پوریا و سارا مال هم میشن

از وقتی عشقمو تو لباس سفید عروس دیدم انگار که دیگه نه ادمای اطرافم نه صداها نه هیچیز دیگه جز خودش نمیتونست حواسموپرت کنه …فقط محو تماشاش بودم مثل یه فرشته بود داشت از دور با اون لبخند مهربونش و یه دستگل سرخ به سمتم میومد…وای خدایا از همیشه قشنگتر شده …این فرشته قرار مال من بشه …احساس میکردم الانه که از شوق زیاد سکته کنم نفس عمیقمیکشیدم …داره نزدیکتر میشه …دل تو دلم نبود…نزدیک پنج قدم مونده بود که برسه به پله های سکو که وایساد …یه نگاه به من کرد که یه دنیا حرف توش بود برای یه لحظه جاخوردم…بعدش رفت سمت نیمکت مهمونا پیش سپیده که آرشام بغلش بود و بیتابی میکرد …آرشامو بغل کرد و بوسید اونم اروم شد تو بغل مامانش بعد یه نگاهی به من کرد و لبخند زد …نمیدونستم باید چی کار کنم فقط میخواستم کنار خودم داشته باشمش، بی اختیار رفتم از پله ها پائینو دستشو گرفتم …همه ی مهمونا میخندیدن و دست میزدن…مثل اینکه نباید تکون میخوردم …عشق منم میخندید وقتی میدیدم میخنده و سفیدی دندوناش معلوم میشه بی اختیار خندم میگرفت و غرق تو صورت عین ماهش میشدم…دستش مثل یه تیکه یخ سرد بود… هم آرشام و هم دستگله دستش بود آرشامو ازش گرفتمو بغل کردم و دوباره دستشو گرفتمو باهم پله هارو رفتیم بالا…مهمونا دست و سوت میزدن…دستشو از دستم دراورد و رفت روبه روم وایساد غرق چشاش بودم که اردلانو کنار خودم دیدم که آرشامو میخواد ازم بگیره …فکر کنم یه خرده تو کپ بودم چون اصلا نفهمیدم کی اومد پیشم، آرشامو گرفت و رفت پایین …همه شروع کردن به خوندن دعای ازدواج، عاقدم اومد …من غرقه این لحظات بودم …برام باور نکردنی بود سالها حتی جرات تصور این لحظه ها هم نداشتم…اونم تو لباس عروس مثل یه جواهر میدرخشیدوقتی دعاها تموم شد عاقد شروع کرد خوندن عقدنامه ازدواج …فقط نگاش میکردم اونم من ،ارشام،عاقدو نگاه میکرد، سمیرا کنارش بود ازش دستگل و گرفت، یه گلشو گذاشت تو موهاش یه دونه هم تو جیب کت من گذاشت و رفت …حلقه ای که خودم براش گرفته بودم تو دستش بود …دستامو دراز کردم ، اونم یه لبخند زد و دستامو گرفت …دستاش از قبلم سردتر شده بودن …شروع کردیم با عاقد تکرار کردن عقد نامه، بعدم گفتن جلمه های ازدواج …عشقم با نگاه به دستامون جملاتشو گفت، باشنیدن صداش حرفاش، دنیا رو برام از بهشت قشنگتر کرد …منم خیلی تمرین کرده بودم که چی بگم ولی اون موقع هیچی یادم نیومد وقتی تو چشاش نگاه میکردم یکی دیگه میشدم ذهنم خالی شدو قلبم پر !هر چی تو دلم بود گفتم…احساس سبکی کردم !بعدا بچه ها گفتن 10 دقیقه ای حرف زدمو اشک خیلیا رو دراوردم… عاقدم بالاخره مارو زن و شوهر اعلام کرد، اشک تو چشام حلقه زده بود سارا هم چشاش پره اشک بود… گفتن همدیگرو ببوسید …انگار سالها منتظر این لحظه بودم …خندم گرفت و از ذوق دستاشو فشار دادم خودمو بهش رسوندم و بوسیدمش …دوست داشتم زمان وایسه و من تو اون لحظه بمونم، فوق العاده بود …یهویی لرزش لباشو رو لبام حس کردم وخودمو تندی کشیدم عقب، نفسش برید بریده شده بود دستش مشت شده رو سینم بود دسته خودمم روی گردنشو کمرش بود…تازه متوجه حسش شدم …اضطراب و خجالت بود …نفهمیدم چه کار کردم اصلا چی شد؟ …چه قدر زمان گذشت؟ …فقط مات و مبهوت نگاش کردم …لبخند زدو دستشو باز کرد و لبه کتمو لمس کردو سرشو انداخت پائین …هر لحظه که میگذشت بیشتر عاشقش میشدم …منم تندی بغلش کردم و سفت بین دستام گرفتمش و در گوشش گفتم "دوست دارم سارا "بعد چند لحظه دستاشو رو کمرم حس کردم… صدای دست و تبریکو و شادباش مهموناهم بلند شده بود…سرشو از روی سینم بلند کرد رو به مهمونا چرخوند و خندید …از دنبال کردن مسیر نگاهش رسیدم به مهمونا که همگی زل زده بودن به ما و دست میزدن …تازه فهمیدم اون اضطراب خجالت واسه ،چیه …این همه چشه که دارن مارو میپان …ازش فاصله گرفتمو رفتم پیش عاقد… سمیرا و مانا و بقیه خانوما هم اومدن دورش…جو عوض شدهمه مشغول صحبت بودن که ارکست شروع کرد زدن همگی برای رقصیدن