این فقط یک داستانهبعداز کلاس از دانشگاه بیرون اومدم و با عجله داشتم میرفتم سمت رستوران محل کارم،کمی که از دانشگاه فاصله گرفتم درگیری دوتا جوون هم سن وسال خودم با یک خانم توجهم رو جلب کرد. وقتی رسیدم جلوتر دیدم خانمه، استاد ناظری است . همون استاد خشک وسختگیر که دو سه ترم است دهنمون رو سرویس کرده ،دل خوشی ازش نداشتم ولی خوب نیاز به کمک داشت . خودم رو رسوندم بهشون و با اونا درگیر شدم .لا به لای دعوا نفهمیدم با چوب یا چیز دیگه ای ضربه ای خورد توی پیشونیم وخون تمام سر وصورتم رو گرفت .ظاهراً کیف قاپ بودند که با مقاومت ما و رسیدن چند نفری از رهگذران ، دست خالی فرار کردن!! مقداری دستمال داد بهم گذاشتم روی زخم و گفت سوار شو تا بریم درمانگاه .رفتیم عکس گرفتن ودوسه تا بخیه زدند .رفتارش جوری بود انگار مقصر من بودم و اون طلبکار. گفت: من حساب کردم، الان هم عجله دارم و رفت. شب سرم درد میکرد ، مجبور شدم قرص بخورم که همین باعث شد صبح خواب بمونم .اتفاقا اولین کلاسم با همین استاد ناظری بود .وقتی رسیدم بیشتر از نیم ساعت از کلاس گذشته بود . با کله باند پیچی وارد شدم .سلام کردم و عذر خواهی بابت تاخیرم، در کمال تعجب بصورت متلک گفت اشکال نداره ،بقیه اش رو هم بیرون بمون که اذیت نشید و از کلاس بیرونم کرد .وساطت بقیه هم فایده ای نداشت. مغزم داشت سوت میکشید ،این دیگه کیه؟با حالت عصبی از کلاس رفتم بیرون.چند روز بعد توی راه رو بهم رسیدیم . سلام سردی از روی اجبار دادم و از کنارش رد شدم صدام کرد :آقای زاهد، اگر ساعت 12 کلاس ندارید یک سر بیایید دفتر من!! با همون سردی گفتم چشم و رفتم سر کلاس .پیش خودم فکر میکردم میخواد در باره تاخیر اون روز صحبت کنه و شاید هم دلجویی!.بعد از کلاس در زدم و با سلام رفتم تو. بدون اینکه نگاهم کنه ، جواب داد و با اشاره دست گفت بنشینم.همیشه نگاهش از بالا به پایین بود .چند دقیقه ای نشستم .دیدم عین خیالش نیست .گفتم ببخشید استاد با من کاری داشتید؟سرش رو گرفت بالا ونگاهی کرد : مگه کلاس داری؟نه ولی باید برم سر کار ! دیرم میشه.مگه کار میکنی ؟به حالت طعنه گفتم بله متاسفانه، مجبورم !!چرا اجبار، مگه بقیه کار نمیکنند ؟!حالا کارت چیه؟گارسون هستم ،توی یک رستوران کار میکنم !یک پوشه برداشت و گرفت سمتم : این پروژه رو مروری کن ونظرت رو بگو ! اگر هم چیزی میخوای اضافه یا حذف کنی کامنت بذار! عجله نکن وبا دقت بررسی کن!!گرفتم و با گفتن چشم از جام بلند شدم .راستی تا ساعت چند سر کاری ؟بستگی به مشتری رستوران داره ، هر چقدر هم از اینور دیرتر برم از اونور دیرتر میشه. ولی معمولا تا 12شببا بی تفاوتی گفت:پس بفرمایید.با بد وبیراه گفتن توی دلم رفتم.تا یکی دو روز نگاهی به پوشه نکردم ولی احتمال میدادم برای نمره نیاز باشه وبیخودی سر لج نندازمش ،خوندمش ! انگار یک ترم اول -دومی نوشته بود و از نظر من خیلی ایراد داشت .