من ظاهرم غلط اندازه فقط

هنوز از وقت ناهار کمی مونده بود. داشتم با گوشیم ور میرفتم که خانم سمیعی اومد توی اتاق، بلند شدم و سلام وعلیکی کردیم و تعارفش کردم بشینه. همکار یک واحد و طبقه دیگه بود .هیچ ارتباط کاری باهم نداشتیم و معمولا موقع ناهار یا بصورت تصادفی می دیدیمش . متاهل بود و همیشه هم یک چادر کش دار و جلو بسته ، روی سرش . نشست جلوی میزم .بد موقع هم مزاحم شدم ؟نه خواهش میکنم ، بفرمایید در خدمتم؟راستش چند وقتیه میخواستم باهاتون صحبت کنم ، فرصت نمیشد . امروز هم توی نهار خوری ، ناخواسته صحبتاتون رو می شنیدم. میخواستم ببینم امکانش هست ما هم توی برنامه های تفریحی تون شرکت کنیم ؟ البته با اجازتون یکم هم توی پیج اینستا تون فضولی کردم ، فکر کنم گروه باحالی دارید!!لبخندی زدم : حتما، چرا که نه! ولی اون عکس ها گول زننده هست ، خیلی اعتماد نکنید ! کوه سختیهای خودش رو داره .بله میدونم، زیاد میرم !یکم براندازش کردم، لابد از ایناست که تا اول دربند میرن چای قلیون میکشن و میان ! دوباره پرسید میتونیم شرکت کنیم؟ گفتم این هفته بیرون از تهرانیم ولی هفته دیگه ، اگر مایل بودید در خدمتیم .سریع گفت بیرون از شهر هم مشکلی ندارم ،میتونم بیام !!یک گروه نه نفره (چهارتا خانم و پنج تا آقا) هستیم که چند سالی هست با هم مچ شده ایم.از کوه شروع شد و رسیدیم به کافه ، رستوران و ایرانگردی ولا به لای برنامه هامون جشن تولد اعضا رو هم بر پا میکردیم . توی این چند ساله افراد زیادی اومدن و رفتن ولی در نهایت ما نه نفر موندیم .این هفته هم تولد لیلا بود . هرچند معمولا کسی مخالفت نمیکنه، ولی برای حفظ آرامش و صمیمیت گروه ، باید با بچه ها مشورت میکردم. گفتم پس اجازه بدید با گروه مشورت کنم ، بهتون اطلاع میدم . شب با بچه ها صحبت کردم . گفتند مشکلی نیست اونم مثل بقیه! یکی دوهفته میاد ومیره پی کارش. روز بعد باهاش هماهنگ کردم. قرار شد صبح جمعه همراه مجید وناهید (که زن وشوهرند) که مسیرشون یکیه ،بیاد.ساعت هفت صبح روز جمعه به مقصد رسیدیم پیاده که شدم ،با صدای سلامش برگشتم !دیدن شمایل جدیدش شوکه ام کرد. همش فکر میکردم حداکثرچادرش رو برداشته باشه ولی کلا نوسازی کرده بود. لباسهای اسپرت و تنگ کوه وکلاهی که موهاش رو دم اسبی از پشتش آویزون کرده بود.حتی تصور میکردم قدش هم از زمانی که چادر سرشه، بلندتر ه ،کلا تصویر قبلی که توی ذهنم بود رو شست . از دیدن تیپ و هیکل فوق العاده سکسی که همیشه شوکولات پیچ شده بود، حسابی سورپرایز شدم . طبق عادت گروه دستم رو بسمتش دراز کردم وخوش آمدی بهش گفتم ، انتظارش رو نداشتم ولی دست داد واحوالپرسی کرد ! بعد از خوش وبش مرسوم حرکت کردیم .بعد از حدود سه ساعت پیادروی، بالاخره به مقصد رسیدیم . تا چایی وصبحانه آماده بشه بچه ها سرگرم بزن و بکوب شدن .لا به لای رقص و شیطنت شون، ناهید اومد سمت ما : لگدی به پام زد : چیه ، سر به زیر شدی؟ سیما جون تو نمیخوای تکونی به خودت بدی ؟ دستش رو کشید ، بدون مقاومتی ، همراهش رفت وشروع به رقصیدن کردن . هنگ کرده بودم ،عجب!!! این دیگه کیه ؟ باورم نمیشد همون خانم سمیعی چادر و چارقدی توی شرکت باشه ! انگار با همه وجود می رقصید . بدنش پیچ وتاب میخورد و موهای پر پشتش رو توی باد رها کرده بود و با حرکاتش دلبری میکرد ! انگار باید منتظر سورپرایزهای بیشتری ازش باشمچند ماهی گذشت وعضو ثابت گروه شد. توی همه برنامه حضور داشت انصافا هم خودش رو توی دل همه جا کرده بود و همه دوستش داشتند .رابطه همکاری هم باعث شده بود که با من گرمتر و راحت تر از بقیه باشه . دیگه رسما سیما صداش میکردم و باهاش شوخی میکردم .اونروز توی یک مسیر مال رو می رفتیم وکنار مسیر یک شیب لغزنده و سنگلاخ . سنگ زیر پاش لغزید و تعادلش بهم خورد. پشت سرش بودم، سریع دستش رو گرفتم ولی سرعتش زیاد بود و منم همراه خودش کشید پایین! در حالیکه دستش رو محکم گرفت بودم وسیما هم جیغ میکشید ، چندین متر سر خوردیم و تا بالاخره موفق شدم دستم روبه یک بوته گیر کنم و بایستیم . خوشبختانه خطر از بیخ گوشمون گذشت . با کمک بچه ها خودمون رو بالا کشیدیم ولی دست و پهلوی من از بس روی سنگها کشیده شده بود خراشیده بود .سیما بشدت ترسیده بود و خانمای گروه دلداری میدادند و کمکش میکردند ومنم با کمک مجید دستم رو باند پیچی میکردم .از جام که بلند شدم، لیلا گفت سعید چرا پیرهنت خونیه! الکی گفتم خون دستمه! مجید خواست پیرهنم رو بزنه بالا ،گفتم ولکن چیز مهمی نیست بذار ظهر که نشستیم . سیما شنید، با عجله از جاش بلند شد و اومد سمتم . با اصرار پیرهنم رو زد بالا ، پهلوم خیلی خراش برداشته بود. نگاهی بهم انداخت و با بغض مشغول تمیز کردن زخما و باند پیچی شد .کارش که تموم شد ، یهویی دست انداخت گردنم و صورتم رو بوسید ! سعید من معذرت میخوام ! نگاش کرد: معذرت برای چی، ؟ این اتفاق ممکنه برای هر کدوممون پیش بیاد ، لطفا بیشتر مراقب باش !هنوز استرس و ترس رو داشت . بچه یکم باهاش شوخی کردند وسر به سرش گذاشتند و راه افتادیم . خلاصه اونروز به خیر گذشت ، ولی انگار عذاب وجدان داشت و ادای دین میکرد تا چند روزی حتی توی شرکت مرتب پیگیر اوضاعم بود.یک روز صبح که رفتم دنبالش گفتمراستی سیما شوهرت مشکلی نداره با صبح زود بیرون اومدن یا روز جمعه ها توی خونه نبودنت؟چپ چپ نگام کرد ! به شوخی گفتم:البته جرات نمیکنه مخالفت کنه !سعید شوخی میکنی ؟چی رو شوخی میکنم ؟من دو ساله طلاق گرفتم!!!یک جفت شاخ روی سرم سبز شد! گفتم :یعنی چی؟مگه چند وقت با هم بودید ؟کلا یکسال نشد. خیلی مشکل داشتیم و جدا شدیم . فکر کردم میدونی ؟نه من که توی واحد شما نیستم، خبر نداشتم ، همش فکر میکردم هنوز متاهل هستی !