شروع کردن برام سخت بوده در کل تو همه چیز تو همه کارهمیشه دوست داشتم پایان یک اتفاقو هرچند اگر تلخ باشه…بی ادبی نباشه سلاممهدی هستم بهم متی هم میگن ١٩سالمه زیاد کشش ندیمراستش تو یک بازه زمانی حس میکنم یه سری چیزارو که نباید درک میکردیمو نمیفهمیدیمو فهمیدیمنمیدونم حالا میگن قسمت بوده و فلان…ولی معتقدم زندگی یه سروصدایی بود یه شورو هیجانی بود یه تباهیی بود که اومده ولی معلوم نیس کی میره زندگیه خودمو میگم بدبین نیستم ولی وقتی بدونی اخرش چی میشه دیگ لذتی نیس واقعا این درک منه از این چیدمان سرنوشت و زندگی توسط خدا یا خودم…!هرجور شما فکر میکنید درسته.دوستان اینجا بگم من خاطرات سکسی دارم ولی تو یه پارت که بخوام الان بفرستم نیس و سبک نوشتنم تو همین رنجه و نمیتونم کصشر کصشر بگم عممو گاییدم چون شوهر عمم رفته بود ماموریت و عمم گفته بود بیا خونمون تنهام و فلان یا بگم ابجیه دوستمو با دوستم دوساعت گاییدیم راستش هیچجوره نمیره تو کونم و شمام خودتونو گول نزنید. اگ اهل خوندن داستانایه کوتاهین و جقتونو میخاین بزنین اینجارو اشتباه اومدید یه لطفی بکنید به خودتون یه داستان دیگرو انتخاب کنید.با تشکرخوب راستش از خودم که بگمرنگ پوستم گندمی و موهامم خرمایی چشام عسلیه ولی نه خیلی روشن ولی از چن متری معلومع رنگیه قدمم 184اینا هس خوب حالا اینگاری خاستگار اومده واسم.ابتدایی گزشت و فکر میکنم دورانی که رنگ زندگیو بخام توصیف کنم سفید بود اون دوران بود چون کم میفهمیدیم(الانشم میگم خوش ب حال اونایی که کم میفهمن یا نمیفهمن اصلا)گزشت رسیدم تو راهنمایی از اونجایی که ساکت بودمو هفتاد درصد ساعاتی که تو مدرسع بودم سکوت میکردم خیلیا حالا اذیت میکردن خیلیام باهام دوست شدن ازاونجایی که نتونستم دوست خوبی باشم خودشون کات کردن باهم یعنی تو اکیپاشون رام نمیدادن منم ی گوشه از حیاط مدرسع مشغول نگاه کردن به بقیه بودم و زنگ ک میخورد بریم کلاس بلند میشدمو خودمو میتکوندمو میرفتم سره کلاس سه سالی که تو راهنمایی بودم وضعیتم این بود حالا شاید کتابیم گرفته باشم دستمو خونده باشم.درسمم خوب بود حدقل تو امتحانا نیازم داشتن میگفتن برسونمنم مقاومتی نداشتم هرچن بخاطر همین رسوندنا معلم دوتا چک زدو کلا غروری ک یکم تشکیل شده بود جلو همکلاسیام از بین رفت ولی از اون روز به بعد دیگ تقلبم نرسوندم از اون موقع حتی شدم بی جنبه کلاس هشتم بودم اون موقع ها یکی بود تو کلاس اونم ساکت بود ولی جریانش فرق میکرد مادرش فوت شده بود با اون حرف میزدم گاهی وقتا حس کردم از خودمونه…!خلاصه بچه ها خیلی اذیتش میکردن اگ من دوکلمه حرف میزدم اون کلا اون دو کلمه رو هم حرف نمیزد و خیلی مظلوم بود…لباس ورزشی تنش کرد بچه ها میومدن میزدن رو رونش یا میزدن که جاش بیفته میخندیدنو در تصورات خودشون داشتن حرکتای شاخ میزدنولی من بهم برمیخورد خلاصه بحثم شدو یه دعوا ای هم شدو کتک هم خوردم بیشتر سه روزم اخراج شدم از مدرسه که یادم نمیرهتموم شد اون سال نحس و شروعش سال نحس تری بود ای دل غافل…!