آخرین امتحان نهایی را دادم.اون وقتا مثل الان نبود.با هر مدرکی کار فراوان بود.ولی با دیپلم،اونم دیپلم ریاضی بهترین شغل و زندگی در انتظارت بود.مطمئن بودم که قبول میشم.البته کنکور را هم داده بودم.و تقریبا اطمینان داشتم مهندسی نفت را قبولم.اخه برادر بزرگتر م کارمند شرکت نفت بود.با وجودی که بهترین زندگی را داشت،همیشه حسرت اینو داشت که چرا مهندس نشده تا پول بیشتری بگیره.منم تحت تأثیر صحبتهای اون میخواستم مهندس نفت بشم.ولی خودم خلبانی را ترجیح میدادم.تو این افکار به دوچرخه پا میزدم تا زودتر برسم خونه.سر کوچه ننه خدابیامرز م با شایسته خانم زن همسایه مشغول صحبت بود.از دوچرخه پیاده شدم و سلام کردم.شایسته خانم دو تا دختر خوشگل داشت.بنده خدا بدش نمیاد که من دامادش بشم.جواب سلامم را داد و بعدشم به بهانه قابلمه روی اجاق رفت داخل خونه و من موندم و ننه عزیزم.گفتم ننه دیگه تموم شد.راحت شدم.تو این چند وقت امتحانات از خستگی و بی خوابی پدرم دراومده بود.خیال داشتم دو روز یکسره فقط بخوابم.رفتیم خونه لباس عوض کردم و دویدم سر یخچال ،تو یه سبد پر بود از گوجه سبز که بلافاصله فهمیدم از باغ شایسته خانم رسیده.اخه از شروع بهار تا اوایل پاییز به لطف باغ شایسته خانم بهترین میوه را میخوردیم.مشغول ملچ ملوچ بودم که ننه رو کرد بهم و گفت.فاطی دختر شایسته خانم اینا را شسته آورده.اخه فکر میکنه تو ادمی،بنده خدا اگه میدونست بی بخاری اینقد تو زحمت نمی افتاد.البته این که بی بخار بودم را خودم میدونستم.چون با وجود چراغ سبزهای مکرر فاطی هنوز دستم هم بهش نخورده بود.البته تو بیداری.چون تو خواب چندین بار باعث شده بود.شرتم خیس بشه.حتی آخرین بار خواب دیدم وسط پاهای تپل و سفیدش دو زانو نشستم و دارم تو کوس خوشگلش تلمبه میزنم.بی انصاف بد جوری خوشگل و بلور بود.خلاصه تو این افکار بودم که تلفن زنگ زد.رفتم گوشی را برداشتم.داداشم بود.از اهواز زنگ میزد.صداش انگار سوار پارازیت از ته چاه میآمد.بعد از کمی احوالپرسی و کمی نصیحت پرسید امتحانات تموم شده.گفتم بله.گفت برو ترمینال بلیط بگیر بیا اهواز.گویا وارد تیم اکتشاف شده بود و قرار بود بره ماموریت.از من خواست برم اهواز تا مراقب زن داداش پا به ماه باشم.خبر خوبی بود .چرا که خونه برادرم خیلی برام جذاب بود به چند دلیل.اولا غذاها و نوشیدنی های عالی و دست پخت کم نظیر زن داداش،ثانیا تلویزیون رنگی و کلی کتاب رمان .از همه اینا گذشته امکانات باشگاه شرکت نفت مخصوصا استخر و سینما که پر بود از دخترای رنگارنگ خوشگل.از همه مهمتر بطریهای آبجو که مدام بدون محدودیت در دسترس بود.خلاصه این خبر باعث شد تمام خستگی امتحانات از وجودم بریزه بیرون.ناهار را که خوردم رفتم بلیط اتوبوس سوپر دولوکس کولر دار را گرفتم و برگشتم خونه.رفتم حمام طوری ریش و سبیل را شش تیغ کردم که مورچه روش سر میخورد.حسابی تمیز کردم و تا شب تمام لباسهای خوبم را اتو زدم و چمدون را بستم.قبل از حرکت از ننه خدابیامرز خداحافظی کردم و پدرم با وانت تویوتا ش منو رسوند تر مینال و رفتم سوار اتوبوس شدم.ردیف چهارم کنار شیشه نشستم و دعا میکردم که نفر کناریم مثل پارسال یه پیرمرد عرب عرقو نباشه.از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه میکردم.پدرم برام دستی تکون داد و رفت.نگاهم به بیرون بود که صدایی نرم و نازک گفت: ببخشید آقا میشه من بنشینم کنار پنجره.؟برگشتم دیدم صاحب صدا یه دختر بود با چشمای درشت و صورت سفید و لبای قیطونی و جذاب.قدش کوتاه بود ولی این قد کوتاه جذابترش کرده بود.موهاش تا روی شونه هاش بود و به شدت سیاه و پرپشت که از شدت تمیزی برق میزد.بلافاصله بلند شدم و جایم را به این موجود زیبا دادم.وقتی که کنارش قرار گرفتم موهاش درست زیر بینی من قرار گرفت.عطر موهاش مستم کرد.ضربان قلبم شدت گرفت.خدا شاهده الان بعد چهل و پنج سال با یادآوری اون رایحه ضربان قلبم تند شد.خلاصه درست در لحظه ای که از خوشحالی تو کونم عروسی بود.ناگهان شاگرد اتوبوس آمد و رو کرد به خانم و گفت:ببخشید خانم.اقا راننده فرمودن اگه جاتون ناراحته تشریف بیارید ردیف اول کنار اون خانم بنشینید.با این حرف مثل این بود که بهترین اسباب بازی بچه ای را بخواهید از دستش بگیرید. ادامه در قسمت بعدنوشته: مهندس
53