مستاجر آوردیم بجای کرایه کوس میده

...قسمت قبلمقدمه ای بر کلیات داستان : دوستان پیش از شروع قسمت دوم داستان، لازم بود که یک مقدمه ای از داستان خدمت شما عرض کنم، مقدمه ای که باید در همون قسمت اول گفته میشد و به خاطر دلایلی به تاخیر افتاد.طبق تجربه ای که در این سالها داشتم، به چند نکته مهم رسیدم، اول اینکه صرف نظر از شدت تلاشی که شما میکنید در هر کاری، هرگز نمیتونید همه رو راضی کنید و یا راضی نگه دارید. پس نباید خیلی خودتون رو درگیر حرف بقیه کنید و مسیر رو ادامه بدید.در قسمت قبل، من یک اشتباه کوچیک در کلمه غصه داشتم که اون رو به اشتباه قصه نوشته بودم، به خاطر این موضوع واقعا متاسفم، ولی من به عنوان یک نویسنده، اگه چنین اشتباهی رو مرتکب بشم، به این معنا نیست که حتما سواد کافی ندارم و یا درک درستی از درست نوشتن لغات ندارم، این اتفاق فقط یک اشتباه سهوی و غیر ارادیه که در نوشتن یک متن طولانی ممکنه برای هرکسی اتفاق بیافته، حتی بزرگترین نویسنده هاهم همیشه بعد از اتمام کارشون ممکنه با چنین وضعیتی روبرو بشن، اصلا به همین علت رشته ای به اسم ویراستاری شکل گرفت. در کل امیدوارم چنین اتفاقی بعد از این رخ نده.اما مقدمه ای بر خود داستان، دوستان عزیزی که از نحوه پوشش المیرا و الهه ایراد گرفته بودند و اون رو خلاف واقعیت دونسته بودند، باید خدمتتون عرض کنم که، شما همین الان توی کلان شهرهایی مثل تهران، اصفهان و یا شیراز و مشهد و … یه سر بیرون بزنید، شاید با مناظری روبرو بشید که از پوشش الهه توی داستان حتی بدتر و عجیب تر باشه، الهه در مقایسه با اون خانوم هایی که توی بیرون یه بلوز کوتاه جلوباز میپوشن و یه مانتو، فقط مانتو و روسری رو نداره و این واقعا چیز عجیبی نیست. حالا اون دسته از عزیزانی هم که الان مخالفت میکنند مشکلی نیست، حق با شماست، بحثی با شما عزیزان ندارم.در زمینه پوشش المیرا هم باید خدمتتون عرض کنم که، خانواده ای که تمایل به پوشش آزاد داشته باشه، و قرار باشه توی یک خونه که فقط دو واحد قرار داره زندگی کنه، بعید نیست همچین اتفاق و نوع پوششی… هرچند با توجه به عدم تمایل بنده برای لو ندادن داستان نمیتونم بیشتر از این راجع به المیرا صحبت کنم.در ادامه یه نکته دیگه هم باید خدمتتون عرض کنم و اون هم اینکه، این داستان قراره فانتزی های جنسی زیادی داشته باشه و اتفاقات بسیاری هم در خودش داره، ولی موضوع مهم اینه که بدونید این داستانی که میخونید، اکثریت مطالبش واقعا اتفاق افتاده، تمامی این اتفاقات 2 سال قبل رخ داده و همه چیز واقعیت داره. باور کردن یا نکردن این موضوع رو به خودتون میسپرم، چون واقعا برای من اهمیتی نداره که باور کنید یا نه.در پایان از تمامی دوستانی که حمایت های زیادی از قسمت اول کردند صمیمانه سپاسگذارم و همینجا اعلام میکنم حمایت های شما ارزش بسیار زیادی برای من داره.اما قسمت دوم ( خاطرات یک شب خاص )المیرا کاملا متوجه خواست و نیت من شده بود و با تکون دادن پاهاش به من نشون داده بود که با قراردادن دست من روی رون هاش موافق نیست، ولی نکته امیدوار کننده عدم واکنش کلامی المیرا بود که به من همچنان جرئت میداد، البته حداقل این چیزی بود که من در اون زمان فکر میکردم، چون سریعا خلاف این اتفاق رخ داد.