زیرش که باشم به آرزوهام رسیدم

رضا تو دانشگاه با همه‌ی دانشجوها فرق داشت… لباس پوشیدنش، حرف زدنش، نگاه کردنش، رفتارش… تو اون چهار سالی که دانشجو بود حتی یکبار هم تو مهمونی‌ها و دورهمی‌ها شرکت نکرد؛ هیچوقت ندیدم با دختری لاس بزنه یا چشمش دنبال کسی باشه، مذهبی نبود ولی خیلی ساده لباس می‌پوشید…سر به زیر و درونگرا بود و چیزی رو بروز نمی‌داد… همین باعث شده بود تا از همون اول نسبت بهش کنجکاوی خاصی داشته باشم و گاهی وقتا زیرچشمی زیر نظر بگیرمش…بچه ها میگفتن بچه‌ی حاشیه‌ی شهره و بعد از دانشگاه هم کار می‌کنه تا کمک خرج پدرش باشه. یه مدت پدرش مریض شد و نتونست تو کلاس ها شرکت کنه، اون موقع بود که فهمیدم ندیدنش چقدر می‌تونه سخت باشه…نزدیک امتحانات پایان ترم بود که بالاخره تو دانشگاه دیدمش. نمیدونم چرا ولی از دیدنش خیلی خوشحال شدم. اون خوشحالی‌ حاصل از دیدنش، برای منی که نه دوست رضا بودم، نه با هم صحبتی داشتیم، واقعا عجیب بود! همون روز اومد و ازم جزوه‌هام رو خواست. با خودم خیالبافی کردم: “بین اون همه دانشجو چرا من؟!”دوری رضا از دانشگاه باعث شده بود از درس‌ها عقب بیوفته. و چون از روی جزوه‌های من می‌خوند باعث شد تا هر مشکلی تو درس‌ها پیدا می‌کرد با من در میون بذاره… اون مدت خیلی به هم نزدیک شده بودیم. دیگه رسمی حرف نمی‌زدیم و با هم صمیمی‌تر شده بودیم. کنارش حس خوبی داشتم… یه حس عجیب و غریب، یه حسی که تا اون موقع به کسی نداشتم…یه شب که داشتم درس می‌خوندم، متوجه یه چیز عجیب تو یکی از جزوه‌هام شدم! پایین یه صفحه با خودکار قرمز یه نقطه‌چین برای نوشتن چیزی کشیده شده بود و بالای نقطه چین نوشته شده بود: “سوال: جاهای خالی رو با حرف های علامت‌گذاری شده پر کنید!”و تو همون صفحه یه سری از حرف‌ها با خودکار قرمز علامت‌گذاری شده بودن! حرف‌ها رو به ترتیب کنار همدیگه چیدم. بعد از دیدن جمله‌ی “دوستت دارم” کلی ذوق کردم و هیجان زده شدم… شک نداشتم کار رضاست؛ چون تو اون مدت جزوه‌‌هام رو بجز اون به کَس دیگه‌ای نداده بودم. طاقت نیاوردم و بهش پیام دادم. قرار شد همدیگه رو ببینیم. اونم کنار ساحل…فردای اون روز، طبق قرار کنار ساحل همدیگه رو دیدیم. اوایل زمستون بود و هوا به شدت سرد بود. مشغول تماشاکردن قوها بودیم؛ هردو ساکت بودیم و هنوز بین‌مون خجالت و استرس شیرینی وجود داشت. آخر رضا سکوت بین‌مون رو شکست و گفت: “قوها رو خیلی دوست دارم. آوازشون رو بیشتر، میدونی چرا؟!”گفتم: “نه… چرا؟!”گفت: “قوها حیوون‌های آرومی هستن. اونا تو زندگیشون فقط یک بار عاشق میشن! و جالبتر اینکه قو‌ها از زمان مرگشون خبر دارن! وقتی زمان مرگشون میرسه، میرن به همون مکانی که اولین بار با معشوقشون آشنا شدن! اونجا برای آخرین بار آواز می‌خونن و آروم می‌میرن…”گفتم: “چه قشنگ…”بهم لبخند زد و گفت: “نه به قشنگیِ تو…”کُتِش رو از تنش در آورد و انداخت رو شونه‌هام؛ به چشم‌هام خیره شد و گفت: "میشه مالِ من باشی؟!