونو رد کرد و پیچید داخل یه خیابون دیگه. دختر هنوز داشت با صدای بلند و لرزون تهدید میکرد. راننده درست لحظه ای که حس کرد دختر میخواد درو باز کنه و خودشو از ماشین بیرون بندازه ، ناگهانی و با شدت زیاد زد رو ترمز. آوا که انتظار این حرکت رو نداشت با سر به سمت جلو پرتاب شد و کیفشو گوشیش افتادن کف ماشین. مرد قبل از اینکه دخترک بتونه حرکتی بکنه کمربندشو باز کرد، خودشو انداخت صندلی عقب و از توی جیبِ شلوارش کارد کوچیک دسته صیقلیش رو بیرون آورد و بی معطلی یه ضربه ی محکم زد به کتف راست دختر. بدن دخترک شل شد و درد تندی پیچید تو شونه هاشو خون سرخی مانتوی آبیش رو ذره ذره تیره کرد. مرد دستشو گذاشت رو دهن موجودی که حالا از ترس و درد ، مات و حیرون نفس نفس میزد.ـ هییییس هیییییسطعمه ی لرزونِ مرد از درد نالید.ـ گفتم ساکت شودختر با صدای بلندتری ناله کرد.ـ گفتم هییییسآوا دلش میخواست با تمام وجودش فریاد بزنه اما صداش از ترس و درد در نمیومد فقط میتونست آرومو ممتد ناله کنه و به خودش بپیچه.مرد موهای تو صورت دخترک رو کنار زد ، دهنشو جلو آورد و آهسته کنار گوشش زمزمه کرد : ـ هیس هیس ساااااکت… هیییییییییش. د لامصب آروم بگیر. ببین منو! این حرف آخرمه، دهنتو میبندی و تکون نمیخوری وگرنه مجبور میشم همینجا بکشمت. تو که دلت نمیخواد بمیری؟ دلت نمیخواد بمیری که هوم؟آوا به چاقوی خونی که مقابل چشماش تکون تکون میخورد خیره موند و تصمیم گرفت ساکت شه.مرد خیلی سریع از ماشین پیاده شد موبایل دختر رو که هنوز روشن بود از کف ماشین برداشت ، انداختش رو زمین و چندبار با پاشنه ی کفش کوبید روشو بعدِ اطمینان از خاموش شدنش پرتش کرد داخل یه دسته شمشاد پرحجم. بعد بسرعت رفت از صندوق عقب ماشین چند تکه طناب آورد و دستای دختر رو خیلی سریع بهم بست. یجورایی خیالش راحت بود که کسی متوجه نمیشه. هم هوا تاریک بود و هم شیشه های دودی ماشین به بیرون دید نداشت. کارش که تموم شد نشست پشت فرمونو به سمت مقصدش حرکت کرد. موقع نشستن تو ماشین میشد برجستگی جلوی شلوارشو راحت تشخیص داد. آلتش راستِ راست شده بود.سکانس دوم – همزماندکتر حلمی روی مبل راحتی نشسته بود و بخشی از مقاله ای که آوا احمدنژاد براش فرستاده بود رو ویرایش میکرد :'‘افراد مبتلا به سادیسم (بدني) كسب لذت و شعف جنسي را در تحمل آزار و اذیت بدني و ایجاد دردهاي جسمي براي دیگران ميبينند و این اعمال را بعضي اوقات، حتي تا مرحله قتل و كشتار مرتكب ميشوند. شخص سادیك در هنگام عمل جنسي، فكر ميكند كه جفت جنسي او شيئي بيجان است كه او ميتواند هر نوع استفاده اي كه ميل داشته باشد از او بكند. شخص سادیك از وارد كردن زجر و شكنجه به جفت جنسي اش لذت ميبرد.ازاصغر قاتل تاریخي گرفته تا سالك و بيجه و برك به نظر ميرسد همه به نوعي دچار سادیسم بدني بوده اند و تجاوز جنسي همراه با قتل، ارضاي رواني را براي آنان درپي داشته است. هر چند هر كدام از قتلها در شكل و عمل تفاوتهایي با هم داشته اند.’’ اختلالات شخصيتيِ ضد اجتماعي در ميان جمعيت مجرمان بسيار شایع است و كساني كه داراي این اختلال هستند، آمادگي قابل توجهي از جهت شخصيت، شيوه زندگي و انگيزه براي ارتكاب اعمال مجرمانه دارند. متخصصان سلامت روانی بر این نکته توافق دارند که قاتلان زنجيره ایِ آزارگر، افرادی جامعه ستيز و فاقد وجدان بوده، احساس ندامت در آنها وجود ندارد و تنها به لذات شخصی خود در زندگی اهميت می دهند و از این رو امکان همدردی با رنجهای قربانيان خود را ندارند.اگر دقت در شيوه هاي جنایتها داشته باشيم متوجه خواهيم شد جانيان خطرناك عمومًا از روشهاي خاص براي ارتكاب جنایت خود استفاده ميكنندیکی دیگر از ویژگيها و قابليتهای مجرمين خطرناک ارائه تصویری دلنشين از خود می باشد تا بوسيله این کار قربانيان خود را جذب کرده و تا حد امکان از دید سایرین به عنوان فردی دارای جاذبه و همچنين بيگناه شناخته شوند. به عنوان مثال بسياری از این مجرمين خطرناک حتی پس از دستگيری و اقرار به جرائم خود همچنان از دید دوستانِ نزدیک به عنوان یک دوست صميمی، از دید همسایگان به عنوان شخصی مردم دار و حتی از دید اعضای خانواده به عنوان فردی مقبول شناخته می شوند.حلمی مقالرو ورق زد و انتهاش به یه دست خط لرزون رسید ک با خودکار قرمز نوشته شده بود :ـ سلام استادراستش نوشتن این متن برام أصلا آسون نبود اما با نگفتنشم نمیتونستم کنار بیام. به قول خودتون همیشه گفتنیارو باید گفت مگه نه؟راستش نمیدونم شخصی با درجه و مرتبه ی شما ، شخصی که عملا به زندگی فیزیکی و دنیایی هیچ وابستگی نداره و بیشتر حرفاش سمت و سوی تعالی و رهایی از خود و جاودانه شدن و جاودان بودن، داره در مورد عشق فیزیکی و دنیایی دیدگاهش چیه؟ خیلی دلم میخواست یبار فلسفه ی عشقو سر کلاس برامون توضیح بدین اما همیشه مفاهیم مهم تری برای صحبت وجود داشت، فلسفه ی خودشناسی، فلسفه ی اخلاق ، فلسفه ی زندگی ، فلسفه ی جرم و چیزای دیگه همرو گذروندیم اما بازم حس میکنم خیلی سوالای بی جواب تو ذهنمه. راستش نمیدونم چطور عنوان کنم اما هرچی به آخرین روزای کلاسمون نزدیک میشیم نگرانی و دلهره ی منم بیشتر و بیشتر میشه. همیشه تو ماهیت این دلهره و عذاب شک داشتم تا اینکه امروز بلخره فهمیدم چرا… استاد عزیزم ، دلهره ی من پایان کلاسو فارغ التحصیلی و رفتن از دانشگاه نیست، دلهره ی من ندیدن شماست. ازاین فکرِ آزاردهنده که دیگه نتونم ببینمتون و حرفاتونو صحبتتاتون مثل یه نور روشن به زندگیم نتابه دیوونه میشم. نمیدونم این حس اسمش چیه فقط میدونم عمیقا به این کلاس، به این دروس و به شما دلبسته ام.امیدوارم منظورمو بد برداشت نکنینو امیدوارم فارغ التحصیلی من پایان دیدن شما نباشهدانشجوی شرمنده و دلبسته ی شماآواسکانس سومآوا با دستو پا و چشمای بسته تو یه اتاق تاریک افتاده بود. اتاق بوی موندگی میداد. بوی تند چیزی که مدتهاس گوشه ای کپک زده. کتفش بشدت درد میکرد و دستاش خواب رفته و دهنش خشک و تلخ مزه شده بود. نمیدونست چه مدته اونجاست، نیم ساعت؟ یساعت؟ دوساعت؟ در مورد زمان هیچ ایده ای نداشت. تنها چیزی که میدونست این بود که توی ماشین چاقو خورده و راننده ی دیوانه و بی وجدان بعد مسافت طولانی رانندگی اونو به این اتاق کشونده و بعد از بستن دست و پاها و چشماش به حال خودش رهاش کرده تا یه گوشه بمیره. تو این مدت انقدر اشک ریخته و برای آزادیش تقلا کرده بود که حالا نای تکون خوردن نداشت. وحشتش با شنیدن صدای کلید تو قفل در ده برابر شد.