...قسمت قبلدیگه پی لیلی نرفتم ، چسبیده بودم به کار ، میخواستم هرطور شده بهش ثابت کنم درموردم اشتباه کرده و من مث همه نیستم.علی بعد ده سال کار ، همکاره انبار بود طبق فاکتورایی که حاج مرتضی دست مردم میداد ما هم اجناس بار میزدیمغیر من دو تا کارگر دیگه هم بودند ، یکیشون مش رضا بود یه آدم مسن دنیا دیده که همجوره تو خاطره گویی و بذله گویی مهارت داشت ، تو انبار همه بهش احترام میذاشتن. یکی هم جواد بود یه پسر مجرد که نون بیار خونواده بود.فکرم درگیر این بود که چجوری دل لیلی بدست بیارم اما هیچ جوابی واسش نداشتم. ناامید شده بودم اما همینکه میخواستم کارو ول کنم صورت خندون مادرم به ذهنم میومد که چرا زودتر نرفتم سرکار و کمک حالشون نبودم.یه روز جواد اومد که یه خانوم باهات کار داره ، نمیدونستم کیه یا چیکار داره!همین که از در انبار زدم بیرون ، لیلی جلوم وایساده بود ، نمیدونستم اینجا رو از کجا پیدا کرده.مقنعه ای که براش خریده بودم سرش بود ، بدون هیچ آرایشی صورتش میدرخشید ، توو محل دختر اگه آرا و گیرا میکرد پشت سرش حرف میزدن. چند قدم به سمتش برداشتم.سلام دادمن محو صورتش بودم .-جوابمو نمیدی؟-قهری؟-خب بدرکراهشو کشید که برهگفتم: وایسا یه لحظه، بزار بتونم بفهمم کجام؟ چی شده؟ آفتاب از کدوم ور دراومده؟لبش یکم خندید-دیگه نیمدی+خب منو نمیخواستی-کی گفتهنمیتونستم خوشحالیمو پنهان کنم، لبم به خنده واشد-فقط بدون بچه محلا بفهمن جرت میدمدلم لک زده بود واسه دیدنای یواشکیش ، اما حالا ، فک میکردم مال منه.توو انبار بچه ها فهمیدن خوشحالم ، خودم سریع تر ماشینا رو بار میزدمعلی گفت چی شده ، تو کونت عروسیه هامحلش ندادم ، تنها دلیل پرروییش با وجو قد کوتاه و ظاهر لاغرش حاجی بود.فردا رفتم سر ایستگاه شهر ، همین که لیلی پیاده شد ، دستمو بلند کردمچند روز اول کنارش از موتور پیاده میشدم و تا کارگاه باهاش قدم میزدم ، دلم با همینا هم راضی بود ، نه اون بلد بود حرف بزنه ،نه من.یه بار بهش گفتم بشین تا برسونمت ، نمیدونم چی شد که قبول کرد.سوار که شد سعی کرد باهام تماس بدنی نداشته باشه ، دستاشو به دو طرف زین گرفت تا تعادلشو حفظ کنه ، منم آهسته میرفتم تا مجبور نشه بخواد منو بگیره.فقط تو دلم مطمئن بودم از سر بی کسی بهم پناه اورده ، میخواسته حس کنه واسه یکی مهمه وگرنه من همچنین آدم تو دل برویی نبودمشاید من تنها مانع میون نجابت و جنده شدنش بودم ، وقتی همه بهت میگن جنده خیلی سخته بخوای خلافشو ثابت کنی ، شایدم بالاخره بشی چه فرقی میکنه باشی یا نباشی ، همه که میگن تو هم باش.رسوندمش در کارگاه-ممنون ، خدافظ+عصر میام دنبالتروشو برنگردوند و رفت ، حالا تا علی بیاد در انبار باز کنه یه ساعتی فرصت داشتم اما کجا برم بهتراز اینجا ، همون بیرون نشستم.