سلاممن زینب هستم ۲۳ سالمه و تو روستایی در خوزستان زندگی میکنمروستای ما عرب نشین هست و مردم رسوم خاصی دارن که بهش پایبندن که اغلبا رسوم بی معنی و دست و پا گیرینیکی از این رسوم که اتفاقا مربوط به داستان تلخ من هست رسم ازدواج دختر عمو با پسر عمو هستالبته میدونم توی کشور ما این رسم همه جا وجود داره ولی برای ما عربا این رسم خیلی سخت گیرانه تره متعصبانه تر روش پایبندنجوری که اگه یه دختر بخواد ازدواج کنه پدرش باید اجازشو از عمو ها و پسر عمو هاش بگیره و کسی از پسر عمو های دختر دختره رو بخواد خود اون دختر و حتی پدرش حق مخالفت ندارن و اگه مخالفتی صورت بگیره ممکنه تبدیل به جنگ های خطرناک بشه که متاسفانه تو این منطقه جنگ ها با تفگ هستن و هر جنگ به طور متوسط سه چهار تا کشته میدهو در کل باید بگم اگه دختری بخواد به کسی غیر از پسر عمو هاش ازدواج کنه بااید حتما پسر عمو هاش رضایت بدن حتی اگه بخواد با اقوام نزدیک مثل پسر عمع یا خاله یا دایی ازدواج کنه.داستان منم به همین چارچوب وابسته هستپدر من آدم باسواد و امروزی هست و اون سنت ها رو دیگه قبول نداره و نمادین اجراشون میکنه برای مک یه خواستگار خوب اومده بود که هم آدم موجه و خوبی بود و هم من ازش خوشم میومد و توافقات اولیه انجام شد و قبل از نامزدی قرار شد پدرم برای کسب اجازه برادر هاش رو دعوت کنه تا با اونا مشورت کنه و ازشون کسب تکلیف کنهوقتی موضوع رو باهاشون مطرح کرد یکی سه تا عموم که از بابام کوچیک تر بود و پسر سومی بود به بابام گفت که پسر من دختر تو رو میخواد و باید با اون ازدواج کنه !اون دو تا عموم یعنی عمو بزرگه و عمو کوچیکه هم از این حرف خوشحال شدن و با این کار موافقت کردن ولی بابام که به خاطر این که محل کارش با آدم های با فرهنگ و روشن فکری همکار هست و خودش هم آدم با مطالعه و فرهیخته ای بود قول منو به اونا نداد و گفت که من درصورت رضایت دخترم راضیم و گرنه قبول نمیکنمبعدش اومد و اتفاقات اون اتفاقات اون جلسه رو برام گفت و بهم گفت که دیگه پسر عموته و شناخت کافی ازش داری و هر نظری داری بگو اصلا هم نیازی نیست بترسی چون پای زندگی آیندت وسطهخلاصه منم که پسر عموم حسن رو میشناختم و از لحاظ ظاهری متوسط بود ولی استقلال مالی از خودش نداشت و حس خوبی بهش نداشته چند روزی نشستم و فکر کردم و از چند نفر درباره حسن سوال کردم که اخلاق هاش رو بهتر بفهمم و بعد از تصمیم گیری کامل به بابام گفتم که من دوست ندارم با حسن ازدواج کنمبابام هم این خبر رو به گوش خونواده ی عموم رسوند و ازشون معذرت خواهی کردولی داستان به این جا ختم نشد و روز بعد حسن و دو تا از برادراش اومدن در خونمون و با حالت خیلی عصبانی تهدید کردن که یا باید با من ازدواج کنی یا نمیذاریم با کس دیگه ای ازدواج کنی و خواستگار ها تو تهدید میکنیم و فراریشون میدیمالبته این مسائل رو زیاد جدی نمیگرفتیم و پیش خودمون فکر