سلام آبجیا و داداشیامیدونم که به تخمتون هم نیست ولی من علیرضام ۲۱ سالمه و قد ۱۷۸ و ۷۰ وزنمه.نزدیک شب یلدا بود.بعد از ظهر از سرکار برگشتم خونه یه سلام علیک با مامانم اینا کردم و مامانم گفت زود برو حموم که شب مهمون داریم حمیده دختر عمم قراره بیاد.رفتم حموم و برگشتم موهامو شونه زدم و رفتم بیرون زنگ درو زدن.اومدن داخل اول.به ترتیب حمیده اومد تو بعد پسر تخم سگش بعد دخترشون چقد بزرگ شده بود.از سال نود و سه که مادربزرگ مادرم فوت کرده بود و سرقبر دیده بودمش دیگه ندیده بودمش.آخه من اصلا به جمع های خانوادگی و جمع شدن دور هم و اینا علاقه ای ندارم تنهایی رو بیشتر ترجیح میدم.باهاشون سلام علیک کردم و نشستن همش نگاهم به دختره بود دلمو برده بود.خواهرم هم اومد کنارم نشست و گفت برو بیرون،زشته همه زن اینجا نشستن تو پسر هم اینجایی.هوا سرد بود حوصله ی بیرون رفتن نداشتم اونم با موتور.رفتم تو زیر زمین خونه که یه فرش کوچیک پهنه نشستم.سیگار و روشن کردم و شادمهر عقیلی پلی کردم.و تو فکرش بودم.با خودم گفتم برم یه دور دیگه ببینمش الکی به بهونه شارژر رفتم و یه یاللا گفتم و رفتم داخل شارژرم و ورداشتم و داشتم شارژر و میپیچیدم و نگاش میکردم.چقدر خوشگل با خودم گفتم خدایا چی آفریدی چشمای سبز موهای خرمایی پوست سفید.گفتم بیشتر بمونم ضایه س.رفتم پایین با خودم فکر میکردم یعنی به من پا میده با این قیافم؟هیچی هم ندارم یه دونه موتور هوندا،تو همین فکرا بودم به خودم اومدم دیدم چند ساعت گذشته مامانم صدام زد علیرضا بیا بالا مهمونا رفتن.نشستم یکی دیگه سیگار کشیدم و رفتم بالا و گرفتم خوابیدم.گذشت؛جمعه ی دو هفته بعدش مامانم صبح ساعت ده و اینا بود بیدارم کرد و گفت ما داریم میریم؛صبحونه رو هم آماده کردم بلندشو بخور.گفتم کجا گفت خونه پدربزرگم(یعنی پدربزرگ مادرم،معمولا چند وقت یه بار اونجا دور هم جمع میشن)با خودم گفتم منم برم مهتاب(همون دختره) هم حتما اونجا هست.به مامانم گفتم منو نمیبرین؟خواهرم گفت تو که هیچ وقت نمیومدی چیشده؟گفنم حالا میخام بیام.مامانم گفت پس زود باش.صبحونه رو خوردم و لباس خوبامو پوشیدمو یه عطر کاپتان بلک هم زدم. نشستم تو ماشین کل راه قلبم داشت مثل چی میزد که قراره ببینمش.رسیدیم رفتم تو با همه سلام علیک کردم.تعجب کرده بودن که من بلاخره تو یه مهمونی حاضر شدم.مهتابو دیدم با دخترخالم نشسته بودن با گوشی ور میرفتن(با دختر خالم هم سن هستن ۱۸،۱۹ سالشونه)گوشیمو باز کردم تو اینستا میچرخیدم و دید میزدم حتی یه بارم بهم نگاه نکرد.به دختر خالم پیام دادم:مهسا یه چیزی میخام بهت بگم،گوشیتو بگیر اونور که مهتاب یا کس دیگه نبینه.دختر خالم یه نگاهی بهم انداخت و یه چشمک زد گوشیشو کج گرفت.پیام داد خب بگو.