رابطه خوفناک نیاز جنسی من با هیولای درونم

سلام من رامین هستمو ۲۸ سال سن دارم تقریبا دوازده ساله تو یک اپارتمان زندگی میکنم و ده ساله بدنسازی رو حرفه ای شروع کردمهیکل خوبی دارم نمیخوام تعریف کنم ادم هیز هولی هم نبودم. تو کل زندگیم با سه تا دختر رابطه داشتم که سومیش فاطمه بودفاطمه از همسایه های خیلی قدیمی بود اختلاف سنی شیش سال داشتیم بچه که بودیم خیلی خواست به قول معروف جنده بازی در بیاره و یه دختر نچسب لوس بود که فقط دوست داشت از روی بلوغش با یکی باشهولی متاسفانه هیچ وقت به نتیجه نرسید بعد مدتی یادمه چادری شدهمیشه برام سوال بوده که چرا میگن چادریا روشون کسی کراش نمیزنه من خودم فانتزیم زن چادری بود ولی همیشه پس ذهنم بودخلاصه انقدر از این فاطمه هرسم میگرفت که تو این چند سال اخیر اصلا نگاهش نمیکردم ولی همیشه زیر چشمی های اونو متوجه میشدم ولی چون ادم متعهدی بودم طرفش نرفتم شیش ماهی میشدسینگل شده بودمو حسابی بهم ریخته بودم حوصله هیچی نداشتمو بد ضربه ای خورده بودم ولی کم کم به زندگی باشگاه رفتن برگشتمبه روال زندگی سابق هیچ دختری نظرمو دیگه جلب نمیکرد ولی بی سکسی داشت دیونم میکردیک روز پایین ساختمون تو ماشین نشسته بودم که دیدم فاطمه دختر نچسبی که هیچوقت نگاهش نمیکردم و از نظر من چادر پوشیدنش به خاطر اینکه سگ محلش نمیده بوده چه ارایش غلیظی کرده و یک چادر مجلسی پوشیده بعد چند سال تازه جلو چشمم اومده بود هیکلشو چند ثانیه تا قبل اینکه بپوشونه برانداز کرده بودمو اون زیر چشمی یک نگاهی کردو رفتاز اون روز خیلی رفته بود رو مخم هی بهم زیر چشمی نگاه میکردیم چون هردو صبح ها تو یک اسانسور میوفتادیم میدونستم به راحتی بهم پا میده ولی نمیدونستم چطوری میشه مخ یک دختر چادری رو زدچند روزی خبرش نبود بعد سه چهار روز دیدم پاشو گچ گرفته پرسیدم خدا بد ندهخجالت کشید دست پاچه شده بود گفت خیلی ممنون جوابش برام مزحک بود رو مود رفته بودمو گفتم بهتره یکم باهاش تعامل کنم همیشه از مسیری رو تا ایستگاه اتوبوس پیاده میرفت پدر یا برداری نداشت و ماشین هم نداشتن که بتونه رانندگی کنه پدرشو پنج شیش سالی از دست داده بودتو مسیر دیدمش وایسادم کنارش گفتم شما با این وضعیت سختتونه میخواین برسونمتون بیچاره کلی دست پاچه شده بود کم مونده بود بخوره زمین از استرس ناخواسته قبول کردو اومد در عقبو باز کنه که من قفل کرده بودم بدون حرفی جلو نشستو خودش جمع کرد صورتش گل انداخته بود صورتش قشنگ شده بود چشم های خاکستریش حالا بهش میومد خودشو جمع کرده بود یه گوشهگفتم مسیرتون کجاس گفت اگه میشه ایستگاه اتبوس گفتم نه برا من همسایه زشته شمارو با این وضعیت رها کنم برم که مجبور شد مسیرشو بگه تو یک مطب منشی بود اونجا گذاشتمش کلی تشکر های ریز ریز با صدای اروم کردو سریع پیاده شدرفتار های چیپ مسخرش به دلم نشسته بود ولی هدف من فقط گذاشتن لا درزش‌ بود میخواستم بدونم اون زیر چیه دوست داشتم چادرشو تو بدنش پاره کنم دوست داشتم رنگ کسشو ببینم شکل بدنشو بدونم همیشه فانتزی کنجکاوی داشتم نسب