بعد از اون روز، بعد از اون روز، زندگیم روز به روز قشنگ‌تر می‌شد. کنار رضا همه چی قشنگ بود. اون پسر آروم، کم‌حرف و با‌حیایی بود، ولی کنار من پر‌حرف‌ترین و شوخ‌طبع‌ترین و بی‌حیا‌ترین پسر دنیا می‌شد!چند ماه گذشت…تو‌ ماشینش نشسته بودیم، از شدت خجالت به شیشه ی ماشین خیره شده بودم و چیزی نمیگفتم. خندید و آروم گفت: “بمیرم واست، چقدر هم که تو خجالتی هستی.”خندیدم و گفتم: “من رو اینجوری نبین‌ها! وقتایی که میام پیش تو اینجوری میشم نمیدونم چه مرگم میشه.”خندید و گفت: “ببینمت!”سرم رو بلند کردم و به چشم‌هاش خیره شدم، یهو اخم کرد و گفت: “واسه من رژ لب زدی؟!”گفتم: “آره.”گفت: “اگه واسه منه…من نمی‌خوام؛ من صورت قشنگت رو بدون آرایش دوست دارم.”لبخند زدم و گفتم: “هرچی تو بگی الان پاکش میکنم.”صورتش رو آورد جلو‌تر و شیطنت‌آمیز گفت: “نمیخواد! خودم پاکش می‌کنم!”با دستش آروم صورتم رو لمس کرد، لبهاش رو گذاشت رو لبهام و چشم‌هاش رو بست، انقدر لبهام رو میک زد که کل رژم پاک شد…بعد آروم از لبهام جدا شد، به چشم‌هام خیره شد و گفت: “هزار الله اکبر به این چشمای نازت…”لبخند زدم و گفتم: “هزار الله اکبر به این زبون چربت.”خندید و گفت: “من رو اینجوری نبین‌ها! من خیلی کم‌حرفم، وقتایی که میام پیش تو اینجوری می‌شم…”اخم کردم و گفتم: “داد بزن! داد بزن بگو دوستم داری…”شیشه‌های ماشینو پایین فرستاد و داد زد: “آآآهاااای ملت… من این دیوونه رو خیلی دوست دااارمممم…”لب هام رو گاز گرفتم و گفتم: “دیووووونه…”از شدت خوشحالی ذوق کرده بود و با صدای بلند می‌خندید، وسط خندیدن‌هاش یهو جدی شد و گفت: “حالا نوبت توئه! ثابت کن که دوستم داری!”گفتم: “چه جوری؟!”گفت: "انگشت شَصتِت رو بچسبون به سقف دهنت و داد بزن: “کُت قرمز من فقط مال توئه!”خندیدم و با تعجب گفتم: “چی؟!”گفت: “سوال نکن فقط کاری رو که گفتم انجام بده!”انگشت شصتم رو چسبوندم به سقف دهنم و گفتم: “کُس قرمز من فقط مال توئه!”زد زیر خنده و گفت: “ای جونم…”با تعجب دوباره انگشتم رو چسبوندم به سقف دهنم و گفتم: “کُس… کُس… کُس…”رضا از خنده روده بُر شد، منم که تازه دو هزاریم افتاد، مثل دیوونه‌ها جیغ زدم و با صدای بلند خندیدم و گفتم: “رضاااا می‌کشمت…”وسط خنده‌هام دوباره لبهام رو بوسید… از داخل داشبورد یه چیزی برداشت و تو مشتش گرفت. یه لبخند شیطنت‌آمیز زد و گفت: “اگه درست حدس بزنی که چی تو مشتمه، مال خودت میشه!”خندیدم و گفتم: “قبوله… گردنبنده؟!”خندید و گفت: “آره… ولی برا تو نیست!”چشم غره رفتم و گفتم: “پس برا کیه؟!”مشتش رو باز کرد، تو مشتش کاندوم بود! کاندوم رو بهم داد، لبخند زد و گفت: “الان میریم خونه، خودت می‌فهمی برا کیه…!”