عصر رفتم دنبالش ، گفت: به همه گفتم نامزد کردم ، دلم غنج رفت ، وقتی رسید دم ایستگاه از تو کیفی که بین منو و خودش گذاشته بود یه لقمه دراورد ،دو سه تا پر جوجه بودن که لای نون لواش پیچیده بودگفت: امروز ناهار جوج بود گفتم شاید بخوایلقمه رو گرفتمو گفتم: دستت طلا ، نصفش کردم و گرفتم سمتشبدون هیچ حرفی گرفتش ، سوار اتوبوس شد ، من لقمه رو گاز میزدم و به رفتن دلبرم چشم دوختم.هر روز کنارش بودن تنها دلخوشیم توو زندگی بودیکم پول بهش میدادم تا در حد توانم کمکش کرده باشم ، اوایل قبول نمیکرد بالاخره اینقد اصرار کردم تا قبول کرد.هر وقت باهاش بودم سعی میکرد فاصلشو باهام حفظ کنه ، میدونستم از لمس من میترسه ، شاید بخاطر همون خاطره باشههیچ وقت به خودم جرأت ندادم ازش بپرسم اون روز چی شد ، اصن میپرسیدم که چی؟! ذهنمو بهم بریزم اونو ناراحت کنم ،کیرم تو پدر مصطفی.یه بار دیدم دستشو آروم گذاشت رو شونم ، تنم یه حالی بود و دلم یه حال دیگه ، میدونستم این یعنی پیله دورش داره باز میشه.شاید بشه همین روزا کرد تو کسش.تکلیفم با خودم مشخص نبود ، نمیدونستم میخوامش یا هوس تنشو دارم.یبارعلی بخاطر مریضی زنش نیومد سرکار ، حاج مرتضی هم گفت: تو جاش وایسا ، میدونستم لیلی منتظرمه اما چیکار میشد کرد ، نمیشد نه گفت. لیلی گوشی نداشت ، من احمقم شماره کارگاه نداشتم.قرار بود آخر وقت حاج کریمی بیاد وسایلشو ببره ، دیر کرده بود ، همه رفتن ، منتظر بودم تا پیداش بشه.دلم شور لیلی رو میزد که گوشیم زنگ خورد ، جواب دادم لیلی بود ، از خونه همسایشون زنگ میزد ، وانمود کرد از زنای قالی بافیم ، مجبور بود زود قطع کنه ، تاجایی که میشد مختصر توضیح دادم و عذر خواستمشنیدن صداش باعث شد دلم آروم بگیره و گوشیمو بوس کردم که صدای ماشین پشت در انبار شنیدمحاح کریمی پیاده شد و دنبال علی میگشت و علی رو صدا میزد.-علی ، علیحاجی در خدمتم-علی نیس؟+نه حاجی ، من جاش وایستادم-زود باش پسر، این جنسای منو بار بزنفاکتور گرفتم و طبق فاکتور جنسا رو میچیدم دم انبار که یدفعه بار بزنم که حاجی برگشت گفت: هی پسر از هر کدوم دو تا اضاف بزار. نمیدونستم باید چیکار کنم ، گفتم باشه با حاج مرتضی تماس بگیرم ، کسب تکلیف کنم بچشم-چقد خنگی تو-جنس بیشتر بار کن ، پولشو بگیر بزار جیبتزبونم بند اومده بود ، فهمیدم ازم چی میخواد اما آدمی نبودم دستی که بهم غذا داده بود رو گاز بگیرم.-یه تومن بچه ، هیچکیم قرار نیس بفهمهیه تومن برام خیلی بود ، گفتم: باشه برو ماشینو بیار جلو تا بار بزنم-آفرین پسر باهوشماشینشو داشت سر و ته میکرد که سریع کرکره رو پایین کشیدم و قفلش کردم ، پرید پایین و یقمو گرفت.-چته پدرسگ ، حالا واسه من آدم شدی ، یه تومن واست کم بود عنتر-نخواستیم باز کن جنسای خودمو بده+برو فردا بیا از خود حاج مرتضی بگیر.