میرمردو نباید با زنم تنها میزاشتم

من فردی معمولی هستم سنم ۴٢ ساله… هیکلم تقریبا درشت هست. حدود ١۴ ساله که با همسرم ازدواج کردم اون زنی ٣٩ ساله با اندامی تو پر و بقولی گوشتی و اصطلاح چابی (chubby) و پوستی روشن و صاف داره، شکم ش کمی بر آمده… ولی سینه های بزرگش بیشتر خود نمائی می کنه. صورتی جذاب با موهای درهم مانند زنان روستائی. ما تو یه محله تقریبا پائین مستاجر بودیم و تو محله زیاد با کسی معاشرت نداشتیم گاهی فاطمه خانمی و گاهی سرور خانمی اونم حرف های خاله زنکی من هم ویزیتور شرکت خوراکی بودم که دائی خانومم برام جورش کرده بود… هی… در آمدی که کفاف بده… گذران زندگی می کردیم. البته زنم هم پرستار بچه بود و گاهی یه کمکی هم از اونجا می شد.دم دم های عید سال جدید بود که سرور خانوم بچه هاش رو آورد خونمون… با خنده پرسیدم چی شده سرور خانوم پرستار بچه خواسته… زنم با همون لحن من بهم گفت عروسی دختر شه می خواد جمع و جور کنه بچه هاش رو آورد اینجا همسایه س دیگه… پرستار چی چیه؟!..خوب دیگه کارمون در اومده بود درآمد زنم که عید ها بیشتر می شد حالا دیگه هیچی شده بود…سرور خانوم هی بچه ها رو می آورد و خودشون می رفتن دنبال تدارکات مراسم عروسی…سرور خانوم غروب اومد دنبال بچه ها کلی زنم رو ناز داد و ازش تشکر کرد… وقتی که رفت من زنم رو توی اتاق از پشت بقل کردم… مثل همیشه خودش رو بهم چسبوند… من بعد کمی بوس و مالوندن خمش کردم… تابش رو کمی دادم بالا و شورت و شلوارش رو با هم کشیدم پائین و بدون مقدمه کردم توش و تلمبه زدم… حدود ٣ یا ۴ دقیقه بعد ارضاء شدم و افتادم رو تخت… زنم هم خودش رو با دستمال کاغذی پاک کرد و وقتی خواست بره و خودش رو بشوره من دست ش رو گرفتم و کنار خودم خوابوندمش… یکم که شد بهش گفتم حال نکردی… ها؟گفت چرا خوب بود!. من مطمئن بودم داره واسه خودش میگه.گفتم باید زیادتر طول می دادم و بیشتر می مالوندمت درسته؟سکوت کرد و گفت تو راضی شدی و این مهمه…گفتم اصل رضایت هر دو هست…چیزی نگفت و بلند شد رفت دست شوئی که خودش رو تمیز کنه…شب بود که بازم سر صحبت راجب سکس زناشوئی مون رو باز کردم… اول با اوهوم… آها جواب داد ولی بعدش گفت همین زندگیه دیگه و تو راضی باشی کافیه…بازم می دونستم داره واسه خودش میگه… گفتم تو خودت مقصر هستی که اون چیزی که تو رابطه می خوای رو نمی گی… تو باید فانتزی هات رو تو رابطه مون بگی که تحریک بشی و لذت ببری اون موقع س که تو هم راضی می مونی…بهم نگاه کردگفت تو خودت فانتزی نداری؟گفتم حتما دارم برای ارضاء شدنم خیلی کمک می کنه…گفت چیه؟گفتم حالا هر چی…گذشت تا اینکه یه روز از سر کار اومدم خونه… بدجور هوس کرده بودم… اما بازم بچه های سرور خانوم بودن و باید تا رفتن شون صبر می کردم… مدتی بعد سرور خانوم اومد که بچه ها رو ببره کارت دعوت عروسی هم آورد سه روز بعد شب جمعه عروسی دخترش دعوت شدیم که تو حومه شهر و تو یه باغ بود.سرور خانوم که بچه ها رو برد من رفتم سراغ زنم ولی اینبار بهش گفتم بره تو اتاق خواب و لخت بشه و اونم رفت… من هم لباس هام رو کامل در آوردم و رفتم تو… زنم روی تخت نشسته بود و داشت تو آینه خودش رو می دید… بقل ش کردم و لب هاش رو بوسیدم… شهوتم یه جورائی دیوانه وار کرده بودم بدون مقدمهگفتم می خوام بکنمت و هرچه تو ذهنمه بهت بگم تو هم هرچه می خوای و دوست داری بگو… گفت می گم…سینه هاش رو مالوندم و نوک سینه های بزرگش رو خوردم…گفتم… اووه… چه زنی هستی… جوون زن خوشکلم… زیر چادرم بدنت کیر شق کنه… کیر هر مردی رو سفت می کنه… اووه…همونجور که می خوردم اومدم پائین کوس تپل ش رو لیس زدم واقعا اینبار داشتم لذت می بردم… جملات خودم!!.. وای خودم رو تحریک می کرد… زنم هم واقعا ناله می کرد…گفتم کوس جندت چه حالی میده یه کیر کلفت می خواد تو رو باید چندتا مرد بکنه…بازم ناله کرد…گفت من فقط