گاهی وقتی به گذشته بر میگردیم اتفاقات زیادی و به یاد میاریم که باعث شده زندانیه تعارض های کودکیمون و تجربیات گذشته بشیم.دختری با موهای طلایی، بدنی با پوست گندمی ، چشمانی که با رنگی متفاوت که همیشه همین چشم ها باعث میشد نظر اطرافیان رو به خودش جلب کنه.نفس نفس میزدم و به دنبال بچه ها میدویدم ولی انگار دیگه توانم از بین رفته بود و پاهام سست شده بودند و لب هام کبود ، جلوی چشمم سیاهی رفت و نشستم با صدای پرهام به خودم اومدم که پاشو دیگه تیاناز چرا داری بازی و خراب میکنی اما من به خاطر نفس های تندی که داشتم نمیتونستم جوابش و بدم که من دوست ندارم که بازی خراب بشه ولی نمیدونم که چرا اینطوری میشم ، سینا داشت به طرف میومد دستام و گرفت تا بلندم کنه ابجی بلند شو اروم اروم بریم خونه ،وقتی رسیدیم خونه سینا به مامان گفت تیاناز حالش خوب نیست امروزم دوباره لباش کبود شد و موقع بازی نشست روی زمین و نتونست از جاش بلند بشه ، دوباره بغض گلوی مامان و گرفت و گفت اشکال نداره نباید به خودش فشار بیاره خوب میشه.صبح زود با صدای مامان بیدار شدم تیاناز بیدار شو باید بریم دکتر ، چرا مامان چون من نمیتونم بازی کنم باید بریم دکتر؟اره دخترم ببینیم دکتر چی میگهتو ماشین بابا میگفت اینم از شانس ماست مامانم اشک توی چشمش جمع میشد.بالاخره رسیدیم با دیدن اون همه بچه همسن خودم که مثل من لباشون کبود بود تعجب کردم فکر میکردم فقط تو دنیا مک این شکلی هستم اخه هیچکس از بچه های همسن من اینطوری نبودن تو محلمون … دکتر اومد نزدیکم گوشی و گذاشت روی سینم عزیزم نفس عمیق بکش … متاسفانه باید عمل بشه و مشکل مادر زادی داره به این خاطر نمیتونه درست نَفَس بکشه … شروع زندگی من با قلب ترمیم شده شروع شد که روی تمام لحظات زندگیم تاثیر گذاشت و باعث شد ترحم ، محبت ، خشم … تجربه کنم…چطوری میشه ما به دنیا میایم ؟ پدر مادرا باهم دیگه چیکار میکنن که بچه به وجود میاد ؟ پرهام تو میدونی ؟ پرهام با چشمای مشکیش داشت به من نگاه میکرد و میخواست در جواب سوالم چیزی بگه اما خوب یه بچه ۷ ساله چمیدونه این چیزارو سینا گفت پدر مادرا بهم میچسبن بعد مامانا حامله میشن و مارو به دنیا میارن ، من و پرهام داشتیم با دقت به حرفاش گوش میدادیم ، گفتم اره حتما همینطوره یعنی اگه ماام بهم بچسبیم منم حامله میشم ؟ سینا گفت اره شاید…اونشب همش فکرم درگیر این موضوع بود و وقتی بهش فکر میکردم یه حال عجیبی داشتم ولی نمیدونستم چه حالیه که دارم هرچی که هست که خیلی خوبهفردا دوباره داشتیم سه تایی تو خونه کوچیک پشت بوم که خالای بود حرف میزدیم راجبش که کنار هم خوابیده بودیم پرهام دستش و گذاشت روی کمر من و اومد پایین تر من نفس نفس میزدم شلوارش و دراورد و اون کیر کوچولوش بیرون اومد و شلوار منم داد پایین و خوابید روم و شروع کرد تکون دادن خودش چند دقیقه ای اینکارو کردو بلند شد رفت سینام اونور خوابیده بود وقتی پرهام رفت سینام رفت ، ضربان قلبم تند میزد و نمیدونستم که حالم چطوریه از خجالت نمیتونستم چشمام و باز کنم و احساس کثیفز میکردم حالم خیلی بد بود و دستام میلرزید نمیتونستم به کسی چیزی بگم .چند روزی ازون ماجرا گذشت و نه من نه پرهام و نه سینا به روی خودمون نیوردیم که چه اتفاقی بینمون افتاده…حالا من یه دختر ۱۸ ساله شدم خیلی دلم میخواست سکس و تجربه کنم اما خیلی میترسیدم با کی چطوری ، یه روز با دوستم سایه رفتیم مغازه موبایل فروشی ۲ تا پسر بودن که همون اول یکیشون چشم من و گرفت و همینطور اون از من خیلی خوشش اومد چشمامون بهم گره خورد ، وقتی داشتم از مغازه میومدم بیرون شمارش و بهم داد چند روز بعد بهش پیام دادم ،سلام من تیانازم دختر چشم رنگی ، سلام منم میلادم چقدر خوب شد که بهم پیام دادی منتظرت بودم …بعد از چند روز بهم گفت بیا ببینمت ، منم به سایه گفتم میخوام برم بعد از مدرسه میلاد و ببینم دلم میخواد توی زندگیم سکس واقعی و تجربه کنم، وقتی رفتم میلاد من و برد به سمت خونشون باورم نمیشد دارم میرم خونه یه پسر گفتم حتما اتفاق بدی نمیفته ، رسیدیم داخل خونه یه خونه کوچیک اما خیلی شیک و با سلیقه وسایل خونه چیده شده بود ، رفتیم داخل اتاق خواب من نشستم لبه تخت و میلاد نشست کنارم استرس تمام وجودم و گرفته بود و دستام یخ بود اما میلاد به من توجهی نداست و فقط انگار میخواست کار خودش و انجام بده من و خوابوندو لباسم و در اورد اولین بار بود جلوی یه پسر غریبه لخت میشدم شروع کرد به خوردن سینه هام و دستای من و برد داخل شلوارکش تا کیرش و بمالم دستم که خورد بهش از بزرگیش تعجب کردم و برام خیلی جالب بود ، چند دقیقه که مشغول خوردن سینه هام بود، یهو از جام بلند شدم و شروع کردم به گریه کردن انقدر گریه کردم که اومد بغلم کرد و گفت چرا اینطوری میکنی اتفاقی نیفتاده ، لباسام و پوشیدم و گفتم میخوام برم اونم بدون مخالفت همراه من اومد …نوشته: تیاناز
49