نوشتم:میتونی بعد از نهار با مهتابو بکشی بیرون توی کوچه کارش دارم انگارم نه انگار که من بهت پیام دادم.پیام داد:باشه ببینم چیکار میتونم برات بکنم.نوشتم:مرسی جبران میکنم.ساعت دور و بر دوازده و نیم یک بود.زن ها بلند شدن که سفره رو پهن کنن.پسر عموی مامانم که یکی دوسال ازم بزرگتره نشست کنارم و شروع کردیم به حرف زدن درباره همچی خیلی آدم فضولیه.سفره رو انداختن رفتیم جلو.داشتم نهار میخوردمو فک میکردم که چجوری چی بهش بگم این پسرعموی مامانم هم همینجوری داشت حرف میزد.تو دلم با خودم میگفتم کصکش خفه شو یه لحظه ببینم چه گوهی باید بخورم.به سرم زد که نهارو که خوردم ماشین مامانمو بگیرمو به یه بهونه ای برم بیرون برگردم.مهسا هم مهتابو میاره بیرون و باهاشون حرف میزنم و بهش میگم.نهارم داشت تموم میشد.یه برنامه ای روی گوشیم هست به اسم(call assistant)که تنظیم میکنی که گوشیت الکی زنگ بخوره.داشتم تنظیم میکردم که این پسرعموی دیوث گفت داری چیکار میکنی میخاستم بهش بگم کص ننت به تو چه.ولی نگفتم گفتم هیچی بابا ولش کن.تو تعریف کن(حرفاش به تخمم هم نبود)تنظیم کردم.یه دقیقه بعد زنگ خورد.جواب دادم:+جونم اوسا؟تصادف کردی؟اوسا من خونه فامیلامون هستم؛نمیتونم بیام.+باشه اوسا آدرسو بگو…+خیابون…وسطاش آره؟الان میام اوسا+باشه؛خداحافظبه مامانم گفتم مامان اوسام تصادف کرده ماشینشو پلیس برده پارکینگ،سوییچ ماشینو بده برم دنبالش.مامانم گفت به درک که تصادف کرده من ماشین دست تو نمیدم.کلی تو ذوقم خورد مخصوصا جلوی مهتاب که اونجوری باهام برخورد کرد.پسرعموی مامانم(همون که زیاد حرف میزد)گفت بیا علیرضا با موتور من برو سوییچ رو گرفتم و بدو بدو رفتم بیرون.سوار موتور شدم از خونشون دور شدم نشستم یه گوشه پارک سیگار روشن کردم دو پک زدم گفتم با گند سیگار برم خیلی ضایس انداختمش؛به مهسا پیام دادم: مهسا هروقت پیام دادم بیارش بیرون.در جواب نوشت باشه. نشستم یه شادمهر عقیلی پلی کردم:اولش باور نکردم اونم انگار عاشقم بودهرچی از دلش بهم گفت حرفای دلم خودم بودوقتی دستاشو گرفتم خودشو دید تو نگاهماولش باور نمی کرد من تو عشق زیاده خواهمعاشقم بمون همیشه،باورم همیشگی شهبا خودم می گفتم کاش اونم منو بخواد.کلی هم نقشه کشیده بودم.نیم ساعتی گذشت پیام دادم به مهسا:بیارش بیرون گفت الکی گفتی اوسات تصادف کرده گفتم آره گفت باشه پس الان به بهونه هوا خوردن میارمش بیرون.سردم هست ولی چون پسرخالمی باشه استیکر بوس براش فرستادم و سوار شدم.راه افتادم به طرف خونه بابابزرگ.رسیدم دیدم کنار کوچه نشستن مشغول حرف زدن با سرعت ۳۰،۴۰تا رفتم طرفشون.سی سانت مونده بود بزنگ بهشون زدم رو ترمز و وایسادم مهتاب یه جیغ زد(فک کرد میخام بزنم بهشون) رفتم جلوی مهسا وایسادم گفتم مهسا یادته یه بار با عکس خاله(مامان مهسا)یه کلیپ درست کرده بودی؟