اماده بودن …یه چند دقیقه بعد همه مهمونا در حالرقصیدن بودن، بابام، دکتر، عمه پری، پویا و خانومشو …و بقیهتو جمعیت چشام همش دنبال سارا بود همین که نگام میکرد ذوق میکردم …آرشامو بغل کردمو اومدم تو جمعیت بعد عکس گرفتن بامهمونا رفتم یه گوشه فرش بشم …آرشامم بغلم بود، داشتم با ارشام بازی میکردم رو دورترین میزای پذیرایی نشوندمش و اونم برام کلی حرف میزد و همش گل میریخت رو سر و صورتم …خوش تیپ شده بود جونور…بعد یه چند دقیقه ای سارا هم اروم اومد پیشمون …داشتم از خوشحالی بال درمیاوردم همه تو حال خودشون بودنو، منو خانوممو پسرمم پیش هم!..یه خانواده کامل سر یه میز…خوبی؟ پیچوندی؟ هههه باخنده گفت یه جورایی اره …قربون خندیدنت برم خانومم تو بخند من با خندت زندگی کنم…وقتیخودمو کنارت میبینم همون ادمی میشم که ارزوشو داشتم… س:الهی شکر همه خوشحالن و دارن با انرژی میرقصن …نگاه کن پوریا آقا جلالو …نیوفته …خخخخ مامان…فوت …گلبرگارو فوت کرد رو سر سارا بعدم ذوق کردو کلی خندید …ای جونه مامان…گل پسر منو ببینید چه خوش تیپ شده …وای وای نگاه کن بابا شمارو گذاشته رو میز قد مامان شدی …خنده… ماما …بو کن …دستای ارشام بو گل میداد و به سارا میگفت بو کنه… صندلی میزو کشیدم عقب و گفتم بشین یه خورده استراحت کن اذییتت کردن… مرسسسسی واقعا لازم داشتم یه چند دقیقه دور از محیط باشم، پوریا توام بشین خسته شدی از اون موقع تا حالا وایسادی …سیب پوست بگیرم میخوری؟دسته گلت درد نکنه …خندیدمو نگاش کردم اونم خندید یه نگاه شیطون کرد تو دلم داشتم لحظه شماری میکردم دوباره اون لبایسرخشو ببوسم…پوریا :پسرم بشین پات میخوره به پیش دستی مامانسارا :ارشام بشین کفشتو در بیار…با چنگال بگیر دست نمال بهش… بفرماییدپ :سارا خودتم بردارس :نوش جونت، پوریا من با این کفشا سختمه برقصم اگرم درارم فاصله قدیمون زیادتر میشه نمیشه رقصید، لطفا بگو اهنگه کوتاه بزننه!پ:ای جانم !اهنگ خودمونو قرار بزنه…نگران اون نباش!بعد کلی عکس و تبریک و رقصو خل بازی، قرار شد عزیزان رقصنده بشینن عروس و داماد برقصخواننده :عروس داماد شیطون کجان؟؟؟؟؟؟ اخی …طفلکا دارن تجدید قوا میکننن!..به انتخاب خود اقا داماد این قطعه موسیقی نواخته میشود تشویق کنید تا این دو نو گل شکفته اماده رقص بشن و بیان رو سن…کفشامو دراوردمو تا اومدم کفشاشو دربیارم دولا شدو گفت :پوریا؟نه !دارن نگات میکنن !نگاش کردمو خندیدمو گفتم برام تو مهمی نه اونا خانومم…کفشاشو دراوردم پاهاش به خاطر کفشه قرمز شده بود …دلم میخواست پاهاشو ببوسم ولی همه داشتن نگامون میکردن خوده سارا هم داشت مضطرب نگام میکرد که گفتم هر لحظه کنار شما بودن برام رویاس با چشای مضطرب فقط لبخند زد زانو زدمو دستمو دراز کردم و گفتم افتخار میدید بانو؟ خندیدو دستمو گرفتو گفت ‌‌ببببببعللللللللله… دستشو با تمام وجودم بوسیدمو بلند شدم…با هم بدون کفش از رو چمنا رفتیم رو سن !دستامو دور کمرش حلقه کردم و بلندش کردم طوری که بتونه پاهاش رو بزاره روپاهام …!فقط با تعجب نگام میکرد !البته فکر کنم همه مهمونا هم تعجب کرده بودن! خندیدمو گفتم پاهاتو بزار رو پاهام باهم برقصیم س :یعنی چی؟ …قدمو کوتاه کردمو رفتم تو صورتش و دوباره از کمر بلندش کردمو گفتم یعنی اینجوری ! باخنده و ترس گفت اینجوری پوریا کمرت درد میگیره …پاهاش یخ یخ بود کل پاش اندازه روی پامبود … فکر کنم از ترس بود که محکم دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود …سرمو سمت گردنش بردم …وای بوی تنش اتیشم میزد با تمام وجودم میخواستمش…دیگه داشت این شهوت لا مصب خفم میکرد …سرو صدا و خنده ی مهمونا بلند شد و تشویق میکردن…لرزش بدشو حس میکردم داشت میخندید و اروم گفت :تو دیوونه ای !خندم گرفت گردنشو بوسیدم صورتمو تو گردنش جا دادم اهنگم تموم شد و همه تشویقمون کردن بعدم رفتن سرمیزا برای دسر…انگار مجوز در اوردن کفش تصویب شد خیلی از خانوما کفشاشونو در اوردن…داشتم با تدارکات هماهنگ میکردم کی کیکو بیارن …نمیدونم چی شد که صدای گریه ارشام بلند شد …رفتم ببینم چه خبره …دیدم سارا کناره ارشامه ،ساحلم اونجاس بغض کرده بود، نزدیک بود اونم شروع کنه به گریه…ساحل 5 سالشه بچه پویاس… گفتم اینجا چه خبره؟ ساحل تندی اومد پیشمو گفت عمووو تینا به من گف به بچه ها کیک نمیدن !!منم به ارشام گفتم اون گریه کرد… خندم گرفت سارا هم خندیدو گفت پس برا کیکه این سرو صدا؟ …نه عزیزه دلم به همه کیک میدیم حالا چه طعمیشو دوس دارید؟… ارشامو ساحل هردو رفتم ببین چه رنگ و طعمی از کیکو میخوان …دستمو انداختم رو شونشو نگاش کردمو گفتم به این تینائه یادت باشه کیک ندیم خخخخخ…یه چپ چپ نگام کردو با ارنج اروم زد تو پهلوم …خندم گرفت اونم خندید… …همش منتظر فرصت بودنم بتونیم دوتایکنارهم باشیم …البته خدا خدا میکردم سریع مهمونی تموم بشه با خانومم بریم خونه و حال کنیم …خودمو با این وعده وعیدا سرپا نگه داشته بودم وگر نه شق درد امونمو میبرید…ص2خدارو شکر مجلس به خوبی درحال تموم شدن بود بعد از خوردن کیک همگی یه سری عکسای بیگ دی …جاست مرید …سی لاو گرفتن… بعدشم شام سرو شد و بعدم کادوها …به نظر به همه خوش گذشته بود همه خوشحال بودن واسه همینم هر ایتم خیلی طولانی شد ساعت دیگه نزدیک 11 شب بود …عشقم دیگه خسته شده از 5 صبح تا الان، چشاش دیگه نا نداشت …ارشامم دیگه کلافه شده بود …خودمم دیگه این کراوتو این لباس رسمی رو نمیتونستم تحمل کنم…بلند شدم از همگی واسه اومدنشون تشکر کردمو رفتم سر میزا واسه خدافظی که سارا هم به رسم ادب اومد پیشم واسه خدافظی از مهمونا…با اون لبخند مهربونش همه رو بدرقه میکرد …تقریبا اکثرشون رفتن، موندیم همین خودیا …موقع رفتن پویا و خانومش واسه دو هفته بعد برا پاگشا دعوتمون کردن کیش !ساحلم بعد ماجرای کیک همش میگفت زن عموو ساااارا بیایید خونموننندست سارا رو گرفته بودو میکشید …خواههههش میکنم …توروو خددددا …سارا هم طفلک مونده بوداون وسطو هی منو نگاه میکرد ، خندم گرفت ساحلو بغل کردمو گفتم باشه عمو منو زن عمو و آرشام یه چند روز دیگه میام کیش پیشتون همه باهم بریم کشتی سوار شیم… بابا و سعیده هم کلی تبریک و آرزوی خوشبختی کردن واسمونو سوار شدن برن نفهمیدم چه خبر بود مشغول خداحافظی با پویان اینا…بودم ولی دکتر دوید سمت ماشینشون از سمت راننده شیشه اومده بود پایین … دیگه تقریبا همه رفته بودن… با تدارکات هماهنگ کردیم قرار شد اضافه غذا ها و کیک این جور چیزا یه سریشو بمونه واسه خدمه یه سریشم ببریم خونه عمه …منو علیرضا اماده میکردیمو اردلانم میچید تو ماشین …نگاه کردم دیدم سارا و آرشام نیستن ترسیدم به سمیرا گفتم سارا کو؟ …با طعنه چپ چپ نگام کردو گفت …نترس بابا رفتن دستشویی بالا …حق نداره به نیاز طبیعیش پاسخ بده؟حرفاش پر از تنه بود، سمیراس دیگه کلا این مدلیه …ولی از حرفش خوشم نیومد …نمیدونم چی شد ولی دلم شور زدو به بهانه ی امضا برگه خروج رفتم بالا…رفتم سمت دستشویی بانوان …اره وقتی نزدیک شدم از شیشه ی مشبک در ورودی معلوم بودن صداشون می اومد …نگران نباش خوشگل خانم اونم مثل ارغوان یه چند روزی باهم باشن خوش بگذرونن …عشقم داشت ارشامو میخوابوند…مرسی سپیده جان خیلی محبت میکنی عزیز بازم شرمنده تو میشم …نه بابا این چه حرفیه،نگرانم نباش با خیال راحت لاو بازیتونو کنین، شب عروسیو حالو هوای سکسش دیگه…دامادمونم بد عاشقه…باخنده هول هوله …از پشت شیشه هم معلوم بود از شرم سرشو انداخت پائین …نمیدونم چرا؟ !ولی حس خوبی نداشتم …از اینکه میدیدم بخاطر من داره شرمنده میشه و جگرگوششو میخواد بسپره دست کسه دیگه حالم بد شد …اومدم پایین مبادا منو ببینن…نزدیک در سمیرا یه چیزی گفت؟ توخودم بودم نفهمیدم چی گفت …باتواما؟!!!پوریااا؟… !!!ها؟؟ …میگم امضا کردی؟ …ها …سارا و سپیده اومدن پایین …تو صورت سارا نگرانی موج میزد …وقتی چشام به چشاش افتاد یه لبخند گرم رو لباش نشست…س :شما اینجایید؟ …سپیده بغلم کردو کلی تبریک و ارزو کرد… خودمو جم و جو کردمو باخنده گفتم دختر عمه عزیز نمیخوایخسته بشی و بری خونتون …اونم به مسخره و با کلی خنده گفت رفتم که علیرضا منو میکشه …منو سارا هم از اداش خندیدیم …حالمخوب میشد وقتی خندشو میدیدم…سمیرا هم گفت ما هم رفتیم باااااای …س :مررسی سمیرا جان خداحافظ عزیز …یه دست براش تکون دادم… ارشامم تو بغل سارا خواب بود …گفتم بده من سارا …نه مشکلی نیست خوبه بیدار میشه دوباره گریه میکنه، بد اخلاقشده …عین فرشته های مادر بود … با اون دستای ظریفش اروم کمر وروجکو نوازش میکرد …همون جوری از پشت یه دستمو دورکمرش حلقه کردمو با صدای مسخره گفتم بیا بریم بقیه هم بفرستیم خونشون …خندیدو دوتایی رفتیم تو جمع …میدونستم ازدواج با سارا الان که بچه هم داره کم دردسر نیس …عمه :همگی یه هفته ناهار شام بیاد خونه تا باهم این غذاها رو بخوریم حیفه خراب نشه …دکتر :پری خانوم ما که همیشه مزاحم شما هستیم …ااااردالاااان عزیزو سوار ماشین کن…عمه:جلال سوییچو بده در جلو باز رو بکنهپ :اردلان اونجوری نه…من هستم برو …عزیز دستتو بده من، من میبرمت …اهان خوب شد الان راحتی؟ چیزی اذیتت نمیکنه؟ … اقا جلال دمتون گرم شما هم بشینید تو ماشین میگم راننده ببرتتون راحت باشید.جلال :پری خاتون امدی؟…پ :عمه توام بشین تو ماشین دستتم درد نکنه زحمت زیاد کشیدی…عمه پری :الهی من فدات شم عمه تو مگه گذاشتی من کاری کنم، !الهی که خوشبخت بشید به حق محمد و ال محمد، الهی دیگه غم نبینید…بغض بعد ارسلان سارا دیگه خنده بود …پ :ای واییی گریه نکن دیگه عمه عروسیمه… خدا ارسلانو بیامرزه!عمه اومد سمت سارا و بغلش کردو کلی دعا کرد…بعد دستشو گرفتمو بردم نشوندمش پیش اقا جلال گفتم راننده ببردشون…ارشام بیدار شده بودو با اخم و چشمای پر اشک یه بغض تو گلو سفت تور سارا رو گرفته بود روبه روی سارا اردلانو سپیده وایساده بودن …داشتن سعی میکردن ارشامو ببر تا شب عروسی مزاحم نباشه اون طفل معصومم سفت به مامانش چسبیده بود …یه لحظه ویندوزم پرید سریع رفتمسمتشون …اردلان :ارشام عمو تو اگه الان بیای با من ، فردا با ارغوان میبرمتون پارک ابی اگرم بخوای میبرمتون دریاچه به جوجه اردکا غذا بدید …ارشام با بغض گفت :جوجو اردک ؟ …اره پ چی …بیا …از بغل سارا گرفتش.دکترم اومد نزدیکو سارا رو بغل کرد و گفت :اره باباجان الهی سالم و خوش باشید زیر سایه الهی دعای خیر ما بدرقتون باشه …بعد اروم یه حرفایی زد که اشک سارا در اومد …پیشونیشم بوسید …سارا که کاملا از اون حالو هوا در اومده بود واضح داشت گریه میکرد …دلم درد گرفت میدونستم داره به چی فکر میکنه به ارسلان (شوهر سابقش)، خدا بیامرزتش …کاری نمیشد کنم اگه میرفتم جلو تو اون لحظه بیشتر ازارش میدادم …دلم طاقت دیدن اشکاشو هم نداشت سپیده اومد پیشمو گفت :پوریا جان !نگران چیزی نباش هیچ کس دیگه نمیتونه زنتو ازت بدزده باخنده به حلقه ی تو دستش اشاره کرد و ادامه داد دیگه شریک یه اشیونه اید انقدر باید کلنجار برید تا با مدل همدیگه اشنا بشید تا جفت جفت شید …حرفاش بهم دلگرمی داد …صدای گریه و بیتابی ارشام بلند شد …ماما؟ما…مارنگ بچه سرخ شده بود اردلانم هی ارشامو این ور اون ور میکرد …چشمم به سارا بود که اشکاشو پاک کردو دستشو دراز کردو ارشامو بغل کردو اونم سفت چسبید بهش …ماما من پیشت بمونم …با گریه …ماما …حرفاشو غربتش همه ی بچگیمو جلو چشمم اورد …عربت یتیمیو با گوشتو پوستم حس کردم … سارا هم هی نازش میکردو با اون بغض تو صداش میگفت مامان شما فردا نمیخوای بری پیش جوجه ها با اونا بازی کنی ماهی های رنگی رو ببینی که تو اب دارن بازی میکنن و …اشارمم انگار فهمیده بود همه دارن دکش میکنن ووعده وعید بهش میدن بیتابی میکرد …نه تو میخوای کجا بری؟ منو نمیبری؟ با گریه…دکتر اومد پیشمو بهم گفت …مبارکت باشه حالات باشه حرفاش صادقانه بود انگار واقعا خوشحال بود …دستمو گرفت گفت خوشبختش کن پسرم …اشک تو چشاش حلقه زد و گفت پروانه و شبنم ارزوشون بود تو این لباس ببیننت …اسم مامانمو و خاله رو که شنیدم دلم هری ریخت نفهمیدم ولی خیسی گونه ها مو حس کردم دلم مامانمو خواست …دستشو گرفتمو گفتم چشم دم شما گرم دکتر …صدای گریه ارشام هنوز میومد با اردلان تو ماشین بودنهمش میگفت …مامان…دکتر رفت تو ماشین که سریع برن اردلان هی صداش میکرد …سارا رو نگاه کردم آرشام پیشش نبود به ماشین خیره شده بود و با صدای گریه ارشام داشت اشک میریخت …یعنی چی؟ …دارن چیکار میکنن؟ …دویدم رفتم سمت ماشینو …از دست اردلان بچه رو گرفتمو سفت بغلش کردم …گفتم راستی راستی پسرمنو میخواید ببرید؟؟؟ …به پهنای صورت اشک بوداشکاشو با دستم پاک کردمو گفتم حالا شما عمو اردلان انقدر مشتاقی بری پارک ابی تنها برو ما هم بعدا میریم پیش جوجه ها شاید از اونجا یکیشونم اوردیم خونمون …ارشام :با گریه مامانم میاد؟ اره گل پسرم همه باهم میریم …چونش هنوز میلرزید دلم درد گرفت…پیش خودم گفتم خدا منو بکشه بخاطر حالو هول چیکار با دل این بچه کردم …اردلانو دکتر از ماشین پیاده شده بودنو ما رو نگاه میکردن …داشتم میومدم اون ور خیابون پیش سارا …سپیده یهو از ماشین خودشون پیاده شد و اومد سمتمو گفت این دو شب بیش منه بعدش پستون میدم بیا خاله جان بغل من …با اون دستای کوچیکش سفت گردنو گرفته بود …به پهنای صورت اشک میریخت …سارا عقبتر وایساده بود با چشای مضطرب نگام میکرد …اخ خدا اخر عروسی خودم گند زدم اشک عشقمو در اوردم دلشو درد اوردم…دکتر اومد سمتمون بلند گفت شب زفافه بابا جان پوریا! من حواسم به این شاه پسر هست شما برید خونتون !!!بیا بغل بابا بزرگ… ارشام تا حدی اروم شده بود…جای اشکا رو صورت کوچولوش جا انداخته بود …دوباره بغض کردو گفت نمیخواااام …یه نگاه به سارا کردمو سرمو تکون دادم که بیاد کنار من…اونم تندی اومد، دستشو گرفتمو با خنده گفتم مهمونای عزیز مرسی از اینکه تشریف اوردید دم همتون گرم…همه مات موندن خود سارا هم با بغض نگام کرد، بعد چند ثانیه یه نفس عمیق کشیدو دستمو فشار داد …دلم قرص شد …اردلان که اومده بود جلو خندیدو گفت، خخخخخ ایوال آقایی !!!بریم دیگه عروسی تموم شد …روبه دکتر کردو اروم گفت به ما چه اصلا پدر من، خودش میخواد زجر بکشه شب زفافش مارو سننه …خخخخخ …علیرضا هم از تو ماشین سپیده رو صدا کرد و بلند بلند خداحافظی کرد …اردلانم گفت داداش پسفردا اگه تونستید نزدیک غروب خونه خاله پری سورپرایز دارم بیاید شبتون خوش !!خداحافظ ابجی هر دومونو بغل کرد رفت سمت ماشین… اردلان :بابا بیا دیگه من تو ماشینم…دکترم اومد جلو گفت… باباجان دختر نداشتم شدی دخترم و خوب فهمیدم درد عروس کردن دختر چیه !یه نگاه به من کردو گفت باهم زندگیتونو بسازید…اشک میریختو میگفت …خدارو شکر سپیدو دکتر هم رفتن…شدیم پرسنل اونجا و منو سارا ارشام و که دیگه خوابش برده بود تو بغلم …دستشو سفت فشار دادمو گفتم رفتن همه مهمونامون خندیدو گفت بالاخره…دستمو انداختم رو شونشو بغلش کردم اونم یه دستشو گذاشت رو کمرو یه دستشو گذاشت پشت ارشام …اروم شدم…خیلی حال داد هم پسرم هم خانومم تو بغلم بودن …با صدای پر بغض آروم گفت مرسی تا حالا نشده یه شب ازش دور باشمسفت چسبوندمش به خودمو گفتم از این به بعدم نباید باشه خانومم… !ساعت 20’1 دقیقه بود …یکی از پرسنل اونجا اومد و خبراز وسایل جا مونده سالنو داد و حسو حال ما رو بهم زد داشتم سعی میکردم یه لب ازش بگیرم…سارا سرشو از رو سینم برداشتو رفت سمت سالن …داشتم از پشت نگاش میکردم اندام ظریفو خیره کننده ای داشت… که یهو برگشتو گفت نمیخوای بیای!.؟ …خندم گرفتو دویدم پیشش…رفتم کارای خروج و انعام بچه ها رو کنم …سارا همرفت وسایلو تحویل بگیره … خلاصه سوار ماشین شدیمو رفتیم خونه!!!.....اولین سکس منو پوریا! دومین شب بعد عروسی!.آروم دستشو به طرفم دراز كرد …وجود دستای گرمش بهم امنیت میداد، لبخندی زد و آهی اروم کشیدو گفت :سارااااسارا…دیگه دیگه نمیتونم صبر کنم!!نمیتونم !!!