...قسمت قبلسلام به دوستان عزيز سپاس از اينكه كه وقت ميگذاريد و داستان من رو مى خوانيد(اين داستان سكسى نيست كسانى كه عاشقى رو تجربه كردن بخونن)خيلى اتفاقات افتاد بين من و دوستم آيدا كه نميشه همه رو اينجا جا اورد خلاصه كردم كه قسمت هاش كم بشههر چقدر مى گذشت بمن وآيدا زندگى سخت تَر ميشد چون عاشقش بودم و تحمل دوريش رو نداشتميك روز باهم رفته بودم بيرون اكثرا مى رفتيم سينماگفت عرفانجانمگفت كى مى اى خواستگارىگفتم يكم صبر كن بتونم توى خونه عنوان كنم كه من مى خوام ازدواجكنمگفت ميشه يكم زودترتعجب كردم اخه نميشد يهو بگم من زن مى خوامگفت آخه سرش رو انداخت پايينگفتم چته…چيزى شدهگفت اخه خواستگار مى ياد چند نَفَر هم رد كردمميترسم به زور شوهرم بدناصلا فكر اينجاش رو نمى كردميهو كل بدنم كِرخ شد همين جورى خشكم زدتا مدتى كه برمى گشتيم خونه سكوت كرده بوديماومدم خونه بدجور حالم گرفته بودبه مادرم روم ميشد حرف بزنم ولى به پدرم جرات نمى كردم نگاش كنمگفتم مامان مى خوام برى برام خواستگارى فكر كرد شوخى ميكنميه نگاه كرد بهم لبخند زد شب شد پدرم اومد خونهشام خورده بوديم همه دور هم نشسته بوديمنشستم كنار مادرمبهش گفتم به بابا بگو من زن مى خوام باز يه لبخند زدبا دستم زدم بهش گفتم بگو خندش گرفتبابام گفت چيه مى خنديد گفت از عرفان بپرسپدرم گفت چى شده سرم رو انداختم پايين مادرم گفت هيچىپسرم بزرگ شده زن مى خواديه نگاه بهم كردو گفت اره راست ميگه پسرمه وظيفه امه براش زن بگيرمگفت ببين كيرو توى فاميل مى خواد بريم خواستگارىپسر خوبيه هيچ كس هم نه نميگهمنى كه خوشحال بودم يهو كل دنيا خراب شد رو سرممادرم گفت نه اين يه دختر ديگه رو مى خواد و غريبه اسپدرم گفت دور غريبه رو خط بكشاون شب گذشتدوست دخترم خونشون رو بردن يه منطقه ديگهمن مادرم رو بردم سر راه مدرسه بدون هماهنگى دوستم آيداسر راه مدرسه منتظرش موندم كه اومد يهو رفتم جلوش رو مادرم رو بهش معرفى كردمسلام كردو رفت…بعد بهم زنگ زد و ازمن شاكى كه چرا بهش نگفتمگفتم خوب بايد عروسش رو بهش نشون ميدادممن واقعا عاشقش بودم و دوسش داشتمهيچ چيز بجز اون برام مهم نبوداومديم خونه و چند روز دوباره به مادرم گفتم با بابا درميون بزار برن خواستگارىپدرم گفت من از غريبه زن نمى گيرميا خانواده رو انتخاب كن يا من كارى ندارم برو هر كارى خودت خواستى بكنمن عروس غريبه تو خونه ام راه نميدم…افسرده شده بودم نمى دونستم بايد چيكار مى كردمتو اين مدت ايدا خواستگارهاش رو رد ميكرد من از اين موضوع خبر داشتمشب و روز فكر فكر فكرمنى كه خدمت نرفته بودم از يه طرف از طرف ديگه شغلى هم نداشتم فقط پدرم ساپورتم مى كردباهاش قرار گذاشتم رفتيم بيرون توى پارك باهم قدم ميزديم جريان رو بهش گفتمگفت عرفان همه جوره به پات مى مونم گفتم خدمتم مونده به جهنمولى آيدا من حتى سركار نمى رم هيچ شغلى