درحیاط باز شد،بابا اومد،رفت تو اتاق و بازوی مامانمو گرفت و بردش تو حیاط،چهره مامانم آشفته شد، بابا همش حرف میزد و بیقرار بود،مامانم شروع کرد به گریه کردن،پاهاش سست شد و وسط حیاط نشست رو زمین و کوبید تو سرش،بابا رفتو درو کوبید…از خواب بیدارشدم،تقریبا هفته ای سه بار این کابوسو میبینم و یاد اون روز میفتمدقیقا پنج روز بعد از تولد پانزده سالگیم این اتفاق افتاد و بعد اینکه بابام رفت مامانم اومد پیشمو بغلم کرد و پیشونیمو بوسید،با نگاهی پر از غم بهم خیره شد و گفت :نباتم،دختر قشنگم قرار عروس بشی،عصر میان خواستگاریگفتم : من فقط پانزده سالمه،میخوام درس بخونم، نمیخوام ازدواج کنم،فرداام باید برم مدرسه+دختر قشنگم وقتی هفت سالت بود بابات با موتور زد به زن یعقوب و اونم سرش خورد گوشه جدول و مرد،چون موتورش بیمه نداشت باید دیه شو خودش میداد،باباتم که هیچوقت پول نداشت و یه مغازه موتورسازی داشت که اونم اجاره بود و پولی درنمیاورد، برای اینکه نیفته زندان پول دیه رو از حاج حسن نزول کرد،تو این مدت فقط یک سومشو داده-خوب الان اینا چه ربطی به ازدواج من داره؟+زن حاج حسن دو سال پیش مرد،الانم میخواد دوباره ازدواج کنه،تورو میخواد-باورم نمیشه مامان،آخه شما خانوادمین یا دشمنم؟ من باید زن یه پیرمرد هفتاد ساله بشم؟+بخدا من و بابات راضی نیستیم،اگه زنش نشی بابات میفته زندان و تو این ده هیچکس به من کار نمیده و ازینجاام نمیتونیم جای دیگه ای بریم چون پولی نداریم…-غمم به اندازه کسی بود که مادرپدرشو باهم از دست داده،انقد حالم بد بود که به هر چیزی واسه خلاص شدن فکر میکردم، فرار ،خودکشی و …عصر شده بود و منتظر خواستگارا بودیم،وقتی صدای زنگ اومد کل بدنم لرزید،تو شوک بودم و هیچ کاری از دستم برنمیومدحاج حسن و دختر و پسر بزرگش وارد خونمون شدنوقتی نشستن واسشون چایی آوردم و اول به حاج حسن تعارف کردم ،وقتی داشت چایی رو برمیداشت جوری بهم نگاه کرد که موهای بدنم سیخ شد،از بقیه ام پذیرایی کردم و نشستم کنار مامانم،تو این مدت حاجی و پسرش زیر چشمی نگام میکردن و معلوم بود که حاجی خیلی خوشحاله،چهره حاجی استخونی و با جذبه بود و قد بلندی داشت و موهاش پر و سفید بود،اونقد از دیدنش حالم بد شده بود که احساس زندانی که منتظر حکم قصاصشه رو داشتم،پسرش اسمش عیسی بود و تقریبا هم سن بابابزرگم بود و خیلی شبیه حاجی بود، بعد اینکه چایی خوردن عیسی شروع به صحبت کرد-ما برای امر خیر و خواستگاری خدمت رسیدیم،دوسال پیش مادر ما فوت شد و پدرمون بی همدم شد،۳تا پسریم و دوتا دختر که همه ازدواج کردیم و فقط داداش کوچیکه مونده،همگی تو یه خونه زندگی میکنیم،بعد ازدواج شماام باید کنار ما باشی و هوای پدرجان رو حسابی داشته باشی نبات خانمهمین که حرفش تموم شد دختر حاجی که اسمش مریم بود گفت:البته ما چندتا قانون و شرط داریماول اینکه چون ما همگی باهم زندگی میکنیم همیشه باید حجابت کامل