دیدم بخوام اصلاح کنم خیلی زمانبره . طرح رو با اصلاحاتبازنویسی کردم ومواردی رو اضافه کردم وآخر هفته بعد بردم براش .دو روز بعد که باهاش کلاس داشتم ،آخر کلاس گفت: آقای زاهد اگر میتونی ساعت یک بیایید دفتر من البته نیم ساعتی زمان بذار!!.ای بابا عجب گیری افتادم ! شنیده بودم اگر با کسی لج بی افته دهن طرف سرویسه !!! ولی من که کاری نکردم چرا باید با من لج بی افته ؟ انگار تا این کارم رو نپرونه ، ول کن نیست . ساعت یک عصبانی رفتم اتاقش . حالت همیشگی رو نداشت وبا لبخند جواب داد . خیلی سریع رفت سمت وایت برد .بیست دقیقه ای سوال وجواب در باره پروژه کرد ونظرات منم شنید . نمیدونم چرا ولی خوشحال بود .گفت الان خیلی وقتت رو نمیگیرم فعلا برو بعد صحبت میکنیم . موقع رفتن اسم وآدرس رستوران رو پرسید ومنم رفتم .دوشب بعد ساعت 10 یهو همراه دوتا آقا سروکله اش توی رستوران پیدا شد خودم رو زدم به ندیدن ورفتم سمت آشپز خونه ! شام سفارش دادند ومشغول شدند .منم خودم رو با کارهای دیگه سرگرم کردم که جلوی دیدش نباشم . مدیر رستوران اومد وگفت میز فلان با تو کار دارن!برو .احساس میکردم دوست داره بقیه رو تحقیر کنه با عصبانیت با همون پیش بند رفتم سمتشون وسلام کردم.در راستای غافلگیری هاش، لبخند زنان از جاش بلند شد وسلام وعلیک گرمی کرد وهمراهاش رو معرفی کرد آقای مهندس عبدی ، آقای مهندس راغب ومتعاقبا رو به اونا، آقای زاهد! دست دادم و دعوت کرد بشینم !لبخند زورکی به لب داشتم .گفت: جناب زاهد شما چیزی میل ندارید ؟گفتم نه ممنون شما بفرمایید .بعد از تعارفات معمول رو به اون دو نفر گفت:اون طرح جدید رو آقای زاهد نوشتن !دوتایی با تعجب داشتن منو بر انداز میکردن !! مهندس عبدی لقمه اش رو قورت داد وگفت واقعا ؟دست مریزاد!! خانم ناظری گفت:بله آقای زاهد یکی از بهترین دانشجویان منه!! تصمیم دارم برای پروژه های دیگه هم ازش کمک بگیرم!شوکه شدم !باورم نمیشد، که در مورد من همچین نظری داشته باشه!خانم ناظری داشت حرف میزد اون دونفر هم با تکان دادن سر وگاهی به به و چه چه همراهیش میکردن .!از این که سختگیر ترین و مغرورترین استاد دانشگاه داشت ازم تعریف میکرد رو ابرا سیر میکردم . لاید اینقدر کارم خوب بوده که حاضر شده بیاد این رستوران ومنو به اونا معرفی کنه !10 دقیقه ای که گذشت ،مدیر رستوران داشت چپ چپ نگام میکرد .گفتم شرمنده من با اجازتون باید برم سر کار . نیم خیز شدند وگفتند بفرما . خداحافظی کردم رفتم.نیم ساعتی غذا و حرفاشون طول کشید. گاهی که نگاه میکردم احساس میکردم موضوع صحبتشون منم .موقع رفتن تعارف کردم مهمون من باشند قبول نکردند بعد از حساب وکتاب همون جلوی مدیر گفت آقای زاهد اگر میخوای همین امشب مرخصی بگیر چون فردا دوسه ساعتی کارتون دارم! گفتم چشم ورفتند .با وجود غرو لند مدیر رستوران فردا رو کامل مرخصی گرفتم.