دول ه شور

...قسمت قبلداشتم آهنگ معین رو با خودم مرور میکردم :راستی چی شد؟چه جوری شد؟ اینجور شدی همه کسم … سرزده اومد توی خونه و زندگیم وهمونجوری سرزده اومد توی تختم وبهترین جای قلبم رو مال خودش کرد.هر دو دمر خوابیده بودیم ،جوری که نیمی از بدن محیا زیر من بود وپوست خشک وزمختم از پوست لطیف ونرم محیا سیراب میشد . سرم توی موهاش بود و کف دستم رو گذاشته بودم روی صورتش . چشماش رو بسته بود وگاهی بوسه ای میزد به نوک انگشتام ، یا خودش رو بیشتر بهم میچسبوند! کاش نمیومد روی تخت ! ولی حالا که این اتفاق افتاده باید عروس همیشگی این تخت و این دل بمونه، حتی اگر بهایش سنگین باشه !شروع کردم قلقلک دادن و انگولک کردنش: محیا خانم ، اومدی منو بیدار کردی و حالا خودت میخوای بخوابی !! یکم اذیتش کردم و با خنده وشوخی بلند شدیم و لباسامون رو پوشیدیم .کی بلند شده که چایی دم کرده و میز صبحانه هم آماده است ؟! با بوسه ای ازش تشکر کردم و صبحانه رو خوردیم. میخواستم امروز رو کامل باهاش باشم .گفتم: محیا ، دوست داری امروز کجا بریم ؟ مکثی کرد: هرجا، فقط میخوام کنار تو باشم ودستت رو بگیرم ! عوضی خوب بلده دلبری کنه ! دلم قنج رفت، نوک دماغش رو گرفتم بین انگشتام و فشار کوچیکی دادم: پس خوشگل خانم ، زود برو آماده شو !چرخی توی شهر زدیم و ساعت دوازده توی رستوران بودیم .علی گارسون قدیمی با منو اومد : به به آقا سعید چه عجب بالاخره چشممون به جمالتون روشن شد! آقا نیستید ؟همین الان داشتم سراغتون رو از آقا نوید میگرفتم !سلام واحوالپرسی کردم وبا تعجب گفتم: نوید ؟! آره، بچه ها لژ آخر نشستند! سرم چرخید به سمتشون !آره پدرام ونوید، ترمه و سایه! دلم میخواست امروز فقط خودمون دوتا باشیم ولی خود محیا پیشنهاد داد بریم پیششون . اونا هم از دیدن ما متعجب وخوشحال بودند . بعد از خوش و بش ، زنگ زدیم آرش وشیما هم اومدند وکشکی کشکی باز همه جمع شدیم و تا ساعت سه مثل همیشه بگو بخند و بعدشم رفتیم شهر بازی و شام رو هم بیرون خوردیم و برگشتیم . محیا حسابی سرکیف بود. معلوم بود خیلی بهش خوش گذشته و با بچه هم عیاق شده .سرگرم تماشای فیلم بودیم ، عمه زنگ زد . حال واحوال وگلایه که چرا بهش سر نمیزنم . انگار صدای عمه فکرم رو باز کرد. قطعا ، تنها کسیه که میتونه کمکمون کنه! محیا به مادرش گفته پیش یک پیرزن زندگی میکنه!خوب این پیرزن میتونه عمه خانم باشه ! عمه هم که همه جوره هوای منو داره و حالا هم که دیگه بابا و مامان فوت کردند ،بزرگتره منه .فردا غروب خودم رو رسوندم خونه عمه و سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم و ازش کمک خواستم . چایی برام ریخت:خوب عمه جان این وسطا شیطونی هم کردید؟با خنده گفتم: نه ، عمه منو که میشناسی !آره عمه، ولی شیطون رو هم خوب میشناسم !چند دقیقه ای به خنده و شوخی و دیدن عکسای محیا گذشت . گفت عمه جان، نباید این همه وقت پنهان کاری میکردی و زودتر بهم میگفتی. ببینیم اصلا کیه ،چکاره است همینجوری یک غریبه رو برداشتی آوردی خونه ؟میدونی ازت شکایت کنن، توی چه دردسری می افتی؟ حالا بازم خدا رو شکر دختر خوبی از کار درومده و دل شازده پسرمون رو برده ! شماره تلفن و آدرس خونشون رو برای من پیدا کن، بقیه اش با من.گفتم چشم .عمه حدودا 65 ساله اما، شاداب وسرزنده ، معلم یا بقول خودش ناظم بازنشسته است که بیشتر بهش میخوره روانشناس زبده ای باشه ! انگار را ه برخورد با هر رنج سنی و اخلاقی رو خوب بلده ! معمولا نقش میانجی یا حلال مشکلات رو توی فامیل داره!