شما نمیدونید، من هر چقدر که بنویسم از توصیف اندام و زیبایی رون های المیرا بازهم نتونستم حق مطلب رو ادا کنم، این دختر انگار صاف بعد از 27 سال زندگی اومده بود تا من رو چنان دیوانه خودش کنه که من بی توجه به عالم و آدم فقط برای رسیدن به خواسته ام، به هرکاری دست بزنم.رمز وای فای رو برای المیرا وارد کردم و گوشی اش کانکت شد، بعد از چند ثانیه که گوشی اش رو بهش دادم، دیدم بلند شد از روی تخت، پرسیدم، کجا، با لحنی آروم و صدایی که انگار از اندامش چیزی کم نداشت، گفت من دیگه برم پیش مامان، دست شماهم درد نکنه آقا رضا، زحمت افتادید.داشتم فرصت رو از دست میدادم، هرکاری باید اون لحظه میکردم تا این فرصت از دست نره و المیرا توی اتاق بمونه.بهش گفتم، نه، بزار اونها راحت باشن، بیا بشین همینجا، منم واسه گوشیت یه اپ میریزم، سرعت کارکرد گوشیت رو خیلی بالاتر میبره، بهش دقت کردم، توی بالا اومدن کنده، به خاطر برنامه های زیادیه که روی گوشی داری، این اپ خیلی بهت کمک میکنهگفت اخه …گفتم اخه نداره دیگه بیا بشین.دوباره با بی میلی اومد نشست کنارم، ولی این بار کمی دورتر نشست، شال خانومم کناارش روی تخت افتاده بود، گوشیش رو که به من داد، شال خانومم رو گرفت توی دستش، با خودم فکر کردم شاید الان شال رو بندازه روی پاهاش و روناشو رو بپوشونه، تا مثلا منم خودم رو جمع و جور کنم، ولی نه، شال رو دید و اون رو گذاشت کنار، پاهاش رو دوباره انداخت روی هم و درشتی روناش رو دوباره کرد توی چشمای من.یه نگاه به آدرین کردم، سخت مشغول پابجی شده بود. از اون که خیالم راحت بود، صدای بیرون اتاق هم نشون میداد که خانومم با الهه مشغول صحبت کردن هستند و حواسشون به اینجا نیست.بهترین موقعیت بود برای من، وقتی که داشتم برنامه رو واسه المیرا نصب میکردم، دوباره انگار میخوام چیزی رو روی گوشیش نشونش بدم، دستم رو بردم روی پاهاش و گوشیش رو بهش نشون دادم. پشت دست راستم رو هم گذاشتم روی روناش دوباره، دوباره سریع خواست پاهاش رو حرکت بده ولی این بار پشیمون شد، دست من رو زد کنار و گفت اگه میشه اونطرف بگیرید گوشی رو.واکنش کلامی هم نشون داد بالاخره. آروم و کمی ناراحت ازش پرسیدمچرا مگه چی شده؟ مگه ایرادی داره دستم یه لحظه روی پاهات باشه؟با یه لحن آروم ولی خیلی جذاب جواب دادایراد نداره به نظرتون آقا رضا؟ من مامانم توی حال نشسته، داداشم همین روبروی من نشسته، بعد شما سرهرکاری دستتون رو به پاهای من میزنید، فکر کردید که متوجه نمیشم.در خونسردی کامل جواب دادم، پس متوجه ام میشی، لعنتی تو با این شرت تنگ اومدی توی خونه من، رونهای درشت و سفیدت رو انداختی بیرون، بعد انتظار داری من تلاش نکنم برای دست زدن بهشون، اصلا میدونی از ثانیه ای که دیدمت دارم نقشه میکشم واسه دست زدن به رونهات ! توی همین حین که داشتم حرف میزدم دستم رو کامل گذاشتم روی رونهاش، با خودم گفتم دیگه حالا که دیگه رومون توی روی هم باز شده، احتمال هرچیزی ام هست، بزار حداقل دستام روی این رونای درشت و سفید باشه تا ته ماجرا.