درِ اتاق با صدای قژقژی باز شد و پسر جوونِ زیبارویی با موهای خرمایی و چشمای کشیده ی میشی رنگ اومد سمت انتهای اتاق. خم شد کنار دخترک زانو زد و پارچه ای که چشماشو بسته بودو باز کرد:ـ امیدوارم بابت این یکی دوساعتی که تنهات گذاشتم منو ببخشی، داشتم خونتو آماده میکردم، جایی که قراره تا ابد آرومو خوشحال توش بخوابی. دلم میخواست همه چی کاملو بی نقص باشه ولی چون برای امشب هیچ برنامه ای نداشتم برای همینم از قبل هیچیو آماده نکرده بودم. میدونی امشب همه چی یهویی شد! ینی کاملا سرزده خودت با پای خودت اومدی تو ماشینم. اول خواستم بگم اشتباه کردی و پیادت کنم اما بعد پشیمون شدم. واقعا راسته که میگن آبِ نطلبیده مراده! درسته واسم زحمت مضاعف داشتی اما بنظرم هیجان امشب ارزششو داره!آوا وحشت زده به چشمای مرد زل زد و سرشو با ناباوری و اشک به چپ و راست تکون داد.ـ نترس عزیزم، قراره انقدر درد و رنج بکشی که خوابیدن توی اون خونه بشه انتهای آرزوت، یکاری میکنم با زبون خودت التماسم کنی که زودتر خلاصت کنم تا بتونی آروم بگیری و درد و رنجت تمومه شه.مرد اینارو گفتو به طرف گوشه ی اتاق رفت. یه جعبه ی فلزی رو بیرون آورد، درشو باز کرد و با دقتی وسواس گونه محتویات توشو با نظم و فاصله کنار هم دیگه چید روی زمین. آوا میتونست انواع و اقسام چاقو و قمه و تیزی و ابزار وحشتناک دیگرو توشون ببینه،.مردِ جوون همونطور که داشت ابزار رو روی زمین میچید انگار که با خودش حرف بزنه گفت:ـ میدونی بدیه آدما چیه؟ این که تا حد مرگ از مردن میترسن، یه مشت موجود سطحی و احمق که هر روز برای یه ساعت زندگی بیشتر تقلا میکنن. یه مشت زالوی شکم پرست و کسل کننده. وقتی میفهمن مریضن بخاطر یه زندگی چرتو بیهوده و تکراری دست به هر کاری میزنن درصورتیکه نمیدونن مردن یوقتایی میتونه یه رویای شیرین و یه آرزوی دست نیافتنی باشه. عاشق چشمای آدمام وقتی برای رسیدن به مرگ ضجه میزنن، وقتی با نگاهشون التماست میکنن تا این هدیه ی نابو بهشون بدی… چشماشون لحظه ی مردن. حالت نگاهشون موقع آروم گرفتن منو دیوونه میکنه. این بیشترین هیجانیه که تو عمرم دیدم! ترسی که تبدیل به اشتیاق میشه. تنفری که تبدیل به عشق میشهآوا با وحشت هق هق کرد و سعی کرد دستاشو باز کنه. این مرد دیوونه بود.ـ راستی نگفتی اسمت چیه؟دختر چیزی نگفت. مرد برای دقایقی دست از کار کشید و فقط گوش داد. صدای هق هق زیر لب دخترک سکوت نیمه شب رو بهم میزد. بعد دقایقی کشدار مرد با یه قیچی بزرگ و زنگ زده توی دستش به سمت دخترک نگاه کرد و اهسته گفت : ـ صدای گریه و التماس و ضجه حالمو خوب میکنه اما دوست ندارم یه حرفو دوبار تکرار کنم.دختر به قیچی و چشمای سردِ مرد نگاه کرد و با وحشت جواب داد:ـ آواـ چی؟ نشنیدم بلندتر حرف بزن، حتی میتونی داد بزنی اینجا هیشکی صداتو نمیشنوه تا ده فرسخ اینور اونور بیابون خالیهـ آوا… اس اسم اسمم آواسـ آوا! اسم قشنگی داری بهت میادمرد بلند شد با قیچی توی دستش جلو اومد و لباسای دختر رو با حوصله ی تمام توی تنش برید، کارو تا اونجایی ادامه داد که دختر لخت و عور و بیدفاع در اختیارش باشه. بعد قیچی رو با طمانینه روی زمین گذاشت و بلند شد ایستاد.