به سمت خونه‌ی رضا رفتیم. رضا مستقل زندگی می‌کرد و یه واحد نقلی تو پایین شهر داشت. وقتی رسیدیم، رضا با یه لبخند شیطنت‌آمیز گفت: “ببخشید لباس دخترونه ندارم که لباس‌هات رو عوض کنی ولی کلی لباس پسرونه دارم، بیارم لباس‌هاتو عوض کنی؟"نیشخند مارموزانه‌ای زد و ادامه داد: “یا اگه دوست داری لباس‌هات رو در بیار اصلا چیزی نپوش من دوست دارم راحت باشی!”خندیدم و گفتم: “ممنون که به فکر منی ولی من لباس تنم باشه راحت‌ترم، همون لباس های پسرونه رو میپوشم.”رفتم تو اتاق و لباس‌هام رو در آوردم و از تو کمد لباس‌های رضا یه تیشرت و یه شلوار راحتی گشاد برداشتم و پوشیدم، انقدر ضایع بود که خجالت می‌کشیدم برم بیرون. خلاصه با خجالت رفتم بیرون، رضا با جدیت یه کم سر تا پام رو نگاه کرد و بعد زد زیر خنده، در حالی که داشت قهقهه می‌زد اومد جلو، سفت بغلم کرد و آروم در گوشم گفت:‌ “با این شلوار چقدر سکسی شدی حاج خانوم.”بعد کمرم رو گرفت و به خودش فشار داد، برخورد هوای نفسش با گوشم تنم رو مور مور میکرد، با جفت دستام دو طرف صورتش رو گرفتم و آروم لبهام رو گذاشتم رو لبهاش و شروع کردم به بوسیدن. چند دقیقه عاشقانه لبهای همدیگه رو بوسیدیم، آروم دستاش رو از رو کمرم به سمت پایین آورد، لمبر های کونم رو گرفت و با دستهای مردونه‌اش به نرمی کونم رو می‌مالید. تو همون حالت آروم آروم به سمت اتاق خواب رفتیم، تو اتاق خواب رو تخت دراز کشیدم، رضا اومد بین پاهام قرار گرفت و خوابید روم؛ شروع کرد به بوسیدن گردنم، پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و با دستام موهای لختش رو نوازش می‌کردم، اومد پایین‌تر و تیشرت و سوتینم رو از تنم در آورد و شروع کرد به مکیدن و لیس زدن ممه‌هام. رد بوسه‌های داغش رو از روی ممه‌هام به شکم و نافم رسوند؛ خواست شلوارم رو از پام در بیاره که گفتم: “دیوونه مگه نمیدونی پریودم؟!”خندید و گفت: “خب با سس کچاپ بیشتر می‌چسبه!”خنده‌ام گرفت و با دست‌هام کشیدمش بالا، لب‌هام رو بوسید و شروع کرد با موهام بازی کردن، گفتم: “گردنبندت بی‌استفاده موند‌ها!”گفت: “عیبی نداره، وقتی تو رفتی باهاش جق میزنم!”نیشگونش گرفتم و گفتم: “بی‌مزه!”انقدر موهام رو نوازش کرد که تو بغلش خوابم برد، یه خواب کوتاه ولی لذتبخش، هیچ وقت تو عمرم انقدر خوب نخوابیده بودم. با صدای گیتار زدن رضا بیدار شدم، تعجب کردم و گفتم: “نگفته بودی گیتار زدن هم بلدی!”