نامش «آزاده» بود. قرابت خانوادگی و دورهمنشینیهای گاه و بیگاه، ما را به هم نزدیک کرده بود. هم سن و سال نبودیم و دو سه سالی از من بزرگتر بود. آن زمانها که هنوز کوچکتر بودیم در بازیهای دسته جمعی یار همدیگر میشدیم. چه خندهها که نمیکردیم و چه نقشهها که نمیریختیم. تیزهوشی و لطافتش مثال زدنی بود. شیرین سخن میگفت و چه زیبا میخندید. لحن کلامش را هنوز به یاد دارم، شمرده و آهنگین و گوشنواز. درخشندگی چشمانش به مهتاب درس زیبایی میداد. عطر گیسوان بلندش –که شب را شرمندهی خود میکرد- به گلهای شببوی حیاطشان زندگانی میبخشید. رنگ پوستش، داغ دل شعاعهای خورشید را تازه میکرد؛ سفید و نورانی و رشک برانگیز. اولین بار که دستش را گرفتم، ذوب شدم؛ در وجودش، در لطافتش، در سیمایش. از آن لحظه به بعد، واله و شیدایش شدم. مسخش بودم، بیمارش شدم. دوران بازیهای بچگانه به سر آمده بود. روز به یادش بودم و شب خوابش را میدیدم؛ صدایش را میشنیدم و دست در دستش میگذاشتم، کوچه باغها را پشت سر میگذاشتیم و دور از آبادیها چرخ میزدیم و میگفتیم و میخندیدیم. در بیداری اما تنها با چشمانمان سخن میگفتیم. بزرگ شده بودیم. اندام دخترانهاش اشکم را در میآورد. با آن قد بلندش با وقار راه میرفت. از روبرو چون کوهی بود و از پشت دل هر مردی را میلرزاند. پا که به کوچه میگذاشت، چشمها را میربود. زن و مرد نداشت؛ زنها حسرتش را میخوردند و مردها زیر لب در آرزویش بودند. چشم از او بر نمیداشتند، تا دوردستها هم با چشمانشان دنبالش میکردند. او اما خم به ابرو نمیآورد، هیچ کس را خدا نبود و همه کس را او خدا بود. پا که به خانهی ما میگذاشت، زندگی وارد خانهی مان میشد. چشم از چشمش بر نمیداشتم. با هر خندهاش میخندیدم و با تکان سینههای تازه رسیدهاش تشنهتر میشدم. میدانست که با هر نگاهم از سر تا پایش را میجویم. زیر آن چادر گلدارش – که از سر ناچاری به سر میکرد و اغلب نیمه بازش میگذاشت- جهانی از زیبایی خفته بود. آنچه در ذهنم میگذشت را با لبخندی پاسخ میداد. چشم تیز میکرد و لبان بلورینش را میخورد، اما هیچ نمیگفت. رفت و آمدش به خانهی مان پیوسته بود. دوست خواهرم بود و همنشین روز و شب هم بودند. میدانست که برای چه میآید و میدانستم که برای چه میآید. در خیالم بارها دست دور کمرش انداخته بودم، چشم در چشمش دوخته بودم و از شهد لبانش بارها نوشیده بودم. پوست شفاف و کشیدهاش را لمس کرده بودم، چادر از رویش گرفته بودم و پستانهای برآمدهاش را سخت به خود فشرده بودم. کم نبود روزهایی که در آرزوی لمس رانهایش بوده باشم؛ لمبرهای لغزانش را بارها به گودی دستانم رسانده بودم، نوازششان کرده بودم، فشرده بودمشان. با انگشتانم خطشان را دنبال کرده بودم، به نرمی از هم بازشان کرده بودم، و همچنان که سینه در سینهاش فشرده بودم، از پشت انگشت به میان رانهایش گذاشته بودم. «آزاده» اینها را میدانست.