المیرا که فکر کنم انتظار این صداقت کلامی و دستمالی دوباره رو از من نداشت، شاید فکر میکرد من الان انکار میکنم، بهونه میارم یا حتی میترسم، ولی بعد از شنیدن حرف من طوری زد زیر خنده که خودم تعجب کردم. همون طور که به دست راستم که روی رونش بود نگاه میکرد، با خنده و لحن دخترونه ای پرسید،یعنی الان هم جزوی از نقشه ایه که کشیدین؟آره…دوباره خندید و گفتپس لازمه منم باهات صداقت کامل داشته باشم، من امروز وقتی خواستم بیام خونتون، فکر میکردم خانومتون فقط خونه است. حواسم اصلا نبود، فکر میکردم شماهم مثل بابای من امروز نباید خونه باشین. هنوزم بعد از این همه سال، وقتی بابام روزهای تعطیل میره سرکار، حس میکنم توی این روز همه میرن سرکار، ولی وقتی اومدم بالا و خودتون در رو باز کردید، منم شکه شده بودم، ولی دیگه دیر بود واسه اینکه برگردم و لباسم رو عوض کنم.اینم پس باید از شانس خوب من باشه، که توی همچین وضعیتی تونستم ببینمتبعد از این چند جمله مکالمه هنوزم دستم روی رونش بود و دستم رو پس نزده بود. حس شجاعت بیشتری پیدا کرده بودم و دستم روی رونش حرکت دادم.، از بالای زانوش تا نزدیک خط شورتک تنگش، باورم نمیشد… حس فوق العاده ای که از لمس کردن پاهای لخت المیرا این دختر 16 ساله داشتم، از هر حس جنسی که تا قبل از این داشتم بیشتر بود.همینطور که دستم رو روی رونش حرکت میدادم، دوباره صداش رو آورد پایین و آروم گفت،آقا رضا شما مگه خودتون خانوم ندارید؟ نمیترسید الان بیاد تو اتاق و ببینه دست شما روی رونای من داره بالا پایین میشه؟عزیزم، این رونای تو ارزش این رو داره، به خاطرش آدم تا خود جهنم بره و برگرده، فهمیدن بقیه که چیزی نیستبا خنده ای که کرد، باعث شد منم به خنده بیافتم، خودش رو کشید عقب و دستام رو گذاشت کنار، با عشوه بچگانه ای جواب دادولی من هنوز خیلی کوچولوام، مخصوصا برای شما.دستم رو دوباره گذاشتم روی روناش، یه چنگ از روناش گرفتم و گفتم، این رونا رو نگاه کن، در کنار این رونا، پاهای من حکم پاهای یه بچه رو داره، بعد تو واسه من کوچولو ای؟آره، این رو که متوجه شدم، ماشالله برعکس خانومتون که تو پر و هیکلی تره، شما خیلی لاغرتر هستید. ولی لاغری به صورتتون میاد. این حرف رو که زد ،دستش رو گذاشت روی دستم و فشارش داد، منم کنترلم رو از دست دادم و یه چنگول محکم از بالای رونش گرفتم، طوری که خودش یه جیغ کوچیک زد و گفت آرومتر آقا رضا، الان جاش میمونه دیگه. توی همین حین بود که ادرین برگشت و مارو نگاه کرد، متوجه شد دستم روی رونای المیراست، چیزی نگفت، سریع دوباره هدست رو گذاشت روی گوشش و مشغول بازی شد.المیرا که متوجه نگاه آدرین شد، هیچ واکنشی نشون نداد، خندید و با یه عشوه خاص گفت، آخرین لذتتون رو هم با رونام ببرید، که حس خوبتون دیگه قراره تموم بشه.تا اومدم جواب بدم، سریع بلند شد و از اتاق خارج شد… صداش اومد که رفت پیش الهه و با صدای بلند گفت مامانی، نمیخوایم دیگه بریم، امروز تعطیله، شاید آقا رضا و خانومشون کاری داشته باشند، یا بخوان استراحت کنند.الهه جواب داد، چرا عزیزم، میریم یه کم دیگه…منم که اومدم بیرون و به سختی تونستم کیرم رو دوباره توی شلوار تنظیم کنم، روی مبل روبروی الهه و المیرا نشستم.