+می تونم رزومه ی کاریتون رو ببینم ؟_رزومه چیه ؟+یعنی سابقه ی کاریتون خانوم !_خب من که سابقه دار نیستم . ینی اصلا تاحالا کار نکردم جایی !+ولی ما توی آگهیمون ذکر کرده بودیم که منشی باسابقه و کاربلد نیازداریم ._خب حالا شما یکاریش بکنید آقای رییس . لطفتون رو جبران می کنم !+خیله خب ! به منشی گری علاقه دارید ؟_نه زیاد !!!+خانوم محترم پس قصدتون فقط اذیت کردن و گرفتن وقت منه ؟ شما نه علاقه ای به این شغل دارید و نه سابقه ی کاری دارید :))))_من به پولش نیاز دارم . شما قبول کنید من بیام سرکار . سعی میکنم کارم رو یادبگیرم و خوب انجام بدم . از خجالت شماهم درمیام . براتون جبرانش میکنم . ( با عشوه و چشمک )+هوووف ! باشه … شماره تون رو روی این کارت بنویسید . میتونید تشریف ببرید , من باهاتون تماس میگیرم اگر به نتیجه رسیدم ._باشه ممنونم . خداحافظ .+با لبخند و تکون دادن سرم جواب خداحافظیش رو دادم .از اتاقم رفتم بیرون . بقیه ی بچها همچنان مشغول کار بودند …+خسته نباشید بچها . دیر وقته دیگه . امروز خیلی زحمت کشیدین , ایشالله توی حقوق تون لحاظ میکنم اضافه کاری هاتون رو .علی ( صمیمی ترین رفیقم ) : محمد جان دست و دلباز شدی جدیدا . بریز بپاش میکنی 😂خانوم عباسی و خانوم حاتمی هم خندشون گرفته بود .یه نگاه مظلومانه کردم و گفتم : دست شما درد نکنه . قبلا خسیس بودم دیگه !؟ باشه , اصلا از اضافه حقوق خبری نیست …علی : عهههه بی جنبه .با خنده ی بچها دفتر رو بستیم . خانوم عباسی و حاتمی باهم رفتند , منم سوار ماشینم شدم برم سمت خونه که دیدم علی داره پیاده میره !+علی بیا بالا من می رسونمت ._مرسی داداش مزاحمت نمیشم !+بیا بالا بببینم . دوباره چرت و پرت گفتی تو ؟ مزاحمت چیه ! ماشینت کجاس ؟_دست خانوممه . امروز ماشینو لازم داشت .+ای زن ذلیل .زد زیر خنده و راه افتادیم سمت خونشون .توی راه تلفنش زنگ خورد … جواب داد : سلام خانوم . جانم ؟صدای خانومش رو نمیتونستم بشنوم . ولی حواسم به حرف های علی بود .علی : دارم میام عزیزم …/ نه نیازی نیست بیای دنبالم . دکتر زحمت کشید . دارم باهاشون میام …/ باشه باشه چشم حتما . خداحافظ+شاه داماد , عروس خانوم احضارت کردن ؟_خندید و گفت : نگرانم شده بود . دیر کردم .+ببخشید , امشب همگی زحمت کشیدید بیشتر موندید . حرفمو قطع کرد , گفت : “ماشینو پارک کن بریم بالا که خانوم شام پخته .اصرار کرد با ما شام بخوری . وقتی هم که خانوم دستور بدن , من کاری از دستم برنمیاد جز اطاعت” ! درحالی که از دست حرفای این پسر خندم گرفته بود , چشمم به ساعت افتاد ; 10/5 بود و اصلا حوصله ی شام درست کردن نداشتم . با خودم گفتم چی بهتر از شام آماده ی خونگی !+چشم علی جان . شما برو بالا . من پارک میکنم میام ._ باشه منتظرتم زود بیا شام از دهن نیفته .+بااااااشه شکمووووو . اومدم ( باخنده )یکم به سر و وضعم رسیدم . از توی داشبورد بورس برداشتم موهام رو مرتب کردم و ادکلن زدم .در زدم …+سلام خانوم ._سلام . خوشومدید .+ممنون . شرمنده این وقت شب مزاحمتون شدم …داشتم با خانومش احوالپرسی میکردم که یدفعه علی از توی اتاق با صدای بلند گفت : چقد تعارف میکنی رفیق . بیا تو بابا . از گرسنگی مردیم …خانومش هم مثل خودش خوش برخورد و مهربون بود . واقعا خوشگل و شیکپوش و کدبانو هم بود .بعد از مدت ها یه شام خونگی درست و حسابی خوردم .با اصرار علی یکم بیشتر موندم و با صحبت و شوخی , زمان رو گذروندیم . ساعت نزدیک یک بود . خستگیم با شوخی های علی و خانومش در رفته بود .ازشون خداحافظی کردم و راه افتادم به سمت خونه .