...قسمت قبل#6مسافرت مشهد زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم تموم شد و به یمن حضور تارا، برخلاف مسافرتهای قبلی خیلی بهم خوش گذشت.دو روز از وقتی از مسافرت برگشته بودیم گذشته بود. تو اتاقم مشغول خوندن درسهای سنگینم بودم که ریحانه وارد شد و نشست کنارم.وقتت داره تموم میشه ها! من دهنم چفت و بست نداره، گفته باشم.بهش اخم کردم و گفتم: باشه، فعلا دور دور توئه. بتازون! اما دور منم میرسه ها!با سرخوشی خندید و حرف من رو به یه طرف دایورت کرد. از جا بلند شدم و از تو کشوی اتاقم جعبه موبایلی که از مشهد خریده بودم رو در آوردم. امیدوار بودم ریحانه تهدیدش رو فراموش کنه و زیاد پیگیر قضیه نباشه تا من پولم رو حروم نکنم اما این جوری نشد. ریحانه با دیدن جعبه گل از گلش شکفت. پرید و جعبه رو از دستم چنگ زد. چند بار جعبه رو چرخوند و با خوندن اسم و مدل گوشی خودش رو انداخت تو بغلم: عاشقتم به خدا!بعد محکم صورتم رو بوسید. اگه مامان یا خدایی نکرده آقاجون مارو تو این وضعیت میدیدن بدبخت میشدم! هلش دادم اون طرف و گفتم: اه اه گم شو اونور تف مالیم کردی!بیخیال خندید و جعبه رو باز کرد. با نیش باز گفت: سیم کارت نداره؟ببخشید دیگه اونش پای خودته!مثل اینکه توقع همچین چیزی رو نداشت و کلا یکسره میخندید. مادرم و آقاجون از اینکه براش گوشی خریدم ناراضی بودند هرچند حرف خاصی نزدند. ریحانه از این کارم خیلی خوش به حالش شده بود و یک سره تو اتاقم ولو بود و نمیذاشت درسم رو بخونم. یه روز مشغول درسام بودم و ریحانه کنارم نشسته بود. کمی نگاهم کرد و گفت: میگم ریشاتو زدی خدایی خوشگل شدی!قبلا گفته بودی!عنق! جنبه تعریف شنیدن نداری.حرفی نزدم تا با بیمحلیم خسته شه و بره تا درسم رو بخونم.میگم… موهات رو هم مدل بزن. از اون مدلا که بقیه پسرا میزنن! اینجوری خیلی فرق میکنی.با اخم گفتم:بقیه پسرا؟ بقیه یعنی کیا؟خودش رو جمع و جور کرد و گفت: هی… هیچکی بخدا، کلا میگم. پسرای تو خیابون.ریحانه حواست باشه پاتو کج نذاری که قلمش میکنم! باد به گوشم برسونه از خط قرمزا رد شدی…پرید تو حرفم و گفت: چرا از کاه کوه میسازی؟ یه چیزی گفتم حالا! خوبه به فکر توام موهات قشنگ شه.بیخیال بحث شدم. خودم خیلی به این فکر کرده بودم ولی به نظرم میاومد شاید این کار زیاده روی باشه. همون روزی که ریشام رو زدم آقاجون وقتی منو دید یه نگاه چپکی بهم کرد ولی بازم حرف خاصی نزد. حالا با این حرف ریحانه تو فکر فرو رفتم.آخرش حرف ریحانه باعث شد بعد سه روز برم آرایشگاه و برای اولین بار از اون مدل موهای ممنوعه که حالا برام آزاد شده بود رو امتحان کنم. بعد از کوتاه کردن موهام دوباره به این پی بردم که مو و ریش خیلی تو چهره پسرها تأثیر داره. دوباره قیافهم یه لول بالاتر رفت و از قبل بهتر شدم. حالا دیگه از نظر قیافه اعتماد به نفسم بالا رفته بود. هیکلم هم معمولی بود. نه چاق بودم و نه لاغر. شاید هم یکم متمایل به لاغر! تارا دوباره با دیدن چهره جدیدم هنگ کرد. با خودم فکر کردم راه به دست آوردن دل دخترها همینه، خوشتیپ باش! (البته به جز داشتن پول!) تا پارسال سگم بهم محل نمیذاشت اما حالا دختر رویاهام بهم توجه نشون میداد. حتی تو دانشگاه هم دخترهایی که قبل من و آدم حساب نمیکردن به نوعی نخ میدادن ولی من تارا رو داشتم و نیازی به زن دیگهای حس نمیکردم. آقاجون هم دوباره با دیدن موهام کمی خیره نگاهم کرد و بازهم چیزی نگفت. عجیب بود واقعا! به هر حال اگه مشکلی پیش نمیومد تا چند ماه دیگه میرفتم خونه خودم و از اونها جدا میشدم. به این فکر افتادم شاید من الکی این همه سال خودم رو از بقیه میترسوندم و اونقدرها هم سخت گیر نبودند. شاید هم چون نامزد کرده بودم و یه جورایی آقای خودم شده بودم دیگه کسی به خودش اجازه نمیاد تو کارهام دخالت کنه.