از تن فروشی تا تجاوز

درد تمام بدنش رو به آغوش کشیده بود و بسختی راه میرفت، اعضای بدنش از مغز کم توانش نافرمانی میکرد و در پی درمان کوچه های تنگِ محله ی پایین شهر را یکی پس از دیگری طی میکرد تا به کوچه ای بن بست رسید و در خانه ی اصغر موتوری را با آخرین نای باقی مانده کوبید، تا اینکه در باز شد و اصغر بیرون اومد .اصغر موتوری: باز تویی که !! مگه نگفتم دیگه اینجاها نبینمت؟؟صفدر: داش اصغر دارم میمیرم، به دادم برس نمیتونم تحمل کنم+دفعه ی قبلم همین گفتی، داش من بی مایه فتیره، افتاد ؟؟_انگار فراموش کردی من اگر وساطتت نمی کردم الان کنار ممد موفنگی سینه قبرستون خوراک سوسکا بودی!!!تو انگار زبون آدمی زاد حالیت نی ؟!تا اصغر موتوری خواست در رو ببنده، صفدر پاش رو بین در گذاشت و با قسم دادن به مقداستش آخرین تلاش رو میکرد، اما گوش اصغر به این حرفا بدهکار نبود، تا اینکه صفدر در رو با تمام توان در‌ رو باز کرد و به محض ورود به پای اصغر افتاد و گفت : اصغر خان هر کاری بگی میکنم فقط نجاتم بده .اصغر : هرکاری ؟… هه اگر بگم به کسی تو یه روزی پهلوون این محل بودی که همه سرت قسم میخوردن بم میگه کس نگوصفدر: نوکرتم اصغر خان، هر‌ چی بگی میکنماصغر: عیال ما رفته مسافرت و تنهام، اگر میشه امروز عصر مهشید خانم زحمت مارو بکشه …صفدر کمی تامل کرد و گفت : شما به داد من برس مهشید نوکریت میکنه.اصغر: برو خونه یک ساعت دیگه میام مهشید خانم ببینم، دوای دردتم بهت برسونمصفدر: نوکرتم اصغر خان .صفدر بعد از دعوا مرافع، با التماس و خواهش و دست گذاشتن رو عشق دیرینه یارش اون رو راضی میکنه که عروس حجله ی مردی جز عشقش بشه.در به صدا در میاد و صفدر میره استقبال تازه دامادتو پله ها دوای دردش رو از اصغر میگیره و به اتاق تاریک آخر خونه میره، بدون توجه به نگاه های شاد مهشید که عشقش رو از درد رها میبینه، سبک بال به سمت پیکنیک قدیمی و زنگ زده اتاق کوچک ته خونه میره…همینطور که ناشیانه سعی در فرو کردن سرنگ در رگِ ورم کرده دست چپش میکرد تا به جایی به ناکجا ابادی که قبلا بهش فضا میگفتن و الان شده جایی بدون بدن درد برسه، نظاره گر عشق بازی معشوقش با مردی که بانی این روزهای نکبت بار اوست از پنجره کوچک مربعی شکل اتاق هست . بعد از تزریق، بعد از تنها چند لحظه انگار روحی تازه در کالبد او دمیده شده می ایستد و الت سفت شده اصغر را میبینه که با کمک آب دهانش سعی در فروکردن در بدن زن دارد، کمر معشوقه اش را میگیرد و شروع به تلمبه زدن میکند … اما زن انگاری حتی کوچک ترین سعی از لذت برد نمیکند ولی مرد همچنان با شدت کار خودرا ادامه میدهد و از زن میخواد جایش را عوض کند تا رو در رو باشند…صفدر نگاهی به پایین میکنه و الت سفت شده خودش رو باز میبینه صدایی توجهش رو جلب میکنه، آری نوزاد کوچکشان از صدای تلمبه های ساقی محل در بدن مادرش بدخواب شده، صفدر به سمت هدیه کوچولو میره و بغلش میکنه و سعی میکنه آرومش کنه، او گوش های نوزاد رو میگیره تا صدای نفس زدن های مادرش زیر مردی غریبه و گریه های بی صدای پدرش را نشوند.اصغر زیپ شلوارش بالا می کشه و رو به صفدر میگه : پهلوون حالا بی حساب شدیم واسه امروزت، فقط من ۲ روزه دیگه هم میام حساب قبلیمون رو پاک کنم .صفدر فقط سرش رو تکون میده و اصغر با پوزخند به اتاقی که توش بوده میگه : عذت زیاد …صفدر به سمت اتاق مهشید میره،و مهشید رو گوشه اتاق در تلاش واسه پوشیدن لباسش میبینه .صفدر : مهشید بخدا جبران میکنم، مغزم کار نمیکرد و نمیدونستم باید چکار کنممهشید : الان میدونی باید چیکار کنی ؟صفدر بازم به خاک مادرش قسم خورد که اوضاع رو عوض میکنه…تبسمی روی لب های مهشید نشست چون صفدر هر وقت قسم خاک مادرش رو میخوره حتما انجامش میداد و این ته دل زن جوان قصه ما رو در اون کولاک مشکلات گرم‌میکرد .__^۲‌ روز بعدصفدر چادر مادرش رو از گردن مهشید باز میکنه و کبودی روی گردنش رو می بوسه و چادر رو جسم بی جان هدیه کوچولو میکشه…صدای در رو که میشنوه با یه چاقو به استقبال اصغر میره، چاقو و پشتش قایم میکنه …و بعد از وارد شدن اصغر میره پشتشاصغر: چطوری پهلوون؟…مهشید جون خوبه ؟! به خودش رسیده دیگه …صفدر: اره اصغر خان به خودش حسابی رسیده و جلو از تر ما منتظرهاصغر : شوخ و شنگ میزنی … ببینم نکنه دست و بالت وا شده خودت رو ساختی ؟صفدر : نه تصمیم گرفتم رها شم … رها از بند هر چیزی… تو …خودم…این زندگی … مسئولیت هام…کوفتی که دادی دستم …و بعد اولین ضربه رو از پشت به اصغر با چاقو وارد میکنه، اصغر میوفته روی زمین و با یک ضربه دیگه توی قفسه سینه اصغر مطمئن میشه چاقو تو قلبش جا خوش کرده .[ ] پهلوون صفدر با خوش حالی به استقبال طنابی که از قبل روی درخت حیاط آماده کرده میره و زیر لب زمزمه میکنه…رهایی…پایانامیدوارم از داستان لذت برده باشید… و من قصد دارم یه سری از داستان ها رو شروع کنم که هرکدوم به تن فروشی ها و تجاوزات جامعه اشاره داره… تا کثافت از چهره زشت داستان های کثیف و فانتزی های درحال شکل پاک کنم و حقیقت رو عریان به تصویر بکشم …نوشته: سیاه_مشق

65