دیگه بخاطر اینکه یادآوری اذیتش نکنه ادامه ندادم. ولی از اون روز ، فاصله ای که بخاطر اینکه فکر میکردم متاهل،گرفته بودم کم کم برداشته شد! و شوخی هامون بیشتر شد . البته توی گروه رابطه ها همیشه بر اساس احترام و رعایت حدود بود و شاید رمز ماندگاری گروه هم همین بود. با وجود آزادی و راحت بودن کسی خارج از عرف رفتار نمیکرد.دو سه روزی تعطیل بود و برنامه ای نداشتیم چون اینجور موارد بچه ها اکثرا با خانواده بودند. روز قبل با سیما که صحبت میکردم گفت سعید اگر برنامه ای نداری، میشه بریم کاشان ؟ فکری کردم ، بد نبود! بهتر از تنهایی توی خونه نشستن بود .ساعت ده رسیدیم کاشان و سرگرم بازدید از جاهای دیدنی شدیم .ساعت سه رفتیم ناهار. یک گروهی از مرنجاب برگشته بودند .داشتند در این مورد صحبت میکردند . یهویی سیما گفت: سعید میشه بریم مرنجاب ؟گفتم نه بابا دیگه دیره ! مرنجاب رو بهتره صبح خیلی زود بری یا شب !گفت خوب شب می مونیم!!! با تعجب نگاش کردم و گفتم مگه نمیخوای شب برگردیم . گفت نه مشکلی ندارم!همیشه توی ماشین چادر و پتو وسایل مورد نیاز توی طبیعت رو دارم ولی خوب برای سرمای شب کویرکافی نیست ! دوباره با حالتی لوس گونه گفت: سعید بریم دیگه ، من تا الان کویر نرفتم!! جون سیما ،بریم دیگه ! گفتم من مشکلی ندارم ولی باید تهران میگفتی که لا اقل لباس کافی و کیسه خواب بیاریم، شب خیلی سرده مریض میشی! گفت میریم اگر سرد شد بر میگردیم !با خنده گفتم گیر دادیا ! باشه یک دوستی توی آران دارم.، بهش زنگ میزنم اگر بود میریم ازش چندتا پتو میگیریم . خوشبختانه بودش. کلی تعارف کرد شب بیایید خونه صبح برید ،گفتم نه! بنده خدا چهار تا پتو داد و مقدار زیادی هم چوب برامون جور کرد و مقداری خرید کردیم و رفتیم.هوا هنوز تاریک نشده بود که رسیدیم و یک جای مناسب پیدا کردیم . تا نزدیک ساعت دو با عکاسی، دور آتیش وبزن و بکوب گروهایی که اومده بودند سرگرم شدیم. بهش گفتم تو برو توی چادر منم توی ماشین میخوابم . گفت :چادر که جا هست تو هم بیا توی چادر، توی ماشین راحت نیست ! گفتم اشکال نداره تو برو راحت بخواب ! گفت اگر به خاطر منه، توی این سرما که باید حسابی خودمو بپوشونم پس دیگه مشکل چی ! حدس زدم بیشتر از تنها خوابیدن میترسه ! گفتم باشه،در ماشین رو قفل کردم و . بایک فاصله حدودا یک متری نفری یک پتو انداختیم زیرمون و دوتا هم برای رومون گذاشتیم وخوابیدیم . ساعت از سه گذشته بود که از سوز سرما بیدار شدم .سیما هم طوری مچاله شده بود که معلوم بود حسابی سردش شده. بمیری سیما گفتم وسایلمون کمه!! کمی فکر کردم بهترین راه اینه برم پیشش و این سه تا پتو رو هم بندازم رو هر دو مون ولی خوب ممکنه فکر بدی کنه! کمی با خودم کلنجار رفتم. ول کن بابا ! هردو مون از سرما تلف میشیم . بلند شدم رفتم پشت سرش دراز کشیدم و پتوها رو انداختم رومون . خوب شد گرم شد سعی کردم چشمام ببندم وبخوابم . ولی با وجود یک حوری کنارم مگه میشه راحت بخوابی ؟ افکار جور و اجور اومد سراغم و با مرور اندام سکسی و بی نقصش، بد جور تحریک شده بودم .