کیر شوهرم رو می خوام… من رو بکن…کیرم رو تا آخر فشار دادم تو… ناله کرد و من هم تلمه زدم… واقعا حس جالب و متفاوتی داشتم… سینه هاش بالا و پائین می کرد… گفتم ازم کیر بخواه… می خوام موقع گائیدنت ازم کیر بخوای…گفت… می خوام… کیر می خوام…گفتم کیر یه مرد دیگه رو بخواه…گفت من فقط کیر تو رو می خوام کیر شوهرم رو تو خودم می خوام… اووه…من با شدت بیشتری تلمه زدم… شهوتم بیشتر شده بود فکر اینکه زنم با یه مرد دیگه باشه بیشتر شهوتیم کرد…گفتم می خوام از این به بعد موقع گائیدنت بی غیرت باشم ازم کیر مردهای دیگه رو بخواه آخ آخ…گفت آره… می خوام برام کیر بیار کیر کلفت می خوام…آبم با شدت اومد همه ش رو با فشار و تا تهش ریختم تو… واقعا حال داد مدت ها بود اینجور با شدت آبم نیومده بود…گفتم خیلی حال داد…زنم گفت منم خیلی حال کردم…فردا ش با اشتیاق و زود رفتم خونه زنم رو سریع برم تو اتاق و بدون مقدمه و بدون لخت کامل فقط شلوار وشورت ش رو کشیدم پائین خودم هم همینجور به پهلو و پشت ش دراز کشیم و کیرم رو با تف خیس کردم و کردم ش تو کوس ش… سینه هاش رو گرفتم و شروع به تلمبه زدن کردم…گفتم جوون چه جنده ای… کیرم تو کوس شه اووف…گفت درش بیار می خوام برات بخورمش…من بی اعتناء ادامه دادم…گفتم چه حالی داره گائیدنت… می خوام کوس دادنت به مردهای دیگه رو ببینم… خیلی حال میده وقتی به یه غریبه بدی… اووه جنده… جنده…گفت من دارم می دم تو چکار می کنی؟گفتم نگاه می کنم خیلی حال میده… بگو… ازم کیر بخواه… بگو…گفت کیر می خوام کیر یه مرد دیگه برام بیار… جرم بده… ای آی…آبم با شدت اومد و توش ریختم واقعا کیف کردم…پس فردا شد و من رفتم آرایشگاه و بعد خونه… زنم نبود رفته بود خونه سرور خانوم… من هم رفتم حموم و دوش گرفتم و قتی از حموم بیرون اومدم دیدم زنم برگشته یه آرایش خوشکل اما کم کرده یه جورائی سنگین…گفتم کی رفتی آرایشگاه؟گفت خونه سرور خانوم و به اسرار همراه عروس رفته…گفتم آها پس پول آرایشگاه جلو افتادیمخندیدم و اونم نیش خند زد… من یه پیراهن و شلوار پوشیدم و زنم یه پیراهن با دامن تا زانو و یقه باز که چاک سینه ش کمی مشخص بود آستین پیراهن ش هم کوتاه تا وسط بازوش بود… کون بزرگ ش واقعا تو اون پیراهن برجسته شده بود…گفتم ما اونجا کسی رو نمی شناسیم یکم پوشیده تر بپوشی بهتره…گفت من که همیشه چادر می ذارم… اگه دوست نداری عوض کنم…دیدم رو ذوقه…گفتم نمی خواد… بریم…رفتیم سر کوچه تاکسی گرفتیم و رسیدم سر باغ… دیگه هوا تاریک شده بود تو ی باغ رو میز و صندلی چیده بودن و هرکی با خانواده خودش دور یه میز بود… ما که رسیدیم… سرور خانوم اومد و باهامون سلام و علیک کرد و به زنم گفت تو که مهمون نیستی بیا کمکمون کن… زنم هم بلند شد که سرور خانوم چادرش رو گرفت و گذاشت رو صندلی کنارم… منم چون حس خودمونی باها شون گرفتم چیزی نگفتم خوب اغلب مهمون ها زن هاشون حتی بشتر و لختی تر پوشیده بودن… دیگه تو مهمونی بودیم که عروس و داماد اومدن همه هل هله می کردن که دیدم زنم اسفند دست شه و داره واسه عروس و داماد دود میده… داماد هم انعام داد نمی دونم چقدر بود… سرور خانوم به زنم گفت یکم برقص و دورشون دود بده زنم هم حالت رقص دود داد… تو پذیرائی ها که زنم هم داشت کمک شون می کرد متوجه شدم یه مرد شاید حدود ٧٠ ساله بد جور زنم رو برانداز می کنه دائم نگاه ش به اندام زنم بود مخصوصا وقتی که زنم از نزدیک ش رد می شد دهن ش هم تکون می خورد نمی دونم دقیق بگم شاید متلک می گفت یا چیزی… چون خیلی پیر به نظر می اومد منم بی خیالی سر کردم خوب دیگه عروسی بود و زیاد هم نمی شد پا پی الکی بشی… موقع شام زنم بعد از پذیرائی با یه سینی غذا اومد پیشم… مثلا سفارشی… نشست… گفتم خسته نباشی… گفت مرسی… شروع به خوردن کردیم… یه هو متوجه شدم پیر مرده اومد پیش مونگفت می تونم اینجا بشینم تا رفتم دستشوئی و بر گشتم جام نشستن…راست می گفت جاش چندنفر نشسته بودن و شام می خوردن و پیرمرده جائی نداشت…گفتم اشکال نداره سرپا که نمی تونی باشی و غذا بخوری بفرمائید…اونم نشست… زنم کمی خودش رو جمع کرد و یه نگاهی با سکوت بهم کرد… متوجه شدم که پیر مرده چشم ش به بدن زنمه و مخصوصا وقتی چاک سینه هاش بیشتر در میاد خیره میشه… بازم بی خیالی طی کردم و چون خیلی پیر بنظر می اومد…بعد ازمدتی زنم میز رو جمع کرد و ببره… من و پیر مرد تنها شدیم…پیر مرده بهم گفت: خوب پسر فامیل عروسی؟