آهنگ هم روش گذاشته بودی؟گفت آره یادمه گفتم میخام یه کلیپ همینجوری برای منم درست کنی میخام پست کنم گفت باشه عکس و آهنگشو برام بفرست.یه عکس که یه دختر و یه پسر همدیگه رو بغل کرده بودن با همون آهنگ براش فرستادم و رفتم کنار مهسا نشستم.گفت عاشق شدی؟(با خنده) گفتم آره،یه دو هفته میشه جفتشون یه لبخندی زدن.مهسا رفت داخل برنامه آهنگ رو برش زد.گفت میخای متن هم داشته باشه؟گفتم آره دیگه.گفت فونت کدوم باشه گفتم مهتاب شما میگی کدوم؟یخورده مِن مِن کرد و یکی شو انتخاب کرد گفتم همین خوبه.مهسا داشت تایپ میکرد و منم کص نمک بازی در میاوردم بخنده.مهسا گفت بیا تموم شد گفتم آخرش هم میخام یه دونهM با یه قلب بزاری.مهسا خندید گفت نکنه عاشق من شدی من پا نمیدما.مهتابم خندید گفتم نه بابا تو که مثل خواهرمی ولی؛هم میشناسیش هم باهم دوستین.با خودم گفتم حتما فهمیده که منظورم اونه.مهیا کلیپو برام فرستاد.با گوشی خودم یه بار دیدم و یه بارم به مهتاب نشون دادم گفتم به نظرت قشنگه؟گفت آره بزار خیلی قشنگه.همونجا پست کردم و دستمو ماچ کردمو زدم به لپ مهسا گفتم ممنون.رفتم داخل و دوباره برگشتم گفتم شما ها نمیاین؟سردتون نیس؟مهسا گفت راس میگه بریم داخل.سه تایی رفتیم داخل و سوییچ و دادم پسر عمو و رفتم ته حال خونه نشستم که این دیوث نیاد باهام حرف بزنه.گوشیمو آوردم بیرون به مهسا پیام دادم مهسا به یه بهونه ای بیا پیش من بشین که مهتابم بیاد.پیام داد عاشق مهتاب شدی گفتم آره یه استیکر خنده فرستاد و چند ثانیه بعد صدام زد:+علیرضا؟_بله؟+یه لحظه بیا اینجا_حوصله ندارم بیام تو بیا+یه لحظه بیا_تو کار داری تو بیا(با یه لبخند)دیدم که به مهتابم گفت بیا بریم اونجا بشینیم دوتاییشون اومدن.بابای مهسا بهش گفت خبریه اونجا؟مهسا گفت نه کارش داشتم.باباش:چیکار پسر مردم داری؟مهسا گفت:اولا پسر مردم نیست پسرخالمه بعدشم میخام برام یخورده آهنگ بفرسته.یکی دوساعت نشتیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم با هم صمیمی شده بودیم.خیلی راحت بهش گفتم مهتاب شمارتو بده یه چیزی میخام بهت بگم.روم نمیشهبا ناز گفت من شمارمو به کسی نمیدم.گفتم اشکال نداره.ولی پشیمون میشییه لبخند ملیح زد گفت مطمئنم پشیمون نمیشمگفتم باشه😏 به مهسا گفتم اینکه لوس بازی در میاره تو شمارتو بده پس(به شوخی گفتم)جفتشون خندیدن.به مهتاب گفتم شمارتو میدی یا ن؟گفت باشه بزن …09شمارشو گرفتم خیالم راحت شد.تا شب کلی حرف زدیم و خندیدیم.شب که شد از شون خدافظی کردم و رفتم تو ماشین نشستم(تو کونم عروسی بود)رسیدیم خونه یخورده تو اینستا چرخیدم و مطمئن بودم تا حالا اونام برگشتن خونهشروع کردم به پیام دادن:اگه دوست داشتین بگید که ادامه شو بذارم.ادامه...نوشته: علیرضا
58