...قسمت قبلفاصله زیادی تا خونه آبجی نبود ، معمولا پیاده میرفتم و مهسا هم همیشه پیاده می اومدتوی راه مهسا یه لحظه هم دستم رو ول نمیکرد ، درست مثل دوتا عاشق بودیم ، آدم هایی که از کنارمون رد میشدن گاهی بهمون خیره میشدنمهسا گفت امیر ، کمتر منو با اسم خالی صدا میکرد و معمولا دایی میگفتگفتم جانمگفت به نظرت این آدم هایی که از کنار ما رد میشن ، فکر میکنن ما چه نسبتی باهم داریمگفتم منظورت چیه ؟گفت به نظرت فکر میکنن ما دایی و خواهر زاده ایم یا دوست پسر و دوست دختر یا حتی زن و شوهرفهمیدم مهسا هم به من علاقه داره ، یا حداقل منظور رفتار امروز منو فهمیدهگفتم احتمالا فکر میکنن دوتا عاشق هستیمبرق خوشحالی رو توی چشماش دیدم ، دستم رو محکم فشار داد و خودش رو بهم چسبوند و لبخند رضایت اومد رو لباشتوی راه گاهی بازوم به سینه اش میخورد و دلم میخواست وسط خیابون جلو همه بغلش کنم ببوسمش و بدنش رو لمس کنم ، پیش خودم سینه هاش رو تصور میکردمرسیدیم خونشون و مث همیشه گرم و پر شور بودن ، آبجیم مشغول آشپزی بود و شوهرش پای تی ویمهسا رفت توی اتاقش و منم نشستم و مشغول صحبت شدمحواسم پیش مهسا بودوقتی مهسا برگشت احساس کردم ضربان قلبم چند برابر شدمهسا یه شومیز سفید بدون آستین و کوتاه پوشیده بود یقه بازی داشت و با یه گره روی شونه راستش بسته شده بود یه ساپورت گل بهی هم پاش بود ، محو تماشای بدن زیباش شدم ، راه رفتنش ، فرم زیبای رون و پاهاش و لبخند های خونه خراب کنشمهسا یه لبخند قشنگ بهم زد و رفت آشپز خونه ، رفتم توی فکر ، احساس کردم مدت هاس عاشقش هستم ، برام عجیب بود چطور یه دفعه این احساس شروع شد و اینجوری گر گرفتمهسا اومد کنار من نشست یه جوری بهم لم داد و شروع کرد به صحبت کردن ، نمیدونم داشت خودش رو برا باباش لوس میکرد یا برا من ، بچه گونه حرف میزد و میخندیدباباش از درس هاش پرسید و مهسا گفت وقتی استاد مهندس دارم غمی ندارمبعد شام گفتم مهسا یه نگاه به سوال ها بنداز تا اینجام اگه مشکلی داشتی حلش کنیم ، اصلا خوشش نیومد ولی وقتی یواشکی ازش نیشگون گرفتم مث برق بلند شد و رفت اتاقش ، انگار منظور منو فهمیده بودچیزی نگذشت که صدام زد دایی بیا لطفارفتم اتاقش ، بوی ادکلن ملایم و خیلی خوش بویی می اومد ، با لبخند داشت نگام میکرد ولی بجای اینکه پشت میز باشه روی تخت دزار کشیده بودمن که وارد شدم رفت رو شکم و کتابش جلوش بودحالا که دراز کشیده بود برجستگی کونش بیشتر و قشنگ تر بود ، بدنش عالی بود یه بدن بی نقص بدون چربی اضافی ، خیلی خوش اندام و خوش قد و بالاشومیزش یه کم بالا رفته بود و کمرش پیدا بود ، قلبم داشت می اومد بیرونگوشه تختش نشستم و یه مسئله رو باهم حل کردیم معلوم بود کامل بلد بودهدستم رو گذاشتم رو کمرش و از بالا تا پایین میرفتمگفت امروز بهترین روز زندگیم بود ، دستم رو بلند کردم و آروم زدم رو باسنش و گفتم چطور شیطونکانگار منتظر این حرکت بود ، برگشت رو پشت و گفت : وقتی پیشت هستم خیلی بهم خوش میگذرهچشمام توی چشماش قفل شده بود تو فکر این بودم خم بشم و ببوسمش که مامانش صدا زد مهسا بیا میوه ببر برا خودت و داییمهسا بلند شد یه بوس طولانی از لپم گرفت ، خواست بره که دیگه دل رو به دریا زدم و صورتش رو با دو دست گرفتم و لبش رو محکم بوسیدممهسا چیزی نگفت و سریع رفتدل تو دلم نبود ، نکنه مهسا ناراحت بشه ، عجله کردم ، نباید این کارو میکردم نمیدونم چقدر طول کشید تا مهسا برگشت ولی پیش من انگار یه ساعتی شدبا ظرف میوه برگشت ، با همون لبخند زیبادلم یه کم آروم شد میوه رو روی میز گذاشت و برگشت پیشم ، درست رو به روم نشست و انگار منتظر بود حرفی بزنم ، ولی من خشک شده بودم ، دیدم پا شد در اتاقش رو بست و مستقیم اومد طرفم توی چشمام نگاه کرد و با لبخند گفت آقای خونه چی میل داره ، لبخندی زدم و گفتم تو رو میخواماومد توی بغلم و من از پشت افتادم رو تختلباش رو گذاشت روی لبم و یه بوسه طولانی بهم داد و بعد سرش رو گذاشت روی سینه امموهاش رو نوازش میکردم و انگار