گفتم نه همسایه شونم…گفت واقعا یعنی تو محله ما هستین؟گفتم مگه شما هم همسایه هستین؟گفت آره وقتی می گم محله مون…گفتم آها… آره… گرفتم…نیش خند زد و گفت معلومه دیر می گیری… منم نیش خند زدم… و بدون سوال ازم گفتم که کجا هستیم و چکار می کنم اونم فقط گفت آها… خوبه…دیگه آخرهای جشن بود بعضی داشتن می رفتن. من گفتم نمی دونم این موقع شب ماشین گیر میاد بریم اینام سرویس نذاشتن… پیرمرده بهم نگاه کرد و گفت ماشین نداری؟ پس زنت رو با چی آوردی؟منم کمی خول وضع گفتم خوب با تاکسی اومدیم… چیزی نگفت و سرش رو بر گردوند…دیگه مراسم تموم شده بود زنم اومد که بریم… سرور خانوم اومد که ازمون تشکر و خداحافظی کنه… که پیر مرده رو دید گفت آه آقا صادق… خیلی خوش اومدین… بعد بهم گفت پس یه هم صحبت پیدا کردین… خندیدیم…سرور خانوم گفت ماشین دارین یا گفتین تاکسی بیاد دنبالتون؟گفتم نه میریم سر خیابون تاکسی می گیریم…سرور خانوم کمی جدی شد و گفت تاکسی اینجا! سر خیابون کجا؟ باید به تاکسی می گفتین بیا دنبالتون… بذارید من به بچه ها می گم برسوننتون…پیر مرده گفت نمی خوادمن می برمشون…زنم یه نگاه به پیرمرده کرد و رو به سرور خانوم گفت یه جور میریم… شما به مهمون هات برس…پیرمرده رو به زنم گفت من که ماشین دارم و تنهام چشمام هم زیاد تو تاریکی نمی بینه دارم هم بر می گردم بالاخره همسایه ایم… من گفتم خوب بریم دیگه زنم هم چیزی نگفت خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین… پیرمرده سعی می کرد سمت زنم راه بره اما زنم دائم سرعت ش رو کم می کرد که اون جلو بی افته… رسیدیم به ماشین… پیرمرده نشست سمت شاگرد و سوئیچ رو سمتمون گرفت و گفت ولا من چشمام زیاد تو شب سو نداره… من گفتم رانندگیم زیاد خوب نیست…گفت بده دختر… خوب زنم اغلب وقتی می رفت واسه پرستاری بچه ماشین برادرش رو می گرفت و فکر کنم پیر مرده تو محل دیده بودش…زنم بهم گفت بشین یواش تر میریم دیگه…گفتم ولش خودت بشین…زنم یه نگاهی به پیرمرده انداخت که سمت شاگرد نشسته بود و زنم باید کنارش می نشست و رانندگی می کرد… پیرمرده از ماشین پیاده شد و رفت پشت نشست زنم رفت پشت فرمان و من هم رفتم سمت شاگرد جای پیرمرده نشستم… استارت زدیم و را افتادیم یکم بعد پیرمرده خودش رو کشید جلو وسط مون و یه دستش پشت صندلی راننده گذاشت…گفتم چه ماشین سر حالی داری…گفت آره بچهبعد به زنم گفت دختر دست فرمونت خوبه…زنم آروم گفت مرسی…پیر مرده ادامه داد: که ٧سال پیش زنش مرده و الان تنهائی زندگی می کنه گاهی بچه هاش سری بهش می زنن ولی در کل زیاد نمی یان…زنم گفت… خدا همسرتون رو رحمت کنه…پیرمرده بدون جواب گفت نمیشه تنهائی سر کرد و برام سخته سه تا خونه دارم… دوتا مغازه دارم اینجا زمین و انجا این اما تنهائی مشکله…زنم یه لحظه نگاهش کرد…من گفتم تو همین محل خونه هاتونه؟گفت هست…زنم با خنده آروم بهم گفت تو چکار داری آخه؟…من گفتم همینجوری پرسیدم…پیرمرده روبه زنم گفت نه بابا اشکال نداره که بعد ادامه داد دوتا تو همین محل و اون یکی کلنگی و جای دیگه س… زنم بهش گفت به سلامتی…پیرمرده جواب داد ممنون خانوم…بعد از زنم پرسید دختر امشب خیلی خسته شدی…زنم هم با خنده گفت آره خوب دیگه همسایه هستیم…پیر مرده گفت نه بابا تو خیلی مهربانی که اینجور بهشون رسیدی… زنم گفت ممنون…متوجه شدم دست پیرمرده که رو صندلی راننده بود به شانه زنم انگار چسبیده… خودم رو به ندیدن زدم…بین راه پیرمرده گفت دختر گاهی میای کارای خونم رو برسی بعد بدون مکث گفت البته دستمزدتون بجا هست…زنم با کنایه گفت من پرستار بچه هستم…پیرمرده گفت آخ ببخشید.