سلام. نه میخوام خاطره بگم نه داستان. میخام یه واقعیت رو از خودم بگم که خیلی از ماها باخودمون یدک میکشیم اما نداریم اون کسی رو که انقد دلمونو قرص کنه بتونیم دردمونو بگیم. نمیدونم با چند نفر درد مشترک دارم ولی ایکاش دنیا انقدر امن بود که ما انقدر عذاب چیزی که هستیمو نخوریم.بگذریم یه مقدمه گفتم تا برم سر اصل مطلب.من از شش یا هفت سالگی یادمه گی بودم. پسر وسط یه خانواده صمیمی هفت نفره. از همون اول باهمه فرق داشتم. نه مثل خواهرام دختر. نه مثل برادرام پسر. بابام چشمای منو میبوسید میگفت مهربون تر از تو تو دنیا نیست. همه برادرخواهرات برن تورو نمیزارم بری. نمیدونم بد بود یاخوب. این همه دلرحمی و مهربونی از من که حتی به موزاییکای تو حیاط هم دلم میسوخت. میگفتم برف روشون باریده سردشون نشه. تو عالم بچگی. تا اینکه گذشت و من شدم سیزده ساله. . روز بروز خوشگل تر و دخترونه تر. اما واسه اینکه مزاحمم نشن خودمو علیرغم میل باطنی خشن جلوه میدادم و جنگی. تا اینکه یه شب خونه خالم رفته بودم و با پسرخالم که همسن بود بازی کنیم شب همونجا موندم. نصف شب دیدم شوهر خاله من داشت باخالم سکس میکرد از لای در باترس و لرز میدیدم. اما یه حس لذتی داشت که نگو. لباسمو درآوردم با نوک سبنه هام بازی میکردم و حودمو جای خاله گذاشتم. اصلا دلم نمیخاست شوهر باشم. اصلا به پسر خالم که پشتم خابیده بود حواسم نبود. یه هو بدنم گرم شد. دیدم از پشت پسر خالم چسبیده بهم. انقد آلتش بزرگ بود که اگه نمیدونستم باورم نمیشد پسر سیزده ساله یه همچین چیزی داره. مال من اندازه یه هسته خرما. اون اونجوری. رفت و روی سوراخ کونم جوری نشست که از شدت لذت درجا ارضا شدم و اولین بار آبمو اونجا دیدم. پسر خاله منم اندازه نصف لیوان ریخت لای پای من و شاید باورتون نشه من بدم نیومد هیچ . همشو مالیدم ب بدنم. شروع شد. اونشب من عقد اون شدم و پنج سال مدام زنش بودم و لذت میبردم. از اینکه روم غیرت داشت. مواظبم بود. با پسرای دیگه اجازه نمیداد حرف بزنم. زندانیش بودم ولی لذت میبردم. وقتی تو رختخابش رام نمیداد پاهاشو میبوسیدم التماسش میکردم. منی که انقد مغرور بودم و همه آرزوشون بود فقط منو ببوسن. بگذریم. پنج سال هفته ای شش شب تلاش کرد که بتونه منو کامل بکنه اما نشد. از بس بزرگ بود. تا اینکه موقع سربازی شد. اون افتاد جنوب کشور من شرقشب قبلش که جدا شیم انقد گریه کردم چشمام باز نمیشد. بالاخره همونشب موفق شد منو بکنه. ولی اون دنیارو دیدم که لذت یعنی همین. تو این پنج سال یه بار گفت شرت آبجیتو پات کن. من گوش کردم. در گوشم از سکس با آبجیم میگفت و من یه حالی بهم دست میداد کهاونایی که مثل منن میفهمن. جدا شدیم. رفت که رفت و من دیگه بی شوهر شدم. تو سربازی همه خاستن ولی دلم جز اون نمیخاست. وقتی زن گرفت فهمیدم که تمومه. این حال آدمایی مثل هست که نمیتونن خودشون باشن. مجبورم بدنمو قایم کنم. استخر نمیرم بخاطر نگاه کثیف. هر کاری میکنم تو تنهایی. همه لباسای زنونمو قایم کردم کهدفقط شب موقع خواب میپوشم. فقط دلم میخاد تنها باشم آرایش کنم. لاک بزنم. پاهای سفید و لیزر شدمو خودم ببینم لذت ببرم. و ایکاش پیدا میشد کسی که درک میکرد و من تو بغلش حس امنیت داشتم. من نمیخام مرد باشم و اینو هرگز کسی نفهمید. ما گی نیستیم که هر کی از راه رسید باهاش اوکی بشیم. ما احساس داریم دقیق و کامل مثل یه زن. ممنونم که وقت گذاشتید برای درد دل منادامه...نوشته: نیما
51