-«نمیشه امشب زود بیای بخوابیم؟»دستش را داخل موهای چربش میکند و پاسخ میدهد:-«زودی میام، زودی میام! دیگه امشب آلارم سِت میکنم، پری رو هم ببر بخوابون، دیگه میخوام تمومش کنم. در اتاق رو هم ببند نور بیرون نیفته. زودی میام، دو ساعت دیگه!»-«پریسا خوابیده، واقعا امشب تمومش میکنی؟ منتظرتم عزیزم، فعلا.»سعی میکند با انگشتش صفحه موبایلش را باز کند اما باز نمیشود؛ انگشتش را روی شلوارک قرمزش میکشد و دوباره روی سنسور میگذارد. هشدار موبایل را برای ساعت دو تنظیم میکند و صفحهاش را میبندد.به صفحه مانیتور نگاه میکند و آرام میگوید:-«دِ به من گوش کن سعید! اگر نری باید مثل من تا آخر عمرت به این فکر کنی که چرا نرفتی.»صندلی را کمی جلو میکشد، سرش را بالا میگیرد و دود گرم سیگار را از ریههایش بیرون میدهد. نگاهش از بین دود سفید سیگار عبور میکند، مثل ماشینی درون یک تونل؛ تونلی که چراغ های قرمز و زرد سقفش را تکه تکه کرده.کاغذها را مرتب میکند و خودکار بیک آبی رنگش را بر میدارد و بین شکل های دیگر، یک تونل میکشد.-«سعید اگر نری، باید تا هشت سال دیگه تو خیابون اِرم تنها قدم بزنی، تنه درختهای بلند رو نگاه کنی و به شهرداری فحش بدی که چرا آسفالتش رو خراب کردن.»نفسش را حبس میکند، چیزی نمیشنود جز صدای ساعت گِردی که پشت سرش به دیوار چسبانده. صدای ساعتی که منظم میتپد، مثل قلب سعید. سعیدی که پشت پیکان سفید نشسته و به سمت آخر تونل حرکت میکند.-«پشت فرمون با خودت چی فکر میکنی؟ فکر میکنی فاطمه فقط عاشق موهای بلندت شده؟ عاشق رینگهای مثلا اسپورت ماشینت شده؟ مگه قرار نشد روز آخر بعد از دانشگاه باهاش بری کافه نارنج؟ نکنه یادت رفت؟»پشت دستش را روی پیشانیش میکشد و عرقش را پاک میکند.-«خود فاطمه اومد بهت گفت، درست مثل همون فیلمه! گفت چیز هایی هست که نمی دونی.»سرش را بالا میگیرد و به دود سیگارش که مثل رقص یک مار بالا میرود نگاه میکند، دودی که به سمت سقف میرود و میایستد؛ درست مثل ابرهایی که بیرون تونل منتظر سعید هستند تا به روی ماشینش گریه کنند.-«دقیقا یک روز قبل از شروع امتحانات، گفت من فکر میکنم، تو هم برو فکر کن، اگر من تو رو خواستم، اگر تو منو میخوای بعد از آخرین امتحان بیا کافه همیشگی، میز آخری که همیشه شمعش روشنه. اگر نیومدی دیگه هیچ وقت نیا. سعید میفهمی؟»با پشت انگشت اشارهاش خیسی چشمهایش را پاک میکند، مثل برف پاککن ماشین سعید که از تونل خارج شده و زیر ابر های تیره آمده، برف پاککنی که جیغ میکشد تا قطرات آب را از شیشه ماشینش کنار بزند.-«سعید اگر نری، ده سال دیگه از ترس اینکه یه روزی تنها بمیری زیر بار حرف ننه میری و دختر مو طلایی همکارش رو میگیری، آره فقط میترسی که یه روز توی خونه تنها گند بزنی و کسی نباشه که خاکِت کنه. واس همین اون تفکرات مسخرت رو میزنی کنار. یک روزی هم از ترس شنیدن سکه های مهریه بچه دار میشی! آره نمی تونی عاشق زنت بشی، تکه از وجودت رو میسازی تا عاشق اون بشی.»پاکت قرمز رنگ سیگارش را که برای دکور روی میزش گذاشته بود، بر میدارد و به آن خیره میشود. آرام متن رویش را میخواند:-«بهمن، سیگار بسیار اعتیاد آور است»همانطور که پاکت در دستش است به مانیتور خیره میشود و میگوید:«که چی؟ کت چرم و دستکش چرمت رو پوشیدی که چی؟ پنجره رو دادی پایین که از بوی خاک خیس خورده لذت ببری که چی؟ اگر فاطمه رفت کافه و منتظرت موند چی؟ اگر بجای تو شمع رو گذاشت چی؟»