زنم هم سرد گفت خواهش می کنم…پیرمرده آروم و مسخره وار گفت پیرمرد ها هم بچه هستن دیگه…من خندیدم گفتم آره آدم که پیر میشه مثل بچه ها میشه…نه زنم و نه پیرمرده توجه نکردن انگار جلف شدم و هیچی دیگه نگفتم. توی راه پیر مرده با زنم حرف می زدن و گاهی باهم می خندیدن… منم یه جوارئی راضی بودم… رسیدیم دم در پیر مرده… کلید رو بهم داد که برم در رو باز کنم ماشین رو ببریم پارکینگ منم رفتم دو در رو باز کردم و زنم با پیرمرده مشغول حرف بودن متوجه شدم زمانی که داشتن می اومدن توی پارکینگ پیرمده موقع حرف زدن چند بار بازوی زنم رو به اشاره توجه ضربه زد… دیگه اومدیم خونه. منم شق کرده بلافاصله رفتم سراغ زنم… زنم بهم گفت باید بره دستشوئی منم لخت شدم و رو تخت دراز کشیدم که از دستشوئی بیاد همنجور دیگه خوابم برد صبح جمعه بود بیدار شدم زنم هنوز خواب بود و دیدم لخت کنارم خوابیده سینه های سفید و بزرگش بدجور کیرم رو سیخ کرد یکم دستمالیش کردم و کیرم رو از پشت دم کوس ش گذاشتم زنم خیس بود منم تا ته کردم توش و اونم ناله کرد…گفت بکن من رو… زنت رو بگاه… کیرت چه حالی میده…من با ولع بیشتر تلمبه زدم…گفتم اووف چه حال داری تو زن… کیر مردهای دیگه تو کوست… من بیغیرتم و دوست دارم من رو موقع گائیدنت بیغیرت صدا کنیزنم گفت بکن زن جنده ت رو بکن شوهر بی غیرت من بکن من رو…گفتم یه کیر دیگه واسه کوست حال میده اووخ آب ش رو بریزه تو رحم زنم اووخ… آبم اومد و همش رو توش خالی کردم واقعا حالش عالی بود…کمی کنار هم خوابیدیم من گفتم نهار چی داریم گفت قیمه منم چون دوست داشتم خوشحال تشکر کردم… دیگه بلند شدیم حموم کردیم… موقع ظهر بهش گفتم یه غذا ببر واسه این پیرمردهزنم گفت پیرمرده؟ گفتم آره دیگه همون که دیشب رسوندمون…زنم گفت آها آقا صادق رو می گی ولا بهتره خودت ببری زیاد نرمال نیست.گفتم چرا اون که با ما مهربان بود…زنم گفت نه بابا منحرفه…گفتم مگه چیزی شده؟گفت نه ولش…بقل ش کردم و گفتم می دونی که باید بهم بگی… گفت دائم تو عروسی دیدش می زده و بهش متلک می گفته… من خندیدم گفتم ولا این بدن و اون تیپ و اونم مرد تنها شاید فکر کرده بود تو هم مثل خودش تنهائی بتونه واسه شب تورت کنه ببره بکنتت…زنم لبخندی زد و گفت عوضی…بعد رفت غذا کشید که براش ببره یه ١٠ دقیقه بعد زنم با اخم بر گشت…گفت بهت گفتم مرده منحرفه…گفتم مگه چی شد؟گفت براش غذا بردم بهم گفت بیار تو بذار رو ایون من رفتم تو… تا غذا رو گذاشتم سینه هام رو چنگ زده و از تو لباسم کشید بیرون لخت کرد منم زدم کنارش و اومدم…شنیدن ش بدجور تحریکم کرد بقل ش کردم گفتم بذار به فرصت حساب ش رو می رسم نهار خوردیم و من دراز کشیم… دیگه تا شب گذشت… در زدن رفتم در رو باز کردم دیدم پیر مرده س و تو دستش چندتا نایلکس وسیله س… سریع اومد تو منم هم مقاومت نکردمگفت زنت کجاست؟ گفتم بالا ست…گفت بریم گفتم کجا؟ واسه چه؟… گفت باید معذرت خواهی کنه…من خواستم زودتر برم به زنم بگم که پیرمرده پیش رفت و توی حال و نشست… صدا کرد دختر دختر بیا یه لحظه زنم با تعجب سرش رو از تو اتاق بیرون آورد… تن زنم یه تاپ تنگ و یه ساپورت چسبون بود…زنم رو به من کرد و گفت این چرا اومده ؟