خودم رو نزدیک تر کردم و از پشت چسبیدم بهش، ولی خوب نه اونجا جای مناسبی بود نه من میخواستم بدون رضایت سیما کاری کنم ! بعد از کلی کل کل با حضرت شیطان، فقط بغلش کردم وبا بوسیدن صورتش خوابیدم . نزدیک ساعت هفت با سر وصدای ماشینایی که تازه رسیده بودند از خواب بیدار شدم . سیما هنوز توی بغلم و دستام دور شکمش بسته شده بود . آروم بلند شدم و پتو ها رو انداختم روش و اومدم بیرون . مشغول آماده کردن چایی شدم . بیست دقیقه بعد سیما هم با سر وصدای ماشینهای آفرود بیدار شد . سلام صبح بخیری گفتیم و رفت آبی به صورتش زد و برگشت .گفتم خوب خوابیدی ؟سردت که نشد؟آره، مرسی خوب بود .یکم سرد شد ولی وقتی اومدی پیشم خوب شد،گرم شدم!گفتم: شرمنده تنها راهکاری بود که به ذهنم رسید ! بدون اینکه جوابی بده، یک پتو برداشت و اومد نشست کنارم وانداخت رو هردومون . نیمرویی درست کردم وصبحانه رو خوردیم. دوتا چایی ریختم و مشغول تماشای آفرودها شدیم . رو به تپه ها دراز کشید وسرش رو گذاشت روی پام: سرگرم صحبت شدیم همینجوری که داشتیم حرف می زدیم به خودم جرات دادم ومشغول بازی با موهاش شدم . وکم کم دستم رو به صورتش رسوندم و با نوک انگشتام اطراف گوشش رو نوازش میکردم .چند دقیقه ای توی اون حس و حال بودیم .بلندشدیم جمع کردیمکمی توی تپه های ماسه ای بازی کردیم تا ساعت یازده توی کویر و دریاچه چرخیدیم و برگشتیم . ناهار رو هم توی کاشان خوردیم و راه افتادیم . مقداری از مسیر رو که رفتیم ، پاهاش رو جمع کرد رو صندلی و به پهلو خوابید و سرش رو گذاشت روی کنسول. جایی برای گذاشتن دستم نبود وگذاشته بودم رو دنده .دستم رو برداشت و کشید سمت خودش و گرفت توی دستش و آروم بوسید!!سعید، فکر نمیکردم اینقدر با حال باشه !شب توی چادر خوابیدن ،نشستن کنار آتیش و این همه ستاره ، تجربه قشنگی بود. واقعا ازت ممنونم خیلی بهم خوش گذشت ،کاشکی میشد بیشتر بمونیمگفتم سیما جان منم خوشحالم که بهت خوش گذشته، ولی اگر از تهران گفته بودی مجهز و با امکانت کافی میومدیم وامشب هم میموندیم .کمی ساکت بود وچند ثانیه ای خندید و ادامه داد :میدونی سعید، اگر دوسال پیش، کسی بهم میگفت، یک روزی بهترین دوستت آقای زاهد میشه ! حتما از پنجره پرتش میکردم بیرون ! ولی الان بی نهایت خوشحالم و این خوشحالی رو مدیون همون آقای زاهد بد عُنق و تلخ و مغرورم ! چقدر خوبه که آدم دوستایی مثل شماها داشته باشه!در حالی که میخندیدم ،دستم روگذاشتم روی صورتش : ممنون از تعریف وحسن نیتت سیما جان ! شما لطف داری ! درسته، داشتن دوست خوب یک نعمت بزرگه ولی کافی نیست ،چون اولین شرط خوشحالی اینه که خودت بخوای ! دوست فقط کمکت میکنه!حالا چی شدکه این موجود گوشت تلخه بد عنق وجامعه ستیز، افتخار دوستی با شما رو پیدا کرد ؟با خنده بلند شد و نشست و تکیه داد به کنسول:البته اینو من نمیگم ها، همه همکاران میگن! خیلی گوشت تلخ بودی !اوه اوه چقدر طرف دار دارم توی شرکت!