چند ماهی گذشت. اونقدر منو تارا درگیر درس هامون بودیم که شخصا فکر و خیال تارا و بهشت پنهان لای پاشو اجبارا و موقتا فراموش کردم. با گرفتن وام دانشجویی و پس انداز خودم و البته، کمک آقاجون کم کم به فکر خریدن یه واحد آپارتمان بودم. اونم نه هرجایی، بالا شهر، اون بالا بالاها! جایی که کسی بهت گیر نمیداد که چرا دست دختری که بهش حلالی رو میگیری! به فکرم رسیده بود تو یکی از برجهای n طبقه خونه بخرم که وقتی از بالکنش نگاه میکردی همه شهر زیر پات بود. حقیقتش از این سبک زندگی قدیمی و متحجرانه خسته شده بودم. دوست داشتم کمی به روز باشم و با آدم های روشن فکر بگردم نه آدمی که فکر میکرد چرت و پرت های آخوندها حرف خداست!خلاصه گذشت و گذشت. امتحاناتم رو با نمرههای خوب پاس کردم و فقط یک سال دیگه مونده بود تا لیسانسم رو بگیرم. اوایل قرار بود من و تارا نهایت 1 سال باهم نامزد باشیم اما با تصمیم دو خانواده قرار بر این شد تا بعد از گرفتن لیسانس با خیال راحتتر بریم سر خونه زندگیمون. بعد از اون عروسی رو میگرفتیم و من همزمان که تو آزمایشگاه یکی از آشناهای آقاجون به صورت پاره وقت کار میکردم برای فوق و شاید دکتری درسم رو ادامه میدادم. اینجا رو شانس آورده بودم! پارتی بازی و رابطه یه بارم به درد من خورده بود!بعد از امتحانات کمی سرم خلوت شد و دلم هوای تارا رو کرد. گوشی رو برداشتم و بهش پیام دادم. خونه خودمون خالی نبود ولی پیامش که اومد متوجه شدم خونه عمو خالیه. فرصت رو غنیمت شمردم و روندم تا خونه عمو. وقتی در باز شد تارا با چهره آرایش شده و لباس نه چندان پوشیده پشت در ایستاده بود و ازم استقبال کرد. لبخند زدم و با دلتنگی بغلش کردم. خوشبختانه عمو و زن عمو همراه آرمان رفته بودن خرید و حالا حالاها برنمیگشتند. اونقدر کمرم پر بود که خیلی سریع و بدون مقدمه بردمش تو اتاق خوابش و درازش کردم. تیشرتش رو درآوردم. زیرش یه سوتین بنفش داشت. با دیدن سینه هاش کمی کیرم شق شد. دلم واسه ایناهم تنگ شده بود! دستم رو دو طرف شلوارش گذاشتم و کشیدم پایین. خوشبختانه دیگه مخالفتی در کار نبود. همزمان که شلوارش رو میکشیدم پایین، شرت بنفش و بعد از اون رونهای سفیدش پیدا شد. شلوار رو که در آوردم، بدون حرف خیره پاهاش شدم. تارا شیطنت کرد و کف پاش رو به جلوی شلوارم مالید. نگاهش که کردم با عشوه خندید. بدجوری با عشوه هاش حشری میشدم. دوباره دستم رو سمت لگنش بردم و اینبار شورتش رو گرفتم و کشیدم پایین. با پایین اومدن شورتش، اول موهای بالای شرمگاه و بعد، شکاف لای پاهاش پیدا شد. چند درجه ای رنگش نسبت به پوست تنش تیره تر بود اما ابدا مثل فیلم سوپرهای ایرانی که زنه یه کس سیاه داشت نبود. موهای شرمگاهش رو مدل مثلثی زده بود و خیلی تمیز بود. از اینکه زنم مثل فیلم سوپرای ایرانی که یه زن چاق با یه واژن زشت و سیاه نبود سر از پا نمیشناختم. درسته مثل پورن استارها هم بدنش مثل باربیها نبود و با تزریق ژل باسن و سینه های خیلی بزرگ و نداشت اما با این وجود باز هم اندامش خیلی خوب بود. اونقدر هیجان زده شدم که بیاختیار سرم رو فرو کردم بین پاهاش. زبونم رو روی انتهایی ترین قسمت لای پاش که در دسترس بود گذاشتم و به سمت بالا کشیدم. بدنش بوی خوبی میداد و احتمالا تازه از حموم بیرون اومده بود. بلافاصله با این کار من، نفس عمیقی کشید و پای راستش رو کمی جمع کرد. دستم رو روی کاسه زانوش گذاشتم و دوباره پاش رو دراز کردم. کارم رو تکرار کردم و کم کم صدای ناله تارا بلند شد. خیلی سعی میکرد صداش بیرون نیاد اما نمیتونست. فقط چندبار