لبخند زد و گفت: “تازه کجاش رو دیدی. گوش کن…آهای خوشگلِ عاشق، آهای عُمرِ دقایقآهای وصلِ به موهایِ تو سنجاقِ شقایقآهای ای گُلِ شَب‌بو، آهای گلِ هیاهوآهای طَعنه زده چشمِ تو به چشمایِ آهو…”همه چی خوب پیش می‌رفت. تا اینکه گیردادن‌های الکی رضا شروع شد. اینکه چی بپوش و چی نپوش. کجا برو و کجا نرو. کِی برو و کِی نرو. با کی برو و با کی نرو. رضا به تموم پسرای اطراف من حس بدی داشت… فکر می‌کرد اونها ممکنه به من آسیب بزنن یا جای اون رو بگیرن. همین گیر دادناش و شک‌کردن هاش باعث شد مجبور بشم که یه چیزایی رو بهش نگم، یا بهش دروغ بگم. بعد از یه مدت دیگه اینقدر دروغ گفته بودم که از خودم متنفر شده بودم. دیگه حس خوبی به رضا و رابطمون نداشتم. اون عشق آتشین یهو فروکش کرد. هرچند رضا می‌گفت که دلیل گیردادن‌هاش فقط بخاطر دوست داشتن زیادیه… ولی واقعا این دوست داشتن زیادی، زیادی داشت اذیتم می‌کرد…یه سال از رابطمون گذشت…یه روز تولد مهسا بود. مهسا یکی از بهترین دوست‌هام بود. یه مهمونی گرفت و کلی دختر و پسر دعوت کرد. می‌دونستم اگه به رضا بگم که مهمونی مختلطه، دوباره دعوا راه می‌انداخت و نمی‌ذاشت برم. و اگر هم نمی‌رفتم مهسا ناراحت میشد. چیزی به رضا نگفتم و به اون مهمونی رفتم.اون شب کلی خوش گذشت… آخر شب وقتی برگشتم دیدم که رضا پیام داده: “مهمونی خوش گذشت؟!”خسته بودم و اصلا حوصله‌ی توضیح‌ دادن و دعوا کردن با رضا رو نداشتم. جواب دادم: “آره خیلی خوش گذشت!”-بله معلومه که خوش می‌گذره! شراب باشه، سیگار باشه، کلی دختر و پسر هوس‌باز و بی‌تعهد هم دور هم جمع بشن قطعا خوش می‌گذره…+همینه که هست… من همینم! قبل از اومدنِت تو زندگیم، مهمونی می‌رفتم، الان هم میرم! قبل از اومدنت کلی دوستِ پسر معمولی داشتم و الان هم دارم. رضا واقعا تا کی می‌خوای اینقدر بچگونه و قدیمی فکر کنی؟ تا کی می‌خوای سر این چیزا دعوا راه بندازی؟ بسه دیگه رابطمون رو به گُه کشیدی. دیگه نمی‌خوام برده‌ی خواسته‌ها و باید و نباید‌های تو باشم، از این به بعد همینه که هست، من همینم، اگه من رو می‌خوای باید همینجوری بخوای!-پس اگه اینجوریه دیگه نمی‌خوامت… نه تو نه این رابطه رو… کسی که مالِ همه‌ست جایی تو زندگی من نداره! همون اول بهت گفتم من یا همه‌ات رو میخوام یا هیچی‌ات رو… برو با همون آدما خوش باش، دیگه نبینمت!بعدها فهمیدم که یکی از دوست‌های رضا تو اون مهمونی بوده و اون به رضا آمارم رو داده. همون شب رابطه‌ی یه سالمون تموم شد… بعد از رضا تونستم یه نفس راحت بکشم. دیگه اونجوری که خودم می‌خواستم زندگی می‌کردم. هرجور که دلم می‌خواست لباس می‌پوشیدم. هرجایی که دلم می‌خواست می‌رفتم. با هرکی که دلم می‌خواست معاشرت می‌کردم… ولی هرچی بیشتر روزها می‌گذشت بیشتر احساس می‌کردم که یه چیز تو زندگیم کم دارم! دیگه مهمونی و دوست‌هام و لباس‌هام و دور دور کردن هم برام تکراری شده بود و از هیچی لذت نمی‌بردم… کم کم دلم برای روزهایی که با رضا داشتم تنگ شده بود… قرارهای کنار ساحل… بوسه‌های دزدکی… خنده‌هامون… دعواهامون… عشق بینمون و مهمتر از همه خود رضا! نبودنش بهم فهموند که بودنش چقدر خوب بود… تو نبودنش فهمیدم که چقدر