استاد من یک لزبود

...قسمت قبلبا توجه به اینکه ساعت ۶ عصر بود ، هیچ کسی تو دانشگاه نمونده بود و خانم دکتر پارسا مشغول خوندن یه سری برگه بود که جلو دستش رو میز بود، بعد اینکه تنها تو کلاس کنارش وایستاده بودم بهشون گفتم .من: خانوم میشه چند لحظ وقتتون بگیرمخانم دکتر پارسا سرشونو بالا آوردند و بهم فرمودند:مگه من کارمند ساده ی اینجام که بهم میگی خانم.اینقدر دست پاچه شده بودم،یادم رفته بود استاد یا خانم دکتر صداش بزنم ولی طرز صحبت کردنش و نگاه غضب وار و عصبیش میلمو به این زن دو چندان کرده بود.من : خانم ببخشید حواسم نبودخانم دکتر : باز دوباره که خانم صدام کردی، انگار تو مغزت گچ کذاشتن ،یکم فکر کن قبل اینکه می خوای حرف بزنی.من: ببخشید استاد ترم دومم هنوز یاد نگرفتمخانم پارسا: تا حالا یاد نگرفتی،هیچ وقت یاد نمی گیری ،الانم وقتمو نگیر می خوام این برگه ها رو برسی کنم.من : استاد تو رو خدا واسه بی توجهی امروزم منو ببخشید، باور کنید خیلی تو روانشناسی مطالعه دارم بهم فرصت بدید جبران کنم.خانم دکتر:از این دانشجو ها زیاد داشتیم ، من ۱۰ ساله که روانشناسی درس میدم ،بیرونم با کلی بیمار روانی سر و کار دارم، با این سر و وضعت فکر نکنم این ترم بتونی درسمو پاس کنی ، با این دو تا غیبت و نمره منفی که امروز تو لیست واست رد کردم درسو حذف کنی بیشتر به نفعته.به محض شنیدن کلمه حذف درجا بغض کردم و گفتممن : خانوم تو رو خدا حذف چیه،مگه چیکار کردم.خانم دکتر با عصبانیت از جاش بلند شد ،قدش یه ۱۰ سانتی از من بلند تر بود و از نظر جثه هم راحت دو برابر من میشد و از بالا به چشمای سبز بغض کردم با عصبانیت نگاه کرد و گفتش: باز توه خنگ بهم گفتی خانم،بابا تو اشتباهی اومدی اصلأ، بایستی مدرسه استثنایی ثبت نام میکردی.حسه عجیبی بهم دست داده بود از طرفی عاشق غرور و اقتدارش بودم از طرف دیگم واسه دست پا چلفتی بودنم که باعث ناراحتیش شده بودم از خودم عصبانی بودم ،چون دوست داشتم ازم راضی باشه.من که دیگه با این جمله اخرش حسابی تحقیر شده بودم ، در برابرش سرمو انداختم و زدم زیر گریه و برام سوال بود که چرا هر چی تلاش می کنم، اوضاع رو بدتر می کنم.خانم دکتر که کارش ظاهرا تمام شده بود با بی اعتنایی به من، برگه ها رو تو کیفش گذشت و داشت از کنارم عبور می کرد که با همون حالت شیون و زاری، زانو زدم و از کنارش مچ پاهاشو دور دستام حلقه زدم و به کفش پاشه بلندی که پاش بود افتاده بودم و مثل سگ بهش التماس می کردم ،خودمم حالیم نبود دارم چیکار می کنم چون این واکنشم اصلا با وضعیتی که توش بودم سازگار نبودخانم دکتر : چیکار می کنی کثافت پامو ول کن الان کسی میاد داخل کلاسبا حالت درماندگی و التماس که بیشترش ناشی از حس بردگیم بود تا التماس واسه درس و نمره، سرمو نزدیک کفشای پاشنه بلندش بردم و پشت سر هم به روی جوراب نایلونی که پاش بود بوسه میزدم ، دکتر پارسا هم سعی می کرد پاشو جدا کنه و همزمان چند تایی فحش نثارم کرد که باعث شده بود بیشتر بر پاهاشون بوسه بزنم.خانم دکتر که جثه ی قوی تری داشت دستاشو آورد پایین و موی سرمو که زیر مقعنم بود با قدرت گرفت و با زور بیشتری که داشت منو از پاهاش جدا کرد و با نثار کردن لگدی با کفشش تو شکمم کاملا منو از خودش جدا کرده بود. تو اون لحظه خودمم باور نمی کردم که دست به هم چین کاری زدم ولی انگار حس بردگی برای خانم دکتر عقل و هوش از سرم برده بود.