لیسیدم که ترشحات لزجش رو حس کردم. مزه خوبی نمیداد اما زیادم بد نبود. یه حالت شور مزهی عجیبی داشت! تارا دستش رو روی سرم گذاشت و فشار داد به بهشتش. دستم رو روی رون هاش گذاشتم و سریع تر و بهتر از قبل کسش رو لیس زدم. سوراخ واژنش رو پیدا کردم و نوک زبونم رو فشار دادم که کمی فرو رفت اما خیلی تنگ و کوچیک بود. شیطنت کردم و لبه کسش رو بین دندونام گرفتم و کمی فشار دادم. «آه» غلیظی کشید و به موهام چنگ زد و کمی کشید تا کارم رو تلافی کرده باشه! کمی بعد تقلاهاش بیشتر شد و پاهاش رو باز و بسته میکرد. به زور نگهش داشتم و کارم رو ادامه دادم. با تند شدن نفس هاش فهمیدم میخواد ارضا شه. سریع کشیدم عقب و تارا با تعجب نگاهم کرد. میخواستم کمی اذیت کردنهاش رو جبران کنم تا بفهمه قدرت دست کیه! صورتش عرق کرده بود و هنوز نفس نفس میزد.چ… چرا… چرا رفتی عقب؟کمربندم رو باز کردم و تو یه حرکت شلوارم رو دادم پایین. با اشاره به کیرم گفتم:نوبت اصل کاریه.منظورت چیه؟یعنی چی منظورت چیه؟کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت:میخوای چیکار کنی؟خم شدم بین پاش که سریع خودش رو جمع کرد و گفت:امکان نداره!- چی؟!سرش رو به اطراف تکون داد و گفت: ما هنوز عروسی نگرفتم آقای زرنگ! چی فکر کردی با خودت؟کمی فکر کردم و گفتم: خب… خب باشه ولی از پشت…با شنیدن حرفم سریع پرید وسط صحبتم و گفت: اصلا حرفشو نزن! خودتو بکشیهم فایده نداره. حتی فکرشم نکن.با تعجب گفتم: پس من الان چیکار کنم؟خیلی خونسرد شونه بالا انداخت و گفت: چمیدونم!به طعنه گفتم: عزیزم اگه بریم سر خونه زندگیمون دیگه نمیتونی جلوم رو بگیری. میدونی دیگه؟بازم شونه بالا انداخت. اعصابم بهم ریخت. حالا اون داشت تلافی ارضا نشدنش رو سرم در میآورد. مچ پاهاش رو گرفتم و کشیدم تا پاهاش رو باز کنه: خیله خب… یه کار دیگه میکنیم.پاهاش رو باز کرد و من رفتم بین پاهاش. کیرم رو که لای پاهاش بردم دوباره ترسید و سعی کرد خودش رو جمع کنه.تارا جان عزیزم. نمیخوام چیز کنم که! میخوام… لاپایی بزنم.خیالش راحت شد و خودش رو شل کرد و گفت:تو رو خدا حواست باشه!دو تا دستم رو دو طرف بدنش روی تخت گذاشتم و خوب جای گیری کردم. یه دستم رو برداشتم و باهاش کیرم رو گرفتم و لای پاهاش بردم. خیسی لای پاش خشک شده بود و نمیشد عقب جلو کرد. کمی انگشتم رو با آب دهن خیس کردم و لای پاهاش کشیدم. کیرم رو گذاشتم لای پاهاش و فرو کردم. سریع گفتم: پاهات رو چفت کن.با چفت شدن پاهاش و نزدیک شدن رون هاش بهم، فشاری خوشآیندی به کیرم وارد شد و حس لذت به رگهام تزریق شد. گرمی بین پاهاش و نرمی بدنش دیوانه کننده بود. نمیتونستم زیاد دووم بیارم. شروع کردم کیرم رو عقب جلو کردن. کمی خودم رو خم کردم و روی دو آرنج دستم تیکه دادم. سرعت کمر زدنم رو بردم بالا و صورتم رو که برگردوندم چشمهام قفل چشمهای تارا شد. اون هم من رو نگاه میکرد و لبش رو میگزید. خم شدم سمتش و لبش رو بوسیدم. کنار گوشش گفتم: بوسم کن.دست هاش رو دورم حلقه کرد و لب هام رو بوسید. کم کم خیسی دیگهای اینبار از ترشحات تارا هم بین پاهاش اضافه شد و این خیسی جدید باعث حرکت روون تر کیرم و لذت دوچندان من شد. سرم رو دوباره بردم کنار گوشش و گفتم: خیلی حال میده. عاشقتم!تارا نگاهم کرد و لب زد:منم.