یکم خندیدیم و ادامه داد : راستش یک روز پیج اینستات رو خیلی اتفاقی دیدم ! نمیدونم چرا کنجکاو شدم بدونم آین آقای اخمویی که با خودشم سر جنگ داره ، توی صفحه اینستاش چی میذاره ! اولش وقتی عکساها رو دیدم باورم نمیشد صفحه خودت باشه ولی فضولیم گل کرد وهمه عکسا رو دیدم .جالب بود با اون آقای زاهد که میشناختیم خیلی فرق داشت و دیدن عکساتون حس خیلی خوبی بهم میداد ! کم کم برام عادت شدکه هر جمعه شب بیام توی پیج و عکسهای جدیدتون رو ببینم . و بعدش هم که با خودتون آشنا شدمگفتم عجب!! بازم خدا رو شکر عکسا بدادم رسیدند ! والا بعنوان منفورترین فرد در تنهایی میمردم!!چند ثانیه ای خندید:جالبه اش اینه الا اگر کسی بگه بد اخلاقی ، قبول نمیکنم!دستم رو طوری که انگشتام لای انگشتاش قرار گرفت، گذاشتم روی دستش ونفس عمیقی کشیدم.با خنده گفتم راستش اون روز که اومدی گفتی میخوای بیایی کوه ، پیش خودم فکر کردم این مکعب مستطیل میخواد بیاد کوه چکار؟!! دنبال بهونه ای بودم یک جوری به پیچونمت ! مشورت با بچه ها رو بهونه کردم ! ولی اون عوضی ها هم گفتند چه اشکالی داره بذار بیاد ! چپ چپ نگام میکرد! بدون توجه ، با خنده ادامه دادم ! از روی ناچاری و رو دربایستی پذیرفتم و شدی هم گروهمون ! قسمت این بود.گفت یک لحظه صبر کن!!! منظورت از مکعب مسطیل چی بود ؟با خنده گفتم هیچی بابا ،با اون چادر از بالا تا پایین یک نواخت بودی فکر میکردم خیلی چاقی ! با حرص دستش رو از تودستم کشید بیرون شروع کرد توی سر وکله ام زدن .یکم شوخی کردیم .دست انداختم گردنش وکشیدمش جلو وصورتش رو بوسیدم ! ولی عوضش الان خیلی خوشحالم که یک دوست فوق العاده مهربون پیدا کرده ام ! برگشته بود و داشت نگام میکرد .صورتم رو بردم جلو ولبش رو بوسیدم و بدون اینکه منتظر عکس العملش باشم گفتم : ازت ممنونم دوست خوشگل و نازم!!دوباره دراز کشید . در حالی که باهاش حرف میزدم دستم رو گذاشتم روی صورتتش و مشغول نوازشش شدم . از قم که رد شدیم دستم رو گرفت توی دستش و چشماش رو بست .توی تهران بیدارش کردم . بلند شد نشست .کشی به بدنش داد و خمیازه ای کشید! کی خوابم برد؟ چرا بیدارم نکردی ؟گفتم سیما جان راستش خواستم بیدارت نکنم ومستقیم برم خونه ولی گفتم شاید خونه منتظرت باشند ! .هنوز منگ خواب بود .دوباره گفتم خوشحال میشم اگر امکانش هست، امشب با هم باشیم .گفت :مامان و بابا مسافرتند، کسی خونه نیست ولی باید برم خونه دوشی بگیرم ! سریع دستش رو گرفتم وگفتم خوب این که مشکلی نیست . وسیله هست همونجا دوش بگیرم.سر راه میوه وتنقلات گرفتم ورفتم سمت خونهخونه ام در اصل خونه دو طبقه پدریه که بازسازی شده ، از وقتی که خواهرم از ایران رفته ، طبقه بالا دست مستاجره و خودم هم طبقه پایین میشینم که بخاطر رفت وآمدم اونا رو اذیت نکنم . رفتیم تو وبرقا رو روشن کردم . سیما جان خیلی خوش اومدی ! رفتم حموم رو مرتب کردم . براش حوله و صابون آوردم و گفتم سیما جان توی این کمد لباسهای خواهرم است ببین چیزی بدرت میخوره بردار تا لباسات رو بندازم توی ماشین . رفت لباس برداشت قبل از اینکه بره تو ، گفتم راستی اگر ژیلت میخوای توی باکس بالای روشویی هست ! لبخندی زد و رفت . منم سریع لباسام رو عوض کردم . چایی گذاشتم ومشغول آماده کردن میوه و بساط پذیرایی شدم .