من گفتم و… ولا… خودش اومد… اومد معذرت خواهی…زنم گفت خوب حالا بره…پیرمرد بلند شد رفت سمت زنم و خودش رو تا کمر خم کرد و به علامت شرم ساری پیشونی ش رو دست زد…پیر مرد گفت دختر من هنوز اسمت رو نمی دونم… من یه پیر مرد تنهام خوب وقتی یه دختر خوشکل با اون لباس های جذاب بیاد تو خونه من واقعا دیگه دست خودم نبود اختیارم رو از دست دادم… تو من رو ببخش خیلی تند رفتم…زنم کمی آروم تر گفت باشه حالا از اینجا برین دیگه…پیرمرده وسایل رو بالا آورد رو میز گذاشت…گفت اینام واسه تو دختر گرفتم اینم کباب واسه شام که اجازه بدی دورهم باشیم و من رو ببخشی…زنم بهش گفت من نسیم هستم…بعد اومد و نگاهی سریع به من کرد وسائل رو برداشت برد تو آشپزخونه… من نشستم که زنم سفره پهن کرد و کباب و بقیه رو چید و بهمون گفت بفرمائید… من و پیرمرده رفتیم سر سفره زنم نیومد پیر مرده صداش کرد نسیم جان نیسم خانوم شما تشریف نمی یارین؟ زنم سرش رو بیرون کرد و گفت من همین جا می خورم شما راحت باشین… پیرمرده گفت تا نسیم جان نیای من نمی خورم… من که لقمه دوم رو گرفته بودم گفتم عزیزم بیا آقا صادق اصلن نمی خوره که تو بیای… یکم بعد زنم اومد با همون پوشش و نشست بیشتر سمت من… پیر مرده یه لقمه درست کرد که بده به زنم زنم گفت مرسی و گرفت و خورد… مشغول خوردن بودیم که بازم پیرمرده لقمه درست کرد و تا نزدیک دهن زنم برد خواست بذاره تو دهنش که زنم سریع از دست ش گرفت و خودش گذاشت تو دهنش… بعدتر بازم پیر مرد لقمه درست کرد اینبار سریع تر برد و چسبوند به لب زنم و زنم دهنش رو باز کرد انگشت پیرمرد تو دهنم زنم رفت و موقع بیرون آوردن لب هاش رو لمس کرد… واقعا کیرم سفت شده بود…بعد شام من و آقا صادق رفتیم پای تلوزیون زنم چائی و میوه آورد… بازم واسه زنم میوه پوست کرد و با انگشت می ذاشت دهنش… گفت نسیم جوون تو واقعا خوبیرو به من گفت همچین زنی خیلی کم گیر میاد خوش شانسی ولا…من گفتم خوش شانسی نه خوش سلیقه…پیرمرده فقط گفت آها…چائی که خوردیم پیرمرده دست زنم رو گرفت و بوسید و بدون حرفی فقط خداحافظی کرد و رفت…شب که داشتیم می خوابیدیم به زنم گفتم آقا صادق واقعا دوستت داره… باهاش کمی مهربون تر باش… زنم هومی کرد و خوابم برد…فردا که از سر کار برگشتم آقا صادق رو دیدم که بهم گفت واستا پسر کارت دارم… از تو خونه چندتا نایلکس وسیله بهم دادم گفت ببر خونه… من هم گرفتم شون و بردم خونه زنم وقتی لوازم رو دیدگفت چیه ولخرجی کردی خوب اگه می خواستی خرید کنی می گفتی چی احتیاج داریم اونارو می گرفتی…گفتم اینا رو می گی صادق داده.زنم با تعجب گفت صادق؟ صادق کی؟ گفتم پیر مرده رو می گم… زنم گفتم واسه چی آخه؟ گفتم دوستت داره و می خواد دلت رو بجا بیاره…زنم نگاهم کرد و گفت آخه اینا رو بیشتر که داشتیم…من هم خندیدمگفتم دفعه بعد بهش صورت می دیم… ساعت ۶ عصر بود که در رو زدن آقا صادق بود بازم سریع اومد تو زنم رو ایون بود بلند شد و بهش سلام کرد…پیر مرده گفت نسیم جان خریدها رو لازم داشتی؟زنم گفت مرسی لازم نبود زحمت بکشین آون روز دیگه گذشته و فراموش ش کردم…پیر مرده گفت واسه اون نیست اصلن واسه کسیکه خودم دوست دارم گرفتمزنم کمی با خجالت گفت مرسی ولی بعضی ها رو داشتیم…پیر مرده گفت فردا صبح میام دنبالت بریم خرید خودمم یه سری چیز ها باید بگیرم که سلیقه ت رو لازم دارم…بعد داشت می رفت بازم دست زنم رو گرفت و بوسید و با اون دستش روی دست زنم رو نوازش کرد و گفت ٩ صبح میاد دنبالش…این صحنه بدجور کیرم رو سیخ کرد اما به زنم نزدیک نشدم… فردا که از سر کار بر گشتم زنم نبود اما خیلی وسیله تو حال بود… میوه، شیرینی، خواروبار و… اما زنم نبود گفتم شاید رفته خونه سرور خانوم… دو ساعتی گذشت دیدم در صدا کرد زنم بود اومد خونهگفتم کجا بودی؟گفت خونه صادق…گفتم خونه صادق…!گفت آره همون پیرمرده خودت… پرده ای گرفته بود واسه ش نصب کردم… بعد یکم پول گذاشت رو میز گفت اینم دست مزدم هم وسائل خونمون رو می خره و هم دستمزد میده بعد خندید…من خندیدم و آروم گفتم سینه های زنم چه می کنه…زنم گفت عوضی شنیدم… باهم خندیدیم…شب زنم بهم گفت که صادق بهش پیشنهاد داده سه تائی بریم تو اون خونه بزرگه و زندگی کنیم… من بهش گفتم عالیه اینجوری دیگه اجاره نمی دیم چون خرج خونه هم با پیرمرده س می تونیم بیشتر پس انداز کنیم و زودتر خونه بخریم…زنم گفت یعنی تو با این شرایط قبول می کنی… من با دوتا مرد تو یه خونه زندگی کنم…؟