لیلی جون کون برزیلی

...قسمت قبلصبح با صدای موتور و ماشین هایی که از کوچه رد میشدند از خواب بیدار شدم.ساعت 9 بود لیلی جون دوش گرفته بوود و یه صبحانه مختصر درست کرده بوود.-صبح بخیر عزیزم.+صبح بخیر لیلی جون.-خوب خوابیدی ها.+دیشب حسابی خسته شدم.رفتم حموم و یه دوش گرفتم.بعد از خوردن صبحانه گفتم من باید برم که خیلی کار دارم ولی قبلش یه سوالایی ذهنو داره میخوره اگه جوابشونو بدونم بهتره.اول اینکه دیشب گفتی شماره اولیه شماره پسرته.ولی توی سکس گفتی نازایی.داستان چیه.دوم اینکه چرا اون رفتارو کردی بعدش، دزدکی گفتی بیام.خندید و گفت همشو الان یدفعه میخای بدونی؟گفتم آخه توی ذهنم نمیتونم این قضیه رو تحلیل کنم که نازایی ولی پسر داری داستان چیه؟یه آهی کشید و گفت من کلا نازا هستم.برای همین هم هیچ وقت بچه دار نشدم.گفتم پس داستان اون چیه که گفتی پسرته؟چون من نمیتونستم بچه بیارم،یکی توی سن 24 سالگیم ،اومد توی زندگیم که همه ی زندگیمو نابود کرد.اومد و خودشو توی دل شهرام جا کرد(شوهرش).ازدواج کردند و بعد ازدواج سریع زنه حامله شد.من کارم شده بود گریه کردن و غصه خوردن.بچشون که به دنیا اومد کلا دادنش به من بعد. یک سال اون زنه که برای بالا کشیدن ثروت شهرام که زمینای پدریش بود اومده بود،سکته میکنه و میمیره.من میمونم و یه بچه ی بی مادر.شهرام هم کلا دیگه بچه براش مهم نبود و حتی نگاهشم نمیکرد.ولی من شدیدا بهش وابسته شدم.اون پسر 14 سالش شده بود که شهرام منو طلاق داد و دادگاه هم چیزی که ازون زندگی سهم من میشد ازش گرفت.سه شرکت زدم و شروع به کار کردم.یکی از دوستای شهرام که همیشه به من احترام خاصی داشت ،دعوت به همکاری کردم.این بچه هم پیش من بود.اون آقا کم کم با چرب زبونی اومد توی زندگیم.6 ماهی میشد که از شهرام جدا شده بوود.بعد از دوسال دوندگی تازه داشتم یه نفس راحت میکشیدم.با اینکه توی دادگاه،هیچ اشاره ای به اون بچه نشد چون من مادر واقعیش نبودم اما شهرام اونو سپرد به من.اونم با من زندگی میکرد.مرتضی که وارد زندگیم شد مجبور شدم بچرو به شهرام بسپرم.طفلکی اینقدر افسرده شده بود که منم به پاش غصه میخوردم.بگذریم.مرتضی با چرب زبونی و زرنگیش همه چیز زندگی منو به اسم خودش زد.به بهونه فرار مالیاتی و ازین حرفا.منم فقط باهاش صیغه شده بودم و بس.اعتماد بیش از اندازم باعث شد که همه ی زندگیمو بکشه بالا و روز آخری وقتی غیبش زد شهرام زنگ زد و گفتجنده ی خوبی بودی برای مرتضی.هرچی که داشتی الان همش مال منه گوشیو داد دست مرتضی و مرتضی گفت لیلی جون ببخش منو اگه یکم سایزش اذیتت کرد ولی خوب کصی بودی نوش جون شهرام.اینو که شنیدم از حال رفتم.یه سکته خفیف کرده بودم.قلبن داشت منفجر میشد.نه میتونستم به کسی بگم و نه میتونستم حضم کنم.------ گفتم پس اون پسره چی شد؟( اصلا متوجه گذر زمان نشدم خیلی کنجکاو بودم که ببینم راست میگه یا نه.هم دوس داشتم باهاش باشم هم دوس داشتم همینجا کات کنم.سر یه دوراهی بودم.گیج بودم.نمیدونستم حقیقت چیه.)گفت اون پسره یه شانس آورد.مرتضی که همه ی ثروت مند بالا کشیده بود به جز این خوته که هرکاری کرد نتونست،با شهرام شریک میشه.شهرام چون مرتضی رو میشناخته قبلش همه ی داراییشو به نام آیدین میزنه.آیدین هم به پاس همه ی بی محبتیهای پدرش هیچ کدومو برنمیگردونه و یه مدت غیبش میزنه.شهرام و مرتضی بعد ازینکه توی خرید آهن با هم به اختلاف میخوردند ،4 سال قبل نزدیک 2 میلیارد بدهی بالا میارند و توی درگیری با هم همدیگرو تیکه پاره میکنند.الان آیدین ازدواج کرده.منو مامان واقعیش میدونه.ماهانه از درامد شرکتی که باباش به نامش زد،یه پولی بابت مخارج زندگیم بهم میرسونه.منم گاهی میرم خونش.ولی خب زنش اصلا ارتباط منو آیدینو دوس نداره.من که نمیدونستم چی بگم از جام بلند شدم و گفتم لیلی جون باید از زندگیت یه رمان بنویسی.لیلی گفت حالا که یه چیزایی از گذشتم فهمیدی راحت شدی .گفتم نمیدونم اینایی که گفتی حقیقت داره یا نه.ولی بعدا بیشتر باهم صحبت میکنیم من برم که کلی امروز کار دارم.راستی راجب اون میوه فروشه هم یه سوالاتی دارم که بعدا میپرسم.احساس کردم ازینکه با من درد دل کرده پشیمونه.خندیدم و گفتم غصه نخور زندکی ادامه داره.لبخندی زدو اوند دستشو انداخت دور گردنم و یه لب ازم گرفت .با اینکه 48 سالشه اما مثل یه زن 30 ساله بود.گفت برو کاراتو بکن ناهار برات درست میکنم خبر میدم بیا برای ناهار.حواست باشه کسی نبینتت.خدا حافظی کردم و با احتیاط از پله ها اومدم و از ساختمون رفتم بیرون.هزار تا سوال توی ذهنم بود.نمیدونستم حقیقته یا نه.یعنی زندگی اینقدر بعضی وقتا سخته.چقدر از حرفاش راست بود ؟ چقدر دروغ بود ؟ با این ذهنیاتم نمیدونستم چطور کنار بیام.ادامه دارد.نوشته: سینا

66