به چادریااون روز گذشتو باز فردا همون دیدیم یکم آرایش ملیح کرده بود دستاشو که خیلی کشیده بود بهم فشار میداد تو اسانسور باز تو مسیر سوارش کردم با تعارف قبول کرد انقدر استرس داشت که منو بهم ریخت گفتم ببخشید من شما رو با این رفتارم ازار دادم اخه فقط قصدم کمک بوده و به عنوان همسایه برام مهم بودین که یهو گفت نه نه نه ! بعد صداشو اورد پایین گفت ببخشید من یکم حالم خوب نیست مگرنه من از شما خیلی ممنونم نبودین نمیدونستم چطوری برم با تته پته و ناشمرده گفتمنم رو هوا گرفتمو گفتم خب پس من مسیر برگشتم با شما یکیه با اینکه عین سگ دروغ میگفتم شما کی مرخص میشید برگردیم گفت نه راضی نیستم گفتم مشکلی نداره و خنیدیدم گفتمو جا زیاده ولی انگار خوشش نیومد خیلی فرق داشت با یک دختر عادی مخ کردنگفتم پس من ظهر اینجام دیگه هرموقع اومدین بریم کلی تعارف کردو منم گفتم اختیار دارینو اینا به زور خودمو قالب کردم بهشموقع برگشت از کار گاز کشون دم مطب بودم لنگ لنگون اومد پایینمنو دید باز مثل همیشه استرس ولی اینبار انگار بیشترم بودلباش سفید شده بود دلم براش یکم سوخت که اذیتش کنم ولی میدونستم که منو دوست داره و دارم لاشی بازی در میارم خودمو زدم به ناراحتی گفتم انقدر استرس شما نسبت به من زیاده که من نمیدونم چی کار کنم گفت نه من خودم حالم خوب نیست فشارم پایینهگفتم پس یکجا وایمیسم یک ابمیوه طبیعی بگیرم گفت نه توروخدا ممنون منه لاشی هم سریع رو هوا میچسبوندم رفتم براش یک اب انبه طبیعی گرفتم و بهش دادم اون اروم اروم میخورد منم میخوردم چادرش دور رونش جمع شده بودو منو حشری میکرد اونم سرش پایین بودو اروم اروم اب میوه رو میک میزد حشریت روم غالب شد گفتم میشه یکم باهم راحت باشیماونم جمع کردو گفت بفرمایید منم یکم من من کردم گفتم من از شما خوشم اومده میخواستم نظرتون بدونم دیدم اعصبانی شدگفت شما به من گفتین فقط پی کمک منو سوار کردین حالا این چه حرفیه و رفت بیرون در محکم بست به خودم صدتا لعنت دادمو رفتم دنبالش گفتم به خدا ببخشید خواهش میکنم تو ماشین حرف بزینم اونم از ترس ابرو سوار شدگفتم من قصدم ازدواجه برای اشنایی بیشتر منظورم بود گفت من قصد ازدواج ندارم وقتی حرص میخورد لبای قلوه ایش میپرید حشریم میکرد گفتم پس من حرفی نمیزنم میریم خونه چدن دیقه ای تو راه بودیم که اخر کار تو ماشین شمارمو نوشتم گفتم لطفا زود تصمیم نگرین منتظرتونم انداختم تو کیفش اونم اعصبانی رفت بالادو روز بعد تعطیلی دیدمش با خواهش سوار شد گفتم برگشتی میام دنبالتون گفت نیازی نیست بعد میرم دانشگاه گفتم من میرسونمتون مشکلی نیست میشه یک تک بزنید بدونم کی میاید پایین یکم شل کرده بود اینبار جلوی من اعتماد به نفسش رفته بود بالا گفت اقا رامین ما به درد هم نمیخوریم اولین بار بود مستقیم تو چشمام نگاه میکرد تو ذهنم صدبار جرش میدادم گفتم حالا ما مخفیانه چند روز باهم معاشرت میکنیم اگه شما دوست نداشتین میرم از زندگیتون بیرون اونم رفتو خدافظی کردو در بست ظهر منتظرش بودمو گفتم کجاس دانشگاه گفت راستش دروغ گفتهگفتم