گفتم خوب چه بدی داره… خوبم هست.زنم گفت خوب بهش بگو موافقی…گفتم باشه فردا موقع برگشت خونه بهش می گم…زنم گفت نه صادق فردا میاد اینجا شام با هم هستیم…گفتم بهتر زنم رو بوسیدم و خوابیدیم…فردا که رسیدم خونه زنم یه پیراهن یه سره با دامن کوتاه تا بالای زانوش پوشیده بود یقه اش تا نصف چاک سینه بزرگ و سفیدش زده بود بیرون… انگار شورت پاش نبود چون برجستگی کونش بسیار نمایان بود…گفتم گفتم تیپ واسه آقا صادق ت زدی…بهم نگاه کرد و گفت مگه تو نیستی؟خندیدم… ساعت ٧ بود پیر مرده اومد و مستقیم رفت بالا با تعجب دیدم زنم رو بقل کرد هم رو بوسیدن به زنم گفت نمی تونه طاقت بیاره بهم رو کرد و گفت پسر می دونی که نسیم عشمه و مال منم هست…من که واقعا مونده بودم نمی دونستم چی بگم… زنم گفت اون می دونه ولی شاید یکم زود بهش گفتی… پیر مرده زنم رو بقل کرد که ببره تو اتاق خواب زنم بهم اشاره کرد که بیا من هم دنبالشون را افتادم… نرسیده به اتاق خواب پیرمرده لباس زنم رو در آورد زنم که نه شورت و نه سوتین زیرش پوشیده بود لخت روبروش ایستاده بود. پیر مرده پیراهنش رو در آورد و از زنم لب گرفت… حس توصیف ناپذیری داشتم… لذت و لذت خیلی لذت می بردم… سر زنم رو برد پائین زنم روبروش زانو زد و کمر بند پیر مرد رو باز کرد همینطور زیپ ش رو و شورت اسلیپ ش رو کشید پائین کیر راست کرده و نه چندان بزرگ اما کلفت ش جلوی صورت زنم بود… با لب هاش دور کیر پیرمرد گرفت رو شروع کرد به ساک زدن… زیر خایه و کیرش رو لیس می زدن و گاهی با اون دستش سوراخ کونش رو می مالید پیرمرد هم سرش رو گرفته بودمی گفت آره نسیم جوون تو دیگه الان زن من شدی… بدنت مال منه… بذار شوهر بی غیرتت بدونه دیگه مال من شدی… عشق من شدی…بعد مدتی پیرمرد سر زنم رو محکم گرفت و بخودش چسبوند تما آب کیرش رو با شدت تو گلوش ریخت… زنم هم همش رو قورت داد و بعد بازم کامل کیرش رو لیس زد و تمیز کرد…آب کیرم با تمام شدت بدون اینکه به کیرم دست بزنم تو شلوارم ریخت تا امروز چنین حسی نداشت… خیلی لذت داشت.دیگه جمع و جور کردیم و رفتیم شام زنم به آقا صادق چسبیده بود و دائم هم رو می بوسیدن و زنم رو ناز می داد… بعد از شان زنم بهم گفت یا تو حال بخواب یا بیا تو اتاق و یه گوشه بشین من گفتم دوست دارم بیام و ببینم… صادق گفت بی غیرت شاید من خوشم نیاد… زنم بهش گفت عزیزم همیشه که نیست بذار بیاد… صادق هم قبول کرد… زنم زدتر رفت تو اتاق خواب پتو کشیده بود و فقط سینه هاش بیرون بود منظره بی نظیری بود قرار بود یه مرد دیگه زنم رو امشب بکنه… آقا صادق که از در اومد تو لخت بود کیرش سیخ کرده پتو رو کنار زد و از زنم لب گرفت لب گرفتنشون حدود ۵ دقیقه طول کشید اون با دستاهاش هم جای بدن زنم رو دست می زد… بعد رفت پائین و شروع کرد با انگشتش تو ی کس زنم فرو کردن… زنم ناله می کردزنم می گفت… آی آی عزیزم خیلی خوبه خوبه جلوی شوهرم حال میدهبعد پیرمرده شروع کرد لیس زدن و خوردن کوس ش زنم گفت آره إره آی آی… بعد صحنه ای رو دیدم که تا حالا فقط شنیده بودم زنم با شدت ارگاسم شد آب کوس ش مثل فواره زد بیرون اووه چقدر آب… اووف…پیرمرده کیر ش رو گرفت رفت وسط پاهای نسیم پاهاش رو باز کرد و سر کیرش رو گذاشت دم کوس زنم… زنم کیرش رو زد عقب… بهم اشاره کرد برم جلو… من بلند شدم و رفتم جلوبهم گفتم می خوای من توسط این پیرمرد گائیده بشم… می خوای جلوی تو کوس بدم بهش؟… می دونی صادق کاندوم نمی ذاره ممکنه ازش حامله بشم تو بازم می خوای؟