باشهدوم اینکه بدون اذن پدر نباید جایی بریسوم اینکه هرکاری که خواستی انجام بدی با مشورت من صورت میگیرهچهارم،مهریه میشه همون پولی که پدرت بدهکار و ما ازش صرف نظر میکنیم،جهیزیم لازم نیست بیاری و مراسمی ام قرار نیست برگزار بشه،لباس سفید بپوش و تو خونه عقدتون میکنیم و میمونی همونجااینارو که گفت مطمئن شدم حیوون تر از چیزی هستن که نشون میدن،حجاب و مذهبی بودنشون رو درک نمیکردم،کسی که انقد پست و بیشرف و نزول خور چجوری دم از حجاب و اسلام میزنه،بعد حرفاش اشک تو چشمای مادرم جمع شد،سرشو انداخت پایین تا کسی اشکاشو نبینهپدرم گفت:حاجی دختر من پانزده سالشه،هنوز خیلی چیزارو نمیدونه و بلد نیست،حداقل بهش سخت نگیریدحاجی گفت خیالت راحت باشه،ازین به بعد ناموس منه،نمیزارم اذیت بشهاز غیرت پدرم تعجب میکردم،منو آورده دنیا که بفروشتمهیچ درکی از ازدواج نداشتم و نمیدونستم قرار چی به سرم بیاد،دوهفته بعد از اون روز قرارشد برم خونه حاجی،مادرم یه پیراهن سفید برام دوخت وقتی پوشیدمش انگار کفنمو پوشیدم همه غم داشتن وعزادار بودن،شب قبل از عقدم تاصبح مثل شب اول قبرم گذشت و ثانیه ای نخوابیدم و صبح لباسمو پوشیدمو مادرم از زیر قران ردم کردو راهی قفسم شدم، تا رسیدن جلوی در خونه حاجی فقط آرزو میکردم کابوس باشه، وقتی رسیدیم جلوی در بالا آوردم و حالم بدشد،پدرم زیر بغلمو گرفت و وارد خونه شدیم،اول یه باغ بود و انتهاش یه حیاط با حوض گرد و ساختمون بود، یه ساختمون بزرگ و زیبا که شبیه عمارت بود ،سه طبقه بود و هر قسمت یه درب جدا به حیاط داشت و هر کدوم از بچه های حاجی تو یک قسمت زندگی میکردن ،اولین بارم بود همچین خونه ای میدیدم، پسر حاجی راهنماییمون کرد به یه در تو طبقه اول که از همه درای دیگه بزرگتر بود،وقتی وارد شدم اول یه سالن بود و راه پله و سمت راست و چپ سالن دو تا در دولنگه بود، به سمت در سمت راست راهنماییمون کرد،وقتی در باز شد یه سالن دیگه بود که توش سفره عقد انداخته بودن و چندتا در دیگه تو این سالن بود،بچه های حاجی همشون رو صندلی نشسته بودن و عاقدم کنار حاجی نشسته بود،مادرم بهم گفت برو کنار حاجی بشین،سرمو انداختم پایین و رفتم کنار اون پیرمرد پست نشستم،عاقد خطبه رو خوند و عقدمون کرد،بعد مراسم خشک و الکی بهم گفتن خونه شما اینجاست و کل خونه رو بهم نشون دادن،اون سالن وسطی که توش راه پله بود سالن اصلی خونمون بود و طبقه بالا اتاق احسان،پسر کوچیک حاجی بود،درب سمت چپ یه حال بود که آشپزخونه و حموم توش بود،درب سمت راستم که یه سالن بود و توش سه تا اتاق داشت که تو دوتاش تخت بود و یکیش اتاق کار حاجی بود، خونه خیلی دلبازی بود و کلی پنجره داشت و حدودا ۵۰۰متر بود و از بقیه قسمتای ساختمون،خونه ما بزرگتر بود،آشپزخونه یه پنجره بزرگ روبه باغ داشت و خیلی آرامش بخش بود،هیچوقت همچین خونه ای رو تو رویاهامم ندیده بودم،رفتم تو اتاق خواب و لباسامو عوض