از حموم که اومد بیرون دیدم یک شلوارک و تاپ یقه باز برداشته و موهاش رو پیچیده بود لای حوله . لباساش توی دستش ،داشت میومد سمت آشپزخونه .رفتم جلوش وبا گفتن عافیت باشه گونه اش رو بوسیدم ! لباساش رو گرفتم وانداختم توی ماشین .گفتم سیما جان شرمنده ، منم یک دوش بگیرم .از حموم که اومدم بیرون توی آشپزخونه داشت چای می ریخت :سعید چه حیاط با حالی دارید ،شام رو توی حیاط بخوریم؟ گفتم باشه .شام رو همونجوری که پیشنهاد داده بود سبک و توی حیاط خوردیم وتا ساعت یازده با صحبت و خنده سر کردیم .گفتم سیما جان جسارتم رو ببخش ولی دوست دارم پیشم بخوابی واگر…انگشتش رو گذاشت روی لبم : سعید من یک مسواک بزنم میام . تخت رو مرتب کردم و منتظرش موندم تا اومد . برق رو خاموش کرد و اومد سمت تخت .نشسته بودم لبه تخت .دستاش رو گرفتم وبوسیدم و خود م رو از سر راهش کنار کشیدم تا اومد روی تخت .کنارش دراز کشیدم .دستم رو انداختم زیر گردنش وبصورت نیم خیز و روی آرنجم برگشتم به سمتش وبا دست دیگه موهاش رو از روی پیشونیش زدم کنار ونوازشش میکردم برگشت رو به من وبه پهلو خوبید :سعید دستت خسته میشه !بوسه کوچیکی به لبش زدم :اشکال نداره ، عوضش سیر نگات میکنم ! دستش رو گذاشت روی صورتم وفشار داد تا چسبیدم به متکا.دستام رو دور گردنش حلقه کردم و زل زدم تو چشماش !گفتمسیما ؟جانم !خیلی خوشحالم که باهات آشنا شدم ، راستش خیلی وقته که منتظر این لحظه بودم که اینجوی توی بغلم باشی !ممنونم که الان اینجایی !خودش رو بیشتر بهم چسبوند و دستش رو از زیر بغلم انداخت روم. شروع کردم بوسیدن صورتش . بوی خوب وملایم عطر زنانه ای که میداد حسابی شامه ام رو نوازش وتحریکم میکرد. لب پایینیش رو با چند تا بوسه کشیدم بین لبام ، زبون کشیدم وشروع کردم به خوردن! لب بالاییم بین لباش قرار گرفته بود و هردو مشغول بودیم ونفسهامون توی هم میپیچید ویواش یواش حس شهوتمون رو بیدار تر میکرد. قبل از من دستش رفت پایین وتیشرتم رو کشید رو به بالا .کمکش از تنم درآوردم . حین بازی وخوردن لبامون ،انگشتاش لای موهای سینه ام حرکت میکرد و با نوازشاش دیوونه ام میکرد . بلندش کردم نشست و تیشرتش رو درآوردم .غروب شورت وسوتینش رو انداخت توی ماشین . با دیدن پستونای قشنگش حنجره ام بغیر از کلمه اوووووفففف صدایی تولید نکرد . دوتا دستمبوی سفید که کمان قهوه ای رنگی بالای قوسش رو پوشونده بود. انگار برای قالب دستام ساخته شده بودند. هلش دادم تا کامل خوابید و رفتم بین پاهاش قرار گرفتم . دوباره پستوناش رو گرفتم توی دستم جورکه نوکشون از بین انگشت شست و سبابه ام زده بود بیرون خم شدم و با جوون گفتن دوتاش رو بوسیدم وبه نوبت گرفتم بین لبام ودقایقی مشغول بازی باهاشون وخوردنشون شدم هر چی بشتر بازی و نوازششون میکردم صدای نفسای سیما هم بیشتر میشد بالا تنه اش بیشتر حرکت میکرد .