بهترین سکس زندگی با زن شیرده

فصل تابستان برای بچه های روستای کوچک ما موسم کار و زحمت دو برابر بود.آن تابستان ولی شانس با من یار بود و در تنها مغازه روستا بعنوان شاگرد شروع بکار کردم.نوجوانی لاغر و آفتاب سوخته بودم که کار و مرارت منو ورزیده و جان سخت کرده بود.صاحب مغازه بیوه زنی تنها و چاق بود که روی صندلی لم میداد و دستورات را بمن میداد.پایین تر از روستای ما داشتند یک سد درست میکردند و گاهی اوقات کارگرها برای خرید به مغازه مراجعه میکردند. در چنان روزهایی که بازارمون خوب بود شب با دست پر به خانه میرفتم و خانواده فقیر و پرجمعیتم خوشحال میشدند.گرمای ظهر به اوج رسیده بود. زن صاحب مغازه پنکه رو روشن کرده بود و چرت میزد. منم بیرون زیر سایه شیروانی با تخته و چوب ماشین درست میکردم. با صدای بوق یه ماشین به خودم اومدم. سرمو بالا بردم دیدم یه ماشین باکلاس جلوی مغازه پارک کرد. زن صاحب مغازه با عجله بیرون اومد و گفت این ماشین آقای مهندس فلانیه.آقای مهندس یک مرد کچل و قدبلند بود که کت و شلوار آبی پوشیده بود. زنش یه زن سفید و چاق بود و یه بچه هم داخل ماشین خواب بود.جلو رفتم و دست آقای مهندس و زنش را بوسیدم.کلی با صاحب مغازه احوالپرسی کردند و رفتیم داخل. سریع تنها صندلی مغازه را برایشان بردم که زنه نشست و شوهرش سرپا ایستاده بود.برایشان از یخچال آب معدنی خنک بردم.آقای مهندس به صاحب مغازه گفت این شاگردت کیه خیلی پسر فرز و زرنگیه.صاحب مغازه گفت این نوکر شما اسمش حمیده. پدرش کارگر بوده ولی الان بعلت دیسک کمر از کارافتاده شده.مهندس گفت بیا جلو حمیدخان ببینم چکاره ای؟ رفتم جلوش ایستادم. گفت پسر خوب تو چرا دست مردمو ماچ میکنی؟ جوابی نداشتم گفتم ببخشید.گفت ببین تو یک انسان شریف و زحمتکش هستی چیزی از دیگران کمتر نداری نباید دست کسی رو ماچ کنی. بعد گفت معلومه پسر مودب و باهوشی هستی اینجا داره زندگیت تلف میشه قول بده درسهاتو خوب بخونی ازین مرداب خودتو بیرون بکشی. مهندس سیگارش رو روشن کرد و گفت عده معدودی که توی کاخ ها زندگی میکنن حق شماها را خوردن. زن مهندس پرید توی حرفش و گفت شنیدم هفته قبل توی این روستا سر چند متر زمین دعوا شده و دو نفر کشته شدن. مهندس نگذاشت جواب بدم گفت اینها را عین مرغ توی قفس کردن و توی فضولات دست و پا میزنن معلومه که گاهی همدیگرو لت و پار کنند. زن صاحب مغازه گفت جناب مهندس شنیدم دارید ازینجا تشریف میبرید خیلی ناراحت شدم. مهندس گفت شرکتمون یک کار توی استرالیا گرفته من سرپرست کارگاه اونجا شدم. الان دارم میرم شرکت وسایلمو جمع کنم. خواستم خانم و بچه اینجا استراحت کنند شب میام دنبالشون.خانم رییس بچه را بغل کرد و رفت طبقه بالای مغازه که خونه زن صاحب مغازه بود. منم وسایلش را بالا بردم.زن مهندس گفت بیا پسرجان کولر رو روشن کن و جورابهامو دربیار. گفتم چشم خانم. جواربهاشو که کندم چشمم به پاهای سفید و نازش افتاد. گفت پاهامو ماساژ بده. بعد از ماساژ گفتم خانم میخاید جورابهاتون رو بشورم؟ گفت نه عزیزم میبرم خونه میندازم توی لباسشویی. گفت میدونی لباسشویی چیه. گفتم بله خانم توی شهر تو خونه یکی از فامیلها دیدم.بچه بیدار شده بود و گریه میکرد. زن مهندس روبروی کولر دراز کشید و سینشو داخل دهن بچه گذاشت. روسری سرش نبود. موهای زرد و زیباش ریخته بود روی سینه اش. سفیدی سینه و ممه هاش برق میزد. دفعه اولم بود یه زن زیبا رو اینجوری میدیدم یجوری شده بودم. یک میز و صندلی گوشه اتاق بود. من روی صندلی نشسته بودم و محو تماشای هیکل سفید و چاقی بودم که باد کولر موهاشو کنار میزد و سفیدی سینه اش گیج و منگم کرده بود. خانم گفت برام حرف بزن حوصلم سررفته. در مورد خانواده و پدر و مادرم سوال میکرد من جواب میدادم ولی در بحر بدنش غرق شده بود. یهو خانم گفت چیو داری نگاه میکنی شیطون؟ فهمیدم گند زدم ترسیدم. گفتم خانم اسم بچتون چیه؟ گفت این کوچولو یکسالشه اسمش ترانه است. پرسید دوست داری بوسش کنی؟ سرمو تکون دادم. رفتم جلو. بوی خوبی میدادن. بچه رو بوسیدم لبخند زد مادرش هم خندید. خیلی نزدیک بودم. بی اختیار لباس سفیدش را کنار زدم و ممه هاش رو نگاه کردم. بدنش سفید و تپل و زیبا بود. نافش هم معلوم بود. به چشمای خانم نگاه کردم. چشاشو آروم روی هم گذاشت و تو چشام نگاه کرد. دوباره عقب نشستم و روی صندلی نشستم. چند دقیقه گذشت بچه خوابش برده بود. خانم روی بچه رو پوشوند و اومد طرفم‌ ‌. بالا سرم ایستاده بود. لباس سفیدش را بالا داد و یکی از سینه هاشو درآورد و کرد توی دهنم. سینه اش نرم و خوش مزه بود. چند لحظه میک زدم شیر گرمش ریخت داخل دهنم . با دستش سینشو فشار میداد و شیرشو میچلوند توی دهنم. بدنش سفید عین برف و بدون لکه و مو بود. وقتی داشت شیرم میداد چشاشو بسته بود انگار خوشش اومده بود.دستمو گرفت گذاشت بین پاهاش . لای پاش گرم و نرم بود و لمس کردنش را دوست داشتم. دستشو کرد تو شلوارم کیرمو گرفت و مالش میداد. تماس دست نرم و سفیدش با کیرم نفسمو بند آورد و کیرم بلند شد. سینشو از دهنم درآورد دو سه قطره شیر ریخت رو صورتم گفت پاشو برو پشتم یه مورچه داخل بدنم رفته پیداش کن. دستاشو روی میز گذاشت و کونشو داد عقب‌. شلوارشو تا روی زانوها کشیدم پایین. کون بزرگ و سفیدش قشنگ و دوست داشتنی بود. یه کس زیبا وسط پاش برق میزد. گفت وسط پاهامو بلیس مورچه نیشم زده درد دارم. گفتم چشم. زبونمو گذاشتم روی کسش و تا بالای چاک کونش همه رولیسیدم. هرلحظه حالش بدتر میشد و صداش بلندتر میشد.ازینکه خوشش اومده بود خوشحال بودم و با تمام وجود کس و کونشو میلیسدم. اومد جلوم زانو زد. کیرمو کرد تو دهنش و میک زد. این کارو چندبار تکرار کرد بعد گفت تا حالا کیرتو کردی تو کون کسی؟ گفتم بله پارسال با یکی از پسرهای همسایه اینکارو کردم. گفت خوبه عزیزم منم مثل پسر همسایتون عاشق کون دادن هستم‌ اگه خوب بکنیم بهت پول خوبی میدم‌‌ شیرشو دوشید توی دستش و کیرمو چرب کرد. دستاشو گذاشت روی میز و کونشو قمبل کرد. کیرمو گذاشتم روی سوراخ کونش و با یک فشار همشو داخلش کردم. کمرشو بغل کرده بودم و کیرم تا ته توی کونش بود. کیرمو درآوردم و کونشو نگاه کردم. سوراخ کونش قرمز شده بود. یه تف روی سوراخش گذاشتم و دوباره کردم تو کونش. چند بار اینکارو تکرار کردم. کیرمو بیرون می آوردم و دوباره تا آخر کونش میگذاشتم‌ هربار کیرمو داخلش میکردم یه لذت بی مثالی وجودمو پرمیکرد انگار وسط بهشت بودم. بهم گفت دیگه کیرتو بیرون نیاری. حالش دادشت بد میشد عرق کرده بود و آه و ناله میکرد. منم شدیدتر تلمبش میزدم. یه جیغی کشید و شل شد. سرشو روی میز گذاشت و بیحرکت شده بود. من هنوز داشتم کونشو تلمبه میزدم که حس کردم چیزی میخاد از بدنم بزنه بیرون.الان که این خاطره رو برای سایت شهوانی مینویسم بیست وپنج سال از آن روزها گذشته. من از آن محیط لجنزار بیرون اومدم و آدم موفقی برای خودم و اطرافیانم هستم. در آن روز تاریخی من دو تا قول داده بودم که تا امروز به هر دوتاش پایبند بودم اول به خانم مهندس قول داده بودم در مورد اون ماجرا به هیچکس هیچ چیز نگم. دوم به آقای مهندس قول داده بودم درسم را بخوانم و زندگی خوبی داشته باشم. در آن روز گرم من دریافتم که نوع دیگری از زندگی وجود دارد و برای رسیدن به آن قفسم را شکستم.نوشته: حمید 28

89