کردم،یه بلوز گشاد و دامن بلند و زیر دامنمم شلوار پوشیدم،تو ده وقتی یکی عروس میشد اول صورتشو اصلاح میکردن و آرایشش میکردن بعد به مراسم میومد،ولی من هیچ کدوم ازین کارارو انجام ندادم،یه تخت دو نفره تو اتاق بود با میز آرایش و کمد و یه پنجره تو اتاقم بود که اونم رو به باغ بود،خوابیدم رو تخت و شروع کردم به گریه کردن،از گریه بیحال شدم و خوابم برد،با صدای باز شدن در بیدار شدم ولی خودمو زدم به خواب که حاجی نیاد سراغم،اما اون پررو تر ازینا بود و اومد تکونم داد تا بیدارشم،وقتی دستشو بهم زد چندشم شد و از جام بلند شدم و گفتم بله،بهم گفت نبات خانوم ساعت خواب-ببخشید حاج حسن،نفهمیدم کی خوابم برد+اشکال نداره،گرسنه نیستی؟-نه ممنون+وقت شامه،امشب همگی باهم غذا میخوریممنتظر احسانیم،تو تهران معلمه و کلاس داشت، نتونست خودشو به مراسم برسونه،ولی قول داده واسه شام بیاد-بلهتو چشمام نگاه کرد و دستمو گرفت و دست دیگشو رو صورتم گذاشت،از ترس به خودم لرزیدم،صورتشو نزدیکم کرد و گونمو بوسید،روسریمو درآورد و وقتی موهامو دید یه نفس عمیق کشید و گفت آخ تو چه جواهری هستی، حالم هر لحظه بدتر میشد،یهو یکی در اتاقمونو زد و حاجی از جاش بلند شد و رفت که درو باز کنه،اون لحظه انگار دنیارو بهم دادن،دخترش گفت احسان اومده،سفره انداختیم،بیاید شام بخوریم،برگشت سمتمو گفت پاشو بریم ،سریع روسریمو پوشیدمو رفتم پایین،چون بقیه رو از قبل دیده بودم میشناختم،فقط احسان اومد جلو و بهم سلام کرد و گفت به خانواده ما خوش اومدی، چهرش خیلی جذاب بود و صدای رسا و دلنشینی داشت،خیلی مهربون و متین بود،ازش خیلی خوشم اومد، همگی نشستیم سر سفره که شام بخوریم،همه زیر چشمی نگام میکردنو خجالت میکشیدم غذا بخورم، حاجی یازده تا نوه داشت و کوچیکترین نوه اش یه دختر همسن من بود،وقتی اونو دیدم کلی حسرت خوردم که بخاطر پدر مادرم انقد باید سرنوشت من با اون متفاوت باشه،بعد شام اومدم سفره جمع کنم که مریم بهم گفت امشب عروسی نمیخواد کار کنی،با خودش فکر میکرد چه لطفی داره بهم میکنه،همه خودشونو معرفی کردن و باهاشون آشنا شدم،آدمای خونگرمی بودن،اون مهمونی تنها مهمونی زندگیم بود که آرزو میکردم هیچوقت تموم نشه،آخرای مهمونی عرق سرد کرده بودم و از استرس حالت تهوع گرفته بودم،همه خدافظی کردن و من موندم و حاجی و احسان که اونم گفت خیلی خسته ام و رفت تو اتاقش بخوابه،با خودم نقشه کشیدم که تلویزیون روشن کنم تا حاجی خوابش بگیره و بره بخوابه و منم همینجا خودمو میزنم به خواب،اما تا روشن کردم حاجی اومد خاموشش کرد و گفت پاشو بریم تو اتاق،دوباره حالم بد شد و فهمیدم این کابوس تمومی نداره و باید قبولش کنم،قدمایی که به سمت اتاق برمیداشتم انگار به لحظه مرگم نزدیکتر میشدم، رفتم تو اتاق،حاجی دراز کشیده بود رو تخت،در اتاقو بستم رفتم نشستم رو تخت،بی مقدمه بهم گفت لباساتو دربیار، بهش نگاه کردم و اشکام سرازیر