میدونستم خیلی براش سخته …با لبخند چشامو بستمو دل به اعتمادش سپردم ،دستشو گرفتم…از روی مبل بلندم كرد …حرارت تنش را حس می كردم …گرمای نفسش به صورتم میخورد …به دیوار تكیم داد طوریکه دیگه نمی تونستم عقبتر برم …کاملا خم شده بود و رونشو بین رونام چسبونده بود…از رو لباسم گرمای تنش بیداد میکرد …اضطراب تمام وجودمو گرفته بود لبام خشك شده بود …قبل از اینكه بتونم چیزی بگم لباشو گذاشت روی لبام…خیسی لباش لبامو تر میکرد …برجستگی التشو نزدیک نافم احساس میکردم …نفسای داغش صورتمو میسوزوند …اروم دم گوشم گفت :عشقم ما به هم حلالیم زنو شوهریم!.. خجالت كشیدم …چشامو باز كردم …شروع به بوسیدن پیشونی و چشا و لبام کرد …كاملا منفعل شده بودمو اون هر كاری دلش میخواست باهم میكرد… دكمه هامو با ولع باز میکرد …باسنمو سفت تو دستاش میگرفتو تنمو محكم به خودش میچسبوند …سعی كردم مقاومتی از خودم نشون بدم اما فایدهای نداشت …شروع میكرد به مالیدنو فشردن تنم …لباشو روی گردنم میغلتوندو با صدایی كه شهوت از اون میبارید میگفت :تو مال منی !دیگه زنمی سارا …ریتم نفسای خودمم تند شده بود ، زبونم بند اومده بود …گفتن یه کلمه هم برام سخت بود…شرمنده اش بودم …میدیدم تو این مدت نه چندان کوتاه با تمام خواستناش بهم احترام میذاره و اتیش شهوتشو کنترل میکنه تا مبادا ناراحت شم یا با حضورش کنارم، قلبم مخالفت کنه…دیگه واقعا قلبم براش می تپید برای خوبیاش، برای مهربونیاشبرای مظلومیت هاش برای خودش …باورم نمیشه چطوری تو این مدت تونسته قلبمو اینجوری تصاحب کنه …انگار نه انگار که قبلا جای کس دیگه ای بوده …با تمام وجودم به بودنای عجیبش عادت کرده بودم …مشتاقانه کنارم میخواستمش ولی هنوزم برام سخت بود باهاش همبستر بشم … به ارومی دستاشو روی بدنم حرکت میداد …قبل از اینكه بتونم اعتراضی کنم دكمه های لباسمو کامل باز كرد وشروع كرد از روی سوتین مشکیم که دیگه کامل مشخص بود به مالیدن سینه هام …شونه هام و گردنم قفسه ی سینمو همرو میبوسیدو تر میکرد …پیشونیش عرق كرده بود، نفساشم به شماره افتاده بود، با زبونش گوشامو لیس میزد و سینه هامو فشار میداد.یه لحظه تو چشمای وحشت زدم خیره شد …اشتیاقو تو چشاش میدیدم …لرزش خفیفی بدنمو گرفت، تاب مقاومت که هیچ !حتی توان ایستادن دیگه نداشتم …سرمو پایین انداختمو زیرچشمی نگاهی به شلوارش انداختم طغیان التشو به وضوح می تونستم ببینم …رد نگاهمو گرفتو دستشو بی شرمانه روی کمربندش گذاشتو اونو دراورد، نگاهمو ناخودآگاه به سمت دیگه ای چرخوندم …نشست روی مبل و دست منو هم گرفتو به سمت خودش كشید …روی پاهاش نشستم …فشار التشو رو تنم حس میكردم …یه دستشو دور کمرم حلقه كرده بود …منو روی پاهایش حركت میدادو میبوسد و آه خفیفی می كشید …چشماش سرخ شده بود و پراز خواستن بود …میدونستم كاری از دستم برنمیاید… بدم نمیومد ، تجربه این ناشناخته رو پذیرفتم !.. اما نگران و بسیار مضطرب بودم؛ دلم می خواست زودتر كارشو تموم كنه و از اون ورطه خالص شم …دستشو بی مهاوا روی بدنم حرکت میداد …چشامو میبستمو حرکات دستشو پیش بینیمیکردم…گاهی صورتشو جلوی صورتم میگرفتو با نگاهی مملو از امنیت لبخندی عاشقانه تقدیمم میکرد …نمیدونم ولی این چشما و این لبخند تمام ترسامو از بین میبرد …خودمو در اختیارش قرار میدادم …اونم تمام تنمو غرق بوسه میکرد …کم کم داشتم به شرایط عادت میكردم و فشارها و گرماش برام خوشایند می شد …آرام از روی پاهاش بلند شدمو رو كردم به سمتش …میتونستم عصیان شهوتو تو رگای بادكرده بدنش به وضوح ببینم …چشام به چشمای حریصش گره خورد …بلند شدو مقابلم وایسادو خم شد طرفم بدنم انگار قفل شد،نمی تونستم پاهامو تكون بدم …با دستاش منو به سمت خودش کشوند …آروم جلو رفتم …دستمو روی سینش گذاشتم، چشماش به دستام خیره شده بود به صورتش نگاه کردم حسابی برانگیخته شده بود خیلی سریع تیشرتشو درآورد…از حرکتش جا خوردم …بدنش متوازنو عضلانی بود …روی سینش آثاری از جراحتای قدیمی بود …یه عالمه زخم …دستمو گرفتو گذاشت روی سینه اش …داغی تنش غافلگیرم كرد…گرماش، رگاش، عضلاتش، پوستش، فرورفتگی ها و برجستگی های تنش برام مثل یه كشف تازه بود…با اون یکی دستم