سلام به همه دوستان شهوانىپانزده سالم بود دوره دبيرستاناون موقع دوست دختر داشتن اوج رويا بود در حدى كه بتونى بهش يه نامه بدى انگار يه تريلى مواد مى خواى جابجا كنىبماندما سه نَفَر رفيق بوديم هميشه دنبال كس كلك بازى و دنبال دخترها افتادن و متلك گفتنمن با يك دختر به اسم سارا دوست شدم بهم نامه ميداديم مدرسه كه تعطيل مي شد سر يه كوچه منتظر مى شدم سعيد يك طرف كوچه كشيك ميداد و مهدى هم اونطرف كوچه اگر گشت اومد خبرم كنناون لحظه كه نامه ميداديم يا دو جمله باهم حرف ميزديم انگار يك سال طول مى كشيد از ترس و هيجان قلب ادم مى اومد تو دهنمچند روزى گذشت…يك روز سعيدو مهدى بمن گفتن اين دوست دختره تو دارىما با دو نَفَر دختر دوست شديم خيلى خوشگل و نازو…من هم گفتم مباركتون باشه خوش باشين و از اين حرفاگفتن نه بايد بيايى و ببينى خيلى جذابن و شروع كردن به تعريف و تمجيدگفتم باشه امروز زنگ اخر ميريمظهر كه زنگ خورد رفتيم سر راه مدرسه دخترانهسعيد گفت اونها دارن ميانسه تا دختر چادرى اينها اومدن رد شدن افتاديم دنبالشونگفتم بريد باهاشون حرف بزنيد ديگهمن مى پايمتونافتادن دنبال اين دخترا و تيكه مى انداختن بيا باهم دوست بشيم من عاشقت شدم و … از اين چرت و پرت هااونا رو تادم خونشون راهى كردن و برگشتيمسعيد گفت چطور بودن گفتم انصافا خوشگل بود يكيشونگفت اره همون دوست منهگفتم زر نزن اينكه نشد دوست دختراگر اينجورى باشه من با همه دختراى شهر رفيقم…نميدونم چطور شد گفتم مى خواى من باهاش رفيق بشمسعيدو مهدى خنديدن و گفتن اره حتما برو باتو رفيق ميشن و مسخره كردنگفتم من مخش رو بزنم چى؟؟؟؟سعيد گفت تو اگر باهاش رفيق شدى اين زنجيرمو(طلا و سنگين ) بهت ميدم مهدى گفت عمرا يه ماهه ما دنبالشونيم نتونستيم مخش كنيممن گفتم بخدا مخشو ميزنممهدى گفت باشه تو دوست شدى باهاش ( يه دور ميدم)بهت كون ميدمگذشت و من يه روز منتظر دوست دخترم بودم ديدم اينا اومدن رد شدن رفتن هميشه هم سه نفرى مى اومدن چادرىكل دختراى مدرسه رفتن از دوست دختر من خبرى نشددويدم دنبال اينا مسيرشون رو ميدونستم سر كوچكشون رسيدم شماره خونه امون رند بود گفتم شماره ام اينه ساعت پنج منتظرم حتما تماس بگير و منتظرم مزاحم نيستم و كار واجبى دارم ضروريهچندبار شماره رو تكرار كردم و رد شد رفتم خونهاصلا فكر نمى كردم زنگ بزنه فراموش كرده بودمنشسته بودم خونه داشتم عصرونه مى خوردم كه گوشى زنگ خورد اون موقع شماره نمى انداختگوشى رو برداشتم قطع كرددوباره زنگ زد گفتم بفرماييد گفت شما كار ضرورى داشتيدامرتونبه يكباره سرخ شدم تموم خون بدنم تو صورتم جمع شد قر گرفتمبه پته پته افتادمگفتم راستش من ازت خوشم اومده و گفت نه اين روابط درست نيست… از من التماس و از اون انكارگفتم بخدا بد نيست و حالا اگر بد بود ديگه زنگ نزن و راضيش كردم به يك هفته رابطهگفتم فقط به اون دونفر چيزى نگو طرفت اومدن پسشون بزنكارمون شده بود هر روز با تلفن حرف زدننميدونم در روز دوساعت پشت تلفن از چى صحبت مى كرديمگذشت و من ديوانه وار به اين دختر دل بستماگر يه روز ازش بى خبر ميشدم كلافه ميشدمسعيد و مهدى هم باز دنبال كسكلك بازى و به من گير دادن كه چِت شده چرا تو خودتى و از اين حرفاهر موقع هم مى اومدن مدرسه منو ميديدن مى گفتن اره امروز بهش نامه دادم اون روز جواب نامه ام و داد…من فقط حرص مى خوردم و بهش گير ميدادم و اون هم قسم و ايه كه بخدا من اصلا نديدمشون…كم كم باهم بيرون مى رفتيم يادمه از يه كوچه كه رد شديم چندتا بچه باهم بازى مى كردن باهم دست زدن و داد زدن دوست دختر دوست پسر دوست دختر دوست پسرسريع رد شديم رفتيميه روز دفتر خاطراتش رو ازش گرفتم و اوردم خونه و خوندمكه سعيد اومد دنبالم . زنگ زد رفتم دم درگفت عرفان چى شده چرا همش تو خودتى و…گفتم هيچى خيلى گير داد و از طرفى خيلى صميمى بوديم گفتم من با اون دختره رفيق شدم …باور نكرد و خنديد گفت ارزو براى جوانان عيب نيست و من بهش گفتم دفترخاطراتش دست منه الان ميارمرفتم و دفترو اوردم بهش گفتم جون مادرت فقط در اين مورد به مهدى هيچى نگى ها اون هم قبول كرددفترو نشونش دادم و باز باورش نشد گفت امكان ندارهمن هم مى تونم يه دفتر بنويسم و بگم مال اونه خودت نوشتىهمينجورى دفترو ورق مى زدم يهو ديدم يه عكس لاى دفترگفتم بيا اين هم عكسشيه نگاه كرد و بهتش زد و گفت خود ناكسشهگفت درست حرف بزن عوضى اون زن دادشته ها😡ادامه...نوشته: عرفان
2