شد، عصبانی شد و گفت ببین این کارارو نکن دختر جون،تو زن منی،من میتونم به زور هرکاری میخوام باهات بکنم، حرفمو گوش کن و لباساتو دربیار،با چشای گریون لباسامو درآوردم و داشتم از خجالت میمردم،وقتی به شورت و سوتین رسیدم دیگه ادامه ندادم،گفت کامل دربیارتا خودم نیومدم، سرمو انداختم پایین و گفتم نمیتونم،اومد جلو و شورت و سوتینمدرآوردم یه دستمو گرفتم جلو سینه هامو یه دستمم گذاشتم رو کوسم،اومد نزدیکمو دستامو گرفت و منو خوابوند روی تخت،احساس بدی داشتم و حالم از خودم به هم میخورد،تا دستامو ول کرد صورتمو با دستام پوشوندم، گفت دستاتو بردار و جایی نزار،دفعه بعد دیگه بهت نمیگم چکار کنی،دستامو گذاشتم کنار پهلوهامو نگاش کردم،گفت ای جان،میدونی چندساله میخوامت،تو عمرم هیچ زنی به خوشگلی تو ندیدم،الان که لختتو دیدم دیگه مطمئن شدم مثل تو وجود نداره،انقد پوستت سفید و صافه که دوس دارم فقط لیست بزنم،فهمیدم این پیرمرد پست از وقتی من بچه بودم بهم نظر داشته و هرلحظه بیشتر ازش متنفر میشدم،رفت پایین و از پام شروع کرد به لیس زدنم،هر لحظه بیشتر ازش حالم به هم میخورد،بعدازینکه رسید به رونام زبونشو به کشاله رونام میکشید و میگفت جووون چقد خوشمزه ای،با دستاش پاهامو از هم باز کرد و یه نگاه به کوسم کرد و با زبون گنده و خیسش کوسمو یه لیس آبدار زد و گفت تا الان همچین کوسی ندیده بودم،چقد سفید و صورتیه،آخ آخ کل زندگیمم برات میدادم بازم ارزششو داشت،سرشو برد لای پاهامو شروع کرد به خوردن کوسم،با اینکه ازش متنفر بودم ازین کار خوشم اومده بود و ناخواسته گفتم آه و انگار حاجی بیشتر حشری شد و همینطور که کوسمو میخورد دستاشو آورد بالا و شروع کرد به مالیدن نوک سینه هام،چشمامو بستم و دیگه به حاجی فکر نکردم و ازین کارایی که باهام میکرد خوشم اومده بود و بعد چند دقیقه که کوسمو خورد بدنم لرزید و انگار کل انرژیهای بدنم تو یه لحظه خالی شد وجیغ کشیدم و حاجی حشری تر شد و گفت جوووون ارضا شدی،بعد شورتشو در آورد کیرشو گرفت جلوی صورتم،اون اولین کیری بود که تو زندگیم میدیدم و نمیدونستم باید چکار کنم،من فقط میدونستم که کوس یه سوراخ داره و کیر میره توش و ازش یه مایعی میاد بیرون که حاملت میکنه،با تعجب به صورت حاجی نگاه کردم و بهم گفت کیرمو بکن تو دهنت و لیس بزن، همین که این جمله رو گفت چندبار اوق زدمو نزدیک بود بالا بیارم،به زور سرمو گرفت و یه سیلی محکم زد تو صورتم که حس کردم اتاق داره دور سرم میچرخه،به زور کیرشو کرد تو دهنم گفت آخ دندون نزن سلیطه و یه سیلی دیگه زد تو گوشم،بی اختیار اشکام میومد و باهربارعقب جلو کردن کیرش تو دهنم اوق میزدم و دیگه داشتم بالا میاوردم که کیرشو کامل درآورد،پرتم کرد رو تخت و پامو باز کرد و تف زد سر کیرشو گذاشت دم سوراخم،یهو کرد تو کوسم،اونقد دردم اومد که یه جیغ بلند کشیدم و گریه ام گرفت،بیشرف وقتی همچین جیغی کشیدم بیشتر لذت برد