روزها میگذشت و هفتهها میگذشت و ماهها یکی یکی از پس هم بر میآمدند. زمستان و تابستان چون من و «آزاده» در آروزی رسیدن به هم چرخ میزدند و چرخ میزدند و چرخ میزدند. آزاده هر سال که میگذشت زیباتر میشد. برجستگیهای وجودش خواستنیتر میشد. اینک او زنی بود دلکش، جوانی بود سرکش، و معشوقی بود چون آتش. دانشگاهم را تمام کرده بودم و مترصد وقایع فردا بودم. حالا دیگر محله آن محلهی سابق نبود برایم، کوچههایش تنگتر شده بود و مردمانش بیشتر. سرت را که میگرداندی یکی را میدیدی که چشمش را به تو دوخته و رفتار و سکنانت را حلاجی میکند. این روزها آزاده را کمتر میدیدم، دیر به دیر آفتابی میشد. و موضوع تنها این نبود. آزاده خواستگار داشت. یکی دو تا هم نبودند. گل و شیرینی بود که سرازیر خانهشان شده بود. او اما امان به احدی نمیداد. نیامده پسشان میزد. داستان خواستگارهای رنگ وارنگ آزاده نقل محافل خانوادگی بود. او حتی پسر پولدارترین و پرنفوذترین آدم شهر را هم رد کرده بود و همین باعث کدورتی شده بود بین او و خانوادهاش. چند هفتهی اول بینشان بحث بود و سرسنگینی. از یکطرف پسر پا پس نمیکشید و از طرف دیگر آزاده برخلاف خانوادهاش از حرفش کوتاه نمیآمد. هیچ کس نمیدانست که آزاده چه میخواست. من اگرچه در آرزوی ربودنش عذاب میکشیدم اما او در خیالم هم لقمهای به غایت بزرگ بود برایم. جرات رویارویی با او را نداشتم. پیش چشمانش من هنوز کوچک بودم شاید و نزد خانوادهام وی بزرگتر از من بود و این عیب محسوب میشد. آزاده زیر بار ازدواج نمیرفت. خانوادهاش اصرار داشتند که او را به آن پسر بدهند. رفتارشان با آزاده هر روز بُعد تازهای پیدا میکرد. سر و صدایشان گاه و بیگاه از درون خانه شنیده میشد. آزاده عذاب میکشید و من نیز هم. آن پسر را میشناختم. علیرغم قدرت و ثروتش، ذات درستی نداشت. خوش بر و رو بود، اما دستش به دامن زنان و دختران بیگناه زیادی رسیده بود. این را همه میدانستند و او نیز میدانست که آزاده تن به رفتار غیر رسمی نمیدهد، و کسی چه میداند شاید در این راه تلاشش را هم کرده بود و به در بسته خورده بود. پسر تمام تلاش خود را میکرد که او را به چنگ آورد؛ وعدههای پر زرق و برقش هوش از سر خانوادهی آزاده ربوده بود. خانوادهاش را به جان او انداخته بود. قریب به یکسال میگذشت و این کشمکش ناپایان تصاعدی پیش میرفت. فکرِ اینکه دستان آن پسر چنگ در گیسوان آزاده بزند، او را به زیر بکشد، چشم در چشمش بدوزد و لب بر لبش بگذارد، لخت مادرزادش کند و وحشیانه بکارتش را برباید، آشفتهام میکرد. اینگونه از آزاده بکارت نمیبایست گرفته میشد. او را بر تخت حریر میبایست خواباند، صورتش را بوسه باران کرد، لبان چو شیشهاش را نرم و لغزنده میبایست خورد، پیراهن سفیدش را به نرمی از تنش در آورد، دستانِ از سر خجلت نهاده شده بر روی سینههایش را به آرامی نوازش کرد و دو گلبوتهی مرمرین نهفته شده درون آنها را به بوسه آشناکرد، لب بر نوکشان گذاشت، خورد و خورد و خورد، گمگشتهی دو عالم شد، از این عالم به دیگری و از دیگری به این، سینه هایش را به هم جفت کرد و نوکشان را به نرمی خورد، شیر نوشید از وجود طلایی آزاده، دست به تن سیمینش کشید، پوست با طراوتش را بوئید، زبان به اطراف نافش