صادقانه دوستم داشت… چقدر صادقانه باهام دعوا می‌کرد… چقدر صادقانه برای من خودش رو به آب و آتیش می‌زد و چقدر صادقانه همه‌ی وجودش رو به من داده بود…برای فراموش کردن رضا و اینکه دوباره عشق رو تجربه کنم یه رابطه‌ی جدید رو شروع کردم. ولی نه اون آدم مثلِ رضا شد برام و نه دیگه اون روز‌های قشنگ تکرار شد. هر روز که می‌گذشت بیشتر از قبل مطمئن می‌شدم که رضا با بقیه فرق داشت… و اینکه چه جایگاهی تو قلبم داشت. همه چیز من رو یاد رضا و خاطراتش می‌انداخت، مخصوصا، قوهای مهاجر…اوایل زمستون بود. قوها دقیقا اون موقع سال به شهرمون مهاجرت می‌کردن. لباس پوشیدم و به سمت ساحل رفتم. تمومِ اونجا یادآور خاطراتم با رضا بود. همون جایی که اولین بار با رضا قرار گذاشتم، نشستم، به قوها خیره شدم و تموم حرف‌های اون روز رضا برام یادآور شد…تو خاطراتم غرق بودم که با یه صدا به خودم اومدم: “تو هم مثل من دلت برا قو‌ها تنگ شده بود!؟”رضا:بعد از جداییم با نیکا روز های سختی رو گذروندم. با اینکه خودش رفته بود ولی خاطراتش هر روز تو ذهنم مرور می‌شد. هر بار که می‌خواستم دوباره به سمتش برم، با یادآوری کارهاش پشیمون می‌شدم و حس بدی بهم دست می‌داد. مگه من چیز زیادی ازش می‌خواستم؟ اینکه دو نفر فقط مال همدیگه باشن واقعا کار سختیه؟ اینکه بجز من با پسر دیگه‌ای رابطه نداشته باشه کار سختیه؟ و بی‌نهایت سوال دیگه که مدام از خودم و نیکای خیالیِ ذهنم می‌پرسیدم ولی هیچوقت به جواب درستی نرسیدم. بعضی اوقات که زیادی به گذشته فکر می‌کردم، خودم رو مقصر می‌دونستم، شاید واقعا من زیادی سخت می‌گرفتم، ولی از یه چی مطمئن بودم، اونم این بود که واقعا عاشقش بودم…یه سال گذشت. تو اون یه سال هیچ رابطه ای نداشتم و با یادِ گذشته و روزهای قشنگم با نیکا خوش بودم، هر چند لا به لای مرور خاطرات گاهی اوقات دلتنگ می‌شدم… دلتنگ موهاش… خنده‌هاش… اخم‌هاش و چشم‌های تیله‌ای خوش رنگش…اوایل زمستون بود. کارم تموم شده بود و داشتم به خونه برمی‌گشتم. جلو مغازه یه خانوم بهم سلام کرد و گفت: “می‌تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟!”با تعجب گفتم: “شما؟!”گفت: “مادرِ نیکا هستم!”جا خوردم، کمی مکث کردم و گفتم: “بله حتما… در خدمتم.”به نزدیک ترین کافه رفتیم و شروع کردیم به حرف زدن. مادرِ نیکا از همه چیز خبر داشت و کاملا من رو می‌شناخت. حتی کاملا از قضیه‌ی آشنایی و جدایی‌مون هم با خبر بود.بعد از یه مقدمه‌چینی و گفتن اینکه از همه چی خبر داره، آهی کشید و گفت: “می‌خوام برات یه سرگذشتی رو تعریف کنم…!”ادامه داد: “سال آخر دبیرستان بودم. یه همکلاسی به اسم رویا داشتم که خیلی باهاش جور بودم. یه روز موقع برگشتن از مدرسه، از جلوی بنگاه ماشین رد می‌شدیم که رویا گفت: “خوب به این پسره که دم در بنگاه ایستاده نگاه کن، دوست پسر عسله.”