و تو کوسم محکم تر تلمبه میزد،با هر تلمبش بیشتر دردم میومد و مطمئن بودم کوسمو پاره کرده،یه کم که تلمبه زد کیرشو از تو کوسم در آورد کیرش خونی بود و یه نگاه کرد بهش و گفت جان،عاشق پرده زدنم و یه آه کشید و آبشو ریخت رو شکمم و خون از کوسم سرازیر شد، از جاش بلند شد و گفت پاشو برو کوستو جمع کن تا همه جارو به گند نکشیدی سلیطه،کل بدنم بی جون شده بود و چشمام سیاهی میرفت و حاجی هیچ توجهی بهم نکرد و خوابید،اونشب تا صبح فقط درد کشیدم و آرزوی مرگ کردم،روزای بعدشم با اینکه میدونست کوسمو زخم کرده هیچ رحمی نمیکرد و با تموم قوا منو میکرد، هیچوقت نه بهم محبت میکرد نه توجه،فقط شب به شب منو میکرد و میخوابید،نه مهریه ای داشتم نه پولی، هیچ راه فراری نداشتم،پنج ماه از زندگیم با حاجی گذشت و تصمیم گرفتم درسمو ادامه بدم،ماهی یک بار احسان میومد خونه و سه چهار روز میموند و دوباره میرفت،شعور و فرهنگش از همه خانوادش بیشتر بود و تصمیم گرفتم ازش بخوام کمکم کنه درس بخونم،باهاش حرف زدم و قبول کرد و با حاجی حرف زد که بزارهدرس بخونم،چون ته تغاری حاجی بود هرچی میگفت حاجی قبول میکرد، به سختی حاجی رو راضی کرد،احسان واسم کتاب گرفت و راهنماییم میکرد و خودم درس میخوندم و میرفتم امتحان میدادم،تو اون چند روزی که میومد خونه اشکالامو میگرفت و بیشتر وقتشو کنار من بود،همه تلاشمو کردم و امتحانامو دادم و نمراتم همشون عالی شدن،احسان خیلی خوشش اومد و انگیزش بیشتر شد که کمکم کنه، هر روز بیشتر از احسان خوشم میومد و هر وقت قرار بود بیاد کلی ذوق میکردم و بهترین غذایی که بلد بودمو درست میکردم و همه تلاشمو میکردم که بهش خوش بگذره تا یه جوری لطفشو جبران کرده باشم،بعضی اوقاتم که دیر به دیر میومد ناراحت میشدم و غصه میخوردم،تنها دلخوشیم تو اون خونه فقط احسان بود،حاجی تقریبا هرشب باهام سکس میکرد و هیچوقت آبشو تو کوسم نمیریخت و فهمیده بودم دیگه بچه ای نمیخواد،انقد خودخواه بود که تو هیچ مسئله ای به من فکر نمیکرد،نوه های پسر حاجی و داماداش همیشه با هیزی نگام میکردنو ازشون بدم میومد، دختراشم اصلا بهم نزدیک نمیشدن و باهام هیچ حرفی نمیزدن،از روز اول تنفرشونو نسبت بهم به هر طریقی نشون میدادن،اما نوه های دختر حاجی باهام بهتر رفتار میکردن و با دختر مریم که اسمش محبوبه بود خیلی صمیمی شده بودم،محبوبه بیست سالش بود و تهران زندگی میکرد و همیشه آخر هفته ها با شوهرش میومد ده،یه روز محبوبه بهم گفت میدونم چقد شرایط بد و سختی داری اما نباید خودتو ببازی،هرروز داری افسرده تر میشی،بیا بریم خرید و آرایشگاه،یه کم به خودت برس البته اینجا که چیز درست حسابی نداره،من خودم از تهران برات همه چی میخرم،اونروز رفتیم آرایشگاه تا وارد شدیم آرایشگر گفت وای خدا،تو کجا بودی تا حالا،چرا من تا الان تو رو تو ده ندیده بودم،دختر کی هستی؟ بهش گفتم اسمم نبات،دختر احمد موتورسازم و گفت آهان فهمیدم،همونی که دادنش به حاج حسن،مثل اسمت خودتم شیرینی،دختر به این خوشگلی چه سرنوشتی داره، از قدیم گفتن پیشونی منو کجا میشونی، محبوبه از حرفش ناراحت شد و گفت خانوم کارتو انجام بده لطفا، ما وقت نداریم،زود باید بریم،آرایشگر دست به کار شد و برای اولین بار صورتمو اصلاح کردم،بعد اینکه ابروهامو برداشتم بهم گفت اسم من نرگس،تو این ده تا حالا دختری به زیبایی تو ندیدم، خیلی شبیه هیفایی، رنگ چشماتم که کهرباییه،آدمای خیلی کمی همچین رنگ چشمی دارن،باباتو میشناسم، اما مادرت غریبه ست، داستان ازدواجت تو ده سر زبونا بود و همه راجبش حرف میزدن،چقد بد که اینجوری شدصداشو آروم تر کرد و گفت منم یه دختر تقریبا همسن تو دارم اگه یه وقت احتیاج به کمک داشتی حتما بیا پیشم،بهش لبخند زدمو گفتم ممنون،رنگ موهام مشکی بود و توش چندتا مش برام درآورد، وقتی تو آیینه خودمو دیدم خیلی خوشم اومد و باورم نمیشد انقد تغییر کردم،محبوبه با دیدنم یه لبخند از سر رضایت زد و کلی ازم تعریف کرد و بهم گفت امشب آرایشم بکن،بهش گفتم من لوازم آرایش ندارم و گفت با لوازم خودم آرایشت میکنم و سری بعدی که اومدم برات میخرم، رفتیم خونه،محبوبه آرایشم کرد و بهم یاد داد که چجوری باید آرایش کنم،خیلی از آرایش خوشم اومده بود و کلی ذوق کردم،رفتم شام درست کردم و لباسامو عوض کردم و نیم ساعت یه بار میرفتم جلو آیینه و خودمو نگاه میکردم،حاجی وقتی اومد خونه ماتش برد و گفت جوووون،امشب چقد خوشگل شدی، چکار کردی،گفتم رفتم آرایشگاه و پرید بغلم کرد و پرتم کرد رو تخت و شلوارشو درآورد و شروع کرد به کردنم، اونشب سه بار باهام سکس کرد، به جز شب اولی که سکس کردیم دیگه ارضا نشدم،هیچ لذتی از سکس باهاش نمیبردم ولی بعد از سکس کمتر بداخلاقی میکرد و گیر میداد،اون هفته گذشت و محبوبه لباسا و لوازم آرایشامو برام آورد،کلی لباس زیر و لباس خوابای خوشگلم برام خریده بود،فردای روزی که محبوبه رفت از ذوق زیاد آرایش کردم و یه لباس خواب مشکی پوشیدم، وقتی جلوی آیینه به خودم نگاه کردم حسابی حشری شدم، حاجی تا شب خونه نمیومد و تنها بودم،وسط سالن خوابیدمو شروع کردم به مالیدن کوسم،مدت طولانی بود که ارضا نشده بودم و اونقد با مالیدنم تحریک شده بودم که کوسم خیس شده بود،انقد تو اوج بودم و داشتم آه و ناله میکردم که صدای باز شدن درو نشنیدم،یهو دیدم احسان روبه روم وایساده،شوک شدم و نمیدونستم باید چکار کنم،خودارضاییمو دیده بود و خشکش زده بود، بعد از چند ثانیه برگشت و از خونه رفت بیرون، نمیدونستم چی در انتظارمه،انقد حالم بد شده بود که فقط آرزوی مرگ میکردم،مطمئن بودم که احسان دیگه باهام حرف نمیزنه و آرزوی درس خوندنمو دیگه باید به گور ببرم،روم نمیشد حتی برم التماسش کنم که این قضیه رو فراموش کنه،آدمی نبود که راجب این مسئله به کسی چیزی بگه ولی مطمئن بودم دیگه باهام حرف نمیزنه،بعد چندساعت گریه کردن رفتم حموم دوش گرفتم و آروم شدم و آرایش کردم و یه پیرهن خوشگل از لباسایی که محبوبه خریده بود پوشیدم، حاجی اومد خونه و وقتی منو دید اومد بغلم کرد و گفت چه عروسکی هستی تو،هر روز داری خوشگلتر میشی، میخوای منو بکشی؟