نهم شد اغاز سال تحصیلی جدید ک اتفاقی خوش اینده ولی شاید اولین خبرع بدی که شنیدم این بود کاوه سرطان خون داره و شیمی درمانی میشه کاوه همون دوستم بود که باهاش اوکی بودم کم میومد مدرسه و اخراش دیگ نیومد و حدودا زمستون بود برفم میومد شدید رفتم مدرسه هوا خیلی سوز داشت ولی خبری شنیدم که سوزششو تو مغزم با تموم سلولام حس کردم دیدم پارچه سیاهو و عکسشومقداری از اون سیاهی بنر پاشیدع شد تو دوران زندگیم از همون موقع و حس کردم اینو…خبره بدی بود واسم کاوه تنها کسی بود که من بهش گفته بودم تا ابد باهم دوست بمونیم(اون دوران این حرفا روابط رو صمیمی تر میکرد گویا)تموم شد بچه های کلاسم ناراحت بودن از رفتار های سال قبلشون ولی بچه بودن دیگ منم اون سالو تموم کردم ولی گویا اون زمان نبود که تموم شد درصد بیشتری از عمرم گرفته شد تواون سال و بعد از اون شروع شد رابطه دوستیه منو هنگامه تنها کسی که تو چشمای سیاهش وقتی زل میزدم رنگ سیاهیه زندگیه خودمو فراموش میکردم( تو خانوادمون همه چیز خوب بود خداروشکر وضع سلامتیمون وضع مالیمون البته پولدار نبودیم ولی چه ثروتی بیشتر از این خانواده داری و میتونی باهاشون حرف بزنی تو یک شبی ک برف داره همه جارو سفید میکنه بغل بخاری وقتی خاطراتشونو تعریف میکنن و میخندن و تخمه میخورن؟ این تعریف من از زندگیه)هنگامه کی بود چی بود؟یه دختره ابرو پیوندی که مزاح میکردمو میگفتم پیوند ابروهات مبارک میرفت فضا از بس میخندید و همین خندیدناش باعث میشد نزدیک تر شم بهش بیشتر دوسش داشته باشم و به قول خودش اونم منو دوست داشتقدش کوتاه بود شاید من یکم بلند بودم قدش کوتاه بود ولی ریشه ای که تو قلبم کرده بود عشقش بلند تر از این حرفا بود چشایه درشت پوست سفید با چن تا جوش همیشگی که زیره کرمو پنکک مخفیش نمیکرد این نچرال بودنشو دوس داشتمهیکلشم که متوسطتو پارک بودیم من شبا میرفتم اون پارک وقتی که دلم از اتاقم میگرفت وقتی که اون اتاق رو مثله قبر خودم میدونستم میزدم بیرون خانوادم مشکلی نداشتن میدونستن نه اهل سیگارم نه الکل چون ماله این حرفا نبودیم…اونام با خانواده اومده بودن ابجیشو اورده بود رو تاب منم پشت تاب بودم در حالی که تی تاپ با بستنی میخوردم دیدمش دختره عادی بود تو نگاه اول ولی وقتی دیدم خیلی نگاه میکنه(آمار میده)منم حس کردم عادی نیس واقعا بیرون نمیرفتم اصلا و دخترایه زیادی رو نمیدیدم که بخوام تیکه بندازم یا شماره بگیرمو ازین حرفا چون خیلی خجالتی بودم همین منو کم اذیت نکرد تو زندگیمخیلی این ورو اون ور کرد خیلی نگا کرد منم دوس نداشتم از دستش بدم یه جوری بودم گفتم چی بگم( اینارو تو پنج ثانیه میخونید ولی زمانی که اونجا گزشت نیم ساعت بود) بهش گفتم دختر خانوم تو کانالم عضو میشی بلند گف چیییخیلی ترسیدم جوری که حس کردم جفت تخمام تو دهنمهتفمو قورت دادم گفتم هیچی با یه لبخندک فهمید ترسیدم گف کانالت چی هسگفتم اکانت کلش اینا میفروشم اصلا خریت حدومرز نداره حدقل یه چیز دیگ میگفتم ولی حقیقتو گفتم گف پسرونس گفتم دخترام بازی میکنن هرچند هرکسی تو کلش به اسم ساناز و فاطمه و عسلو مهتاب بود پسر بودن ولی منم خودمو گول زدم تونستم ایدیه تلگرامشو بگیرم از اونجا استارت خورد رابطم با یه دختر اسفندیه غرغروو تابستون بود و منم یک ماهش بیکار بودم اون دوماه اخرو رفتم سرکاریک ماه اولش انقد چت کردم باهاش و از بس اس ام اس ردو بدل میشد مادرمم شک میکرد گاهیی حالم خوب بودهمین کافیه واسه یه خانوادهقرار گزاشتیم رفتیم بیرون نمیدونم درمورد چی حرف زدیم که فهمیدم یک ساعتو چهل هشت دیقس پیش همیم و باید بره