…من به علامت رضایت سرم رو تکون دادم و گفتم آره…زنم دستم رو گرفت و گذاشت رو کیر صادق و گفت بگیرش من گرفتمش سفت و داغ بود گفت بمالش و بذار تو کوسم… من کیرش رو مالیدم اووه خیلی داغ بود گذاشتم دم کوس زنم…گفتم آقا صادق خواهش می کنم زنم رو بکن… بذار لذت ببره.پیرمرده کیرش رو تا ته کرد تو کوس زنم… من عقب رفتم… زنم ناله کرد… آه… آی بکن… بکن… کوسم رو بگاه… من رو بکن آی… پیرمرده سینه های بزرگ ش رو چنگ می زد و گاهی لب هاش رو می بوسید…گفت تو دیگه زن منی هر وقت بخوام و هر جور بخوام می کنمت… اختیار دارتم… دیگه مال من شدی…زنم گفت آره مال تو شدم… هر کاری می خوای باهام بکن… اختیارم دست توئه…پیر مرد ه تو همون حالت ١٠دقیقه زنم رو گائید… ناله کرد که آی آبم داره میاد… تو آبم رو می خوای؟ می خوای تو رحمت خالی کنم؟ زنم گفت آره… بریزش. رحمم رو از نطفه ت پر کن… آب داغت رو بریز توی من…پیر مرده خودش رو به زنم فشار داد و نعره بلند زد و تمام آب ش رو توی زنم خالی کرد و رحمش رو پر از نطفه ش کرد… بعد کیرش رو کشید بیرون و کنار هم نفس نفس زنان خوابیدن… صبح جمعه بود من رفتم نون گرفتم تو حال که رسیدم صدای ناله زنم و می شنیدم بازم پیرمرده داشت زنم رو می گائید زنم روی شکم خوابیده بود و پیر مرده از پشت تو کوسش گذاشته بود و سینه اش رو می مالوند و سخت تلمبه می زد باز آب ش رو توی رحم زنم ریخت اونم بدون کاندوم… صبحونه که خوردیم دست زنم رو گرفتزنم گفت کجا بریم صاق جوون؟گفت حموم زن و شوهری و خندید…زنم رو برد حموم… حموم ما کوچک بود و دوتا توش خوب نمی تونستن جا شن و در رو زنم باز گذاشت تا من ببینم اول زنم بدن پیرمرد رو شست بعد کیرش رو مالوند و براش خوب ساک زد و پیر مرد زنم رو برگردوند و دست هاش رو روی دیوار گذاشت کیر سفت ش رو محکم کرد تو کوس ش و سخت تلمبه زد… انگار که ٧٠ سال ش نیست آخه این همه توان تعجب داره. ولا… بازم تمام اسپرم ش رو توی رحم زنم خالی کرد… از حموم که در اومدن زنم خسته رو تخت دراز کشید و پیر مرده رفت…روزی نبود که بیام خونه و این دوتا مشغول نباشن واقعاً لذت بخش بود حتی موقع کار هم ذهنم مشغول بود و تصور اینکه الان با زنم داره چیکار می کنه حشریم می کرد…کم کم بار و اساسیه رو جمع کردیم که طبق قرار قبلی بریم تو خونه جدید و سه تائی باهم زندگی کنیم… ساعت ۵ عصر بود و قرار بود آقا صادق بیاد و با نسیم برن بیرون… نسیم آماده شده بود و صادق هم اومد دم در چندتا بوق زد که نسیم بره…من گفتم عزیزم من باید با این پیرمرده حرف مردونه بزنم… لطف کن و اجازه بده…زنم گفت چی می خوای بگی؟گفتم واقعا باید بگم وگرنه این رابطه همین جا تمومه…زنم که متعجب از این رفتارم شده بود… گفت آخه الان؟ بذار شب اومدیم قبل خواب بهش بگو…گفتم نه همین الان وگرنه دیگه هیچی…زنم که من رو جدی دید قبول کرد رو ایون نشست… من رفتم بیرون و در سمت شاگرد رو باز کردم نشستم… سلام کردم…آقا صادق بدون جواب گفت تو اینجا چرا اومدی برو بگو نسیم بیاد برو…گفتم باید حرف بزنیم…گفت چه حرفی؟گفتم مردونه بریم جای دیگه.گفت حالا برو پائین بگو نسیم جوون بیاد شب موقع خواب حرف هات رو می شنوم برو پسر بگو عشقم بیاد…کمی با خشم و خیلی جدی در رو باز کردم و بهش گفتم اگه برم پائین رابطه تو زنم همینجا تمومه و دیگه نمی تونی نسیم رو حتی ببینی…خیلی جا خورد و خودش رو جمع کرد و گفت حالا بیا بالا و بگو چی می خوای؟ گفتم من هیچی و اینجام نمیشه بریم جای دیگه… ماشین رو روشن کرد و رفتین حوالی پارک محل و تو سایه ایستادگفت بگو پسر چته؟گفتم زنم نسیم تمام زندگیمه و تو هم نمی دونم چقدر دوستش داری؟ یا فقط بدنش و رابطه سکسی باهاش خوشحالت می کنه… نگاهی بهم کرد و گفت خوبه… غیرت برداشتی هه هه…گفتم خیلی جدی اگه به نتیجه نرسیم و من رو از دوست داشتن واقعی زنم مطمئن نکنی واقعا دیگه نباید ببینیش و تمام…بازم بهم خیره شد و گفت چی می خوای بگو؟