الهه یه دفعه برگشت گفت، المیرا عزیزم، پاهات چی شده؟وای، اون تیکه ای که من چنگول گرفتته بود، قرمزی اش کاملا مشخص بود و درشت بودن رونای المیرا باعث شده بود بیشتر هم خودش رو نشون بده.المیرا هم اصلا خودش رو نباخت، سریع جواب داد، هیچی مامان، آدرین توی اتاق اذیتم کرد، کار آدرینه.من انتظار داشتم جور دیگه ای جمع کنه داستان رو واقعا، ولی خب در اون زمان سکوت کردنم رو بهترین کار دیدم.البته که اگه هرکس دیگه ای اونجا بود، شکش به من خیلی بیشتر از آدرین بود. خانومم نفر اول، کنارم نشسته بود و سریع با خنده در گوشم گفت، عزیزم حداقل آروم تر رونای گوشتی این دختر خانوم معصوم رو چنگول میگرفتی تا جاش نمونه…!الهه که معلوم بود شک کرده کار منه، یه خنده ریز کرد و گفت، آقا رضا، خانومتون خیلی خانوم مهربون و خوبیه، قدرش رو بدونید، هیکل و اندامش هم که عالیه ولی من دعوتش کردم حتما باشگاه بیاد، خودم باهاش کار میکنم، شماهم اگه خواستید میتونید بیاید، سانس آقایونش هم دست یکی از دوستای نزدیک منه، سفارشتون رو میکنم اگه خواستید.تشکر کردم و کمی کنترل خودم رو به دست گرفتم. میخواستم با نگاه نکردن به این مامان و دختر بتونم کنترل شده تر رفتار کنم، ولی واقعا نمیشد، خیلی سخت بود به رونای المیرا و سینه های الهه نگاه نکنی، سینه های المیرا هم واقعا زیبا بود، به اندازه سینه های مامانش، اونقدر محو رونای درشتش بودم که توی اتاق اصلا نتونستم به سینه هاش یه دست بزنم.لعنتی، مثلا قرار بود بهشون نگاه نکنم تا کنترلم رو از دست ندم، همینجوری دارم به کس و کون این دوتا فکر میکنم من فقط.توی همین فکر بودم که الهه آدرین رو صدا زد، میخواستند دیگه برن خونه خودشون، آدرین که با بی میلی از اتاق اومد و انگار دوست داشت همینجا بمونه، به مامانش گفت، قول میدی باز بیایم اینجاالمیرا جواب داد، آره عزیزم، بازم میارمت پیش آقا رضا…منم گفتم چرا که نه، هروقت که دلش خواست آدرین رو بیارید بالا، آدرین و المیرا هردو جای بچه های من هستند و مثل بچه های خودم دوستشون دارم.المیرا دوباره یه خنده کوچولو کرد باعث شد خودمم خندم بگیره.وقتی داشتند میرفتن، تازه متوجه منظره فوق العاده کون الهه و المیرا شدم. لعنتی این دوتا توی هیچ نقطه ای کم نمیارن. الهه که سخت تر میشد دید زد، ولی المیرا با اون شرتک تنگش، کاملا کونش افتاده بود بیرون و نرمی و درشتی لمبرهای کونش از زیر این شرتک تنگ بیشتر مشخص بود.خانومم که پیش من بود، آروم به من زد و به کون المیراشاره کرد، انگار میخواست بگه آخرین دیدتم بزن که اینا دارن میرن. خودم خندم گرفته بود.قبل رفتن، الهه برگشت گفت، آقا رضا، تورو خدا تعارف نکنید، هروقت که دلتون خواست با خانومتون بیاید پایین پیش ما و بهمون سر بزنید، ما تازه اومدیم اینجا، کسی رو نمیشناسیم توی این منطقه، خوشحال میشیم با خودتون رابطمون گرم تر و صمیمی تر بشه.منم که از خدام بود همین اتفاق بیافته، گفتم چشم حتما با خانومم خدمتتون میرسیم… خانومم هم تایید کرد و دوتایی بدرقه شون کردیم تا برن طبقه پایین خونه خودشون.همین که رفتند و در رو بستیم، خانومم همونجوری وایساد و به من نگاه میکرد. من که نمیدونستم داستان چیه، با یه لحن آروم گفتم،جانم چی شده عزیز دلم؟