شماره وآدرس باباش رو از محیا گرفتم .پرسید میخوای چکار گفتم بعدا بهت میگم. هر چند اعتماد کرد و داد ، ولی ترس و استرس رو توی همه کارهاش میدیدم . فردا شب که رسیدم خونه ، چشمای قرمزش نشون میداد که باز گریه کرده ! داشت سیب زمینی رنده میکرد. نشستم پشت سرش و مشغول نوازش و بافتن موهاش شدم .محیاخانم ، چیزی شده عزیزم ؟ با مامان صحبت کردی؟نه! چیزی نیست !پس چرا باز گریه کردی ؟اشکاش جاری شد و با حرص سیب زمینی رو رنده میکرد!سعید میدونم ، تو میخوای منو برگردونی ، ولی اگر بخوام از پیشت برم، خودمو…نذاشتم حرفش تموم بشه : محیا تو هنوز به من اعتماد نداری؟ قربونت برم من که بهت قول دادم که هیچ وقت تنهات نذارم! برای چی نگرانی عزیزم؟؟ خانومی ما برای عقد به اجازه بابات نیاز داریم ! پس باید با هاشون حرف بزنم و رضایتشون رو بگیرم . همینجوری که نمیشه ادامه بدیم! من تمام سعی خودم رو میکنم که منطقی تمومش کنم ، اگر کوتاه نیومدن و اذیت کردن، اونوقت (سرم رو بردم در گوشش وآروم گفتم) یک شب وقت میذاریم یک نوه خوشگل مثل خودت ، براشون درست میکنیم ! گردنش رو خم کردم رو به عقب اشکاش رو پاک کردم وچشماش رو بوسیدم: محیا خانم، تو دیگه مال خودمی ،حق نداری نگران چیزی باشی !صدای جلز و ولز کتلت بلند شد و بوش توی خونه پیچید . جدیدا اشتهام هم باز شده . رفتم از پشت بغلش کردم ودستم رو از روی شکمش سُر دادم زیر شلوارکش و کف دستم رو چسبوندم به کوسش ودست دیگه رو رسوندم به روی سینه هاش، انگشت وسطم رو چند بار روی شیارش بالا و پایین کشیدم وکمی با پستوناش بازی کردم .پشت گوشش رو بوسیدم: محیا خانم ،کور خوندی که بذارم کسی وارد بهشت من بشه ! اینو همیشه یادت بمونه، که تو دیگه خط قرمز منی!! باسنش رو هل داد عقب وخودش رو بیشتر بهم چسبوند. یک تیکه کتلت گرفت جلوی دهنم : سعید مراقب باش روغن می پاشه رو دستت ! انگشتاش رو هم همراه کتلت کردم توی دهنم.عمه سنگ تمام گذاشت. بنده خدا حدود شش ماه تلاش کرد تا بالاخره با کمک مامان محیا ، رضایت باباش رو گرفتند . بدون خبر محیا و به بهانه ماموریت ،سه بار رفتیم و کلی با باباش صحبت وخواستگاری کردیم .خوشبختانه بعد از گم شدن محیا ، با داداشش هم قطع رابطه کرده بودند و نبود که سنگ اندازی کنه! بابا و مامانش هم بخاطر ترس از پشیمونی باباش ،حاضر به حضور در مراسم نشدند وفقط به عمه برای کارهای محضر وکالت دادند . مامانش خیلی نگران اطلاع و دردسر درست کردن پسرش بود و بخاطر همین ازمون خواست هرچه سریعتر عقد کنیم که دیگه نتونه کاری کنه ! منو صدا کرد وکلی توصیه که خیلی مراقب محیا باشم و جلوی فامیل سربلندش کنم و منم بهش قول دادم همه کار برای خوشبختی محیا بکنم .همین که رسیدیم تهران زنگ زدم محیا و گفتم مهمون داریم. قرار گذاشتیم یکم سر به سرش بذاریم!! با دیدن عمه ترسیده بود . رفت توی آشپزخونه و صدام کرد .سعید مگه تو ماموریت نبودی ؟ این کیه ؟چی میخواد ؟بوسش کردم و آروم گفتم : نگران نباش عممه !بریم بشینیم تا برات بگیم. شیطنت عمه گل کرد . بلند گفت این کارا رو بذارید برای موقعی که من رفتم! با خنده گفتم عمه من نیستم ،محیاست ! از خجالت سرخ شد و نیشگونی ازم گرفت . دستم رو کشیدم رو باسنش ودوباره بوسش کردم. رفتیم پیش عمه .