بعد از پایان کلاسها، رفتم سمت اتاقش و بعد از سلام وخسته نباشی گفتم استاد در خدمتم ! بازم چند دقیقه ای منتظر موندم تا بالاخره کارش تموم شد اینبار دیگه عصبی نبودم ومشتاق شنیدن حرفاش!بدون مقدمه پرسید اونجا چقدر حقوق میگیری؟گفتم توافقمون یک میلیون هست ولی گاهی تا یک میلیون دویست هم میگیرم!.سری تکون داد وگفت :اگر مایلی از این به بعد روی همین پروژه ها کار کن در عوض هر پروژه یک میلیون گیرت میاد !! فکر میکنم در ماه هم حد اقل دوتا پروژه میتونی تموم کنی!!نظرت چیه ؟دیگه بهتر از این نمیشد، کاریه که مربوط به رشته خودم هست وبرای کار وآینده هم بهتره .گفتم قبول.گفت پس یک آدرس میدم برو دفتر مهندس عبدی است یک لبتاب در اختیارت میذارن ، فقط آدرس ایمیل وشماره تلفنت رو بده !بدین ترتیب همکار شدیم . با راهنمای ها و گوش زد ایرادهای کارم پروژها رو تکمیل میکردم وتحویل میدادم .توی گفته هاش متوجه شدم توی تهران یک شرکت مشاوره داره و با شرکتها وکارخانجات همکاری داره .ترم آخر بودم ،تمام سعیم رو میکردم که با پشتکار و تلاش بیشتر بتونم بعد از اتمام درس توی دم و دستگاهش کاری پیدا کنم .یا حد اقل به جایی معرفیم کنه.هشت نه ماهی از همکاریمون گذشته بود که یک پروژه انجام دادیم که نسبت به بقیه بزرگتر بود.یک روز زنگ زد .(دیگه پیشوند آقا رو از اول اسمم حذف کرده بود فقط فامیلی رو میگفت ) زاهد آخر هفته کلاس داری ؟گفتم دوساعت پنجنشبه صبح دارم .گفت باید بریم تهران برای جلسه مربوط به پروژه ! فکر میکردم صبح میریم عصر بر میگردیم.یک جلسه رو می پیچونم . گفتم باشه. گفت پس چهارشنبه شب آماده باش میریم تا جمعه عصر!!غروب چهارشنبه با ماشین خودش راه افتادیم .نمیدونستم شب رو باید چکار کنم .خونه عمم تهران بود ولی میانه خوبی با شوهرش نداشتم پس باید برم مسافر خونه .مدتی که گذشت گفت:زاهد چیه تو فکری؟گفتم استاد،راستش تهران زیاد نیومدم جایی رو نمیشناسم !گفت برای چی میخوای ؟ گفتم مسافر خونه برای این یکی دوشب !لبخندی زد :اشکال نداره میرسونمت مهمانسرای شرکت ! فامیل نداری تهران؟گفتم چرا عمم تهرانه ولی نمیخوام برم .یکساعتی گذشت و گفت خسته است ومن ادامه دادم .توی این چند ماه چندباری شوخی کرده بود ولی شوخی هاش هم حالت جدی داشت ویک جورایی ازش میترسیدم . تا ساعت ده که رسیدیم کلی صحبت وگاهی شوخی کرد و از برنامه های من برای بعد از اتمام دانشگاه پرسید و راهنمایی هایی کرد .عوارضی رو که رد کردیم دوباره خودش نشست . منتظر بودم منو ببره سمت مهمانسرا،جایی رو هم که بلد نبودم ببینم به کدوم سمت میره .رسیدیم جلوی یک مجتمع مسکونی وریموت در رو زد ورفتیم تو .فکر میکردم قراره فقط من برم بالا ولی خودش هم وسایلش رو برداشت دیگه سوالی نپرسیدم وهمراهش سوار آسانسور شدم. کلیداش رو در آورد رفتیم تو برق رو که روشن کرد شبیه مهمانسرا نبود .رفت تو وگفت بفرما .