میکردیم چند ماه بعد سرد میشن و آتیششون میخوابه ولی خیلی جدی تر بود قضیهچند باری عموهام با چند تا از بزرگای روستا و قبیله اومدن خواستگاری ولی بابام که به هیچکدوم محل نذاشت و روی همه رو تو این قضیه زمین زدو یه ذهنیت بد برای نصف فامیل هامون و روستامون نسبت به ما به وجود اومده بودچند باری حسن میومد در خونمون و داد و بیداد میکرد و یه بار هم داداشم گرفت و سیر کتکش زدخلاصه یه سال از اون ماجرا میگذشت و بر خلاف انتظار ما آتیش اونا هر روز تند تر میشد و به هیچ وجه کوتاه نمیومدن و همه عمو هامون باهامون قهر کرده بودن و طرف اونا رو میگرفتن خیلی جو متشنجی به وجود اومده بود و هیچکس هم جرئت خواستگاری اومدن برای منو نداشت .خلاصه روز حادثه رسید وصبحش عمو کوچیکم بر خلاف این چند وقت صبحش اومد خونمون و مثلا با ما آشتی کرد و ازمون حمایت کرد و گفت که دیگه این ماجرا رو باید جمعش کنیم جوری رفتار کرد که ما هم باورمون شد که واقعا پشیمون شده و از موضعش کوتاه اومدهبه من گفت زینب برو آماده شو تا ببرمت شهر و این اشتباهاتی که کردم رو برات جبران کنم و از دلت در بیارم من خیلی خوشحال آماده شدم و سوار ماشینش شدم و راه افتادیمهمبن که داشتیم میرفتم من سرم تو گوشیم بود و حواسم به راه نبود که دیدم چن دیقه بعد ماشین ایستاد نگاه که کردم دیدم در خونه ی عمو ماجد(همون عمو وسطی بابای حسن ) هستم جا خوردم و به عمو گفتم عموجون اینج برا چی اومدیم که در حیاط باز شد و با ماشین منو برد داخل کاملا ترسیده بودم و ترس همه ی وجودمو گرفته بود جیغ و داد هم بی فایده بود چون تو روستای ما خونه ها از هم دور بود و صدایی نمیرسید ناخودآگاه گریم گرفته بود و به عموم التماس میکردم که منو برگردونه ولی میدونستم اتفاق بدی در راه تو حیات رو نگاه کردم و زن عموم رو دیدم که در حیاط رو قفل کرد دیگه هیچ امیدی نداشتم و نمیدونست چه چیزی در انتظارمه زبون قفل کرده بود و دیگه التماس هم نمیتونستم بکنمعموم دستمو گرفت و ازماشین پیادم کرد منو برد سمت یکی از اتاقا تو اتاقو که نگاه کردم دیدم حسن تو اتاقه و یه تفنگ گذاشته زیر گلوش و میگه اگه زینب باهام ازدواج نکنه همین الآن خودمو میکشم زن عمو هم همش گریه میکرد و خودشو میزد و عموم به گفت ببین حسن داره خودشو میکشه تو رو خدا یه کاری بکن و اونم شروع کرد گریه کردنواقعا اون لحظه تصمیم گیری برام سخت بود یا باید میذاشتم یه جوون جلو چشمم خودشو برام بکشه یا باید به خواستش تن میدادم و زندگی خودمو تباه میکردمعموم تو گوشم گفت الکی بهش بگو که قبولته بعدا بزن زیرشمنم که خودم تو شک بودم از طرفی و از طرفی هم ترسیده بودم .