کلمات خودشون می اومدن ، عزیز دلم ، عشقم ، خانمم …ترس اینکه کسی بیاد باعث شد بلند بشیم یه کم میوه خوردیم و گفتم مهسا من دیگه برمصورتش رو برا بوسه آورد جلو این بار چند بار لباش رو کوتاه مدت بوسیدم وقتی خم میشد از یقه لباسش سینه هاش رو چند بار دیدم ، کوچیک بودن ولی خوش فرم بودن کاملا گرد و ایستاده ، شل و ول نبود ، دلم میخواست سینه هاش رو لمس کنم ولی این کارو نکردم دلم نمیخواست ناراحت بشه ، خیلی حرف نمیزدیم و بیشتر همدیگه رو نگاه میکردیم ، قشنگ توی چشماش احساسش پیدا بود ، مطمعنم که شهوت نبودتوی راه برگشت همش توی فکرش بودم ، یه ثانیه از سرم بیرون نمی رفت ، جلوی ساختمون بودم که پیامک داد ، عشقم رسیدی ؟جواب دادم اره زندگیم الان رسیدمیه ساعتی پیام بازی کردیم بدون اشاره به اتفاقات امروزگفت فردا کی بیام پیشت ، گفتم بعد کار برسم خونه پیام میدم تا زود بیایفردا سرکار طولانی ترین روز کاریم بود ، حتی همکارا هم از حالم می پرسیدن ، انگار استرس و عجله توی چهره ام معلوم بودساعت ۱۵:۳۰ بود که رسیدم ، سریع دوش گرفتم و به مهسا پیام دادم که بیادیه شات قهوه اسپرسو خوردم و احساس سر حالی عجیبی داشتمزنگ خونه خورد و مهسا اومد با یا کیف توی دستشدر و بستم و همون جلوی در بغلش کردم ، با مهربونی تمام گفت مرد من چطوره ؟گفتم تا وقتی خانمم پیشم باشم فوق العاده امکیف رو گرفتم چنتا لباس آورده بود ، لباس های راحتی و وسایل حمومگفتم چایی ، قهوه یا شربتگفت قلیون و زد زیر خندههیچ کدوم اهل دود نبودیم ، براش قهوه زدم و رفت لباس عوض کنهوقتی برگشت ، یه تاپ سفید یقه باز تنش بود که بند سوتینش مشخص بود ، یه سوتین صورتی که با رژ لب و کش موهاش ست شده بودیه دامن بلند مشکی هم پوشیده بود ، لختی پاهاش از زیر دامن معلوم بودیه کم قربون بلاش رفتم و بغلش کردم ، آشپزخونه نسبت به حال و پذیرایی پله میخورد ، رفت روی پله تا هم قد من بشه ، دستش رو دور گردنم حلقه کرد و شروع کردیم به لب گرفتن ، مست بوی بدن و طعم لباش بودمنمیتونستم ولش کنم ، بغلش کردم و یه کم چرخ زدم ، صدای خنده هاش به خونه ام زندگی داده بودقهوه اش رو خورد و مشغول درس شدیمقلبم خیلی تند میزد ، احساس میکردم مهسا هم مث من حواسش به درس نیست ، بوی ادکلن و بوی موهاش حسابی دیونه ام کرده بود ، هر لحظه دلم میخواست بغلش کنم ، بی اختیار کیرم داشت بیدار و سفت میشد ، به بهانه آب خوردن بلند شدم و رفتم آشپزخونه ، یه کم آروم شدم و برگشتم ولی تا نشستم مهسا با خنده گفت : میگفتی تا خانمت برات آب بیارهانگار دوباره گر گرفتم ، کشوندمش سمت خودم و گفتم قربون خانمم بشم ، لبام رو روی لباش گذاشتم و شروع کردم به بوسیدن ، نمیتونستم خودم رو ازش جدا کنم ، کم کم شروع به خوردن لباش کردم ، صدای نفس هاش بلند تر و همراه با یه ناله ریز شده بود ، اونم مثل من کاملا حشری شده بودتوی چشماش نگاه کردم و گفتم مهسا میدونم داییت هستم ولی میخوام بدونی که عاشقت شدم ، قبل از اینکه چیزی بگم دوباره شروع به خودرن لباش کردمبیشتر بهم چسبید ، دست چپش روی شونه راستم بود و با دست راستش پشت موهام رو چنگ میزداحساس میکردم توی ابرهام ، حس میکردم با مهسا یکی شدم ، هزاران فکر توی سرم بود ، نمیتونستم ذهنم رو کنترل کنمیه دفعه از توی بغلم در اومد و خنده کنان فرار کرد ، گفت اگه راس میگی بیا خانمت رو بگیرافتادم دنبالش گفتم گرفتمت چی؟گفت هر کاری دلت خواست بکنتوی خونه دنبالش می دویدم ، گاهی از پشت می گرفتمش و میبوسیدمش ، ولش میکردم تا دوباره فرار کنهوقتی میدوید کونش رو از زیر دامن نگاه میکردم ، یه کون گرد و خوشگل ، رنگ شورتش معلوم بود ، صورتی بود ست شده با سوتین و رژ لب و کش موتصمیمم رو گرفته بودم ، مهسا دیگه فقط خواهر زاده من نبود ، حالا معشوقه و دوس دخترم بودمهسا به سمت اتاق خواب دوید و خودش رو روی تخت انداخت ، دامنش بالا رفته بود و ساق های قشنگ پاش پیدا بودمحو تماشاش بودم همه چیز ما رو به سمت این تخت دو نفره کشونده بودادامه...نوشته: امیر
58