تو گوشه کلاس به حالت درمانده ای روی زمین پهن شده بودم که خانم دکتر نزدیک شد و بهم گفت میدونم چه مرضی داری ،با امثال تو خیلی سر وکار داشتم،اختلال مازوخیسم داری و دست خودت نیست.بعدش تو همون حالت تحقیر و درماندگی که بودم از ترس این که تو اون فضای خلوت و سوتو کور کسی داخل کلاس بیاد خودمو جمع و جور کرد که ضربه آخرو اینبار با یه جمله نثارم کردند که فرمودند:اگه از اول می خواستی برده و سگم بشی, چرا از همون اول اینو بهم نگفتی؟!به محض شنیدن کلمه سگ و برده یه حالت بسیار لذت بخش و پر هیجانی که قابل توصیف نبود تمام وجودمو فرو گرفت ، و بنابر تجربه ای که از تماشای فیلمای ارباب و بردگی لزبین داشتم با همون حالت نشسته که قرار داشتم دو ستمو جلوم گذاشتم و خودمو به شکل سگ درآوردم و به صورت چهار دست و پا به پاش نزدیک شدم، خانم دکتر که معلوم بود با همچین صحنه هایی آشنایی داره سکوت کرده بود و منتظر این بود که من می خوام چیکار بکنم ،بعدش رفت سمت در و نگاه کرد ببینه کسی داخل راهرو نیست و درو بست و به سمتم اومد و از بالا مثل یه صاحب خشمگین که از سگش عصبانی باشه تو چشمای بیگناه و معصومم نگاه می کرد منم کاملا تو فضای دیگه ای بودم انگار که انسانیتمو کلا کنار گذاشته بودم .و با حالت چهار دست و پا از پایین پاهاش به چشمام زل می زدم و آماده دریافت دستور و خدمت کردن بودمخانم دکتر پارسا که تا حالا معلوم شده بود از این حرکاتم لذت می بره بهم گفت:تو هنوز مونده سگ مطیعم بشی و با یه حالت دستوری فرمودند پارس کن ببینم چطوری پارس می کنی؟منم با سرعت از ته دلم شروع کردم به هاپ هاپ کردندکتر پارسا: صداتو بیار پایین توله سگ الان کسی می شنوه، بعدش تو همون حالت موندم و خانم دکتر به ساعتشون نگاه کردن و گفتند بعداً با هات صحبت می کنم حالا فعلا دهنتو باز کن و مثل سگ له له بزنمنم سریع با همون حالت معصومانه دهنمو باز کردم و زبونمو مثل سگ دراوردمو و تکونش میدادم که خانم دکتر دهنشو آورد نزدیک و آب دهانشونه تو دهنم ریختن و امر کردند که سریع قورت ش بدممنم سریع اطاعت کردم و با تمام وجود قورتش دادمبعدش یه تف رو سرامیک کلاس کردند و به سمت در رفتند انگار که کاملا ذهنمو خوندو بودند منم که دیگه تو اون حالت اگه دستور مردن هم میداد تعلل نمی کردم سریع زبونمو اوردم روی سرامیک کلاس و اب دهنوشونه که روش بود رو داشتم می لیسیدم ،نگاهمو بالا اوردم و خانم دکترو لای در میدیدم که داشت از کنار در نگام می کرد و با یک لبخند شیطانی و تحقیر امیز که نشان از سلطه کاملشون رو من بود بدون هیچ کلامی کلاسو ترک کردند ولی انگار قبل رفتنشون یه چیزی را انداخته بودند با همون حالت چهار دست و پا تو اون فضای خلوت جلو رفتم یه جوراب سیاه نایلونی میدیدم که یه نوشته روش بود :«این جوراب از صبح پام بوده اگه می خوای سگ وفاداری باشی تا خونه دهنت می ذاری »با دیدن کلمه وفادار سریع جوراب نایلونی رو تو دستم گرفتم،اول از تمام اعماق وجودم بوش کردم ،یکم بوی عرق میداد ولی برای من خوشترین بویی بود که تا حالا حس کرد بودم ،بعد بو کردن سریع جورابو تو دهنم گذاشتم و رهسپار خونه شدم.پایان قسمت ۲نوشته: ناشناس

87