زد زیر خنده کلی…با همون خنده گفت، چی شده؟؟؟ تو باید به من بگی چی شده؟؟؟ امروز چرا اینطوری بودی… اون از الهه که وقتی اومده بود تو کلا کف و خون قاطی کرده بودی و روی ممه هاش خوابیده بودی، اون از المیرا که وقتی اومد اونقدر به پاهای لختش نگاه کردی که خودم خجالت کشیدم دیگه از دستت… الهه ام فهمید حتی…با تعجب گفتم الهه هم فهمید؟؟؟؟گفت آره، وقتی داشتی غرق رونای المیرا میشدی، الهه داشت نگاهت میکرد، قشنگ خط نگاهت رو میدید که چطوری داشتی پاهای المیرا رو دید میزدی، منم به خاطر همین گفتم آدرین رو ببری توی اتاق…پرسیدم، پس چرا المیرا رو هم همراهم فرستادیدیدم وقتی که مامانش اینطوری خط نگاه تورو دیده و عصبی نیست و باز میخنده، پس حتما مشکلی نداره که المیرا رو باهات بفرستم توی اتاق… یه جورایی واسه خودم یه امتحان ریز از همسایه جدیدمون الهه بود، که به جواب هم رسیدم و متوجه شدم نه مشکلی نداره.که اگه مشکلی داشت، اون چنگول محکم و شدید تورو از رونای دخترش باید جواب میداد.خودت چرا مشکل نداشتی؟ چرا المیرا رو با من فرستادی توی اتاق؟چرا مشکل داشته باشم، تو مگه بیشترین آرزوت توی اون لحظه این نبود که با اون دختر یه جا تنها بشی تا بتونی به پاهاش دست بزنی، من که خودم یه دخترم، رونای المیرا رو دیدم اونقدر درشت و خوشگل، دلم میخواست بهشون دست بزنم، چه برسه به شوهر شهوتی و کسخل خودم که دیگه داشت آبرمون رو میبرد.بعدش عشقم من خواسته ام اینه که تو همیشه شاد و خوشحال باشی، اگه دستمالی المیرا تورو امروز خوشحال کرده، پس منم خوشحال کرده.من که با تعجب و لبخند نگاهش میکردم واقعا چیزی نداشتم که جواب بدم.که خانومم ادامه داددر ضمن عزیزم، من هنوزم یاد حرفای قبل از ازدواجون هستم، فکر نکن از یادم رفته، ما قبل از ازدواج باهمدیگه صحبت کردیم، قرار گذاشتیم توی مسائل جنسی، هرکاری کنیم تا طرف مقابلمون رو خوشحال کنیم. حتی با فانتزی های همدیگه آشنا شدیم و از تمایلات همدیگه.فکر نکن اگه الان که یک سال از ازدواجمون گذشته ، من اون حرفا از یادم رفته.آروم لبام رو بوسید و رفت داخل اتاق خواب، با صدایی بلند گفت منتظرتم عشقم، بیا ادامه کارمون مونده بود.مونا راست میگفت، چهارسال از آشنایی من با مونا میگذشت، چهارسالی که در پایان سال سومش منجر به ازدواجمون شد.هیچوقت یادم نمیره، اولین شبی که دوتایی خیلی راحت و بدون پرده باهمدیگه راجع به تمایلاتمون صحبت کردیم. سال اول آشناییمون بود و خونه ما خالی شده بود و مونا که دانشجوی شهر ما بود، با پیچوندن خوابگاه اومده بود خونه ما پیش من.من همیشه برای مونا از علاقه فانتزی های عجیب و غریبی که نسبت به خانوم ها داشتم حرف میزدم. چه تمایلات شدیدی که به خانوم ها داشتم و چه به همجنس البته به صورت غیر مستقیم.تا اینکه اون شب خاص، مونا توی تخت وقتی کنارم خوابیده بود، یه دفعه برگشت گفت، رضا، من حس میکنم یه دوجنس گرا هستم، و میدونم توام همینطور هستی، میدونم که اوایل رابطمون، با یه دختر دیگه ام دوستی نزدیکی داشتی و من و اون رو همزمان نگه میداشتی… و میدونم که فانتزی های عجیب و غریبی داری.