قبل از اینکه من چیزی بگم رفت سمت پنجره ها وبازشون کرد وگفت اگر خونه به هم ریخته است ببخشید این چهار روز که اصفهان هستم وقتی هم میام خسته ام !گفتم ببخشید اینجا خونه خودتونه ؟آره چطور گفتم من مزاحم شما نمیشم اگر یک آدرسی بدید میرم مسافرخونه !به صورت دستوری گفت اون اتاق لباسات رو عوض کن وبرای استراحتت. واین جا هم حموم خواستی دوش بگیر !ورفت توی یک اتاق دیگه . یک خونه حدودا 100 متری دوخواب .راحت نبودم مخصوصا با شناختی که ازش داشتم .با یکدامن تا زیر زانو و پاهای لخت وتیشرت و بدون شال وروسری اومد بیرون.حدودا 40سالش بود .صورت بدی نداشت ولی خبری از باسن وسینه های بزرگ وآنچنانی نبود.گفت تو که هنوز نشستی ؟به خیال اینکه باید برم مسافرخونه فقط یک شلوارک وحوله آورده بودم ولباس مناسبی نداشتم!.گفت شرمنده لباس مناسبی ندارم .فکر نمیکردم بخوام مزاحم شما بشم! زد زیر خنده . گفت شورت که داری ؟از سوالش هم خجالت کشیدم هم شوکه شدم !سرم رو انداختم پایین . همونجوری که داشت میخندید گفت پاشو دیگه تعارف روبذار کنار !راحت باش .بلند شدم رفتم سمت اتاق وفقط شلوارم رو عوض کردم با همون تیشرت تنم وشلوارک برگشتم !داشت با تلفن حرف میزد .نشستم تا صحبتش تموم شد .گفت زاهد با پیتزا که مشکلی نداری ؟ چی میخوری ؟نه استاد هرچی باشه میخورم .دوباره زنگ زد وسفارش داد و با لب تابش اومد کنارم .تا غذا برسه در باره کار و جلسه فردا صحبت کردیم و هماهنگی ها رو انجام دادیم شام رسیدیم و خوردیم وجمع کردیم اومد نشست روبرم . چندتایی سوال بی ربط پرسید و یکباره پرسید زاهد با کسی در ارتباطی؟ خودم رو زدم به کوچه علی چپ و گفتم آره ارتباطم با همه خوبه ! خنده اش گرفت :منظورم دوست دختره؟ بالبخند گفتم نه استاد !پرید تو حرفم چرا اینقدر استاد استاد میکنی ؟اینجا خونه است راحت باش! اسمم سهیلا است !چرا دوست دختر نداری ؟راستش بهش فکرنکردم !مگه میشه؟چند سالته یادمه گفتی قبل از دانشگاه سربازی رفتی ؟بله سال اول رشته خوبی قبول نشدم رفتم سربازی بعد از سربازی دوباره شرکت کردم!26 سالمه!گفت پس توی اینمدت نیاز هاتو رو چطور برطرف میکنی ؟نکنه خود ارضایی میکنی؟از طرز حرف زدنش شوکه شده بودم !!!یهویی چش شده که اینجوری صحبت میکنه ؟ادامه داد:آره؟ خود ارضایی میکنی؟گرمی و سرخی صورتم رو احساس میکردم . انگار زبونم بند رفته بود .چند ثانیه ای فکر کردمبا صدای بلند میخندید و این عصبیم میکرد . سعی کردم چیزی بگم . گفتم بله گاهی این کار رو میکنم !گفت خوب این کار ضرر داره !با پررویی گفتم مگه شما نیازهاتون رو چطور برطرف میکنید ؟دوباره خنده :شما وقتی به آب نیاز داری آب میخوری،. پس وقتی به سکس نیاز دارم هم سکس میکنم !گیج شده بودم . این همون استادیه که سر یک کلمه شوخی طرف رو پرت میکرد بیرون ؟حالا داره درباره سکس وخود ارضایی با من بحث میکنه!!!