زخمای سینشو لمس کردم …اینبار بدون اینكه اون بخواد من نوازش میكردمو اون با چشمای بسته و قدی خم شده مقابلم ایستاده بود، من كشف میكردمو اون لذت میبرد …از لذتو حس اون انگار چیزی هم به من سرایت كرد …احساس میكردم شهوت خواستنش مثل تبی مالیم به تدریج تو کل بدنم پخش میشه …از اون طرفم پوریا نفساش تندتر شده بودو منو با دستای حلقه شدش دور کمرم به خودش میچسبوند …چند لحظه ای همینجوری گذشت که نهایت تسلیم شدمو سرمو روی سینش گذاشتمو جای زخماشو بوسیدم …با چشماش التماس میكرد برای تجربه ی بیشتر …از اینکه منو اینجوری میخواست به وجد میومدم …منو به سمت خودش كشید طوریکه کاملا تو اغوشش جا شده بودم …سرشو پایینتر اوردو شروع كرد به بوسیدنو خوردن لبام …طعم لباش حالا دیکه برام خوشایند بود… گهگاهی چشمامو باز میکردمو نگاش میکردم با چشمای بسته، غرقه چشیدن لبام بود …احتمالا به چیزی جز كردن من فكر نمیكرد …ظرف كمتر از شش ماه تبدیل شده بودم به زنی كه حاضره خصوصیترین اندامشو برهنه كنه و در اختیارش بزاره تا اونو به اوج لذت برسونه… شاید از این لمس کردناش لذتی نمی بردم اما زبا شنیدن صدای مملو از شهوت مردونشو نفسای بریده شدشو درك این لحظه که اون از منو اندامم تا این حد میتونه لذت ببره مجابم میکرد ادامه بدم …با دستای خشن مردونش تمام تنم را لمس میکرد …مقابلم زانو زد و بدون اینکه چیزی بگه شروع به بوسیدنو لیسیدن زیر سینه و شکمم کرد …با هر بار حرکت زبونش احساس تر شدگی لذت بخشی داشتم دستام را روی سرش گذاشتمو با موهاش بازی میکردم …شلوارمو تا مچ پاهام پایین اورده بودو با زبونش همه طول پاهامو میچشید… بدنم سرد سرد شده بود و دیگه نمیتونستم وایسم تو همون لحظه پوریا با یه حرکت سریع بلندم کردو روی اپن نشوند …خودشم خم شد مقابل پاهام…به ارومی کفشامو شلوارمو از پام در اورد و بدون مکث پاهامو میبوسید …با نفسای داغش فاصلهای بینمون و اب میکرد…با دستاش رونامو لمس میکردو خودشو اهسته به کشاله ی داخلی رونم نزدیک میکرد …پاهامو از هم باز میکردو خودشو بین اونا جا میداد و میبوسید چشام بسته بودو موهاش تو چنگ دستام …میدونستم حرکت بعدیش در اوردن شورتمو چشیدنم هستش! …امادگی اینو هنوز نداشتم که خودمو عقب کشیدمو با لمس صورتش طالب بلند شدنش شدم …بلند شد…نگاهمون بهم گره خورد …لبخندی روی لباش نشست از دیدنش بی اختیار لبخند زدم …موهامو از روی شونم کنار میزد و شونهامو میبوسید …حرکت دستای داغش رو کمرم همه ی تنه یخ زدمو گرم میکرد …به سختی بند سوتینمو باز كردو بی پرده سینه هامو در مشت میگرفت و میبوسید …گاهی سینه هامو مالش میداد و گاه با دستش باسنو رونامو میمالید …گردنمم مدام با بوسه و زبونش نوازش میكرد …تمام تنش داغ بود …کمرشو گردنش صورتشداغ داغ بود …لحظه ای ازم دست کشید و با نگاهی معنی دار و مشتاق شلوارشو دراورد …برامدگی التش انقدر زیاد شده بود که از روی شورتم قابل تشخیص بود …بی اختیار لرز به تنم افتاد، خودمو خیلی نزدیک با کرده شدن میدیدم …نگاش خیره به چشام بود با اون چشمای پر از خواستنش، به اغوش عریانم پناه اورد …خیزش التشو روی پاهایم و گاهی روی شورتم حس میکردم …انگار بیتابانه دنبال راهی به درونم میگشت…تو این حالو هوا چند دقیقه ای گذشت …حسابی گرم و داغ شده بودیم …کاملا تحریک شده بودم … کنار گوشم با صدای خشدار مردونش اجازه طلب میکرد؟ قدرته مقاومت در برابر این میزان خواستن رو نداشتم …چشماش لبریز از خواستنو شهوت بود… خیره به صورتم منتظر پاسخ بود …سرمو تکون دادم …با لبخندی پر حرارت جوابمو داد …تو نگاش عشق موج میزد … با دستاش که دور کمرم حلقه بود ، بلندم کرد بی اختیار دستام دور گردنش حلقه شد …از حرکت ناگهانیش خندم گرفت… سرشو رو سینه ام گذاشتو با قدمای سریع به سمت اتاق خواب رفتیم …هردو میخندیدیم …به ارومی منو رو تخت گذاشت… خودش با خنده بسمت پنجره رفت و پرده رو کشید، اتاق تاریک بود ولی نور مالیمی از بیرون داخل اتاقو روشن کرده بود …چشام دنبالش میکرد …ظاهری مردونه - اندامی عضلانی - قلبی زلال و دلباخته، این مرد قلبمو تسخیر کرده بود …!