کیرم رو کمی بالاتر آوردم و لای چاک کسش کشیدم تا اون هم لذت ببره. نفسش منقطع شد و آه کشید. تو همون حینی که کیرم رو لای پاهاش میکشیدم یه دفعه بدجوری وسوسه شدم تا کیرم رو توی سوراخش فرو کنم و بکارتش رو ازش بگیرم. مطمئن بودم با اولین ورود کیرم به سوراخ لای پاش ارضا میشدم. یه دفعه یادم افتاد من چرا ارضا نمیشم؟! حقیقتا از خودم توقع نداشتم انقدر توانایی داشته باشم. چند دقیقه بعد نفس های تارا هم تند شده بود که بالاخره آبم به سمت خارج فوران کرد و روی واژنش ارضا شدم. نفس زنان کمی خودم رو عقب کشیدم و به لای پاهاش نگاه کردم. دوباره رفتم جلو، کیرم رو روی کسش گذاشتم و با کلاهک کیرم آب خودم رو روی کسش پخش کردم. با این کار تارا به مچ دستم چنگ زد و بهم فهموند ادامه بدم. فقط بعد چندبار حرکت خودش رو منقبض کرد و برای اولین بار تونستم تارا رو ارضا کنم. خودم رو بغلش انداختم. دوست داشتم بغلش کنم اما باید میرفتم حموم. گونه ش رو بوسیدم و گفتم: مرسی عشقم. عالی بود.بی حال لبخند زد و گفت: واسه منم عالی بود.خوشحال از اینکه همسر آیندهام از لحاظ جنسی ازم رضایت داره از جام بلند شدم تا دوش بگیرم.تمام هم و غمم شده بود اینکه یه بار، فقط یه بار قبل از شب عروسی تارا بذاره از پشت باهم باشیم. از جلو که میدونستم آسمون به زمین بیاد نمیشه پس فقط میموند سوراخ عقبش. تازه کارهای استخدامم تو آزمایشگاه تموم شده بود و با حقوقی که داشت قطعا وضعیتم بهتر میشد. زمان خیلی زود میگذشت و فقط دو هفته مونده بود به مراسم عروسیم که بالاخره فرصت به دست اومد و خونهمون خالی شد. تارا رو دعوت کردم خونه و در رو هم برای اطمینان از پشت قفل کردم. خیلی زود لباسهاش رو درآوردم و به شکم خوابوندم. جزو معدود دفعاتی بود که داشتم باسن قشنگش رو لخت و عور جلوم میدیدم. دفعه اول که اندامش رو دیدم خودم لباس هاش رو در آوردم و درحالی که وسط اتاق ایستاده بود، چند بار دورش چرخیدم و اندامش رو خوب ور انداز کردم و برای هزارمین بار خدا رو شکر کردم چه داف اسبی قسمتم شده بود. پاهام رو دو طرفش گذاشتم و کیرم رو لای چاک باسنش گذاشتم. دستم هام رو روی لمبرهاش گذاشتم و به اطراف کشیدم. سوراخ کوچیک و تیره رنگ و چند سانتیمتر پایین تر واژن تپل و شکاف دست نخورده وسطش نمایان شد. تفی انداختم لای پاش. با کلاهک کیرم تف رو به جای پاهاش به سمت بالا و شکاف باسنش بردم و چند بار کیرم رو به صورت افقی لای باسنش عقب جلو کردم. کمی بعد نوک کیرم رو روی سوراخش گذاشتم و کمی فشار دادم.آی!سریع روی کمرش مسلط شدم تا نتونه تکون بخوره. دوباره کیرم رو سوراخش فشار دادم و با خودم فکر کردم تارا چجوری میخواد دووم بیاره؟عزیزم یکم تحمل کن. اولش درد داره ولی بعدش قول میدم لذت ببری.خودش رو به زور تکون داد و گفت: مهدی نکن! تو از کجا میدونی من قراره لذت ببرم؟ نکنه قبلا با یکی دیگه تجربه داشتی؟!خنده م گرفت که تو این شرایط اون داره به چی فکر میکنه و من به چی.شنیدم عشقم! تو که از جلو نمیذاری. از عقبم که این طوری میکنی. بابا منم نیاز دارم به خدا!نه میگم نکن. درد داره مهدی! بذار واست بخورم.نمیخوام!خودش رو دوباره تکون داد تا از دست من خلاص شه. اینجور که مشخص بود امکان نداشت راضی شه. اصلا دوست نداشتم به زور با کسی باشم اما تارا زن من بود و واقعا دیگه بیشتر از این نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. دوباره سوراخش رو خیس کردم و با گرفتن بازوهاش از پشت، محکم کیرم رو فشار دادم. خودش رو سفت گرفته بود و نمیذاشت واردش شم.شل کن تارا. عزیزم اینجوری خودت اذیت میشی.-…تارا؟ با دل ما راه بیا دیگه! همین یه بار.بازم هیچی به هیچی. یکم که فشار دادم و کمی از نوک کیرم واردش شد، خودش فهمید که اینجوری بیشتر درد میکشه. کمی خودش رو شل کرد و منم نهایت استفاده رو کردم و محکم فشار دادم. با ورود کیرم به سوراخ باسن تارا، چنان جیغی کشید که سریع دست هاش رو ولش کردم و دو دستی دهنش رو چسبیدم.هیش… تو رو خدا ساکت. همه در و همسایه فهمیدن داریم چه غلطی میکنیم!