عسل هم همکلاسیم بود و هم همسایمون. خیلی ازش خوشم نمی‌اومد. خیلی ناز و ادا داشت و البته خیلی هم قشنگ بود.گفتم: “از کجا می‌دونی دوست پسر عسله؟!”گفت: “چند باری عسل رو تو ماشینش دیدم. یه پراید مشکی داره.”چند ماهی از این موضوع گذشت. یه روز داداش بزرگترم سامان پاش رو کرد تو یه کفش و گفت می‌خوام زن بگیرم. از شانس بدمون سامان خاطرخواه عسل شده بود! پدر و مادرم راضی نبودن ولی سامان اونقدر اصرار کرد تا بالاخره راضی شدن. نمیدونم چرا ولی چیزی در مورد عسل به سامان نگفتم. چند ماه بعد عسل و سامان ازدواج کردن. با هر مصیبتی که شد مراسم آبرومندانه‌ای گرفتن و یه واحد ۶۰ متری رهن کردن.یه سال از ازدواجشون گذشت. یه عصر پاییزی، سامان و عسل با شیرینی اومدن خونه‌مون. هر دو شاد و خندون بودن، عسل حامله بود و قرار بود من عمه بشم…چند ماه بعد نیکا به دنیا اومد!"حرف‌هاش که به اینجا رسید، تعجب کردم. خواستم حرفی بزنم که دوباره ادامه داد: "نیکا یک ۶ ماهه شده بود. خیلی شیرین و خواستنی بود و با اون چشم های آبیش شبیه یه عروسک بود. یه روز که سرما خورده بود به دیدنش رفتم. یه ساعت نشستم و بعد آماده رفتن شدم. خونه‌ی سامان طبقه‌ی سوم بود. از پله‌ها پایین اومدم. وقتی به در خروجی رسیدم، صاحِب خونه‌شون که از آشناهامون هم بودن، درِ واحدشون رو باز کرد، سلام و احوالپرسی کردیم و بعد از کلی مقدمه‌چینی گفت: “ببین شیما خانوم، خیلی با خودم کلنجار رفتم که این موضوع رو بگم یا نه. دخترم از من ناراحت نباش ولی دیگه مجبورم بگم، والله چند وقتیه صبح‌ها بعد از رفتن آقا سامان یه پسر جوونی میاد خونه‌ی آقا سامان… این خونه سه طبقه‌ست. طبقه دوم دخترم و شوهرش زندگی می‌کنن که هر دو شون کارمندن و هفت صبح میرن و ساعت سه برمی‌گردن. می‌دونم باورش و قبولش برات سخته ولی من چیزی جز واقعیت نمی‌گم. یه بار گفتم شاید فامیل و یا آشنایی هست ولی چرا بعد از رفتن آقا سامان می‌یاد؟! می‌خواستیم به خودش بگیم ولی دیدیم اگه اول به خانوادش بگیم بهتره. چند باری پسره رو از پنجره دیدم، قد بلنده، دقیق نتونستم صورتشو ببینم و دیگه‌‌‌…امممم، آها! یه پراید مشکی داره…”دیگه حرف‌های اون خانوم رو نشنیدم، دنیا رو سرم خراب شد. احساس بدی داشتم ولی بازم چیزی به داداشم نگفتم که زندگیشون خراب نشه.دو ماهی گذشت. آخرای تابستون بود. یه روز صبح تو اتاقم خوابیده بودم که صدای سامان اومد. با شنیدن صداش، احساس ترس عجیبی کردم و دلم ریخت. از اتاقم بیرون اومدم و سلام کردم. قیافش خیلی خسته بود و زیر چشم‌هاش گود افتاده بود. یه حس عجیبی بهم می‌گفت که سامان از موضوع خبر‌دار شده. دلشوره عجیبی داشتم. مادرم ازش پرسید که چرا تنها اومده. سامان گفتن چند روز میخوان برن شمال و اومده برای خداحافظی.