حرفایی که عمو گفته بود رو به حسن گفتم اما حسن قبول نمیکردعمو منو گذاشت تو اتاق و در در رو قفل کرد بهم گفت خوتی و خودت یا راضیش میکنی یا تا آخر عمر با صحنه پاشیدن مغز یه جوون جلو چشمت سر میکنیمیدونستم که اگه خودشو بکشه هم تو فامیل و در و همسایه تا آخر عمر منفور میشم و هم خودم بعدا عذاب وجدان میگیرم و با این مسئله باید تا آخر عمر سر کنمبه حسن التماس میکردم که این کارو نکنه ولی نمیشد قانعش کرد نمیدونستم چه انتظاری داره و در چه صورت راضی میشه بهش قول دادم حتی قسم خوردم ولی باور نمیکرد بهش گفتم خوب پس در چه صورتی قبول میکنی چه شرطی داریکه گفت برا این که مطمئن بشم که زیر حرفت نمیزنی تضمین میخوام گفتم خویب چه تضمینی گفت باید پرده تو بزنم تا مطمئن بشم که مجبور باشیتصمیم سختی بود یه خورده سکوت زود بعدش گفتم به هیچ وجه!حسن هم تعجب کرد اینجا شو نخونده بود دیگه خودش بود و خودش فقط با فشردن یه ماشه میتونست خودشو بکشه ولی آیا واقعا عاشق بود که خودشو بکشه یا به خاطر تعصبات کورکورانه میخواست این کارو بکنهمنو حسن و یه تفنگ اون وسط که گلولش میتونست سهم هرکدوم از ما بشهچند لحظه صبر کرد و بعد گفت نشد!بخوام خودمو بکشم که تو میری ازدواج میکنی با یکی دیگه و کارت راحت میشه و آبروی من میرهتفنگ رو انداخت کنار و گفت اگه خودت نخوای مال من بشی به زور باید مال خودم میکنمتاومد سمتم منظورشو گرفتم و داد زدم و عموم و زن عموم رو صدا کردم تا بیان نجاتم بدن ولی خبری ازشون نشد و حسن بهم هجوم آوردو محکم منو بغل کرد در دهنمو گرفت و لباس هام رو با چاشنی خشونت در آورد و یه جورایی هم لباس ها رو پاره کرد و هم درآوردداشتم خفه میشدم چون دستش جوری جلو دهنم بود که دماغم رو هم بسته بود خودش چند ثانیه بعد متوجه شد و دستشو کنار آورد و ازترس خفگی دیگه داد نزدمهمینطور تو بغلش دست و پا میزدم و بهش چنگ میزدم ولی اون عجولانه کاراش رو پیش میبرد و بعد یه دیقه با وجود مقاومت های من هر دومون لخت بودیممهم این بود که پردمو نزنه ولی اونم هدفش همین بود و قانون طبیعتم اینه که یه دختر با دست خالی مقابل یه پسر هیچ شانس نداره خلاصه دیگه مقاومت فایده نداشت و کیرشو در کصم فشار میدادنهایت سعیم رو میکردم تا نتونه کیرشو تنظیم کنه به هرترتیب تنظیمش کرد و تو چشمام چشم به چشم شدیم و من دیگه دست و پا نزدم همه انرژیم رو توی چشمام جمع کردم و با تمام نفرت به چشماش نگاه کردم و همون لحظه کیرشو تا ته فرو کرد حتی ناله نکردم و داد نزدم همون طور که نگاه میکردم چند قطره اشک از کنار چشمام بیرون اومد و به نگاه نفرت انگیزم اضافه شدیه دیقه تو چشمامش زل زدم و بعدش دیگه چشمام رو بستم از این که یه کیر داره تو کسم عقب جلو میشه هیچ حسط نداشتم و فقط به کار ناجوون مردانه ای که باهام کردن فکر میکردن و اون لحظه همه کار هایی که از دستم برای انتقام گرفتن از عمو کوچیکه زن عمو و حسن میشد انجام بدم فکر میکردم و نقشه میکشیدم یه لحظه فکر خودکشی برم داشت چشمم به تفنگی که چند دیقه پیش حسن میخواست باهاش خودشو بکشه افتاد شاید اون تیر توی تفنگ سهم من بود.