ایول پس بریم ناهار مهمون من با یکم اصرار راضی شد مادرش پیر بود ناتوان کسی منتظرش نبود چون الزایمر هم داشتتو کونم عروسی بود رفتیم رستوران سنتی باهم غذا میخوردیم انتها گفتم اهل قلیون هستی یکم خجالتی بود گفت نه اینجا خجالت میکشمگفتم باشه پس بریم اون روز گذشت رسوندمش درخونه تشکر کرد از منرابطمون روز به روز بهتر میشد من مثل گرگ منتظر روز موعود بودمکم کم کنار من چادرشو بر میداشت یک مانتو پوشیده که هیلک سکسیش نمایان میشد به علاوه اون ممه های گندشبهش داشتم وابسته میشدمو علاقه مند شدع بودم تو جاهای شلوغ با چادر میگشتو کم کم ارایش های خوشگل برام میکرد خیلی منو دوست داشت دیوانه وار ازش یکروز ازش خواستم فردا شبش بریم باغو باهم باشیم که با یکم ناز ادا قبول کرد قرص تا خیری قبلش خورده بودمو تا راه باغ حرفای سکسیو بار کرده بودم که خوشس نیومده بودخیلیی حشری بودمو دستمو رو رونش میمالیدم که یهو اعتراض کرد گفت رامین ما تا الا هم زیاده روی کردیم اون تصورت راحب منو بنداز بیرون گفتم چه تصوری تو عشق منی منم میخوام با عشقم عشق بازی‌ کنم خیلی اعصبانی بود گفت میخواد برگرده من گفتم باشه بابا با دلخوری به راه باغ ادامه دادیم نزدیکیای باغ گفت قهر نکن دیگه میدونی من بی تو میمیرم ولی من محلش نمیدادم تا رسیدیم به کلبه ته باغ وسط هفته بودو باغ های اطراف خالی بودمن اسبابو میزاشتم تو اونم هی نازمو میکشید که یهو پریدم رو لباشو دستاشو گذاشتم بیخ دیوار لباشو به خوردن چادر خفاشیش تو تنش بود هی میگفت رامین نکن بغض داشتولی من گرگ گرسنه بودم گفتم این همه مدت کسلیسی نکردم که دست خالی برگردم که جا خورد چادرشو زدم کنار به زور مانتو سو پاره کردم سوتین مشکی که ممه های برنزشو تو خودش نگه داشته بود همش تقلا میکرد از زیر دستم در بره به التماس افتاده بود کشوندمش رو تخت شلوارشو دراوردم چادرو مقنعشو کشیدم پایین موهای لخت مشکی با بدن برنزه ممه های بزرگ یکم شکم پاهای نسبتا درشتگفتم فعلا جلو من لخت میتابی ترسیده بودو من خون جلو چشممو گرفته بود افتاده بودم رو تخت به جون ممه هاش انقدر گاز گرفتمو سوتینشو دراوردم گفتم جون فاطی ممه شکلاتی نوک ممه هاشو به دندون کشیدمرفتم بالا ترو شروع کردم به خوردن گردنش دلم میخواست بد بگامشکل بدنش کبود گاز شده بود شرتشو کشیدم پایین چوچول مشکیشو گرفتم به خوردن هی میگفت رامین پردم نکن گریه میکرد بعد کلی خوردن برشگردوندمو شرتشو پاره کردم کون سبزه خوشکلشو اسپنک میزدم هی تقلا میکردو شروع کردم به زور کردن تو کونش کیرم دراز نبود در حد معمول بود فقط یادم میاد یک رب محکم تلمبه زدم به کونشو اون ریز ریز با درد گریه میکردبعد اون خودمو یه گرگ برنده میدیم از زجه مویه هاش اعصابمو خراب کرده بود که رفتم بیرون لباس براش گرفتمو ردش کردم رفت نصف شب به کار خودم فکر میکردم به هیولایی که شده بودم نخ به نخ سیگار میکشیدمو زجه التماس های فاطمه تک تک سلول های مغزمو میکشت جوری که از خونه رفته بود بیرون…(داستان بود دوست داشتین ادامشو مینویسم 👹نوشته: ابلیس

44