من که انتظار ناگهانی این مکالمه رو به صورت مستقیم نداشتم، سریع گفتم صبر کن ببینم، از اول بگو ببینم منظورت چیه؟آروم برگشت گفت، کجا رو نفهمیدی، عیبی نداره عزیز دلم از اول برات میگم.من همونطور که دوست دارم با پسرا باشم، همین حس رو به دخترا هم دارم، ولی واقعا میترسم که این حسم رو با هیچ دختری در میون بگذارم، مخصوصا دوستام، تو اولین نفری هستی که دارم واسش حسم رو اعتراف میکنم، البته حسم به آقایون خیلی بیشتره، ولی تمایلاتی هم به خانوم ها دارم.بعد از این یک سال، روی توام شناخت پیدا کردم، میدونم که توام همینطوری هستی، همونطور که دوست داری با خانوم ها باشی و به شدت نسبت به خانوم ها شهوت داری، دوست داری با آقایونم باشی، البته، نه اینکه، چطوری بگم، نه اینکه تو با اونها… اونها با تو…ولی با این حال میدونم تمایل توام بیشتر با خانوم هاست، اصلا داستان من و تو مثل تقسیم بندی مقیاس کینزیه.با چشمای باز و خمار ازش پرسیدم، کینزی دیگه چه صیغه ایه؟خندید و گفت، صیغه نیست، نابغه است، آلفرد کینزی رو پدر علم سکسولوژی میدونند، که توی بهترین کتابش، تقسیم بندی دو طرفه همجنس گرا یا دگرجنس گرا رو مردود دونسته و گفته بود که تقسیم بندی گرایش انسانها، عمیق تر از این حرفاست، مثلا، کسی که کاملا دگرجنس گراست، توی مقیاس کینزی، به عنوان یک دگرجنس گرای قالب و یک هم جنس گرای نادر تقسیم بندی میشه، من و تو الان یک دگرجنسگرای قالب و گاهی همجنس گرا محسوب میشیم.من که همینطور مات و مبهوت فقط به مونا نگاه میکردم و توضیحاتش رو سعی میکردم توی ذهنم هضم کنم و واقعا جوابی نداشتم که در اون لحظه به مونا بدم.مونا خودش رو بیشتر توی بغلم فشار داد و با یه صدای معصومانه گفت، از دستم عصبانی نباش، ولی من رشتم روانشناسی بوده، اگه نتونم عشق خودم رو بشناسم دیگه به درد هیچ کاری نمیخورم.میخوام بدونی، من هرجوری که هستی دوست دارم و اتفاقا این تضاد بزرگ حس جنسی که توی تو هست به نظرم زیباترین چیزیه که تا حالا دیدم،پیش تو حس میکنم که منم میتونم خود خودم باشم و به چیز دیگه ای تظاهر نکنم.من که خشکم برده بود، فقط سکوت کرده بودم و هیچ حرفی نمیتونستم بزنم. اولین بار بود که یه دختر درون واقعی من رو تا اون زمان کشف کرده بود و این اتفاق باعث شده بود حس بینظیری داشته باشم. حتی باعث شد، تا اون زمان، بهترین سکسم رو تجربه کنم، هیچوقت یادم نمیره، وقتی اون شب خاص، آبم اومد، انگار تموم سنگینی دنیا رو از توی خودم خارج کرده بودم.مهربونی بی نظیر مونا، و حسی که به من میداد موقعی که راجع به سکس با من حرف میزد، باعث شد به نتیجه قطعی برسم، که این دختر همون کسیه که باید باهاش ازدواج کنم و تحت هیچ شرایطی نباید از دستش بدم.رضا، رضا پس چرا نمیایی توی اتاق؟به خودم اومدم، خاطرات گاهی اوقات، میتونه آدم رو غرق کنه. داخل اتاق که شدم، دیدم مونا، یه شرتک تنگ لی پوشیده و نشسته لبه تخت.با خنده گفتم چی شده، چرا اینطوری؟جواب داد، من نمیدونم توی این اتاق با اون دختر چی کار کردی و چی گذشت بینتون، ولی میخوام همین الان هرچی که شد رو با منم انجام بدی.بعدش طوری من رو بکنی که انگار المیرا جونت رو جلوت خوابیده و میخوای بکنیش.پایان قسمت دومنوشته: ST

253