خونه خانوادش نگران میشن واقعا گذر زمان یه جوری عجیب بود چجوری توصیفش کنم شاید من وقتی نگاش میکردم دقیقه ها دست بع دست هم میدادن که بگزره این زمان بیخیال اولین قرارع به قول خودمون عاشقونه که هیچ وقت از یادو خاطرات ادم پاک نمیشههم سن بودیم بعضی وقتا عذابم میداد این جمله که من دخترم و عقل یه دختر پونزده شونزده ساله برابره با یه پسر ٢٢سالهاینارو میگف حس کوچیک بودن بهم دست میداد ولی این حرفاش باعث نمیشد ارزشش تو قلبم بیاد پایین ترخلاصه من انتخاب رشته هم کردم مهر و از اونجایی که میدونستم نه مال ریاضیم نه تجربی نه انسانی وارده هنرستان شدیمسلام هنرستان همه شر همه دنبال دعواجو هنرستان جوریه که ب ی نفر دودیق زل بزنی احتمال درگیری ٩٨درصدهرفتیم تو کلاس و سعی کردم مثله قبلا نباشم دیگ ساکتو مودب بودن تو هنرستان خنده داره باور کنیداینجا معلمام از هنرجوهاشون حساب میبرن خیلی جو داغونی بود (تو هنرستان ما اینجوری بود)میدونستم اینجا نخوریم میخورنمون منم با اخمامو طور حرف زدنم میخواستم ثابت کنم منم شَر تشریف دارمدونفرو پیدا کردم که درست حسابی بود اخلاقشون و میتونستیمدوستای خوبی باشیم خوشگل هم بودن و بعد از سه ماه شدیم یه اکیپ و به اکیپ بچه خوشگلا معروف شدیم ولی کسی باهامون کاری نداشت مام با کسی کاری نداشتیم شدیم یازدهم و به درخاست اونا بیرون زیاد میرفتیم قیافمون خوب بود قد و هیکلمونم اوکی بود حدقل ب دخترا تیکه مینداختیم فوشمون نمیدادن لبخند رضایت بخشی داشتنمن اهل این کارا نبودم چون یکیو داشتم و پایبند بودم بهش ولی هنگامه هم کم نبود مشکلاتشمیگفت که پسرعموش خاستگارشه و خیلی هم پا پیچه درحالی ک هفده هجده ساله بودم انتظار داشت از من چی بشنوه؟بگم ردش کن من میام خاستگاریت؟ولی همیشه میگفتم نمیدونم دو دیقه دیگ قراره چی بشه ولی اگ دودیقه دیگ هم مردم تورو دوس دارم…!میگف همینارو میگم دیگ بچه ای افکارت بچگونس و فلانولی یکم اذیت میکرد این حرفاش ولی هیچ وقت دلشو نمیشکوندم حتی اگ دلمو میشکست.تا این که فهمیدم یه پسره هس حتی از منم بیشتر بهش نزدیکه اسمش سپهر بود دوستم میگفت تو گروه تلگرام بودن و اسکرین شاتارو نشون داد منم انالیز میکردم رفتارشو یه روز میگزشت اگ پی ام نمیدادم نمیداد یا میدیدم همش بحث میکنه باهام زنگ میزدم گفت نزنگ خاانوادم هستن به روش نیاوردم اصلا اینگار همون سالایه اولیه که هست همون قد دوسش داشتم…!ولی مثله قبلنا نمیگف دوسم داره من عادت داشتم به این سردیولی دوس نداشتم ببینم کسی که دوسش دارم یکی دیگرو دوس داره حس خوبی نیست باور کنید…!من تنها نبودم دوتا دوست داشتم و یه دختر که تمام زندگیم بود و یه خانواده و حس خوبی داشتم کافی بود واسه شاد بودنمشبا کنار خانواده روزام مدرسه کنار دوستام غروبام گاهی وقتا پیشه هنگامه.این سال هم تموم شد البته با کرونا و از بهمن رنگ هنرستانو ب چشم ندیدیم قرارامون با دوستام بیشتر شد هماهنگ میکردن با دخترا میرفتیم بیرون و…اینجا پارت اولو تموم میکنمحس میکنم اگر کامل بفرستم خونده نمیشه چون حجمش زیاد میشه تو چن تا پارت میشه تقسیمش کرد دوستاناگر پنج نفر پسندید و میخونید من ادامشم بنویسمنظراتونم میخونم تک تکشو هرجاییم مبهم بود بگید گسترشش میدمادب شما نشان از شخصیت خانوادگی شما دارد(:یا حقادامه...نوشته: محبط…
113