کشید، حرکت نفسهایش را بر روی بدنش حس کرد، همچنان که تنش با زبان تقدیس میشود، چشم در چشمش دوخت و رَخت رانهایش را زدود، دست به رانهایش کشید، بهشت وجودش را بوئید، رانهای به هم برآمده اش را دور از هم کرد، دست کشید بر آنها و سر را به درونشان فرو برد، خورد و نوشید و بوئید، زبان کشید و مکید، زبان کشید و مکید، به روی خودش که آوردت، سینه به سینهاش گذاشت و وجودت را روانهی وجودش کرد، بهشتش را فتح کرد و او را برای همیشه برای خودت کرد… آه… آری آزاده را اینگونه باید فتح کرد…هی… روزگار! چه هستی تو و چه میخواهی؟ گروه گروه آدم میآید و میرود اما تو سنگینتر و تنومندتر میشوی. و تو چه هستی ای انسان؟ در به در در پیِ چه ای؟ در میانهی شادی و شکوه هم باشی، روزگار اگر بخواهد به زیر بکشاندت، جوانی و تنومندی و مال و ثروتت هم یارای مقابله با او را ندارند. در گرماگرم آفتاب سوزان تموز هم که باشی سوز برف و یخبندان را آنچنان بر استخوانهایت فرو مینشاند که ذره ذرهی وجودت کرخت و از هم گسیخته گردد. این پیر سالخورده، این بوف شوم، هیچ نمیبیند، هیچ نمیشنود، دست و دلش هیچ نمیلرزد. آسمان هم اگر به زمین بیاید، نوک کوهها هم اگر به قعر درهها نماز برند، اوجت را حضیض میکند این پیر.کشمکش بین آزاده و خانوادهاش دیری نپائید. آزاده تسلیم امیال خانواده اش شد. گل شکفتهاش پرپر شد. آزادهای که جز خنده بر لبانش نمیدیدی، پریشان و درهم کشیده شد. حَبِّ نباتش، زهر هلاهل شد. آن آزاده شکست، آزادهای دیگر روئید. بی گفتگو شد. با آنکه با آن پسر عقد کرده بود اما هنوز جواب سربالا به او میداد. به او راه نمیداد. از اینکه در محله با او دیده شود، شرم میکرد. رفت و آمدهایش کمتر و کمتر شد. بیشتر وقتش را در اتاقش میگذراند. تنهایی را بیشتر خوش داشت. پسر هر روز لحظه شماری میکرد تا موعد عروسی را پیش بیندازد و آزاده تمام تلاشش را میکرد تا آنرا به تاخیر بیندازد. تا پیش از زفاف محال بود که آزاده او را به خود راه بدهد. چه در سر داشت آزاده؟ کسی را میخواست آیا؟ دل او را چه کسی ربوده بود؟ چرا حرف دلش را بر زبان نمیآورد؟ به پای چه کسی اینچنین میسوخت و چشم به راه چه کسی بود؟ در خیالش خود را در آغوش چه کسی میدید؟ دستان چه کسی نرمی بازوانش را میتراشید؟ گرمای تن کدام تنابندهای او را شیفتهی خود کرده بود؟ ستبرای کدام مردی را میخواست…؟آزاده هیچ نمیگفت، حتی به خواهرم که نزدیکترین دوستش بود. هر روز گوشهگیرتر و تنهاتر میشد. از هر چه آدمیزاد گریزان بود. حالات عصبیاش رفته رفته بیشتر و بیشتر شد. دوا و دکتر هم نتوانست حالاتش را بهبود بخشد. حالا دیگر اطرافیانش بودند که به جایش تصمیم میگرفتند. قرار عروسی گذاشته شد. آزاده اما از دست رفته بود. شب پیش از عروسیاش، از دست رفتگیاش را کامل کرد و پروندهاش را برای همیشه بست. آزاده خود را درون اتاقش، اتاقی که این اواخر جهانش شده بود، حلقآویز کرد. آن چشمان برای همیشه خاموش شد، آن لبها برای همیشه خشک شد، آن دستان برای همیشه سرد شد و آن زیبا برای همیشه خفت…نوشته: سیاوش
105