...قسمت قبلسلام.من نیما هستم.ممنونم از اینکه داستان منو خوندید و نظر دادید.از اون دوستمون عذرخواهی میکنم من به هیچ گرایش جنسی توهین نمیکنم و قضاوتم نمیکنم. هرکس تو هر عقیده ای محترمه و اصلا منظورم این نبود. به هر حال میخام ادامه داستانمو بگم.تو سربازی که گفتم چطور از پارتنرم جدا شدم و کلا دمق بودم و گوشه گیر. از شانس من هیچوقت تو آسایشگاه سربازی نخابیدم. ب خاطر اینکه خوش خط بودم شدم سرباز کارگزینی و تو همون اتاقم شبا میخابیدم. بعد مدتها یه پسری ب اسم حامد تونست تو قلبم نفوذ کنه. من آنفولانزا گرفتم و دو هفته تمام مثل پرستار بهم میرسید.هیکل درشتی داشت و سیاه چرده بود. تو تنهاییام اونو تصور میکردم و عاشق مهربونیاش بودم. دستای مردونه و قوی که داشت وقتی دستمو کنار دستش میزاشتم کاملا بهم میومد.یه شب اومد پیش من رو تخت من خوابش برد. دلم نیومد بیدارش کنم و منم بغلش خابیدم.نگاش میکردم قیافه مردونشو صورت و ته ریششو. آروم چشمشو بوسیدم.بعد بهش پشت کردم و رفتم تو فکر. پاشدم لباسامو در آوردم.بدن سفیدم مثل ابریشم برق میزد.نور ماه از کنار پنجره یه گوشه اتاقو روشن کرده بود.پنکه سقفی کار میکرد و عطر ملایمی که ب خودم زدمو پخش کرد.بقدری باسنم و پاهام سفید و بدون مو براق بود که جرات نمیکردم هیچوقت بی لباس باشم.اما حامد شده بود همه کسم. تپش قلبم امونمو بریده بود اما دلو زدم ب دریا رفتم بغلس بهش پشت کردم و دستشو انداختم رو سینم. تا صبح نتونستم بخابم. بیدار نشد که نشد و منم سرخورده پاشدم لباسامو پوشیدم و رو زمین جا انداختم خابیدم. حامد نفهمید و هیچوقتم فرصتش نشد و بالاخره از گروهان ما منتقل شد. دوماه مونده بود سربازیم تموم شه.شدت شهوت و خاستن ولم نمیکرد.همش تو اتاق با خودم ور میرفتم. همه سربازارو برانداز میکردم. تا اینکه یه شب اون اتفاقی که منتطرش بودم سررسید.مهدی آشپز مون بود.شبا قبل خواب میومد جلوی در اتاق من تو تاریکی حرف میزدیم من تو جام اون جلوی در روی صندلی. سیگار میکشید درددل میکرد و من که خوابم میبرد اونم میرفت.اونشب اومد و من کامل لخت بودم. تو تاریکی.تابستونم بود هیج چی روم نبود. یه درصد به مغزم نمیرسید این اتفاق برام بیفته.من از خستگی دو دقیقه هم از حرفاشو نشنیدم و این رفتنی اومده بود رومو بکشه بره دید چیزی رو که من تمام مدت قایمش کرده بودم…تا اینکه اومد رومو بکشه چیزی که نباید دیدو دید.یه هو تمام بدنم گرم شد. دهنشو چسبوند به سوراخ کونم و همونجوری باشهوت میخورد و بو میکشید . من میگفتم نکن مهدی.اما نکنی که من میگفتم از صدتا بکن بدتر بود. ناز میکردم مثلا نمیخام و اون همونجوری با ولع میخورد و میگفت نیما سگت میشم خرت میشم هر کاری بگی میکنم قربونت بشم .خلاصه سینه هامو لبمو پاهامو جوری لیس میزد که من دوبار ارضا شدم فقط با خوردن مهدی. بعد بغلم خابید ودستمو گرفت گذاشت رو کیرش. میگفت جونمی نیما. میمیرم برات. دستمو بردم سمت کیرش . آخ چقد بزرگ بود.با ناز گفتم مال منه؟ گفت اره عشقم مال خودته.آخ که ضد حال همه جا هست.صدای پا اومد. کمک آشپز در بدر دنبال مهدی بود ازش سیگار بگیره.مهدی رفت زیر تخت.گفت ردش کن بره. تا اومد پسره گفت نیما بیداری؟ مهدی اینجاس؟ گفتم نه مهدی اینجا چیکار داره.گفت هر شب میومد گفتم حتما اینجاس. ببخشید و رفت.مهدی رفت بهش سیگار بده و برگرده که من دیگه از حس افتادم.مدرو قفل کردم.حس پشیمونی داشتم اما کاریش نمیشد کرد.مهدی اومد در زد نمیا جان مادرت درو باز کن.از اون اصرار و از من انکار.رفت.دو شب بعد من رفتم آشپزخونه شام بردارم. کسی نبود تا خم شدم شاممو بردارم از پشت منو گرفت. ترسیدم گریه کردم از شدت ترس.بعد منو برد سمت تشکی که انداخته بود و از قبل نقشه کشیده بود.قبلشم شیره کشیده بود و خلاصه بلایی ب سرم آورد که نگو نپرس.درد همراه بالذت. بوسه هاش قربون صدقه رفتناش. فکر میکنم بین ۱ تادو ساعت طول کشید.بعد آبشم ریخت توشو بغل من بیحال افتاد. گفت نیما ببخشید من دوروزه داشتم میمردم از دوریت.گفتم اشکال نداره ولی قسمت میدم رازمو فاش نکن که اینجا میکشن منو اگه بفهمن.گفت تو مال خودمی میکشم هر کی سمتت بیاد.آخ که چقد دوس داشتم روم غیرتی شد.تو اون دوماه باقیمونده مهدی یه شب درمیون منو کرد و دیگه من عادت کردم.ادامه دارد…
48