...قسمت قبلبه خودم گفتم که اتفاقی نمیفته. غیر از سپهر هیچکس نمیدونه من شعر مینویسم، فقط دیگه نباید دنبال اون دفتر چه رو بگیرم. خوشبختانه به جز اون کصشری که در وصف رها نوشته بودم دو سه تا شعر عاشقانه بیشتر توی اون دفترچه نبود و بازم خوشبختانه اسممو هیچ کجاش ننوشته بودم. خیالم راحت بود. تازه احتمال میدادم که اصلا هیچکس برش نمیداره و میتونم فردا بیسر و صدا پیداش کنم.مثل همه ی روزای تکراری دیگه، حدودای ساعت هشت شب از خونه زدم بیرون که برم باشگاه، اون شب زیر بغل داشتم و یه نیم ساعتی هم بیشتر از شبای دیگه تمرین کردم که خسته تر بشم و فکر و نگرانی اذیتم نکنه، ساعت ده بود که اومدم بیرون و راه افتادم سمت خونه. پیاده ده دقیه ییشتر راه نبود، وسطای مسیر بودم که دیدم سپهر یه وویس فرستاده، هندزفری توی گوشم بود و یکی از آهنگای شادمهر رو گوش میدادم. (چقد اون موقع ها بهتر بود، آخه سایت بت آقای عقیلی؟؟ آخه استفاده از ریحانه پارسا توی ویدئو؟؟ با خودت چه کار کردی مرد؟؟)از این متنفر بودم که وسط آهنگ وویس پلی کنم ولی گفتم شاید کار واجبی داره و مثلا میخواد توی راه چیزی بخرم براش. وویسو پلی کردم:“من بَرده ام اگر که تو شهکص منینامت همیشه، جمله ی واژگان من استصدای خنده ی زیاد و تعریف و تمجید”هوا سرد نبود ولی من یخ کردم، شعرو براش نخونده بودم، از کجا میدونست؟چیزی تا خونه نمونده بود ولی طاقت نیوردم و زنگ زد بهش. با بوق دوم جواب داد:_جونم امیر؟+از کجا خوندی شعرمو؟_صدای خنده+کصکش جواب بده، استرس گرفتم_نترس، کسی نمیدونه شعرِ توعه. خیالت راحتیعنی چی کسی نمیدونه؟ تو از کجا آوردیش؟؟_تا الان دیگه همه ی ورودی ما میدونن یه شاعر داریم که به امید کردن کص و کون رها شعر مینویسه (صدای خنده ی شدید)+درو بزن، رسیدم.گوشیو قطع کردم، قبل از این که کلیدو در بیارم درو باز کرده بود. رفتم تو و کوله ی ورزشی رو پرت کردم اونطرف و رفتم طرف سپهر:سپهر ناموسا درست حرف بزن ببینم. یعنی چی کل ورودی ما میدونن؟؟رفت توی تلگرامش و چت یکی از بچه ها رو باز کرد و یه عکس نشونم داد. عکس صفحه ی دفتر چه بود. باورم نمیشد عکس اون کصشری که بی هیچ دلیلی نوشته بودم داره بین بچه ها دست به دست میشه. گفتم: سپهر بگا رفتم. الان از دست خطم مشخص میشه کار من بوده.گفت: کصخلی؟ خیلیا دست خطشون نزدیک به دست خط توعه، شاید به این خوش خطی نباشن ولی شبیهش زیادهوقتی دید که چهره م واقعا نگرانه ادامه داد: تازه تو بین درسای عمومی فقط زبانو برداشتی تا حالا، که اونم امتحانش فارسی نوشتن نداشت، درسای دیگه م که بیشتر عدد و اینا بودن. هیچ جوره نمیتونن بگن کار تو بوده، فقط از فردا کلاسورتو نبر و فعلا هم تا یه مدت جزوه ننویس سر کلاسا.حرفاش یکم آرومم کرد. راست میگفت، چیزی وجود نداشت که نشون بده اون شعر کار منه. فردا هم که پنجشنبه بود و فقط هم یه کلاس ساعت دو تا چهار داشتم. ادبیات عمومی.از حسین پرسیدم : ب نظرت خود رها ام اینو دیده؟بازم شروع کرد خندیدن: معلومه که دیده، ولی کصکش تو که اون همه شعر قشنگ و عاشقانه داری، با اونا سمت هر دختری بری مخش زده میشه، تیپتم که خوبه، چرا این کصشرو نوشتی خدایی، مث آدم میرفتی تیریپ عاشقی بر میداشتی، هر چقدم که ناز میکرد بالاخره اوکی میشد.خندم نگرفت، جدی نگاش کردم و گفتم : تو نمیدونی من چقد از این لاشی بازیا بدم میاد؟ حاضرم جنده بیارم بکنم ولی به خاطر سکسِ یکی دو شبه به دروغ به کسی نگم که دوسش دارم، تنها راهم این بود که برم بهش بگم خانم کاظمی شما خیلی بدنت سکسیه و من واقعا دلم میخواد اون کص و کون قشنگتونو جر بدم، اجازه هست؟ به نظرت اینجوری قبول میکرد؟چند ثانیه فکر کرد و گفت: من که هیچوقت شما هنریای کصخلو درک نکردمبازم خندید و ادامه داد: فکر کن از فردا رها هر جا بره یه عده زیر لب شعرتو براش میخونن، موندم بازم میتونه عین یه دافِ دستنیافتنی و مغرور بهشون نگاه کنه یا نه.جوابی ندادم، رفتم سمت حموم و گفتم: تو بخواب، دیر میام.جوون جای منم یه بار به یاد اون ممه ها و کون تپلش بزن. شبت به خیر.با این که بعد مدت چند ماه تحریک جنسی شده بودم ولی به قدری نبود که جق بزنم، حتی با همه ی این اتفاقا هنوزم دلم میخواست بکنمش، نه با دروغ و ادای عاشقی، واقعی، یه جوری که بدونه فقط برا سکس میخوامش. یعنی میشه؟یه شرت توری سیاه و یه سوتین همرنگش، بدن سفیدش توی اونا حسابی به چشم میومد، سینه ش اصلاَ توی یه دست جا نمیشد و کونش از اون چیزی که تصور میکردم خیلی بزرگتر تر و خوش حالت تر بود، انگار این بدن فقط و فقط ساخته شده بود که مشخص بشه خالق ماها هم بلده کص خوب چجور کصیه. از روی شورت با زبونم روی کصش کشیدم، یه آه سکسی کشید و به کون و کمرش موج داد، بند سوتینشو باز کردم و به پشت خوابوندمش روی تخت، شرت توری مشکیو توی پاش پاره کردم و کص تپل و سفیدش بالاخره خودشو نشون داد، به اندازه ی کافی خیس بود، کیرمو بی مقمه فرو کردم و شروع کردم به عقب و جلو، با صدای بلند و پشت سر هم آه میکشید، سینه های بزرگش با هر تلمبه ی من میلرزید و عقب و جلو میشد. لب پایینشو گاز گرفت و چشماش به خمارترین و سکسی ترین حالت ممکنش رسیده بود. چیزی نمونده بود که ارضا شم، دوتایی همزمان و به طور عجیبی ناله های شهوتی ریز و آه های کشداری میکشیدیم، داشتم ارضا میشدم…ساعت دو و بیست دقیقه ی بعد از ظهر بود و از اولین جلسه ادبيات عمومی بیست دقیقه گذشته بود، با عجله خودمو به ساختمون کلاسا رسوندم، توو گوشیم چک کردم، باید میرفتم کلاس صد و دوازده، یعنی طبقه دوم، شاید بیشتر از شش ماه بود که خواب سکسی ندیده بودم، اونم اینجوری. درسته نزدیک صبح خوابیده بودم ولی باید با صدای آلارم گوشی بیدار میشدم، چجوری خواب موندم؟ همچین چیزی خیلی کم سابقه بود!داشتم از پله ها بالا میرفتم که برم سمت کلاس، جلوم سبز شد، خودش بود رها کاظمی. ولی منو ندید، با عجله از کنارم رد شد، صورتش خیلی عصبانی بود و چشماش قرمز شده بود، سرمو برگردوندم طرفش، داشت خیلی تند تند از پله ها پایین میرفت، روی دوتا پله آخر پاش پیچ خورد و بد جوری خورد زمین.دویدم به سمتش خواستم دستشو بگیرم که کمکش کنم که گفت: ممنون آقا، میتونم بلند شم خودم.دستامو به نشونه ی تسلیم بالا آوردم و دو قدم عقب عقب رفتم، گفتم : مطمئنین حالتون خوبه؟جوابی نداد، تقریبا نیم خیز شده بود که فهمید وضعیت پاش بدتر از چیزیه که فکر میکرده و دوباره نشست رو پله ی آخر، حالت چهره ش بیش از حد عصبانی بود.گفتم : من دارم میرم، ولی از حالت چهرتون همون اول فهمیدم که خیلی عصبانی هستین و یه کاری دست خودتون میدین که چند ثانیه بعد خوردین زمین، بازم بهتون میگم، اگه همینجوری عصبانی بی فکر بخواین عمل کنین بازم کار دست خودتون میدین، سعی کنین آروم کنین خودتونو.برگشتم سمت پله ها، برم طرف کلاس که گفت: تو هم مث همه منو میشناسی. نه؟ پوزخند زد و ادامه داد: تو هم لابد شعره رو خوندی و فکر کردی یه تلاشی بکنی شاید زدی مخو، میدونم ورودی و هم رشته مایی، دیدمت توو بعضی کلاسا.لبخند زدم: بله شما رو میشناسم و بله، متاسفانه شعر رو خوندم، ولی خیر، نخواستم برای زدن مخ شما تلاشی کنم.دوباره برگشتم که برم سمت کلاسگفت : دوس ندارم بچه ها اینجوری با این پا ببیننم، مخصوصا امروز! میشه کمک کنی و کوله مو تا یکی از نیمکت های محوطه بیاری ؟یکم مکث کردم و گفتم باشه، کوله شو برداشتم، خودش آروم آروم جلو راه افتاد و من پشت سرش، به یکی از نیمکتای گوشه ی محوطه رسیدیم، کوله شو گذاشتم رو نیمکت و گفتم: چون ممکن بود یکی از کادر دانشگاه ببینه نگفتم، وگرنه پیشنهاد میدادم دستتونو بذارین رو شونه من تا راحت تر تا اینجا بیاین.دیدم انگاری آروم تر شده، ادامه دادم : خب من با اجازتون مرخص بشم که تا همین الانم بیشتر تایم کلاسم رفت. احتمالا اولین غیبت ادبیاتو خوردم.گفت : مرسی که کمکم کردی ولی بذار بگم برات چی شد که ببینی حق داشتم عصبانی باشم یا نه. همین کلاسی که داری میری، وقتی استادش اومد چنتا از پسرا شروع کردن به زمزمه کردن اون شعر لعنتی. عرق پیشونیشو پاک کرد و ادامه داد: استادم گفت، عجیبه، تا حالا اینهمه دانشجوی مشتاق شعر و ادبیات ندیده بودم که با خودشون شعر زمزمه کنن، یکی از پسرا بلند شد گفت استاد آخه این یه شعر ویژه ست. اگه اجازه بدین بیارمش تا شما نظرتونو بدین، قبل از این که شعرو بیاره برا استاد، از کلاس زدم بیرون. حالا بگو حق داشتم عصبانی باشم یا نه؟من که تعجب کرده بودم سعی نکردم چهره ی حیرت زدمو پنهون کنم، گفتم: فکر نمیکردم تا این حد پیش بره.با عصبانیت گفت : آره، یه شعر خیلی خیلی بی محتوا و مسخره چون فقط چنتا تیکه ی جنسی داشته بین بچه ها پخش شده، برای من که مهم نیس ولی برا خودتون زشته، یه ذره کم تر هول باشین.بهم بر خورده بود، درسته این خانم خوب بدنی داره و یکی از داف ترین دخترای دانشکده س ولی حق نداره به شعرِ کصشر من توهین کنه.گفتم: ولی بنظر من که شعر بی محتوایی نبود.چشاش گرد شد و با تندی گفت: منظورت چیه که بی محتوا نبود؟گفتم اینجا داره شلوغ میشه و بچه ها دارن میان، منم باید زودتر به آخر کلاس برسم بلکه غیبت نزنه جلسه اولو، فرصتی نیس توضیح بدم. خوشحال شدم از آشناییتون خانم کاظمی.خواستم برم سمت ساختمون که گفت: اولا که باید توضیح بدی، اون شعر… چرت و پرت محض بود (معلوم بود خودشو کنترل کرد که نگه کصشر) دوما فکر نمیکنم درست باشه که همه اسم و فامیل منو بدونن و من نشناسمشون.گفتم شمارم رو بزنین و امشب پیام بدین تا هر سه مورد رو براتون توضیح بدم، الان وقت نیست. امیر رضایی هستم، خوشبختم.گفت: منم خوشبختم، ولی من توضیح یه مورد رو خواستم فقط.شمارمو گفتم و سیو کرد توی گوشیش، وقتی داشتم میرفتم سمت ساختمون کلاسا، گفتم : مورد اول، محتوای زیبای شعر، مورد دوم، این که چرا همه اسم و فامیل شما رو میدونن، و مورد سوم هم…حرفمو ادامه ندادم و دور شدم.بلند گفت : مورد سوم چی بوووود؟همینجوری ک به پهنای صورتم لبخند میزدم و از ذهن مریضم سپاسگزار بودم، به کلاس رسیدم.اون روز بعد از نزدیک شیش ماه یه جق حسابی زدم، نزدیک تر شدن به کردن شاهکص ترین معشوقه ی دانشگاه بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم تحریکم کرد. معشوقه ای که عاشقش هم نبودم.ادامه...نوشته: Dead_poet
54