در همین حین حسن داشت محکم و خشن تو کسم تلمبه میزد و کسم داشت شدید خونریزی میکرد ولی دردی حس نمیکردم منتظر بودم تا زود تر کارش تموم شه و ولم کنه تا بپرم و تفنگ رو بگیرم دستمنگاهی به حسن کردم که تو اوج شهوت دست های منو محکم گرفته بود و با تمام قدرت تلمبه میزد و انگار قصد ارضا شدن نداشت و اون چند دیقه ای که ارضا شدنش طول کشید برای من چند ساعت گذشتاگه بعد ارضا شدن هم ولم نمیکرد کاری از دستم بر نمی اومد تصمیم گرفتم کاری کنم که بهم اعتماد کنه و بعد از ارضا شدنش دستامو ول کرده باشه و بتونم اززیرشدر برمچند تا ناله مصنوعی کردم تا خیال کنه که منم حشری شدم و دستامو ول کنه ولی فاایده نداشتپاهام رو دور کمرش حلقه کردم و رو به داخل فشار دادم نقشم گرفت و فکر کرد که حشری شدم و یه خورده فشار دستتشو کم کرد و یکم بعد لبام رو گرفت و شروع به مکیدن کردبرای به دست آوردن اعتمادش خیلی با آب و تاب لبش رو مکیدم و خوردم و اونم دیگه از بابت من خیلش راحت شد و دستامو ول کردمیدونستم تا قبل از ارضا شدنش شانسی برا فرار ندارم برا همین دستام رو روی کمرش گزاشتم و کمرشو میمالیدمحسن که با توجه به حرکات من فکر میکرد که منو به دست آورده و من به اون رضایت دادم خیلی سر خوش بود و برای حال دادن به من کیرشو درآورد و شروع کرد خوردن کسم منم برا این که خیالشو راحت کنم سرشو با دستام فشار میدادم و بلند ناله میکردم ولی اصلا چشام باز نمیکردم چون در اینصورت خشم رو تو چشام میدید و نقشمو میفهمیدسرشو از رو کسم برداشتم و روی سینه هام گذاشتم و کیرشو با دستم تو کسم گذاشتم اونم به صورت خیلی مهکمی ممه هام رو میخورد و هم زمان محکم تلمبه میزدیه دیقه بعد چند تا تلمبه سنگین تر زد و داخلم ارضا شد و لبام رو تو دهنش گرفت و منم همراهی کردم و محکم لبش رو میخوردم تا آروم آروم شل کرد و روم لش کرد و افتاد روم و شروع به نوازش کردنم کرد ضربان قلبش رو قشنگ حس میکردم که داشت آروم میشد و این یعنی من میتونستم فرار کنمیه لحظه که به اندازه کافی ازم دور شد تا دستمال کاغذی رو بیاره از بغل پریدم بیرون و با تموم سرعت سمت تفنگ دوییدم و اونو گرفتم غلافش رو کشدم و زیر گلوم گذاشتمحسن که سریع ماجرا رو فهمید افتاد به گریه و التماس کرد که اگه میخوای خودتو بکشی اول منو بکش ولی اگه اونو میکشتم بزرگترین لطف رو بهش کردم ولی اون کسی نبود که من بخوام بهش لطف کنم واسه همین بهش محل ندادم دستم رو رو ماشه گذاشتم چشام رو بستم و ماشه رو فشار دادم …ادامه دارد…فکر نکنید به خاطر اذیت کردنتون ادامشو نگفتم هنوز جریان ادامه داره و قسمت دومش هنوز مشخص نیست و وقتی اتفاق افتاد میام و مینویسملطفا بین این جق زدناتون به این سنت های غلط و بی منطق که تو اقوامتون شاید باشه فکر کنید و سعی کنید در موردشون تجدیده نظر کنید تا این مسائل تلخ رخ ندهضمنا داستان کاملا واقعیه و نتیجه دادگاه ها هنوز نیومده وقتی اومد بقیه داستان دو هم میگمادامه...نوشته: زینب
2