من یه پسر ۱۳ ساله ی خجالتی بودم ، آخه چی از سکسی و دختر بازی میدونستم مگه؟داستان از جایی شروع شد که من دخترِ دختر داییم رو توی مهمونی دیدم و احساس کردم که دلم لرزید ، از بچگی همو میشناختیم و بازی می کردیم ولی اون روز انگار اولین بار بود که می دیدمش . قشنگ یادمه اون لحظه زمان واسه چند ثانیه استپ شد و من محو چشماش شدم ، حتی قدرت نداشتم سلام کنم بهش .روزا همینطور میگذشت و من بزرگ میشد و ستاره هم خوشگل تر ، زیاد میدیدمش و باهاش تنها هم میشیدم و با هم صمیمی شده بودیم ، اما قدرت نداشتم بهش بگم که دوسش دارم .بهش هدیه میدادم ، هدیه هایی که قیمتی نبود ولی من با عشق بهش میدادم .یادمه تنها کسی که میدونست من دوسش دارم پسر داییم بود که هم سن خودم بود و میگف که به درد تو نمیخوره ولی هیچوقت نگفت چرا .یکی از روزا متوجه شدم که یه پسره مزاحمش میشه و به همه گفته عاشقشه ، پرس و جو کردم دیدم بچه محلشونه ، با اون یارو که از خودم بزرگ تر بود یه دعوای حسابی کردم و البته کتک خوردم ازش ولی دردش شیرین بود چون سر ستاره دعوا کردم ، کسی اون موقع فکر میکردم عاشقشم .هفته ها و ماه ها گذشت و من حالا ۱۵ سالم شده بود و ستاره حالا دوست دختر من بود و تو اون دوران بهترین روزای عمرمو باهاش گذروندم .کم کم متوجه شده بودم که ستاره اون دختری نیست که فکر میکردم ولی داشتم باهاش کنار میومدم .بهم گفت که اونم منو دوس داشته و همیشه سعی میکرده بهم بفهمونه و در عجب بوده که چرا من حرکتی انجام نمیدم . بهم گفت چرا به من دست نمیزدی یا بخوای تو عروسیا و جشنا بمالی بهم یا انگشتم کنی ، وقتی اینارو گفت شاخ در آوردم و هنگ کردم.خیلی راحت میگشت ، موهاش همیشه ازاد بود و …همیشه برام عکسای سکسی میفرستاد و سکس چت میکردیم .روزامون داشت همیطوری میگذشت و من عاشقش بودم .تا اینکه یه روز ، یکی از فامیلا که دوستش بود بهم گفت ستاره پرده نداره ، سرش داد زدم و گفتم مثل سگ دروغ میگی ، گفت باشه باور نکن اصن به من چه ولی اون دختر خوبی نیست .از این داستان یه ماهی گذشت و هر روز فکر اینکه ستاره دختر نیست روح منو میخورد تا اینکه یه روز ، با یکی از رفقا نشسته بودم تو پارک ک گف یه دختر رو برده خونشون کرده ، گوشیشو درآورد که عکسشو نشون بده ، اون لحظه حس کردم مردم ، سینم داغ شده بود و قلبم تیر میکشید ، تو اون عکس ستاره لخت تو بغل رفیقم بود ، رفیقی که نمیدونست ستاره دوس دختر منه ، با رفیقم دست به یغه شدم و منی که دعوایی نبودم تا سرحد مرگ زدمش .بعدش مستقیم رفتم پیش ستاره و ازش حقیقتو خواستم ، اونم بدون حتی یک ذره خجالت و شرم همه چیو گفت بهم ، باهاش کات کردم و بعد از اون دیگه ندیدمش و هرجا که اون بود من نرفتم ، نمیدونم شاید میترسم باهاش رو به رو شم چون هنوزم عاشقشم .الان سه سال از اون ماجرا میگذره و من با یه دختر خانوم خوب و خوشگل ، همون جوری که دلم میخواد دوستم . عاشقشم و اونم عاشقمه و ستاره رو فراموش کردم و از خدا واسش بهترین هارو میخوام .مرسی که خوندین ، همش عین حقیقت بود بجز اسم ها.نوشته: جوان ناکام
2