با شنیدن حرف‌هاش، دوباره تپش قلب گرفتم. دهنم خشک شده بود. می‌دونستم اینا بهانه‌ست. فقط نمی‌دونستم که قراره چی کار کنه.سامان اول مادرم رو بوسید و بعد منو تو آغوشش گرفت. تنش سرد بود. خداحافظی کرد و رفت. انگار قراره بود اتفاق بدی بیفته.طاقت نیاوردم و یه ساعت بعد لباس پوشیدم و به سمت خونه‌ی سامان رفتم.رسیدم دم در خونشون. هر چقدر در می‌زدم کسی در رو باز نمی کرد. از همه بدتر اینکه اون پراید مشکی لعنتی هم اونجا بود. صاحبخونه در رو باز کرد. پله ها رو تند تند بالا رفتم و رسیدم دم در. با مشت به در می‌کوبیدم ولی کسی در رو باز نمی‌کرد. صاحبخونه گفت فکر کنم خونه باشن آقا سامان نیم ساعت قبل اومد!هرچقدر در زدیم در رو باز نکردن. چند لحظه بعد صاحبخونه با کلید اومد. در باز شد!جرئت نداشتم برم داخل. با ترس وارد شدم. مرد لختی رو به شکم رو زمین افتاده بود. صورتش معلوم نبود… خون زیادی کنارش جمع شده بود. از کنارش رد شدم. کابوسم به واقعیت تبدیل شده بود. عسل کنار تخت افتاده بود. روش ملحفه سفیدی بود و فقط پاهای لختش نمایان بود. ملحفه به رنگ خون شده بود. بوی خون کل اتاق رو گرفته بود. خبری از سامان نبود. به طرف حموم رفتم، کنار در باز بود، در رو هل دادم، سامان به دیوار تکیه داده بود و کنارش کلی ته سیگار بود، رگ دستش رو بریده بود و کف حموم پر از خون بود…روزها گذشت و گذشت…عسل زیر خروارها خاک رفت. اون پسره زنده موند و بعد از مجازاتش، از ایران رفت. پدرِ عسل از خون دخترش گذشت. خوشبختانه سامان رو زود به بیمارستان رسوندیم و دکتر‌ها تونستن نجاتش بدن اما سامان بعد از اون اتفاق مدت‌ها افسرده بود. اون قاتلِ مادرِ دخترش بود. و در آخر نیکا… طفلی نیکا… تو بغل خودم قد کشید و بزرگ شد. اولین باری که تونست حرف بزنه به من گفت مامان… سامان دیگه هیچوقت نتونست اون آدم سابق بشه و نتونست پدر خوبی برای نیکا باشه. من ازدواج نکردم که بتونم مادر خوبی برای نیکا باشم… وقتی نیکا بزرگتر شد و زمان دانشگاه رفتنش رسید به خواست پدرش واقعیت رو بهش گفتیم. نیکا روزهای سختی رو می‌‌گذروند و حالش خوب نبود. ولی با اومدن تو روز به روز حالش بهتر شد… اینارو بهت گفتم که بدونی نیکا تو چه شرایطی بزرگ شده… که بدونی نیکا تمومِ زندگیِ منه. دیگه طاقت دیدن غمِ تو چشم‌هاش رو ندارم. دیگه نمی‌خوام و نمی‌تونم که نیکا رو تو این حال و وضع ببینم… نیکا فقط با بودن تو حالش دوباره خوب می‌شه. حتی اگه لازم باشه حاضرم التماست کنم که دوباره به نیکا برگردی…”بعد از شنیدن حرفاش بیشتر از همیشه دلم برای نیکا تنگ شد. اشکام رو پاک کردم و گفتم: “نیکا چیزی بهم نگفته بود… چقدر گذشته‌ی من و نیکا شبیه همدیگه‌ست!”تعجب کرد و گفت: “گذشته‌ات؟!”لبخند زدم و گفتم: “مهم نیست… ممنون بابت اومدنتون و حرفاتون… من دیگه باید برم…”لبخند زد و گفت: “احتمالا الان کنار ساحل باشه!”