گفتم :محیا خانوم راستش منو عمه رفته بودیم خونه شما وبا بابا ومامانت صحبت کردیم ولی خوب… عمه شما بقیه اش رو بگو!دخترم منو سعید چند بار رفتیم وبرگشتیم ولی متاسفانه بابات مرغش یک پا داره میگه دختر به غریبه نمیدیم! و تهدید کردن که اگر محیا برنگرده سعید رو میکشیم !!نمیدونیم باید چکار کنیم !محیا با گریه بلند شد و رفت آشپزخونه . عمه سنگ دلانه ادامه داد دخترم اشکال نداره حالا تو برو، انشالله همه چیز روبراه میشه و تو هم خوشبخت میشی !! صدای گریه محیا بلند تر شد ! جیگرم داشت ریش ریش میشد ،دیگه طاقت گریه اش رو نداشتم، عمه صداش زد :دخترم یک چایی می ریزی برام؟ اشک ریزون ،دوتا چایی ریخت و اومد. عصبی بود و نگام نمیکرد، چایی رو گرفت جلوم و خواست برگرده توی آشپزخونه ولی عمه بهش گفت بشینه پیشش !ببین محیا جان، من عروس ندارم ، هوس کردم یکم مادر شوهر بازی سرت درارم . خواستم گربه رو دم حجله بکشم . ولی بچه ها ، خودمونیم خیلی کیف میده !راستش دختری که بتونه دل سعیدم رو ببره ،توی دل منم جا داره ! گردن بند دلربایی که همیشه گردنش بود رو باز کرد وانداخت گردن محیا ، صورتش روکشید جلو بوسیدش و گفت عروس خوشگلم مبارکتون باشه ، انشالله به پای هم پیر بشید !!! محیا شوکه شده بود . هاج و واج نگاهی به عمه و بعد به من کرد !چشمکی بهش زدم و بوسی فرستادم . هنوز باورش نشده بود .از جاش بلند شد و اینبار از سر شوق با گریه عمه رو بوسید. عمه ادامه داد: محیا جان مادر، حاج رضا فعلا عصبانیه ولی وقتی عقد کردید ومدتی که گذشت ، سه تایی میریم دیدنشون وآشتی میکنید!عمه دو روز موند و بعد از کلی راهنمایی ونصیحت که بیشترشون متوجه محیا بود رفت تا روز عقد بریم دنبالش و به گفت هر موقع که دلت گرفت یا دوست داشتی به منم سری بزن.الو، سلامسلام عزیزم خوبی ؟ عمه رفت؟آره ، سعید من با ترمه صحبت کردم میخواد بره آرایشگاه ، اشکال نداره منم برم ؟نه چه اشکالی داره ، برو عزیزم ! الان کارتت رو شارژ میکنمهمین که کلید رو چرخوندم ودر باز شد،محیا پشت در بود . لعنت به این آرایشگر !! خوب لعنتی با این عروسکی که تو درست کردی من تا آخر شب سنگ کوب میکنم!!وسایلم روانداختم پشت در و دستام رو انداختم زیر باسنش وکشیدم بالا ومحکم بغلش کردم . دستاش رو انداخت دور گردنم وپاهاش رو حلقه کرد دور باسنم . حسابی غرق بوسه اش کردم . شام خوردیم و دوشی گرفتم وحسابی تمیز کردم . دیگه طاقتم طاق شده بود ومیخواستم امشب کار رو تموم کنم ! دیگه نباید برای من منطقه ممنوعه ای باقی میموند!!بعد از شام در باره برنامه عقد وماه عسلمون صحبت کردیم و برنامه گذاشتیم !محیا از این که خانواده اش حاضر نبودند بیان ، ناراحت بود .ولی خوب کاری نمیشه کرد .آماده شدیم و رفتیم توی تخت . تمام شب رو ذوق زده بودم و محیا توی بغلم . خودش رو کشید روم و لبش رو چسبوند به لبم و بوسه محکمی زد . باز اشکش جاری شد وشروع کرد بوسیدن .دستم رو گرفتم جلوی لباش »محیا خانم الان برای چی داری گریه میکنی؟آخه سعید باورم نمیشه همه چیز تموم شده!محیا خانم همه چیز تازه میخواد شروع بشه ! من به قولی که دادم عمل کردم تو هم باید یک قولی به من بدی! قول بدی که دیگه هیچوقت گریه نکنی! وچشمای خوشگلت رو خیس نبینم!نمیخوام سعید، من قول نمیدم !چون نمیتونم بهش عمل کنم .ولی تو باید قول بدی که همیشه هوامو داری و دیگه نمیذاری هیچکس اذیتم کنه !!با لبخند زل زدم تو چشماش! محیا خانم این چه زن وشوهریه کهفقط من باید قول بدم؟