ندارم…بهم گفت بيا خواستگارى عقد كنيم بعد برو خدمت توى اين مدت همه چى درست ميشهاون هم ميدونستم خانواده آيدا هم راضى به اين وصلت نميشنمگر اينكه به زور آيدااومدم خونه هر چقدر اصرار كردم پدرم قبول نكردشب ها با چشاى خيس بخواب مى رفتمهيج كس هم نبود درست راهنمايى ام كنهاز بس دوسش داشتم با خودم كنار اومدم كه ازش جدا بشم(احمقانه ترين تصميم ممكن) فكر ميكردم نبايد اون رو به پاى خودم بسوزونم و منتظرش بزارمرفتنم پيشش باهاش صحبت كردم گفتم منتظر من نباشجارخورد گفت نمى فهمم عرفان چى ميگىگفتم من نه شغلى دارم نه خدمت رفتم نمى تونم خوشبختت كنم مى ترسمگفت اشتباه مى كنى من كنار تو خوش بختمپارك جمشيديه بوديم و برف ميباريد همون جا از شدت درد و غصه جدا شديم و با چشاى خيس اومدم خونهديگه اون عرفان سابق نبودم فقط فقط با خاطراتمون زندگى ميكردمو ازش هم سراغ نمى گرفتميه ادم اهنى شدم نه احساسى نه شادىچند سالى به همين روال گذشتخدمت دفترچه پر كردم پست كنم كه يكى از دوستام رو ديدم كه پدرش توى پاسگاه درجه دار بود باهم خوش و بش كرديم و درمورد سربازى حرف ميزديم كه گفتم ميخوام برم الان هم دفترچه رو پر كردم بيا با هم بريم اون هم كنكور قبول نشده بودگفت عرفان!!! صبر كن پسرپدرم ميگه يه بخش نامه اومده تصويب شده تو مجلس ولى فعلا ابلاغ نشده يه قانون جديده قدو وزنگفتم يعنى چى گفت يعنى قدت با وزنت تناسب نداشته باشى معاف ميشىگفتم منكه مناسبِ قدو وزنم.گفت من دقيق نميدونم بزار از بابام بپرسم بهت خبر ميدمدو روز بعد اومد دنبالم باهم رفتيم ميدان سپاهپدرش يكى رو معرفى كرده بود رفتيم پيششتوى قسمت بايگانى پرونده ها بودگفت صبر كنيد اخر وقت ادارى بياييد پيشماخر وقت رفتيم پيشش تقريبا كسى نبود درهارو بسته بودن بيرون ميتونستى بريد ولى داخل كسى رو راه نميدادنگفت سريع لباس هاتو در بيارلباس هامو كندم و وزنم كردگفت بايد ١٦ كيلو وزن كم كنىمى تونى!!؟و اينكه يه ماه وقت دارى مى خوان ابلاغ كننخداحافظى كرديم و اومديمازش تشكر كردم و رفتم رژيم گرفتم هيچ چى نمى خوردم فقط ورزش مى كردم يه ليوان شير يك دونه خرما غذا هم فقط سوپ غذاهاى ابكى خيلى كمبگذريمكلى فاميل مسخره مى كردن مى گفتن بابا ول كن اينا مى خوان لاغر و درازهارو بزارن دژبان اينجورى خودت رو از بين نبر و برو خدمتتسنا خشك مى رفتم توى ٤٥ روز شانزده و نيم كيلو وزن كم كردماماده بودم كه راى ابلاغ شده بودمن هم دفترچه خدمت گرفتم و قسمت معافيتش رو پر كردم و پست كردم و خيلى راحت معاف از خدمتيمو گرفتمپدرم يه مينى بوس إويكوى صفر كيلومتر خريده بود و من كنارش مشغول به كار شدمتوى خط مسافركشى مى كرديميه روز اتفاقى دوستش سوار ماشين شد و ناخوداگاه ضربان قلبم شدت گرفت حس كردم داره ميره خونه آيداهمون دوستى كه منو امتحان كرده بودن سپيدهاين داستان ادامه دارد…نوشته: عرفان
62