بعد از این که کل روز سر و ته آویزون بودم وارباب از پشت میز کارش با چشمای آبی یخی بهم زل میزد، بالاخره با دوتا شمع اومد سمتم.طوری بانداژ شده بودم که بدنم کاملا توی دیدش بود. دستام و پشت کمرم بسته بود و پاهام و تویشکمم جمع کرده بود.طناب رو دور سینم محکم بسته بود که خون توی سینههام جمع شدهبود و رنگ سیاهی گرفته بود.یه سر طنابارو از بین پاهام رد کرده بود که وسط بهشتم رد طناب قرمز شده بود.قلاده ی دور گردنم رو باز کرد و موهامرو دور دستشپیچوند و منو طرف بالا کشید.بدنم از وسط تا شده بود، شکل پتو.گگ توپی رو توی دهنم گذاشتو ولم کرد که سرم محکم خورد زمین.صدای آخم پشت گگ خفه شد و بعدم ویبراتور توی ک*صم گذاشتو با گیره ی کتابی که لبههاش زد ویبراتور روشن توم کیپ شد.شعمها رو روشن کرد و دوتا رو روی رون پام و دوتا روروی سینهام گذاشت.گیرههای کتابی رو نوک سینه هام زد و محکم با دست فشار داد.نخرو از توی گیره ها رد کرد و به انگشتام وصل کرد که با یه حرکتکوچک همه ی گیره ها کنده میشدو اون چاقو رو ی بدنم فرو میرفت.با صدا ی سرد و بی روح کنارگوشم لب زد:حالا دیگه جلوی بقیه مردها دلبریمیکنی. آدمت میکنم.از ترس نمیتونستم نفس بکشم، یعنی جرأت نداشتم. چاقوی توی دستشاجازه ی نفس کشیدن رو ازم گرفت. می دونستم هر تکون ی که بخورمتنبیه هم بیشتر میشه و ارباب اعصبانی تر.هر قطره شمعی که روی سینه و رون پا پاهام از شدت داغی لرزی توی ستون فقراتمرفت و برگشت،تمام تلاشم کردم تکون نخورم، ولیقطره ی آخر ریخت بین پام و ارباب با چاقو سمت چپ گردنم خط انداخت.حلقه ی گرم اشک مانع دیدم میشد که ببینم چیکارمیکنه و کجا میره.ترکه ی چرمی بعد از صد ضربه که رویبدنم نشست پشت کمرش برد ومن رو چرخوند.چند قدم عقب رفت و از دور به شاهکارش نگاه کرد. وقتی اون چرخشایلعنتی تموم شد، گگ رو از توی دهنم درآورد. سرم داشت گیج می رفت و همه جا رو تار میدیم. طناب و گیره رو باز کرد، ویبراتور رو وقتی نزدیک اومدنم بود که خاموش شد.با عجز بهش خیره شدم، با چاقو پارافین سفت شده روی بدنم رو پاک کرد. این وسط چند تا خط هم روی بدنم افتاد که حقم بود._ارباب غلط کردم، تورو خدا…+چی میخوای توله سگ؟ لال شدی._بزارید بیام…درد دارم.+این تنبیه بود، قرار نیست بهت خوشبگذره._غلط کردم…اهههع… درد دارم.+عیبی نداره. یکم درد برات خوبه.نکنه میخوای جلوی بقیه ی دوستاتتنبیه بشی؟_نه ارباب… درد رو تحمل میکنم.+فکر کنم باید بازم تنبیه بشی.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم،میدونستم الان اجازه ی حرف زدنندارم، ولی بازم حرف زدم.هاپ…هاپ هاپ.+اوووممم.رفتیم سمت حموم که دیدم وان آببا چند تا غالب یخ توش از قبل آمادهشده.سرمو تو سینه ی ارباب قائم کردم و یقه ی لباسشرو توی دستام مچاله کردم.صدای نیش خند ارباب میومد.+دیدن ترس و ناتوانی تولم لذت داره.هم میترسه، هم نمیخواد التماس کنه.شب توی این وان میخوابی.با ترس و چشمای اشکی بهش خیره شدم.با اون زخمها ی کوچک و بزرگ، خوابیدن توی وان آب سرد درد داشت.هاپ…هاپ هاپ…هاپ.+همین که گفتم.بعدممنو توی اون وانانداخت و دستهام رو به شیر آب بست و رفت.از سرما میلرزیدم و صدای برخورد دندون هام بهم سکوت رو از بینمیبرد.چشم هام تا گرم میشد سردی آب یادم میومد، انگار با ارباب قرار گذاشتن نزارن من بخوابم.تا صبح از سرما خوابم نبرد، فقط منتظرارباب بودم.نوشته: محدثه
208