با حس خیسی روی گونهاش سرجام خشک شدم. با صدایی که از گلوش خارج شد مطمئن شدم تارا داره گریه میکنه. حقیقتش فکرشم نمیکردم اینجوری بشه و اشکش رو در بیارم. خواستم بکشم عقب ولی نمیتونستم! کیر شق شده و پر از شهوتم داخل یه سوراخ تنگ و داغ بود و من چطور میتونستم این لذتی که عقل آدم رو به راحتی زائل میکرد از خودم دریغ کنم؟ با عذاب وجدان دهش رو سفت تر چسبیدم و کیرم رو عقب بردم. با ورود دوباره کیرم تارا فریادی تو گلو کشید. سعی کردم بهش توجه نکنم. دوباره ادامه دادم تا جایی که کیرم تا آخر تو سوراخش عقب جلو میشد. سوراخش گشاد شده بود و کیرم راحت تر از قبل عقب جلو میشد اما هنوز داشت گریه میکرد. پشیمون شدم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم اذیتش کنم. با اعصابی داغون کیرم رو بیرون کشیدم و کنارش دراز کشیدم. هنوز صدای هق هقش میومد. دستم رو روی سرش گذاشتم و موهاش رو نوازش کردم.ببخشید که اذیتت کردم. اگه خیلی درد داری ببرمت دکتر؟حتی نا نداشت جوابم رو بده. سرش رو تو آغوش گرفتم و به کیر شق شدهم نگاه کردم که رفته رفته داشت کوچکتر میشد. اون روز کلی ناز تارا رو کشیدم تا حاضر شد باهام حرف بزنه. کلا آدمی نبودم که به خاطر لذت خودم بقیه رو اذیت کنم و اگه کاریم میکردم به خاطر شهوت زیادم بود. چیزی رو که خیلی دوست داشتم این بود که کاری کنم زن ها از لذت همخوابگی باهام خوابشون نبره! دوست داشتم جوری ارضاشون کنم که نتونن راه برن و بیشتر به لذت اون ها اهمیت میدادم. البته مطمئن نبودم اونقدر قوای جنسی داشته باشم که یه زن رو کاملا سیر کنم هرچند تا همین الانش هم فراتر از تصوراتم ظاهر شدم! حداقل مطمئن بودم خروس نیستم! حالا تو این وضعیت نمیشد که به زور تارا رو از پشت بکنم و البته، خودم بیشتر به بهشت لای پای زنها علاقه داشتم تا سوراخ عقبشون. به نظرم لذتش خیلی بیشتر بود.خلاصه دو هفته هم گذشت تا روز عروسی فرا رسید. در واقع دیشب آخرین شبی بود که تو خونه آقاجون خوابیدم. صبح زود که از خواب بیدار شدم یه استرس خاصی وجودم رو فرا گرفته بود که از چند شب قبلش شروع شده بود. باورش سخت بود ولی جدی جدی داشتم میرفتم سر خونه زندگی خودم! نسبت به بقیه که به خاطر شرایط اقتصادی دیر ازدواج میکردن من هنوز خیلی جوون بودم. از اتاق خارج شدم. مادر پدرم رفته بودن پی کارای خورده ریزه عروسی و ریحانه دمغ نشسته بود تو هال و به من نگاه میکرد. با این که خیلی لوس بود اما خیلی دوسش داشتم و هیچ وقت هم بهش نگفتم که چقدر دوسش دارم. رفتم سمتش و گفتم:ناراحتی؟از چی؟از اینکه دارم میرم.پوزخند زد و مثلا مسخره کرد اما من اونو خیلی خوب میشناختم. رو دوزانو نشستم جلوش و دو تا دستاش رو گرفتم. یکم تو چشماش نگاه کردم. کم کم چشماش پر از آب شد و چونهش لرزید. بغلش کردم و سرش رو روی سینه م گذاشتم. قدش بلند تر از قبل شده بود و کم کم داشت یه خانم با وقار میشد.از این به بعد هروقت دلت خواست میتونی بیای خونه مون.با صدای پر از بغض سریع گفت: عمرا! من جایی که تارا باشه نمیام! بعدشم، خونه داداشمه نمیگفتی هم خودم میومدم.از این پر رو بودنش خندهم گرفت.آخرش نفهمیدم میای یا نه؟کمی نگاهم کرد و گفت: چون داداشمی میام!دوباره خندیدم و سرش رو بوسیدم. نیم ساعت بعد، لباسهام رو از کمد آوردم بیرون و برای بار هزارم کت و شلوارم رو تنم کردم و ژست گرفتم. همون لحظه مادرم اومد خونه. با دیدنم اومد سمتم و گفت: آرزوم بود تو این لباس ببینمت. ایشالله خوشبخت بشی.