چشماش رو ازم دزدید : سعید من که بغیر از تو کسی رو ندارم که هوامو داشته باشه !خوب قربونت برم وقتی منو داری ،یعنی دیگه نباید از چیزی بترسی!لبامون چفت شد بهم و دستامون نوازش رو شروع کرد خیلی طول نکشید که لخت توی آغوش هم وول میخوردیم . پتو رو انداختم کنار و خیمه زدم روش .زانوی چپم بین پاهاش چسبیده به کوسش بود . از پیشونیش شروع کردم بوسیدن . صورتش رو کامل بوسیدم و از گردن به پایین علاوه بر بوس،میخوردم و لیس هم میزدم .انگشتام روی بدن لطیف و سینه هاش حرکت میکرد وبه نرمی نوازشش میکرد. کیرم توی دستای محیا جا گرفت به آرومی بالا و پایین میشد و گاهی تخمام رو هم نوازش می کرد وکوسش رو روی زانوم میکشید .بعد از خوردن پستونا وبوسیدن شکمش چرخیدم و بصورت 69 قرار گرفتم وکیرم رو گذاشتم روی لباش . سرم خم شد و دور تا دور تپه ونوسش رو بوسیدم ولیس زدم . زبونم رو رسوندم به درگاه بهشتش . با بوسه وبعدش گرمای داخل دهانش به روی کیرم .انگار بال درآوردم، آهی کشیدم وکمی بیشتر ،توی دهنش فشار دادم و هم زمان زبونم رواز بالا تا زیر شیارش کشیدم. با هر لیسی که روی کوسش میکشیدم چندسانتیمتری باسنش از زمین جدا میشد و با ولع بیشتری کیرم رو میکرد توی دهنش و میک میزد . گاهی دندوناش کشیده میشد واذیت میکرد ، ولی خوب هیجان وشوق مالکیت بهشتم ، همه اینا رو از بین می برد . چند دقیقه ای حسابی خوردم ومالیدم تا کاملا تحریک و حشری شد . کیرم رو از دهنش کشید م بیرون و چرخیدم. زانوهاش رو جمع کردم روی شکمش وهمزمان با خوردن تندتر کوسش با یک دست چو چولش رو میمالیدم و با دست دیگه رونا و باسنش رو نوازش میکردم .نزدیک ارضا شدنش بود و صدای ناله هاش بلند وبلندتر میشد . ازش جدا شدم و کیرم رو خیس کردم و دراز کشیدم روش .گفتم عزیزم نوک کیرم رو بمال روی سوراخت . تنظیمش کرده بود وخودش کیرم رو از پایین تا روی چوچولش میکشید گاهی فشار کوچیکی به سوراخش میداد . لباش رو کردم توی دهنم و زمانی که کاملا بیتاب و بدنش به لرزه درومد ، با یک فشار نرم ولی پیوسته تا خایه کردم توش و محکم بغلش کردم. همش چند ثانیه طول کشید ولی میلیمتر به میلیمتر پیشروی کیرم توی فضای تنگ و بکر تونلش و محیا هم جر خوردن و تصرف کوسش توسط کیرم رو ، با همه وجود حس میکردیم .چند ثانیه ای که لذتش برامون به اندازه صد ها سال بود . اشک توی چشماش جمع شد بود و صدای جیغش توی دهن و گلوی من خفه شد . هردو به این لحظه نیاز داشتیم !لحظه ای که بعد از تجربه اش دیگه فاصله ای بینمون نمی موند و جزیی از هم شدیم … حدود یک دقیقه بدون حرکت عاشقانه به هم طنیده شدیم . لباش رو ول کردم وسرم رو بردم در گوشش وآروم گفتم : قربونت برم، معذرت میخوام که اذیت شدی! خانمم مبارکمون باشه ! ممنون که شدی همه دنیا و وجودم !کیر خون آلودم رو کشیدم بیرون ودستمالی رو که مامانش مخفیانه برای اثبات باکره گیش بهم داده بود گرفتم درکوسش تا چند قطره خون افتاد روش وگذاشتم بالای تخت.حوله تمیز پهن کردم زیرباسنش و کنارش دراز کشیدم .دستش رو کشید روی کیرم وخونا رو مالید روی شکمش .چشماش رو بست و لبخندی روی صورتش نشست .نیم ساعتی قربون صدقه اش میرفتم و مشغول ماساژ و نوازش شکم واطراف کوسش بودم. دستمال نم داری آوردم خونای روی بدنش رو تمیز کردم وکنار هم خوابیدیم! خوابی که دیگه برای فرداش دلشوره واضطرابی نداشتیم !نوشته: سعید

64