هشدار موبایلش حواسش را پرت میکند. آهنگش شبیه آهنگ قدیمی است که فاطمه روی نوار کاست به سعید داده بود، همون آهنگی که سعید داخل ضبط ماشینش گذاشته.-« یعنی این رفتن به باغ قلات با زری و مریم و جکوجونورای دانشگاهت و پر کردن سوراخ های اونا از دیدن فاطمهای که چهار سال دانشگاه ثانیه به ثانیه باهاش زندگی کردی جذاب تره؟»چشمهایش را میبندد و پیشانیش را به روی میز قهوهای میگذارد. زیر لب آروم به خود میگوید:-«سعید به ناشر قول دادم داستانت رو تموم کنم، اما دوست ندارم اینطوری تموم بشه، دوست ندارم اصلا تموم بشه…»نفس عمیقی میکشد و سرش را به سمت چپ بر میگرداند و به کت چرمی که بیرونش تکه تکه شده نگاه میکند.-«شاید خدای زندگی من، به من حق انتخاب داد اما سرنوشت تو رو من مینویسم سعید، آره من مینویسم، نمیگذارم اینطوری تموم بشه.»سرش را بلند میکند و به صندلی تکیه میدهد. دستانش را قلاب میکند و به سمت بالا میکشد، طوری که صدای استخوان های انگشتانش به گوش میرسد. خودکار را بر میدارد و یک شکل روی کاغذ میکشد، یک دایره؛ وسطش را با خودکار پر میکند و زیرش مینویسد:-«در بین ابرهای چرک و خیس، قطرهای آب خودش را از اسارت آزاد میکند و پایین میآید. همانطور که نور خورشید خودش را میشکند تا از آن عبور کند، قطره به روی لبه شیشه ماشین میخورد و عینک سعید را خیس میکند. ماشین را کنار میزند تا عینکش را تمیز کند.»دستانش را پشت سرش میگذارد و به صندلی چرمش تکیه میدهد.-«باورکن سعید، اگر برنگردی نمیذارم زنده به مقصدت برسی، آره. اصلا یادت میاد؟ آخرین باری که عینکت خیس شد، دستمال نداشتی و فاطمه با گوشه چادرش عینکت رو تمیز کرد؟ آره مگه میشه یادت بره.»به نقاشی تونلی که روی کاغذ کشیده بود نگاه میکند و زیرش مینویسد:-«سعید به آینه خیره میشود، به عینکش نگاه میکند که کامل خیس شده است. انگشتش را درون ابرو های سیاه و پرپشتش میکند و به سمت بالا میدهد. دور میزند؛ دور میزند و میرود تا فاطمه یکبار دیگر عینکش را خشک کند. از تونل عبور میکند، از بین صخره ها و کوهها عبور میکند تا برگردد.»صفحه را بر میگرداند و پشتش یک کافه میکشد؛ کافه نارنج که دیوارههایش کامل شیشه ایست، کنارش ماشین سعید را میکشد که منتظر است.از پنجره سمت راستش روزنهای از نور آفتاب صبح به صورتش میخورد و مینویسد:-«نور آفتابی که راه خودش را از بین ابرها پیدا کرده بود، به آینه بغل ماشینش میخورد و نمیگذارد سعید کافه را دید بزند. سعید…»کمی به فکر فرو میرود، دستانش را دوباره پشت سرش قرار میدهد و میگوید:-«اگر نیومد چی؟ سعید اگر نیومد چی؟ اگر منتظر موندی و نیومد چی؟ یا اگر اصلا تو دیر رسیدی، اومده و دیده تو نیستی چی؟ یعنی میخوای تا آخر عمرت به این فکر کنی که چرا نیومد؟ چی کم داشتی که نیومد؟»خودکار را لای دندانهایش میگذارد و محکم فشار میدهد.-«اگر اومد چی؟ اگر اومد و رفتی؛ اگر اومد و رفتی و ازدواج کردی؟ یعنی فکر میکنی تو، اونم تو میتونی فاطمه رو خوشبخت کنی؟ شاید اصلا بدون تو خوشبختر بود؟ شاید توی بیمسئولیت یک روزی برگشتی به کثافت کاری های همیشگیت، اون وقت فاطمه چی میشه؟ نه سعید، شاید حق با تو بود، شاید تو آماده نیستی.»کاغذ را بر میدارد، مچاله میکند و توی سطل پرت میکند.همانطور که بهق گلدان کوچک روی میزش نگاه میکند، همسرش سرش را با همان موهای طلاییش داخل اتامیکند و به او میگوید:-« سعید هنوز بیداری؟ حالا تونستی تمومش کنی؟»-«نه، هرکاری کردم نشد.»نوشته:
57