داشت هارت و پورت میکرد که آدمت میکنم ، فقط لازمه بگم تا حاجی درت کنه.یدونه زدم تو سینش ، عقب رفت خورد به ماشین ، منم دزدگیر مغازه رو زدم و رفتمفردا صبح همینکه رسیدم ، حاجی و علی اومدن دم در ، توپشون پر بود.حاجی گفت: مرتیکه این بود جواب محبتامعلی با دست منو نشون میداد: حاجی اینا همه نمک به حرومنمغزم قاط زده بود: چی شده؟!حاجی: تازه میپرسه چی شده حرومزادهعلی ادامه داد: حاج کریمی گفته میخواستی چه گهی بخوری و از انبار دزدی کنی و پولش بزاری جیبتاینقد دقم گرفته بود ، میخواستم دست بندازم دهن علی رو جر بدمهرچی میگفتم دروغه ، حاجی گوش نمیداد و نمیذاشت حرف بزنم ، میگفت همینکه نمیدمت دست پلیس برو خداروشکر کن.اصن حرف یه جوون لاابالی در برابر حرف حاج کریمی معتمد بازار چه ارزشی داشتاولین بار بود بخاطر گه نخورده داشتم توعون پس میدادمبا بغض گفتم: به حضرت فاطمه دروغهحاج مرتضی که سید بود ، دست و دلش لرزید و گفت: باشه دروغه؟! میریم دوربینا رو چک میکنیمعلی: گه میخوره ، چه نیازیه حاجی ، حاج کریمی که نمیاد واسه دوقرون جنس دروغ بگه ، مگه چه پدرکشتگی با این دیوث داره!آدم معتقدی نبودم ولی محرما تا میشد گناه تعطیل بود ، قسم حضرت فاطمه هم یه جایی از پس کلم کنده شد و اومد رو زبونم.علی هرچی گفت ، حاجی گوشش بدهکار نبود و رفت که دوربینارو چک کنه ، انگار روی اسم حضرت فاطمه خیلی حساس بود.شانس آوردم دوربین داخل انبار صدا هم ضبط میکرد ، تصویر دوربینا رو که نگاه میکردی سرجمع مشخص میشد کریمی کس گفته.همه ساکت شدند ، سرمو چرخوندم تا به علی تیکه بندازم که تو چشماش ترس دیدم ، یادم اومد دیشب کریمی تخم سگ دنبال علی میگشت، توو دلم گفتم بادا باد: حاجی ، کریمی میگفت علی همینجوری بهش جنس میداده.علی با شنیدن این حرف یقمو گرفت و شروع کرد فحش دادن. مش رضا و چنتا کسبه سعی کردن جدامون کنن.حاجی با مشت گره کرده کوبید رو میز ، هیچ وقت اینقد عصبانی ندیده بودمش. یه داد زد و گفت: الآن مشخص میشه کی دروغ میگه!داشت فیلمارو میبرد عقب که علی گفت حاجی بوالله گول خوردم ، همون یدفعه بود ، برا درمون رقیه پول نداشتم و هزار تا کسشعر دیگه.حاجی بیرونش کرد ، جلوی همه گفت: حلالم کن جوون+یادم میره بعضی وقتا ماییم که شیطون درس میدیم ، فکر میکردم هرکی نماز اول وقتش قضا نشه راست میگه ، هرکیم قیافش لامذهب باشه دروغ.+ده ساله علی برام کار میکنه ، از پسرام بیشتر دوسش داشتم+میدونی چی جالبش میکنه جوون، این دوربینا فقط فیلم یه هفته قبل نگه میداره ، هیچ فیلمی از علی توشون نیست ، ببین ترس با آدم چیکار میکنه.شدم انباردار حاجی، حقوق بیشتر و بیمه ، ولی باید تا غروب وایمیستادم ، دیگه نمیتونستم لیلی را برگردونم.