تو کف همسر دوستم بودم که پا داد

هنوز گرمی وسطش رو روی صورتش حس می کرد همون جایی که خشم خودش رو با سواری کردن روی کله ممد خالی کرده بود آره هوا سرد بود ولی گرمای سوارکار بر صورتش هم قدری آشتی ناپذیرانه و هم قدری آتشین و مهرانگیز بود در هر صورت اون اتفاق عجیب آن بانوی میانسال را به وجدآورده و خستگی پاها و میل به برتری این جوان سرخ گونه و میشی چشم ایرانی را تحت انقیاد و ذلت در برابر همسر لاغر اندام وقدری عبوس با اختلاف بیست ساله نمود. همسری که پس از خروج از آشوب هرات و توحش ریش بلندان تیزچشم با خود قسم خورده بود که خشم خود را دستورالعمل تمام رفتارهاش کنه وهیچ چیزی جز زشتی فریاد و انداختن آب دهان بر صورت افراد منفور در ذهنش او را ارضا نکرده و تنها دیالوگ خود با محیط و آدمهای هیچی نفهم اطرافش نفرین و فحاشیهای بی بند وبارانه باشه ولی چرا اون همه خشم در زیر پاهای خسته صورت مهربان ودرشت چشم جوان ایرانی را نتیجه داد؟ چون کهنگی روزگار از گل نسا فولاد آبدیده ساخته بود وپس از حضور برادرش به عنوان سرایدار دریکی ازمجتمعات کرمان سخت کوشی وگازری در شهرکهای اطراف ونظافت خانه ها رابرهمسفرگی با یک عقده مند همانند خودش ترجیح داد وبه جای انفعال جهان سومی سوارکار داستان ما سوار برامواج متلاطم عاطفی وپیش بینی ناپذیری زمانه شد واکنون جسم توانمند وی نیز به تبع روح قدرتمندش اسب لایق پاهای خود رایافته وسواری ویکه تازی می کردهرچند می دانست گونه های لطیف آقای صبحی که جوانی تهرانی وبسیار نجیب وپاکدامن است شاید توان این حد از رفتار رادیکال رانداشته باشد وبه جای درک لذتی ناگهانی وشگفت انگیز دچار ترس واضطرابی توام با بحران حضور شود ولی گل نسای سوارکار همانطور که قدرت رام کردن اسب خود چه از صورت وچه از کمر راداشت قدرت رام کردن روح پرتنش وقلب پرتپش ممد راهم داشت همان اسبی که قبل از ورود به خانه دانشجویی خود درکرمان به محض دیدن سوار خود که در حال حمل گلدانی بزرگ بود وی رایاری داده وارباب خسته وتنهایش را با چشمان فریبنده ودستان پاکیزه وانگشتردارش نه یک دل که صد دل عاشق خود نمودو اکنون پس ازهفته ها انتظار ونقشه کشی باترفندی زنانه خود رابه خلوت این جوان درسخوان وسربه زیر رسانده وبه بهانه مشکل آسانسور قدری پاهای روستایی خود را به وی نمایان ساخت ولی پس ازعدم التفات ممد بی تابی گل نسا کار دستش داد ویقه این جوان صدوهشتادمتری وقدری چاق توسط بانویی صدوهفتادمتری ولاغراندام وکشیده پا با دستان خشک وستبر که همچون سیخ و پنجه بوکس کار می کرد گرفته شد وبا حول دادن وی به داخل خانه گلنسا وارد خلوت شکار خود گشت. خلوتی که تنها درآن اضطرابات امتحانات ونصب نرم افزارهای برنامه نویسی وذکر نماز وگوش دادن به موسیقی سنتی تخیل می گشت.اما برای شکار بیست ودوساله شکارچی چهل ودوساله با صورتی خسته که قدری بیش ازپنجاه سال می نمود بسیار غیرمنتظره بود.شکارچی درابتدای کار لباس خاکستری و دامن آبی خود را از بدن ورزیده خود جدا نمود وبا تی شرتی قهوه ای وشورتی سیاه رنگ که بر سفیدی رانهای لاغر ماهیچه ای وی می افزود به سراغ شکار نقش بر زمین خود رسید دراول کار پاهای استخوانی را بر صورت لطیف ممد گذاشت وگرمای پاهای خسته روی بالش سرد از گونه مضطرب ممد قدری به وی آرامش داد زیرا درانتهای ذهن وی بی خطر بودن هر زنی را برای یک جوان به همراه داشت .شکارچی در حالیکه پای برصورت شکار داشت بالهجه شیرین خود گفت مادرکوسی بدجوری حشریم کردی.شاید شکارچی شروعی اشتباه داشت زیرا این سخنها چندان به گوش این جوان محافظه کارآشنا نبود ولی پاسخی غیرمنتظره وشادیبخش بود.خانم محترم اگر وجود من برای شما ناراحت کننده است یا ظلمی به شما کردم عذر می خوام ولی اگر قصد دیگری داریدوشرایط شرعی برای این قصد فراهم است آماده هستم شاید این خواست خدا بوده که اضطراب وتنهایی من باحضور شما به پایان برسد./دوستان اگه پارت اول داستان که دستگرمی نویسنده برای ورود به این رابطه آتشین است خوشایند شما باشد و در کامنتها این بازخورد را داشته باشد حتما اقدام به پارت دوم و شروع اصلی این مغازله زیبا خواهم نمود. بدرود.ادامه...نوشته: خسرو

208