آزمایشی جنده شد

...قسمت قبلبرای چندمین بار روی تختش این پهلو به اون پهلو شد. با این که یه هفته بیشتر نبود که میشناختش ولی اون دختر شده بود همه ی فکر و ذکرش. از اون شب تا الان ده ها بار اون دو ساعت رو توی ذهنش مرور کرده بود و همیشه به یه نتيجه ی ثابت رسیده بود، فرق داشتنِ اون به سکسی بودن و حشری بودنش خلاصه نمی‌شد. مینا واقعا آدم فوق‌العاده ای بود، خیلی فوق‌العاده تر از این که فقط یه جنده باشه. میدونست که اشتباه نمیکنه. بیشتر آدما حتی وقتی آزادی رو گم میکنن هم دیگه دنبالش نمی‌گردن، اما اون دختر با این که هیچوقت طعم رهایی رو نچشیده، بازم دنبالشه، با تموم گوشت و پوست و استخونش میدونه که وجود داره و معلومه که هیچوقت دست از تلاش نمی‌کشه تا بالاخره یه جایی پیداش کنه. اون دختر، آدمِ تو قفس موندن نبود. کارن تصمیم خودشو گرفته بود، میخواست هر طور که شده کمکش کنه.دوباره برای چندمین بار بلند شد و نشست پشت میز چوبی کنار تختش، توی این یه هفته سعی کرده بود تا جایی که میشه، ته و توی این جنده خونه ی فوق سری دولتی رو در بیاره. دفترچه شو باز کرد و به دو صفحه ی آخرش که تازگی پرشون کرده بود نگاه کرد. بعد از کلی پرس و جو فهمیده بود که تک تک جنده های اونجا از بچه های یتیم و بی کس و کارِ پرورشگاهی بودن و از همون بچگی روشون کار شده تا جنده های خوبی بشن، سواد خوندن و نوشتن رو یادشون داده بودن ولی نذاشته بودن که هیچی از دنیای واقعی بدونن. همه دنیاشون خلاصه می‌شد توی اتاقشون، خانمشون و ارباباشون. فهمیده بود همینطور که همکارای خودش هربار می‌خواستن از اون جنده خونه استفاده کنن باید آزمایش خون میدادن، از خود اونام هر چند ماه یبار آزمایش خون میگرفتن تا اگه به هر دلیلی یکیشون آلوده شد، اربابش رو مریض نکنه و جالب این که مؤسسین اون جنده خونه قانونی وضع کرده بودن که طبق اون هیچکدوم از جنده ها نباید اسم مذهبی میداشتن، اونایی که اسم غیر مذهبی داشتن رو اجازه داده بودند که اسمشونو نگه دارن ولی همه ی فاطمه ها، زهرا ها و بقیه تبدیل شدن به اسمای دیگه و عجیب این که هیچکدومشون شناسنامه هم نداشتن، یعنی توی این مملکت چیزی بیشتر از یه وسیله ی مطمئن برای ارضای جنسی مامورین خیلی مهم و کارمندان خاص نبودن. ولی یه چیزی وجود داشت که از همه ی این اطلاعاتی که پیدا کرده بود هم ترسناک تر بود، چیزی که هیچکدوم از همکاراش راجع بهش اطلاعی نداشتن و حتی براشون مهم هم نبود. هیچکدوم از همکاراش نمیدونستن که بعد از 35 سالگی، چی به سر این جنده ها میومد!+کارن پسرم بیا، ناهار آماده س.مادرش بود که صداش می‌کرد، لبخند تلخی زد و در حالی با خودش فکر می‌کرد که 32 سالش شده ولی هنوز با پدر و مادرش زندگی میکنه جواب داد: چشم مادر جان، الان میام.نشست پشت میز جزیره شکل توی آشپز خونه و خواست شروع کنه به خوردن ماکارونی ای که مادرش درست کرده، اما همون لحظه مادرش از تراس داخل آشپزخونه به آشپزخونه اومد و گفت : کارن عزیزم اول دستات.دوباره چشم گفت و بلند شد که دستاشو بشوره. مادرش دوباره گفت: کارن از پدرت خبری نشد؟ کارن در حالی که به وضوح غم بزرگی توی چهره ش می‌نشست جواب داد: نه، ماموریتش طول کشیده، شما که میدونی چه شغلی داریم ما.مادرش جوابی نداد. کارن مشغول خوردن ماکارونی شد و ذهنش هم مشغول یادآوری خاطره ی تلخِ روزی شد که از همکارش رضا شنیده بود که پدرش رو توی همون جنده خونه ی محرمانه دیده. همون روزی که از مرد بودن خوش احساس حقارت کرده بود و به خودش قول داده بود که هیچوقت ازدواج نکنه. میدونست پدرش سالهاست که گاهی به بهونه ی ماموريت، میره دنبال خوشگذرونی های خاص خودش. از همون روز بود که هم از پدرش هم از خودش و هم از تمام کسایی که مثل خودش بودن متنفر شده بود.غذاش رو خورد و از مادرش تشکر کرد و دوباره به اتاقش رفت، میخواست قبل از این که فردا از راه برسه یکبار دیگه همه چیزو مرور کنه. میدونست این کار ترسناک ترین کاریه که توی تمام زندگیش کرده. فقط خدا میدونست اگه خبری از این جنده های آزمایشگاهی به بیرون درز می‌کرد چه قشقرقی راه میفتاد. فقط اگه مردم می‌فهمیدند که همچین مرکزی وجود داره یا مثلا یکی‌ از خبرگزاری ها خبری رو در این مورد کار می‌کرد… دوباره تن و بدنش لرزید.بیشتر از یک هفته بود که مینا برای برگشتن کارن لحظه شماری می‌کرد، از همون لحظه ای که سوالش رو پرسیده بود و کارن بعد از چند لحظه مکث قول داده بود که دفعه ی بعدی جوابای خوبی رو براش بیاره. درسته که توی این یک هفته از لحاظ فیزیکی کمتر از روزای عادی توی فشار بود و خانم به خاطر این که مینا جلوی این ارباب بدقلق، سربلند شده بود کمتر بهش سخت گرفته بود ولی تصویر چهره ی متعجب و غمگین کارن بعد از پرسیدن سوالش لحظه ای از جلوی چشمش پاک نشده بود. تصویری که به مینا میگفت پشت همه ی این چیزا، یه حقیقت غم‌انگیز وجود داره.ولی دیگه چیزی به پایان انتظارش نمونده بود، اون شب وقتی خانم لوبیا پلوی شامش رو بهش میداد گفته بود که فردا باید همه ی سعیشو بکنه تا ارباب سختگیر هفته ی قلبشو دوباره راضی کنه و مینا در حالی که سعی کرده بود خوشحالی خودشو پنهان کنه اطاعت کرده بود.مینا اون شب خوابِ عجیبی دید، توی خواب، خودش کنار دریا (که فقط یکبار توصیفش رو از یکی از ارباب های گذشته ش شنیده بود) روی شن ها دراز کشیده بود و با دست، سرِ کارن رو که دو زانو بین پاهاش خم شده بود و کصش رو لیس میزد به سمت کصش فشار میداد، خورشید شدید تر از مواقع عادی می‌تابید و مینا با آه و ناله های سکسی میگفت : دیگه آزاد شدم.ولی صبح فردا به غیر از کصش که از نظر خودش بی دلیل نمناک شده بود نشونه ی دیگه ای از خوابش وجود نداشت و مینا هیچ چیزی از رویای دیشبش به یاد نمی‌آورد.اون روز زمان به طور مزخرفی آروم می‌گذشت و مینا حسابی عصبی شده بود و مدام از خودش می‌پرسید اگه نیاد چی؟ اگه بیاد ولی جوابی بهم نده چی؟عقربه ی کوچیک ساعت پاندولی، عدد هشت رو نشون میداد و مینا واقعا بد ترین روز زندگیشو میگذروند، این لحظه ها حتی از اون روزایی که خانم مجبورش میکرد کاملا لخت و به روی یکی از پاهاش بایسته و ساغر22 کصش رو میخورد و انگشت می‌کرد و مینا با این که از شهوت به خودش می‌پیچید حق نداشت پای معلقشو روی زمین بذاره هم سخت تر بود، این احساس حتی از همه شلاق هایی که تا حالا روی کونش و کمرش خورده بود هم بیشتر زجرش میداد. اگه واقعا دیگه هیچوقت کارن رو نمی‌دید چی؟ جواب سوالش چی می‌شد؟صدای قفل در اتاق به گوشش رسید و در حالی که تلو تلو میخورد خودشو به تختش رسوند و به پهلو منتظر موند، در باز شد و ابتدا کارن و بعد خانم رو دید. خانم لبخندی زد و در رو بست و رفت و مینا دوباره با کارن تنها شد.کارن به سمت تخت مینا رفت و از چهره ی مینا متوجه حال بدش شد، مینا چیزی نگفت و فقط با التماس به لب های کارن نگاه کرد. کارن گفت: میگم، همه چیزو میگم ولی باور کن این چند روز به منم خوش نگذشته. چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: نمیدونی چه حالی داشتم، میشه برای این که راحت تر بتونم صحبت کنم خواهش کنم یکم از فشار روی منو کم کنی؟مینا بازم چیزی نگفت فقط سرشو تکون داد و از روی تخت بلند شد و دو زانو به سمت کارن اومد. دکمه ی شلوار کارن رو باز کرد و شرت و شلوارش رو با هم پایین کشید، سر کیر کارن که کاملا خواب بود رو بوسید و شروع کرد به خوردن.کارن که حالا آروم تر شده بود و از بالا به چهره ی قشنگ مینا نگاه می‌کرد، وقتی حس کرد کیرش داره توی دهن مینا بزرگ و بزرگتر می‌شه شروع به گفتن کرد، از همه چیز گفت، از این که مینا توی چه کشوری به دنیا اومده، از کلی کشور دیگه با آدمایی که حتی زبون حرف زدنشون فرق میکنه، از جنگل و آسمون و دریا، از خانواده های ایرانی و زندگی های معمولی شون، از تلوزیون و رسانه و سیاست و… گفت و گفت و گفت، توی همه این مدت مینا با در حالی که چهره ش آروم بود و انگار توی رویا های خیلی دورش همه ی اینا رو دیده بود، مشغول ساک زدن بود و عجیب این که حتی توی این حال هم خیلی خوب کارشو انجام می‌داد. کارن که زبون مینا رو حس میکرد که دور کیرش حلقه شده، شروع کرد به گفتن از چیزایی که راجع به جنده خونه و جنده های آزمایشگاهی فهمیده بود، گفت که همه شون بچه های یتیم و پرورشگاهی بودن، گفت که هیچکس از مردم عادی از وجودشون خبری نداره، گفت که این جنده ها فقط برای این تربیت شدن که به مامورین مهم لذت بدن، گفت که… گفت که… گفت که…مینا قطرات اشک رو روی صورتش احساس می‌کرد. قطرات اشکی که این بار از چیزی خیلی زجرآورتر از شلاق ها و میله های کلفت پلاستیکی سرچشمه میگرفتن. همین طور که داشت زبونش رو با کیر کارن که توی دهنش بود بازی میداد، همراه با پیش‌آبِ شور کارن، حقیقت تلخی که انگاری همیشه میدونست که وجود داره رو قورت میداد، همینطور که ساک میزد و از پایین به چهره کارن نگاه می‌کرد متوجه شد که حرفای کارن تموم شده، کارن مکثی کرد و ادامه داد : مینا من بهت قول میدم هر طوری که شده تو رو از اینجا نجات بدم، حاضرم واسه این کار جونمم بدم. قول میدم همه ی سعی‌مو بکنم.شدت اشک های مینا بیشتر شد و همینطور که هق هق می‌کرد و کیر کارن هم توی دهنش بود به ساک زدن ادامه داد، چند لحظه بعد کارن ارضا شد و آب کیر کارن تمام دهنش رو پر کرد. مینا لحظه ای مکث کرد و بعد همه ی حقیقت رو به یکباره همراه با آب کارن، درون خود فرو داد.پایان قسمت دومادامه...نوشته: Dead_poet

101