لبخند زدم و بغلش کردم. یکم دیگه جلو چشمش بودم گریهش میگرفت. راه افتادیم برای باقی کارهای عروسی. دیشب تا دیر وقت برای هماهنگی کارها بیدار بودم و حتی امروز هم کلی به خاطر هماهنگی با گروه فیلمبرداری اعصابم خورد شد. همراه پسر خالهم رفتم آرایشگاه. به خاطر خرید خونه فعلا قید ماشین رو زده بودم اما به زودی یه خوبش رو میخریدم. بیشتر از یه ساعت تو آرایشگاه بودم تا آرایشگره کارش تموم شد. ماشین رو برداشتم و رفتم سراغ تارا که تو آرایشگاه زنونه بود. مراسم عقد تو خونه خودمون، عروسی برای مردها تو حیاط و زن ها هم تو حیاط همسایه بغل دستیمون برگذار میشد. خلاصه عاقد اومد و بعد از سه بار خوندن خطبه همه چشم به دهن تارا دوخته بودیم.با اجازه پدر مادرم و بزرگترهای فامیل، بله!زن ها کل کشیدند و منم تو اون سر و صدا بله رو گفتم. حلقه رو تو دست تارا کردم و خیلی محترمانه و پاچه خوارانه همون دستش رو بوسیدم. دوباره همه کل کشیدند و تارا لبخند زد. نگاهم به ریحانه افتاد که چشم غره میرفت و ادای خواهر شوهرها رو در میآورد. برای این ادا و اطوار های زنونه سری تکون دادم. کلی کاغذ امضا کردیم و قرار بود بعد از شام یه مراسم جمع و جور و خودمونی برای اقوام نزدیک برگذار بشه. با هزار استرس یه دور تو جمع مردونه رقصیدم و موقعش که شد رفتم سمت مراسم خانمها. به خاطر اینکه تک پسر بودم آقاجون زیاد به مطرب و به قول خودشون بساط لهو و لعب گیر نمیداد وگرنه قطعا اجازه نمیداد آهنگ پخش شه. با پاهای لرزون وارد مجلس زنونه شدم. واقعا متنفر بودم از این رسم های قدیمی و چرت که باید جلوی زنهایی که حتی اسمشون رو بلند نبودم میرقصیدم! زن های سن بالای زیادی تو مجلس بودن ولی دختر های جوونم خیلی بودند که من با خودم فکر کردم اینا کی با من رابطه فامیلی پیدا کردند وقتی من حتی ندیده بودمشون؟! رقصیدم و به قول بنده خدا که میگفت یه نظر حلاله تو جمع چشم چرخوندم. تارا تو یه قدمیم میرقصید و مادرم هم با چشمهای پر از اشک به من نگاه میکرد. بنده خدا رقصم بلد نبود و فقط به خاطر عروسی پسرش میرقصید. ریحانه خودش رو انداخت وسط و شروع کرد رقصیدن. دست من رو گرفت و سمت خودش کشید تا باهاش برقصم. کاملا مشخص بود قصدش در آوردن حرص تاراست. من اما سرم رو بردم سمت گوشش و تو اون سر و صدا داد زدم : این چه کوفتیه پوشیدی؟ همه جات ریخته بیرون.دستش رو دور گردنم حلقه کرد و خندید: تو رو خدا شب عروسیت سخت نگیر دیگه. تازه اینجا همه زنن.میدونستم همه رفتارهاش برای تحریک کردن تارا بود. بالاجبار یکم باهاش رقصیدم و واسه اینکه تارا گیر نده سریع برگشتم سمت اون. با این آرایش غلیظ و لباس عروس تنش که کاملا فیت بدنش بود لحظه شماری میکردم از دست این جماعت خلاص شیم و برسیم خونه. دست خودم بود همونجا بدنش رو میمالیدم اما حیف… بعد از شام مراسم خودمونی برگزار شد و اونجا بود که ریحانه با اون لباس داغون جلوی مردها - هر چند زیاد نبودند- رفت و آمد میکرد. دوست داشتم گوشش رو بپیچونم تا دوباره از این غلط ها نکنه. تعجبم از مامان و بابا بود که کاری به کارش نداشتند. احتمالا با خودشون میگفتن یه شب که هزار شب نمیشه! بالاخره شب خسته کننده عروسی تموم شد. سوار ماشین شدیم و در حالی که سه تا ماشین دیگه پشت سرمون بودند به سمت خونه حرکت کردیم. فاصله زیادی تا خونه بود و هنوز نصف مسیر رو طی نکرده بودیم. با دست راست دست تارا رو توی دستم گرفتم و گفتم: روبراهی؟لبخندی زد که با فاصله گرفتن لبهای سرخش، دندونهای سفیدش نمایان شد. از این صحنه حسی خیلی خوبی بهم دست داد. انصافا شانس آورده بودم همچین دختری زن زندگیم شده بود.خیلی خوبم. یعنی خیلی خوشحالم!