...قسمت قبلپیامای بینمون کم شده بود ، از آخرین باری که دیدمش حدوداً یه ماهی میگذشت ، احساس میکردم یه چیزی گم کردم ، تمرکز نداشتم.خانم اسکندری متوجه حالم شده بود ، گفت: چی شده آقا محمد؟+هیچی-تا حالا اینجوری ندیدمتون ، متوجهه ای که بیشتر از همه تو رو میشناسم وقتی حالت بد باشه میفهمم. فقط خواستم بگم هستم ، اگر میخوای چند روزی نیا سرکار، برو مسافرتیه تشکر با لبخند تحویلش دادم و گفتم: خدا تو رو از ما نگیرهخندید گفت: چرا دعای بد میکنی ، بگو یکی رو بفرسته منو بگیرهبیشتر دلش میخواست از اون حالت دپرس در بیام ، گفتم: ایشالا ، فقط اونموقع منم که بدبخت میشموسایلشو جمع کرد و داشت میرفت که گفت: نمیذارم ، تو بدون من ورشکست میشی و از در خارج شد.هر بار که میخندیدم بعدش بیشتر به اون مدت که علیرضا رو میدیدم فکر میکردم.تو چند سالی که از خونه پرتم کردن بیرون هیچ وقت مث اون مدت خوشحال نبودم و هیچ وقت مث الان احساس تنهایی نمیکردم.حتی اون زمان که پسره زنگ زد گفت توروخدا دنبالم نیا من نمیخوام خونوادم بفهمن ، فک کن اصن منو نمیشناسی ، حالا که خونوادت فهمیدن یکم درکم کن.اون زمان احساس میکردم بخاطر یه نفر تو منجلابم و اون ولم کرده ، کسی که هر چقدرم کتک خوردم نگفتم اونی که تو تاریکی میبوسیدمش کی بود.حتی با سن کمم بخاطر اونی که دوستش داشتم ، یک تنه جلوی خونوادم وایسادم و تمام توهینارو بجون خریدم. حالا بیشتر از اون زمان احساس بیکسی میکردم.نمیدونستم چرا اینقد به علیرضا وابسته شده بودم ، انگار تو تاریکی گیر افتاده بودم و علیرضا اون دست روشنیه که میتونه نجاتم بده.یه چند وقت بعد دوباره داشت زنگ میزد ، دلم تو سینه چنگ مینداخت برای شنیدن صداش.تو صحبتاش میشد فهمید که برا تعویض ویندوز لپ تاپش به کمک نیاز داره و بدلیل عکسای شخصیش نمیتونست به کسی اعتماد کنهبهش گفتم: فردا ساعت هشت و نیم بیا خونه تا ویندوز رو عوض کنم-مغازه نمیشه؟!+اوضاع رو که دیدی شلوغه.قرار شد آخروقت بیاد کافی نت تا باهم برگردیم خونه ، فردا که پیداش شد مث همیشه خنده به لب داشت ، توی راه یکم از اتفاقات و امتحانای دانشگاه میگفت ، از حال من میپرسید ، خیلی خوب بلد بود حرف بزنه برخلاف من که نمیدونستم اگه درباره وضع هوا صحبت کنم بعدش با چی بحث ادامه بدم.رسیدیم خونه لپ تاپشو داشت روشن میکرد ، رفتم آبی به سر و صورتم بزنم و بیام ، لباسامو عوض کردم یه رکابی و یه شلوار راحتی دم پا کش پوشیدم اومدم تو حال که گفت: میبینی صفحش کلن سیاه ست+بهش بلک دیسپلی میگن ، بخاطر آپدیت کار گرافیکت اینطوری شده+برم چایی بذارم ، میام درستش میکنم-فکر نمیکردم اینقد خوب باشه+چی؟-خونه رو میگم فکر میکردم خونه مجردی باید …+یه بازار شام باشه ، درست فکر کردی فقط چون میدونستم میای مرتبش کردمبالاخره بعد یکساعت ویندوزشو عوض کردم ، فقط نصب درایورا و برنامه ها مونده بود+فلش داری همرات-اره+عکساتو برداربلند شدم تا راحت باشه-محمد فلش نداری ، حجمشون زیادترهیه فلش دادم بهش تا عکساشو کپی کنه-راستی توش فیلم و سریالای خوبی دارم ، خواستی یه چنتاشو نگاه کنمیدونستم منظورش بیشتر فیلمای هالیووده اما با خنده بهش گفتم: خاک تو سرت کننیدفعه گفت: نه بابا فقط هالیوود نه از اونامیخواست بره ، خواستم برسونمش که گفت اسنپ گرفتم داره میاد-کی بیام واسه لپ تاپ؟