گفتم بهت گفتم من هیچی ولی زنم رو باید دل گرم کنی تا بتونم قبول کنم بازم باهات ادامه بده و باهات باشه…گفت من نسیم رو دوست دارم و نه فقط برای سکس بلکه اون زن مهربون وجذابیه… الانم دارم می برمش پیش دوستام تا چمشون رو در بیارم… من عاشق زنت شدم و می خوامش و هرکاری براش انجام میدم…گفتم خوب پس بی حاشیه اون خونه ای که ما می خوایم بریم سه تائی توش باشیم و اون مغازه که تو خیابون هست رو فردا بزن به نام نسیم…گفت آها پس بگو… من واقعا اگه نسیم رو این چند وقته نمی شناختم فکر می کردم باهم نقشه کشیدین ولی این حرف نسیم نیست و خواسته تو هست…وسط حرفش گفتم خواسته من و نگرانیم برای زن عزیز تر از جانم نسیم…گفت اما تو برای لذتت اون رو به یه مرد دیگه دادی…گفتم لذت نه که نیست اما نسیم خیلی خوشحاله و نشاط داره این مهم تر از لذت من هست…پیر مرد کمی ساکت شد و گفت فردا خونه مغازه به اسم نسیمه ولی باید اول زن من باشه و یعنی اختیار دارش من باشم نه تو… گفتم باشه…گفت الانم می رم پیشش…گفتم تا فردا و بعد از محضر نباید هم ببینید… بعد محضر می تونی باهاش هر کاری بکنی…پیرمرد کمی سرش رو پائین انداخت و گفت باشه من پیاده شدم و سریع خودم رو به خونه رسوندم تا یه وقت اون زودتر نره سراغ زنم و مخ ش رو کار بگیره… رسیدم خونه نسیم لباس هاش رو در آورده بود و داشت کار خونه رو انجام می دادبهم گفت حرف مردونه ت تموم شد؟گفتم بله… فردا تو صاحب یه خونه و مغازه می شی…گفت چی؟!گفتم براش شرط گذاشتم اون خونه و مغازه رو به نامت بزنه وگرنه رابطه تون برای همشه تمومه…زنم یه جورائی با رضایت گفت قبول کرد؟ آخه من بهش عادت کردم… یه وقت نیاد پیشم اذیت می شم…بقل ش کردم و گفتم قبول کرده و اکه زیر قولش بزنه باید فراموشت کنه… چه فراوان مردهای دیگه… ازاین صد برابر بهتر…زنم سرش رو با ناراحتی پائین انداخت و آروم گفت یعنی امشب نمی یاد؟گفتم تا فردا صبر کن بعد از محضر دوتائی برین خونه ش سه روزی باهم عسلی زندگی کنید… تو دیگه زن ش میشی و اول اختیارت می افته دستش… زنم سکوت کرد و چیزی نگفت…اون شب خواستم به زنم نزدیک بشم که دیدم حس و حال نداره من منصرف شدم فردا آقا صادق اومد در خونه و گفت مدارک نسیم رو براش ببرم من هم بردمگفت حدود ساعت ١١ بیاین محضر و فقط امضاء بزنه تمام…من به نسیم گفتم واسه چند روز لباس جمع کن بعد محضر باهاش برو خونه ش و دیگه زنش شدی…نسیم هم وسایل جمع کرد و گفت مطمئمی چون بعد این چند روز شاید نتونم دیگه تا مدتی باهات رابطه داشته باشم…واقعا منظورش رو خوب متوجه نشدم… خلاصه اونروز محضر رفتیم وبعد پایان کار من خواستم برم…پیرمرده گفت کجا پسر راه دوره واستا باهم بریم…گفتم تو زنم دیگه چند روزی باهم تنها باشین بعدا اسباب کشی می کنیم میریم خونه جدید…پیرمرده گفت یعنی اختیارش با من و هر کاری؟گفتم آره قول و قول دادیم به هم…چشمای آقا صادق برق زد مثل عروس و دامادها نشستن و رفتن انگار که عجله داشتن… من رفتم خونه و دراز کشیدم که خوابم برد ۴ روز بود که از زنم خبری نبود و روز پنجم وقتی برگشتم دیدم خونه س واقعا مثل جنده لباس پوشیده بود من رو دید اومد بقلم کرد و گفت بریم تو اتاق خواب رفتیم تو اتاق خواب خواستم بکنمشگفت من شوهر دارم و بعد حلقه جدیدش رو نشونم دادگفت نطفه ش تو رحمش داره نی نی میشه…نمی خواد با من رابطه داشته باشه و فقط در حد همین بقل و بوس و مالوندن. منم که به پیرمرده قول دادم هیچ کاری نکردم…٢ روز بعد ما رفتیم خونه جدید که به اسم نسیم بود… اونجا من نقش مترسک داشتم… آقا صادق که الان اختیار دار نسیم بود گاه و بی وقت نسیم رو می گائید و آبش رو تمام تو کوس ش خالی می کرد رحم زنم پر از نطفه آقاصادق بود…۶٠ روز بعد نسیم از ش حامله بود… بچه ای که همه به خیال بودند مال منه اما اون بچه آقا صادق بود… زندگی که من برای خودم تشکیل داده بودم صاحبش آقا صادق پیرمرد خوش شانس بود.تمام شد.نوشته: arya5577

763