برای پنهون کردنه سینم بالشتو بغل گرفتم …احساس خجالت داشتم …با لبخندی زیرکانه به سمتم خم شدو لبامو بوسیدو اروم بالشتو از دستم دراورد …دستاش مثل اتش روی تنم حرکت میکرد …چشام بسته بودو تو عواطف خودم غرق بودم …غرقه لذت معاشقه …مثل مفعولی که تسلیم دستان حریص فاعلش شده …به طرز ماهرانه ای منو خوابوند طوریکه همه ی تنشو رو تنم حس میکردم …چشامو باز کردمو اونو با موهای اشفته صورتی سرخو برانگیخته، رگ هایی باد کرده ای که در تلاشه مهار سنگینی بدنش متورمتر از قبله دیدم …با دستام صورت مو گوشا وکمرشو لمس میکرد …عضلات تنش مثل دره ها و تپه های سوزاننده تجربه ای تازه برای دستام به ارمغان میاورد….مشغوله بوسیدن و لیسیدن شکم و رونام شد هر بار كه زبونشو رو پوستم میكشید احساس میكردم ولولهای درونم بپا شده …تو اون لحظات همه توجهم به زبون حریصش خلاصه میشد كه با مهارتی عجیبی اطراف نافو استخون لگنیم حرکت میکرد و به نرمی روی شورتم میلغزید و بالا و پایین می رفت …بدون اینکه متوجه بشم شورتمو دراورد و خودشو بین پاهام جا داد …تو اون دقایق حریم ناشناختهام زیر قدم های كاشفی جهاندیده در حال كشف شدن بود… زبونشو به ارومی روی آلتم میکشید …ناله ای خفیف از عمق وجودم بلند شد …پوریا هم ماهرانه کارشو ادامه میداد…انگار رشته ای نامرئی از شهوتو عشق قوس كمرمو به موازات ستون فقراتم بالا میاوردو همراه دستای داغش پشت كتفم پخش میکرد و دوباره از پهلوهام به سمت سینهام هجوم میبرد و با انشعابی سرد و خنک از خیسی لباش در راستای التم كشیده میشد …اه…اه…اه سختی و بزرگی التشو بدون هیچ پوششی رو تنم حس میکردم دیگه فاصله ای بینمون نبود …اون وارد محرمانه ترین حریم وجودیم شد …ذره ذره وارد شدنشو به بدنم حس میكردم …مسیرشو میشكافتو جلو میومد …از فرط درد دندونامو روی لبام فشار میدادم …احساس میكردم بدنم در حال كش اومدنه …نمیدونم جیغم زدم یا نه اما تا زیر زانوهام دردو حس میكردم …به سختی اونو تو خودم جای دادم … با ناخنام اثار سختی جا دادنشو بی رحمانه رو تنش بجا گذاشتم …ازش خواستم بی حركت بمونه تا بدنم با این غریبه ی سخت اشنا بشه …با لبخندی فاتحانه پذیرفت …لبامو بوسیدو سینه هامو تو مشت گرفت و هر جا كه لباش میرسیدو غرقه بوسه میكرد …كم كم داشتم به دردش عادت می كردم …چند لحظه ای گذشتو آروم آروم شروع كرد به حرکت دادنش …التشو كاملا بیرون كشید و دوباره فرو کرد اما اینبار راحتتر …دیگه جای خودشو باز كرده بود و از فشار دردناك بار اول خبری نبود …لذتش كم كم داشت به همه ی بدنم منتشر میشد …پوریا هم با اشتیاق از تمام تنم لذت می برد…حركات متناوب کمرش شروع شد و با هر بار، ورود و خروجی شهوت الودو تجربه میکردم، صاعد دستشو نزدیک گردنم، روی بالشت فشار میداد و دست دیگشو بسختی رو کمرو گردنم حرکت میداد و با ضرباهنگ ضربه های کمرش همراه هم تكون میخوردیم… قوس كمرم بیشتر بیشتر شده بود… اتیش شهوت تو چشماش زبونه میکشید …یهویی حركتاش شتاب گرفت …نفساش کنار گردنم تندتر سوزان شد …تنش کاملا خیس عرق بود …کمرمو محكم به سمت خودش میکشید… آخرین ضربه عمیق تر و با فشار بیشتری بود… صورتشو بین گردنمو شونم گذاشت …ناله ای خشدار از عمق گلوش جوشید …خالصه مایعی گرم و بیتابانه ای به درونم پاشیده شد…مثل هدیه ای از او پذیرفتمش، هدیه ای كه با نهایت فروتنی به نشانه ی سپاس گذاری از پناه گرمی كه به او داده بودم نثارم شد!...هر دو خسته شده بودیمو از نفس افتاده بودیم با صدای بلند نفس میکشیدیم …پوریا با عرق تنش خیس خیس شده بود…منم دیگه نفس حرکت نداشتم…حتی ملافه ی رو تخت برام سنگین شده بود … نمیدونم چقدر گذشت که پوریا نزدیکم شدو روی سینه ام خوابید …سینه و گردن و صورتم و می بوسید، لحظات ناب و خاطره انگیزی بود یه عالمه حرفای قشنگ برام زد و هی ماچم میکرد منم نازشمیکردو میخندیدم …خیلی خوب بود!نوشته: …!..سارا و پوریا…!..

164