گفت نکنه میخوای بگی تا الان سکس نداشتی ؟احساس میکردم رفتم گوشه رینگ و باید حات تدافعی بگیرم.یهویی دروغی پروندم !چرا یکبار زمانی که دبیرستان بودم !با کی ؟انگار عادتشه !مثل سر کلاس یا پروژه همه چیز رو کامل میخواد بدونه .سرم رو انداختم پایین وگفتم با دختر همسایه !چندسالش بود ؟گفتم یادم نیست ولی دوسال از من بزرگتر بود .شوهر کرده بود ؟منظورش رو فهمیدم گفتم نه از پشت انجام دادیمگفت خوب آنال هم اگر رعایت بشه خوبه ! بعضیا دوست دارند .لابد طرف راضی بوده که انجام داده .یک جورایی از حرفاش تحریک شده بودم وبدم نمیومد حرفامون رو ادامه بدیم . گفتم راستی شما نگفتید با کی سکس میکنید ؟خوشم میومد بیخودی نمی پیچوند و راحت حرف میزد .گفت یک زمانی دوست پسر داشتمو سالهای زیادی با هم بودیم ولی چندسالیه دیگه ایران نیست .الان هم یکی هست که گاهی باهاش در ارتباطم !! ادامه داد البته من به شما حق میدم واقعیت اینه که مهمتر از سکس اعتماده ! سکس نهایتا یکشب یا چند ساعت دوام داره ولی بعدش چی ؟اینکه بتونی به پارتنرت از هر نظر اعتماد کنی !اینکه بتونی دوباره از بخواهی سکس کنید نه اینکه مدام اضطراب واسترس داشته باشی که بعدش چی میشه. متاسفانه پیدا کردن همچین کسی راحت نیست! .راستش وقتی دوست پسرم رفت تا مدتی مشکل داشتم ونمیتونستم یک پارتنر خوب پیدا کنم .یکی نفر هم سر راهم سبز شد . متاسفانه آدم قابل اعتمادی نبود مجبور شدم باهاش کات کنم .یک جوری رفتار میکرد انگار منت گذاشته سر من !در صورتی که اینجور نیست !همون حس خوبی که توبه من دادی رو منم به تو دادم !پس کسی بدهکار نیست!سکس یک لذت ونیاز دو طرفه است هر دو سود میبرند .سرم رو انداخته بودم پایین و به حرفاش گوش میکردم .حرفای جالبی میزد .گفت راستش فکر میکردم با خانم نصیرپور رابطه دارید !! البته مطمئن هستم اون بی میل نیست چون نگاهش رو خوب میشناسم !! لبخندی زدم وگفتم :نه ،من اصلا بهش فکر نمیکنم .هیچ وقت موقعیتی گیرم نیومده ولی بدم نمیاد یکبار سکس واقعی تجربه کنم !گفت :امتحان کردی که موقعیتش گیر نیومده؟یا فقط منتظری موقعیتی!گفتم نه متاسفانه چون راهش رو بلد نیستم ویعنی تجربهای ندارمسری تکون داد .ولی اگر فعلا قصد ازدواج نداری از یک جایی باید شروع کنی!بدونه اینکه به عواقبش فکر کنم گفتم خود شما اگر کسی مثل من بهتون در خواست بده حاضرید باهاش باشیدگفت من نظرم رو گفتم اگر اعتماد کنم چرا که نه !احساس کردم بدش نمیاد .پر رویی رو تکمیل کردم وگفت خوب نظرت در مورد من چیه ؟ حاضرید با من سکس کنید ؟انتظار داشتم بگه نه و یا عکس العمل شدید تری داشته باشه ولی گفت همین که بین اون همه دانشجو ، تو رو برای همکاری انتخاب کرده ام و آوردمت توی خونه یعنی بهت اعتماد دارمولی امشب اصلا آمادگیش رو ندارم . خیلی خسته ام و فردا هم ممکنه جلسه خیلی طول بکشه اگر مایل بود فردا شب !!!ادامه...نوشته: سعید
198