لیلی تشویقم میکرد و ننه کلی ذوق. حقوقمو که گرفتم برا لیلی یه گوشی ساده خریدم ، بیشتر باهاش موقعی که تو کارگاه بود در ارتباط بودم ، خونه که میرفت قایمش میکرد بسختی میتونست یه پیام ساده بده.تو این مدت علی و زنش چندبار اومدن دست بوسی و التماس، اما حاجی اصلا نرم نمیشد.علی یه شب اومد تا با من صحبت کنه ، که با حاجی حرف بزنم بگم ببخشش ، میگفت بخدا به این کار نیاز دارم ، زنم مریضه پول دوا درمون ندارم.من که انگار تمام دق دلیام جمع شده بود گفتم بمن ربطی ندارهیدفعه کلن لحنش تغییر کرد گفت هوا ورت داشته حاجی منو برمیگردونه منم کیرمو میکنم تو کونت ، پرتت میکنم بیرون ، اصن عمدا این کارو کردی که جامو بگیری ، عوضی کسکش…طاقت نیوردم کشیدم تو گوشش ، فحش میداد و میرفتچند روز بعد ، داشتم کرکره مغازه رو میکشیدم پایین که سوزش شدیدی توو پهلوی راستم حس کردم ، در کرکره از دستم در رفت و خودش رفت بالا ، یه چیزی خورد تو سرم ، چرخیدم که از خودم دفاع کنم که چاقوی دوم خورد تو شکمم.پهن زمین شدم ، یکیشون شروع کردن به زدنم ، اون یکی هم میخواست بره تو انبار که دزدگیر زدم ، تا در باز کرد صدای آژیر بلند شد ، یدفعه ترسیدن و سریع سوار وانتشون شدن و فرار کردن.بخاطر خونی که ازم میرفت داشتم بیهوش میشدم که دیدم مردم دورم جمع شدن.بهوش که اومدم ننه بالا سرم بود تا دید چشمامو باز کردم با اون صدای خوشکلش قربون صدقه ام میرفت و شکر میگفت.حاج مرتضی عصر اومد ملاقات ، گفت: فیلم دوربینا رو دیدیم ، دو نفر بودن صورتاشون رو پوشنده بودن ، پلاک ماشینم مخدوش بوده ، چاقوی اول که خوردی یکی چماق بدست زده تو سرت ، خیلی مردی کردی که…گریه ننه نذاشت حاجی ادامه بده ، حاج مرتضی مادرمو دلداری میداد که ببین شیر پسرت خدا حفظش کرده حاج خانوم ، مغازمو مدیون پسرتم ، همه میگن قهرمانه پسرت…دوباره رو کرد بمن گفت یه چیز دیگه ام هست: یکیشون علی بودهاز رو انگشتری که خودم براش خرید بودم شناساییش کردم ، پلیس دنبالشهحاجی که رفت به ننه هم گفتم برو ، میدونستم بخاطر مشکل دیسکش نمیتونته شب رو صندلی بمونه ، ازش خواستم که با این درد پا اصن نیاد تا خودم مرخص شم. داشت جمع میکرد که بره گفتم ننه گوشیمیه گوشی خرد شده از لای لباسای خونی دراورد ،گفت: خیر ندیده ها زدن داغونش کردن ، دوباره باید چقد کار کنی تا بخریش.پولش مهم نبود برام ، این ساده ترین گوشی بازار بود اما برا ننه خیلی بود.بیشتر دل تنگ و نگران لیلی بودم ، میخواستم بهش بگم حالم خوبه. توان رسیدن تا ایستگاه پرستاری رو نداشتم که بتونم به لیلی زنگ بزنم.با احساس یه دست گرم هرچند زبر بیدار شدم ، لیلی از صب زود اومده بود ،چشماش پف کرده و قرمز بودن ، دستمو تو دستش نگه داشته بود ، همین که دیدمش دستشو فشردمو گفتم:دوست دارمبا حالت ناراحتی گفت اگه طوریت میشد من هیچکیو دیگه ندارم که دوسم داشته باشه.نوشته: محمد
60