گاهی نوکشون رو گاز کوچولوی میزدم که با آه کشیدن سیما همراه میشد . دورتا دور پستوناش رو میبوسیدم ونوازش میکردم ودستای سیما هم لای موها وگردنم میچرخید .با یک لیس از دور تا دور پستوناش ،ازشون دور شدم ورفتم سمت پایین وتمام شکم و پهلوهاش رو بوسیدم .نوک زبونم رو میکشیدم دورتا دور نافش وبا دستام پهلوهاش رو میمالید ونوک انگشتام رو رو پوست لطیفش حرکت میدادم . دوتا انگشت سبابه ام رو انداختم زیر شلوارکش تا سه چهار سانت پایین تر از کوسش پایین کشیدم. حسابی برقش انداخته بود اینجوری تپل بودنش رو بهتر نشون میداد .جوری که اشتیاق و شهوتم رو نشون بدم ، با گفتن واااااااای خودم رو ول کرد م و با لبام به کوسش حمله کرد ودستام رو دو طرف باسنش گذاشتم .کم بوسیدم و باسنش رو مالیدم وبلند شدم کامل شلوارک رو از پاش خارج کردم . وبا بوسیدن نوک انگشتا و روی پاهاش حرکت کردم رو به بالا و همزمان دستام پاهای خوش تراشش رو ماساژمیداد ونوازش میکرد تا رسیدم به کوسش. صدای ناله سیما حسابی درومده بود وخودش داشت پستوناش رو میمالید. با بوسیدن بین روناش پاهاش رو از هم باز کردم و سرم رو بردم بین پاهاش .نوک زبونم رو چرخوندم روسوراخ کونش وبا یک لیس تا بالای چو چولش کشیدم .سیما با یک آه کشیده سرش رو چند سانتی کشید به بالا و ول کرد روی متکا .چقدر خوش طعم بود وآب لزجی که از کوسش خارج شده بود همراه زبونم کش اومد. کف دستم رو انداختم زیر باسن با کشیدن تا زیر زانوهاش هل دادم رو به بالا و جمع کردم روی شکمش ومشغول خوردن ولیسیدن کوسش شدم . دستام بیکار نبود و همجا سرک میکشید ونوازش میکرد که این کمک میکرد سیما بیقرارتر بشه .دو سه دقیقه ای حسابی براش خوردم و چوچولش رو تحریک کردم تا خودش درخواست کرد بکنم توش ! خیلی دلم میخواستم برام بخوره ولی برای اینکه زمان سکس رو بیشتر کنم وبعنوان اولین سکسمون خوب خاطره انگیز، حرکتی نکردم . شلوارک وشورتم رو از پام درآوردم و دو زانو بین پاهاش نشستم. کیر عین سنگ شده ام رو با آب دهن خیس کردم و چند بار کلاهکش رو کشیدم رو کوسش و آروم کردم توش . دوسه بار در حد کلاهک کردم تو و کشیدم بیرون و آروم و با مالیدن پستوناش ته نصفه کردم تو.یک جوری تنگ بود که لبهای کوسش کیرم رو محکم گرفته بود .چندبار تا نصفه بیرون کشیدم و آروم کردم تو . دستام رو از پهلو انداختم زیر کمرش و کشیم بالا و گرفتم توی بعلم تا کامل نشست روی کیرم . بدجور حشری شده بود .