خداحافظی کردم و به سمت ساحل رفتم. از دور نیکا رو دیدم که همون جای همیشگیمون نشسته بود. به سمتش رفتم، کنارش نشستم و گفتم: “تو هم مثل من دلت برای قو ها تنگ شده بود!؟”آروم به سمتم برگشت، به محض دیدنم شوکه شد و با تعجب بهم خیره شد. آروم آروم اشک تو چشم‌هاش جمع شد، لبخند زدم و گفتم: “بِنازم آبیِ چشماتو…”همین رو که گفتم بغضش شکست و شروع کرد به گریه کردن. بغلش کردم و سرش رو به سینه‌ام چسبوندم. چند دقیقه سکوت بینمون حکم فرما بود. وقتی نیکا آروم‌تر شد، گفتم: “فقط هفت سالم بود که با نوازش دست‌های مادرم از خواب بیدار شدم. کلی آرایش کرده بود و لباس بیرون تنش بود. محکم بغلم کرد و آروم شروع کرد به گریه کردن، چشم‌های مشکیِ قشنگش خیس اشک شده بود. چند لحظه بعد من رو از خودش جدا کرد و گفت که خیلی دوستم داره… بعد از اون روز دیگه هیچوقت ندیدمش! بقیه می‌گفتن که مادرم من و پدرم رو ول کرده و با یه مرد دیگه فرار کرده. هیچوقت حرفاشون رو باور نکردم، چون مادرم بهم گفت که دوستم داره… تمومِ بچگیم رو منتظر برگشتن و گرمیِ آغوش و شنیدن دوباره‌ی صداش بودم، ولی اون هیچوقت برنگشت! نمیدونم شاید واقعا دوستم نداشت، اگه دوستم داشت چرا رفت؟ اگه دوستم داشت چرا هیچوقت برنگشت؟ چرا هیچوقت سراغی ازم نگرفت؟ مگه من بچه‌اش نبودم؟ مگه اون یه مادر نبود؟ میدونی نیکا، زندگیم همیشه پر از شک و تردید بوده، مدام این سوال ها تو ذهنم تکرار می‌شد و میشه. بعد از مادرم تو اولین زنی بودی که تو زندگیم اومدی. همیشه یه حس ترس لعنتی عذابم میداد. همیشه از این می‌ترسیدم که تورو هم از دست بدم. از این می‌ترسیدم که تو هم بری و دیگه برنگردی… همین احساس ترس باعث شد که ناخواسته اذیتت کنم. من اشتباه کردم نیکا، امیدوارم که من رو ببخشی. من تورو همینجوری که هستی میخوام و…”نیکا حرفم رو قطع کرد و گفت: “نه، همینجوری نه! همه‌ی من مال تو، همه‌ی تو مال من! همون جوری که تو می‌خوای…”دوباره سکوت بینمون حکم فرما شد. چند لحظه بعد نیکا گفت: “واقعا متاسفم بابت گذشته‌ات رضا. منم یه چیزهایی رو در مورد گذشته‌ام بهت نگفتم…”حرفش رو قطع کردم و گفتم: “وقت زیاده برای حرف زدن در مورد گذشته! بیا در مورد آینده حرف بزنیم.”لبخند زد و گفت: “آینده برای من یعنی چند سال دیگه صبح‌ها تو بغل همدیگه از خواب بیدار بشیم…”گفتم: “و یکی باشه که زودتر از ما بیدار بشه!”ذوق کرد و گفت: “وااای آره رضا، بعد با اون دست های کوچولوش از خواب بیدارمون کنه.”یه لبخند شیطنت‌آمیز زدم و گفتم: “دست نداره که عزیزم!”خندید و با آرنج زد تو پهلوم و گفت: “مسخره… دلم برای شوخی های بی‌مزه‌‌ات تنگ شده بود.”خندیدم و گفتم: “منم دلم برای خنده های الکیت بعد از شوخی های بی مزه ام تنگ‌ شده بود…”نوشته: ریحانا

59