+تا فردا شب دیگه آمادست-ایشالا ، پسفردا میام دنبالش در کافی نتتو لپتاپش نگاهی کردم اکثرا فیلمایی بود که دیده بودم ، تنها سرگرمیم تو این تنهایی فیلم بود ، لپ تاپشو خاموش کردم و به امید اینکه دوباره ببینمش خوابیدم ، فردا تو مغازه باقی کارای لپ تاپشو انجام دادمپس فردا منتظر بودم که بیاد اما نیومد ، یه نیم ساعت قبل تعطیلی مغازه باهاش تماس گرفتم اما جواب نداد ، دلم براش تنگ شده بود و این بی خبری دلشوره رو هم بهش اضاف کرده بودداشتم توو خونه یه چیزی واسه شام آماده میکردم که آیفون زنگ خورد+کیه؟-داداش باز کن ، منمنمیدونستم تا اینجا چجوری اومده اما خوشحال بودم که دوباره تو خونم میبینمش ، لپ تاپو بهش دادم و قرار شد یکی دو روز دیگه ، فلشمو بیاره+شام میخوری؟-آخ مردم از گشنگی ، هیچی تو خونت پیدا نمیشهااز صمیمیتش خیلی خوشم میومد+تا سوسیسا رو سرخ میکنم ، لباساتو میخوای عوض کنی؟-نمیدونم ، تیشرت داری؟+پیراهنت روشنه ، زود لکه میشه ، شلوارم دارمخندید گفت: نمیخوام حامله شمزدیم زیر خنده-امشبم خونت مرتبه ، نکنه قرار داشتی+نه بابا ، من هیچکی رو ندارم-پس اون دختره چی؟میدونستم منظورش خانم اسکندریه ، گفتم: اون برام عزیزه ولی مث یه خواهر که همیشه میشه روش حساب کردعلیرضا ساکت شده بود+تو چی؟-چی؟+نپیچون ، دوست دختر؟-نه ، ولی یکیو دوس دارمانگار شیشه دلم ترک خورد گفتم: خوبه!نمیخواستم بحث ادامه بدم مشغول غذا خوردن نشون دادم خودمو ، حتی لقمه ها از گلوم پایین نمیرفت حالا که داشتم از دستش میدادم بیشتر خودمو تو تاریکی میدیدم.پرسید اگه کسی رو دوست داشته باشی بنظرت چجوری باید بهش گفت .میخواستم آخرین تبر سریع تر بزنه تا از زندگیم ریشه هاش قطع شه ، گفتم : بنظرم رو راستی و صریحی بهترین ابراز عشقهگفت: باشه بهش فک میکنم!رسوندمش در خونشون ، پیاده شد گفت: یاعلیگفتم: علی نگهدارت ، شب بخیر عزیزمایندفعه خندید.فرداش که فلشو اورد انگار عجله داشت و یه چیز اذیتش میکنه. چن روزی گذشت دوباره نه اون خبری میگرفت نه من.یه شب یکی از بچه ها اومد خونه تا براش چنتا فیلم بریزم ، فلشو زدم لپ تاپ همینکه اومدم توش کپی کنم دیدم یه فایل ورد توشهاسمش بود(( تو))بدون اینکه رفیقم بفهمه کاتش کردم بیرون ، رفیق الدنگمون هم انگار چونش تازه گرم شده بود نمیرفت ، حتی میگفت یه فیلم بزار باهم ببینیمدل تو دلم نبود ببینم چی توش نوشته ، تو دلم بهش گفتم گمشو دیگه ، با هزار بدبختی و بهونه مث نبودن خانم اسکندری و فردا صب زود بیدار شدن دکش کردملپ تاپ رو خاموش نکرده بودم ، فایلو باز کردم ، دیدم خالیهبخودم گفتم احتمالا میخواسته چیزی بنویسه ولی خجالت کشیده ، دوس نداشتم به چیز دیگه ای فکر کنمچراغا رو خاموش کردم درازکشدیم رو موکت ، چشمامو بستم به هزار جور نوشته ای فکر میکردم که ممکن بود توش باشه.تازه چشمام داشت سنگین میشد که یاد یه چیز خوابو از سرم پروند ، یادمه یبار ازم پرسید میشه کاری کرد که تحقیقا کلمه بیشتری بخورنمنم بهش گفتم سفید تایپ کن اولاً معلوم نمیشه دوماً وقتی استاد چک میکنه رسیده به اون تعدادمث دیوونه ها لپ تاپو روشن کردم ، فایل رو باز کردم ، همه رو انتخاب کردم و رنگ مشکی رو زدمیه سری خطوط نمایان شد ، نمیدونستم خوابم یا بیدار ، اگه خواب بود تمایلی نداشتم بیدار شم ، نوشته بودتو یادم دادیاین تنها راهیه که مطمئنم فقط خودت میتونی بخونیشگفتی صراحتمن عاشقتم و جرأت گفتنش ندارماگه خوندی و اگه منو دوست داشتی بهم زنگ بزنگوشیمو برداشتم ، ساعت نزدیکای دو بود ، از خوندن چند بارش سیر نمیشدمپاشدم چرخی زدم و دستامو تو هوا رقصوندممطمئن شده بودم که اونم دوسم دارهفردا بهش زنگ زدمنوشته: محمد
80