و خندید. منم خوشحال بودم. برای امشب برنامه ویژهای چیده بودم. دوست داشتم اولین شبی که با زنم قراره یه سکس واقعی رو تجربه کنیم، از رابطه لذت زیادی ببره و جوری نباشه که بعد پنج دیقه که ارضا شدم ولش کنم به حال خودش. بدنم رو صاف صاف کرده بودم و له له میزدم برای یه رابطه جنسی فوقالعاده. بالاخره رسیدیم جلوی آپارتمان. همونجا از بقیه خداحافظی کردیم و وارد ساختمون شدیم. نگهبان خواب آلود برج با دیدنمون لبخندی زد و گفت: مبارک باشه!ما هم لبخندش رو جواب دادیم و وارد آسانسور شدیم. ساعت 3 صبح بود و همه خواب بودن. نزدیک تارا شدم و از پشت بغلش کردم. یه آینه قدی بزرگ رو به روی در آسانسور نصب شده بود و حالا دو نفری به خودمون تو آینه نگاه میکردیم.امشب خیلی خوشگل شده بودی.دست پایین افتاده ش عقب اومد و رون پام رو لمس کرد. مچ همون دست رو گرفتم و کمی بالاتر بردم. با نشستن دستش به روی کیرم گفتم: میبینی؟ واسه تو اینجوری داره بی تابی میکنه ها!در های آسانسور باز شد و تارا همزمان خندید و احتمالا خجالت کشید چیزی بگه. دستش رو گرفتم و بردمش سمت در واحد. کلید انداختم و وارد خونه جدیدمون شدیم. دیگه داشتم از شدت تحریک به نفس نفس میافتادم. در رو بستم و همونجوری سمت اتاق خواب بردمش. تارا خنده مستانه ای سر داد و گفت: چه خبره؟به خاطر توئه.دستم رو از روی لباس روی سینه هاش گذاشتم و گفتم: به خاطر اینا.لباس عروسش زخیم بود و نتونستم سینه هاش رو به خوبی حس کنم. دوباره دستم رو پایین آوردم و روی باسنش گذاشتم. فشاری بهش وارد کردم و گفتم: به خاطر این.دوباره دستم رو حرکت دادم و آوردم جلوی بدنش. دستم رو روی اصل کاری گذاشتم و لای پاهاش رو فشار دادم: و به خاطر این.بدون حرف از روی همون لباس زخیم با دست واژنش رو مالیدم. حس کافی نمیداد. دستم رو بند دامنش کردم و دادم بالا. رفتم زیر دامنش و با دیدن لای پاهاش چشمهام برق زد.بذار لباسم رو در بیارم.نمیخواد!عقب کشیدم و لبه تخت نشوندمش. دوباره دامن بلندش رو دادم بالا و رفتم زیرش. همه لباس هاش سفید بود! یه جوراب شلواری سفید پوشیده بود که خیلی نازک بود و بالاتر از اون شورت سفیدش به راحتی دیده میشد. با نوک انگشت لبه شورتش رو دادم کنار و سرم رو فرو کردم بین پاهاش. تارا دامن بلند لباس رو روی شکم خودش و بالای سر من جمع کرده بود. صدای ناله ریزش که بلند شد و دستش روی سرم نشست به خودم اومدم و فهمیدم یه پنج دقیقهای هست که دارم کس نابش رو لیس میزنم. بلند شدم کتم رو در آوردم و پرت کردم یه گوشه. با باز کردن کمربند، شلوارم و شورتم رو پایین کشیدم و کیر شق شدم بیرون پرید. دوتا مچ پاهای تارا گرفتم و از هم باز کردم. دامن رو ول کرده بود. گفتم : دامنت رو بده بالا.بعد از کمی تقلا دوباره دامنش رو با دست بالا جمع کرد. حالا مونده بود حرکت نهایی. وارد فضای بین پاهاش شدم. کمی بیشتر سمت لبه تخت کشیدنش تا پوزیشن مناسب باشه. زانوهام رو خم کردم و خودم هم سمت تخت خم شدم. با یه دست نوک کیرم رو روی واژن خیسش فشردم و گفتم: آماده ای؟پلکی به نشانه تأیید زد و من فشارش دادم. کیرم وارد فضای به شدت تنگی شد و همزمان جیغ خفه تارا بلند شد. کیرم رو عقب کشیدم و دوباره فرو کردم. دفعه سوم نگاهی به وسط پاهاش انداختم و سرخی خون روی کیرم نشون دهنده پاره شدن بکارتش بود. به صورتش که نگاه کردم فهمیدیم داره اشک میریزه. بدون حرف لبش رو بوسیدم و کارم رو ادامه دادم. شروع کردم تلمبه زدن. تمام سعیم رو میکردم تا جوری عقب جلو کنم که تارا بیشترین لذت رو ببره. فقط ده دقیقه بعد، دست های تارا دور بدنم حلقه شد و خودش رو به من فشرد. محکم بغلش کردم و کامل روی تخت خوابوندمش. شروع کردم تلمبه زدن و دستم هام گاهی روی لبه های واژن و گاهی سینه هاش حرکت میکرد. لب های رژ خورده ش رو جوری میبوسیدم که رژ لبش کاملا پخش شده بود. حس کردم وقتشه پوزیشن رو عوض کنم. کیرم رو از کسش بیرون کشیدم که تارا در کمال تعجب خودش رو بهم چسبوند و کسش رو به سمت کیرم نزدیک کرد. با تعجب به رفتارش نگاه کردم و فکر کردم تارا که از منم حشری تره! همزمان که خودش رو بهم چسبوند با دستهاش که دورم حلقه بود بدنم رو فشار داد سمت خودش تا دوباره کیرم وارد سوراخش بشه. از شونه هاش گرفتم و گفتم: عزیزم یه دقیقه آروم باش! ول من منو.