توی مسیر , یه صحنه ی عجیب , توجهم رو جلب کرد …بارون نم نم می بارید . خیابون خلوت و بی روح بود و صدای وزش باد خود نمایی میکرد …کنار خیابون , یه مگان سفید دیدم که دوتا از درهاش ( سمت شاگرد ) بازه و یه پسر ( از این قرتی ها که پاچه شون تا زانو بالاست ) , سعی داشت به زور دختری که روی نیمکت نشسته بود رو سوار ماشین کنه . سریع نگه داشتم . وقتی نور چراغ ماشین رو دید , سعی کرد هرجور شده و هرچه سریعتر دختر رو سوار کنه . سریع قفل فرمون رو برداشتم و پیاده شدم . دویدم سمتش . بیخیال شد , فورا در عقب رو بست و خودش نشست جلو و ماشین شروع به حرکت کرد .ترس از چشم های درشت دختر می بارید … لباس هاش خیس و کمی زخمی بود .+حالتون خوبه ؟_شما کی هستی ؟ ( با بغض و صدای گرفته )مشخص بود حال خوبی نداره , خودم رو معرفی کردم و برای اینکه مطمئن بشه , کارت دانشجوییم رو نشونش دادم . نگاهی به سر و وضعم کرد و با صدای لرزان پرسید : شما واقعا دکتری ؟+دانشجوام … هنوز دکتر نشدم . مگه کارت رو ندیدی ؟_بله دیدم . برای اولین بار لبخند ریزی روی لبش نقش بست و حس کردم خیالش راحتتر شده .وانمود میکرد حالش خوبه ولی خستگی و آشفتگی , پشت ارایش به هم ریخته و ملیحش , خودنمایی کرد .با اصرار من و بعد از کمی صحبت کردن سوار ماشین شد .بهش دستمال کاغذی دادم تا دست و صورتش رو خشک کنه . راه افتادم …_ببخشید , کجا میریم ؟+جای بدی نیست . کسی هم مزاحمت نمیشه . یکمی استراحت کن تا حالت بهتر شه ._یه لبخند مصنوعی و همراه با نگرانی تحویلم داد .چراغ هارو روشن کردم …+بفرماااا داخل !با استرس و اضطراب وارد خونه شد .+شام که نخوردی ؟_چیزی نمیخوام ممنون .+چیزی نمیخوام چیه دختر ؟ داری از حال میری . یه نگاه به خودت بکن !از توی اتاق مهمان یه حوله ی نو بهش دادم .بفرما اینم حوله . حمام هم , یکی داخل اون اتاق و یکی دیگه هم اون سمت توی راهرو هست . یه دوش بگیر سرحال شی .حوله را از دستم گرفت . رفت سمت اتاق . یه پیراهن گشاد مردونه و یه شلوار دادم بهش که بپوشه . ( لباس های خودش , زیر بارون و با وحشی گری های اون عوضی , خیس و زخمی شده بود )خودم هم رفتم سمت آشپزخونه تا یچیزی واسش درست کنم .هووووف … این مدت انقدر درگیر دفتر و کارهای دانشگاهم بودم که حتی فرصت نکردم یخچال رو پرکنم !نگاهی به ساعت انداختم . دیروقت بود . رستوران ها هم بسته بودن …از فریزر یه بسته قارچ و ذرت و فلفل دلمه ای برداشتم . با رب توی ماهی تابه تفت دادم و یه غذای من درآوردی پختم .خواستم از آشزخونه خارج شم که جلوم سبز شد . زیباییش چند برابر بیشتر از قبل به چشم می اومد .بهش لبخند زدم .+عافیت باشه . شام هم یکم وقت دیگه حاضر میشه .با چشم هاش ازم تشکر کرد .شام رو گذاشتم روی میز .یکم خورد و گفت مرسی , سیر شدم .اصلا دروغگوی خوبی نبود . شاید هم چشم هاش زیادی راستگو بودند … حس کردم خجالت میکشه . اصرار کردم بیشتر بخوره .+اسمت چیه ؟_ترانه !+چه خوشگل … ( از بچگیم عاشق اسم ترانه بودم ) . خسته ای . مزاحمت نمیشم . این کلیدِ همون اتاقیِ که حمام داخلش بود . می تونی در رو قفل کنی و با خیال راحت , یه خواب سیر بری …رنگ آرامش رو برای اولین بار , توی چشم هاش احساس کردم .رفت داخل اتاق , منم روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز کشیدم .با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم . علی بود . جواب ندادم .عقربه های ساعت دیواری , عدد هشت رو نشون میداد …سریع بلند شدم و بدون توجه به چیزی به سمت اتاق ترانه رفتم .در باز بود ولی خبری از ترانه نبووود …!ادامه...نوشته: GLADIATOR