ـ دختر قبل از تو لاغر لاغر بود. هیچی نداشت، لاغرا شاید با لباس جذاب باشن اما لختشون هیچ حسی بهم نمیده، برای اینک تحریک شم مجبور شدم پوست کنار سینشو پاره کنم و دو تا پرتغالو فرو کنم تو گوشت بدنش تا حالتی شبیه برجستگی پستوناشو شبیه سازی کنه. خیلی سعی کردم اینکارو دقیق و با ظرافت انجام بدم اما نشد… ینی نتیجش فاجعه بار بود. دختر احمق حتی یه لحظه هم آروم نمیگرفت. تو ولی از همون لحظه ای که سوار ماشین شدی ینی اگه بخوام بهتر بگم از همون لحظه ای که چاقورو فرو کردم تو گوشتت تحریکم کردی. بدن فوق العاده ای داری!مرد جلو اومد و دستشو کشید رو جای چاقو. دخترک از درد بدنشو جمع کرد و لرزید.ـ میتونستم با کارد بلند تری بزنمت تا زخمت عمیق تر شه اما اونطوری خون زیادی از دست میدادی و بعد یمدتم بیهوش میشدی. من دوست دارم عروسم تا آخرین ثانیه هوشیار باشه.پسر جوون اینارو گفتو سرشو آورد جلو و زخم رو بو کشید.ـ بوی خون ینی زندگی ینی عشق ینی سکس!قیچی ای که زمین گذاشته بود رو برداشت ، اومد نزیک و نوک پستان سمت چپ دخترک رو در آرامش کامل برید. به محض اینکه خون فواره زد سرشو خم کرد و نوک بریده شدرو دهن گرفت و شروع کرد مکیدن. دختر از درد جیغ میکشیدو تقلا میکرد.مرد برای دقایقی کشدار خون جاری رو با ولع مکید و خورد. آلتش زیر شلوار، سفت و افراشته بود. آوا با تمام وجود اشک میریختو تقلا میکرد اما هرچی بیشتو دستو پا میزد کمتر موفق میشد کاری از پیش ببره و فقط به دردش دامن میزد.سکانس سوم – همزماندکتر حلمی خودکارشو برداشت و زیر نوشته ی آوا نوشت :عشقو دوست داشتن دیگری چیز بدی نیست که بابتش شرمنده و خجالت زده شیمدوشنبه کافه رز - ساعت ۴:۳۰اونجا میبینمتمانیا بغل علی دراز کشیده بود و به صدای خرناس مداومش گوش میداد. صدای زنگ تلفن باعث شد سریع از جا بپره و گوشیرو جواب بده :ـ الوـ الو مانیا جان، من مامان آوام ، خواستم بدونم آوا اونجاس؟؟ـ سلام خانوم احمدنژاد، نه اینجا نیست، ینی حدود یساعت پیش اسنپ گرفت که بیاد خونهـ یا امام زمان، خونه نیمده که این دختر. هرچی هم با موبایلش تماس میگیرم در دسترس نیست دارم از نگرانی میمیرمـ ینی چی که نیمده؟؟؟ آخه من خودم دیدم که اسنپ گرفتو سوار ماشین شد که بیاد خونه… الو… الوسکانس آخر - بازپرس جنایی مسیول قتل های زنجیره ای - گزارش جرم''جسد مربوط به یه دختر ۲۴ سالست. ۲ ماه از مرگش میگذره. تجاوز جنسی. سینه ها مثله شدن. جسم خارجی بزور داخل بدن شده. چشمها از کاسه درومدن و زبانش هم بریده شده. مرگ به علت خونریزی زیاد. جسد تطبیق داره با آناهیتا شاملو- سه ماه پیش مفقود شده ‘’ـ نشانه های قتل و شیوه ی قاتل با دو تا جنازه ی دیگه که سال پیش پیدا شدن مطابقت داره.۱۰۰ درصد با یه قاتل زنجیره ای طرفیم. از اون یکی دختره چخبر؟ آوا احمدنژاد، همون که خانوادش ۵ روز پیش گزارش مفقودیشو دادنـ هنوز هیچیـ امیدوارم برای این یکی دیگه دیر نشده باشه جناب سروانـ امید معنایی نداره، با یه روانی طرفیم ولی حتما پیداش میکنیم… حتما اینکارو میکنیم به هرقیمتی که شده!نویسنده: black_destiny