خجالت کشید و ولم کرد. این دفعه من از شونه هاش گرفتم و گفتم: بچرخ.با کمی مکث چرخید و روی تخت به شکم دراز کشید. دوباره اون دامن بلند و مزاحمش رو دادم بالا و این بار نمای فوق العاده باسن برجسته ش از پشت دیده شد. پاهام رو اطرافش انداختم و روش سوار شدم. با دوتا دست لمبرهای باسنش رو گرفتم و به اطراف کشیدم. اونقدر حشری شده بودم که سرم رو خم کردم سمت گوشش و پچ زدم: چه کونی داری تارا.اولین بار بود که این جوری باهاش حرف میزدم و یه جورایی خوشم اومد. انصافا هرچی ازش تعریف میکردم کم بود. کیرم رو روی کس برآمده ش گذاشتم و فشار دادم. شروع کردم تلمبه زدن و حرف هام رو ادامه دادم: جووونم به این اندام. عاشق این کون معرکهاتم.به نظر هنوز نمیتونست اینجوری حرف بزنه که چیزی نگفت و به جاش دست هاش رو به عقب آورد و خودش لمبرهاش رو باز کرد. سوراخ کوچیک کونش نمایان شد و من انگشت شستم رو بردم سمتش و روش فشار دادم. آیی گفت ولی مخالفتی نکرد. تو همون حالت انگشتم رو تو سوراخش همزمان با حرکت کیرم عقب و جلو کردم. صدای نفس هاش بلند شد و یه دفعه شروع کرد بلند نفس نفس زدن. گفتم: اومدی عشقم؟ تارا؟ ارضا شدی؟یکم که نفسش آروم شد آهسته گفت: آره.جووون.تلمبه زدن رو ادامه دادم و چند دقیقه بعد، تو همون حالت که به شکم خوابیده بود کشوندمش سمت لبه تخت و با استفاه از همون لبه، براش حالت داگی استایل درست کردم به این صورت که خودم پایین تخت روی دو زانو نشسته بودم و اون زانوهاش پایین تخت بود و بدنش رو به تخت تکیه داده بود. هنوزم لباس عروس تنش بود و بدجوری حشریم میکرد و منم این سوال رو از خودم پرسیدم که چجوری هنوز آبم نیومده بود؟ اون هم بدون استفاده از قرص و هیچ چیز دیگه ای. کیرم رو تو دست گرفتم وو روی کس برآمدهش گذاشتم. کمی بالا و پایین کردم و فشار دادم. پهلو هاش رو گرفتم و این بار کمی خشن تر از قبل کیرم رو عقب جلو میکردم جوری که صدای شالاپ شلوپ برخورد رون هام به بدنش بلند شده بود. پنج دقیقه بعد دوباره ارضا شد و بار سوم با فاصله چند ثانیه بعد از اون اتفاق افتاد. کم کم به اوج رسیدم و تمام آبم رو توی کسش خالی کردم. نفس زنان خودم رو عقب کشیدم و به سوراخ باز شده زنم نگاه کردم که آبم از شکاف وسطش داشت بیرون میاومد. باورم نمیشد. من شب عروسیم زنم رو سه بار ارضا کرده بودم!! اگه دست خودم بود یه جام قهرمانی به خودم میدادم. حس خیلی خوبی از این اتفاق بهم دست داد. هرکسی نمیتونست یه زن رو سه بار ارضا کنه، میتونست؟! تارا بیحال تو همون حالت افتاده بود ولی من حس میکردم هنوز میخوام. اما وضعیت تارا جوری بود که عمرا میتونست دوباره رابطه داشته باشه. رفتم سمتش. دوتا دستم رو روي باسنش گذاشتم و روي لمبر سمت راستش رو بوس کردم. با بیمیلی دستهام رو عقب کشیدم و گفتم: عشقم پاشو لباست رو عوض کن برو حموم.چند دقیقه منتظر موندم تا بالاخره بلند شد. لباس سنگینش رو به کمک من در آورد و همون طور لخت رفت سمت حموم. همراهش رفتم و به سختی موهای به هم گره خوردهاش رو با همدیگه شستیم. وقتی بیرون اومدیم هوا کم کم داشت روشن میشد.ادامه دارد…(توضیحات: در ادامه این داستان تابو شکنیهای زیادی اتفاق میفته، دوستانی که علاقه ندارند از خوندن داستان خودداری کنند)[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد]نوشته: …
140