سرم رو محکم گرفت و شروع به خوردن لبام کرد . باسنش رو خیلی نرم جلو عقب می‌کرد و با صدای ناله های که لا به لای خوردن لبام از دهنش خارج میشد منم تحریک تر می‌کرد. نوک انگشتان وناخونام روی پشتش حرکت می‌کرد و گاهی کمکش باسنش رو حرکت میدادم دو دقیقه ای توی این پوزیشن ادامه دادیم و به همون شکل خوابوندمش و اینبار من حرکت میکردم . رفتارش نشون میداد خیلی کارسختی ندارم و میتونم خوب ارضاش کنم . پاهام رو دراز کردم و در حالیکه پاهای سیما کاملا از هم باز شده بود شروع به تلمبه زدن کردم .نمیدونم بخاطر ورزش بود یا کلا کوسش خیلی تنگ بود و فقط بخاطر ترشح مایعات راحت حرکت میکردم. لبامون قفل شده بود بهم و با دست راستم پستونش رو نرم ورز میدادم و تلنبه میزدم . با تندتر شدن ریتم تلنبه هام ناله های سیما هم ممتدتر شده بود دستم رو انداختم زیر زانوی چپش و کشیدم بالا .اینجوری حلقه کوسش دور کیرم تنگتر میشد و لذت بخش تر بود .بین هر چندتا حرکت یک ضربه عمیق و محکمتر میزدم و تا جایی که راه داشت کیرم رو بیشتر میکردم توش و نگه می‌داشتم .کشیدم بیرون حدود سی ثانیه رفتم پایین و چوچولش رو لیس و زبون زدم . زبونم رو کردم توی کوسش و با فشار تا بالای چوچوله کشیدم و کیرم رو تنطیم کردم با فشار زیاد تا خایه کردم تو .صدای وای آمیخته با جیغش توی اتاق پیچید. با گفتن قربون کوس تنگت برم انگار دچار یک غرور شد و دستاش محکم دور گردنم چفت شد با همه توانش به خودش فشرد . بعد از مکث چندثانیه ای دوباره واینبار با سرعت بیشتر تلنبه میزدم. دو دقیقه ای بدون وقفه زدم و کشیدم بیرون . ازش خواستم سریع لبه تخت بصورت داگی بمونه . رفتم پایین چند ثانیه ای باسنش رو بوسیدم و خوردم و کمی روی سوراخ کونش زبون زدم و کردم توی کوسش و حرکت کردم . صورتش رو چسبونده بود روی تخت و ملافه روی تخت رو جمع کرده بود توی دستاش و ناله می‌کرد و ازم می‌خواست تندترش کنم .دست انداختم روی شونه هاش و کشیدم به بالا تا جایی که دستم از روی شونه اش به پستوناش رسید و دست دیگه رو به چو چولش رسوندم ودر حالی که میمالیدمشون با سرعت تلنبه میزدم . لحظاتی بعد نزدیک اورگاسم بود دستش رو گداشت روی دستم و با فشار بیشتری چوچولش رو همراه من می‌مالید اصرار می‌کرد تندر بکنم . با صداهایی شبیه سرفه بی صدا دستاش ول شد . در حالیکه به زور و بریده بریده حرف می‌زد:سعید تورو خدا بذار طاقباز بشم ، جونم درومد !گفتم باشه قربونت برم و کمکش برگردوندم وخوابیدم روش و یکی دو دقیقه دیگه تلنبه زدم تا آبم اومد .به سرعت کشیدم بیرون پاشیدم روش . انگار تمام آب بدنم داشت میریخت بیرون وسر تاسر شکم و سینه سیما قطرات منی بود .دراز کشیدم روش و لبام رو به لباش چفت کردم . نای بلند شدن نداشتم یک ربعی توی فضا بودیم و از هم لذت می‌بردیم. انگار سالها خوابمون نبرده و حسابی تشنه خواب بودیمزمانی به خودم اومدم که هوا روشن شده بود . ما حتی خودمون رو هم تمیز نکرده بودیم آثار دیشب همه جای بدنمون بود . چه صبح لذت بخشی بود کاش بیدار نمی‌شدم. بلند شدم رفتم زیر کتری رو روشن کردم و رفتم سر خیابون کله پاچه گرفتم و برگشتم.ادامه...نوشته: سعید

54