از حرفش خوشم اومد و گفتم این لباسو محبوبه برام خریده،میخوام بهش بگم بازم برام بخره-بگو بخره،من بهش پول میدم هرچی خواستی بهش بگو برات بگیرهبا حرفش کلی خوشحال شدم ولی اتفاق ظهر همش تو ذهنم بود و حالم دوباره بد میشد،چجوری میخواستم دوباره تو چشمای احسان نگاه کنمرفتم شامو آماده کنم که یکی در زد و چادر پوشیدم رفتم درو باز کردم،احسان بود،با دیدنش پاهام سست شدن و از شدت خجالت سرمو گرفتم پایین و نگاش نکردم-سلام،اجازه هست بیام تو+سلام بفرماییدشامو که آماده کردم رفتم در اتاقشو زدم و گفتمآقا احسان شام آمادست،بفرماییددر اتاقشو باز کرد و بهم گفت نبات خانوم من امشب شام نمیخورم، فردا صبح اگه خواستی برای رفع اشکال بیا،چون من فرداشب دوباره میرمسرمو انداختم پایین و گفتم واقعا ازتون ممنونم و اومدم پاییناز شعور بالاش که به روی خودش نیاورده بود و مثل قبل باهام رفتار کرده بود حیرت کرده بودماونشب وقتی حاجی داشت تو کوسم تلمبه میزد همش چهره احسان میومد جلوی چشمم و نمیدونم چرا با فکر کردن بهش تحریک میشدم،بعد سکس همش احساس گناه میکردم، صبح بعد ازین که حاجی رفت به خودم حسابی رسیدم و کتابامو برداشتم و به همراه سینی صبحانه رفتم بالا،احسان تشکر کرد و صبحانه رو خورد و همه اشکالاتمو بهم توضیح داد،من انقد کنار احسان لذت میبردم که گذشت زمانو حس نکرده بودم و ساعت ۴بعدازظهر شده بود-نبات خانوم ساعت ۴شده و من کم کم باید کارای خودموانجام بدم و برم+وای ببخشید،من نفهمیدم اصلا،ناهارم درست نکردم براتون،الان میرم یه چیزی درست میکنم تو راه با خودتون ببرین-اشکال نداره،فدای سرت،نمیخواد زحمت بکشی، میخوام باهات حرف بزنم ممکنه ازت یه سوال شخصی بپرسم؟تا اینو گفت فهمیدم راجب دیروز میخواد بگه و حالم بد از بدتر شد با بغض گفتم بفرمایید-تو پدرمو دوس داری؟توقع هرچیزی داشتم غیرازین سوال،سرمو انداختم پایینو گفتم+شما وضعیت ازدواج من و پدرتونو که میدونید چجوری بوده و اختلاف سنیمونم که واضحه،بعد ازدواجم محبتی بهم نمیکنه،من واقعا نمیتونم بهش نزدیک بشم چه برسه به اینکه دوسشون داشته باشم-میدونستی جواب کاملا اشتباهی دادی؟هیچوقت نزار آدما نقطه ضعفتو بفهمن تا بتونن به راحتی ازت سو استفاده کنن،حالا که تو این شرایط قرار گرفتی و به اجبار اینطوری داری زندگی میکنی هوشمندانه رفتار کن و حرف بزن تا ازین به بعد با اختیار خودت بتونی خوب زندگی کنی و کسی تصمیمی برات نگیره+من حقیقتو گفتم-نیازی نبود حقیقت درونتو به من بگی،میگفتی حاجی مرد خوبیه از زندگیم راضی ام و تمام،اگر من دوباره میپرسیدم دوسش داری میگفتی البته، یاد بگیر زیرک باشی وگرنه نمیتونی دووم بیاری،تو خیلی خوشگلی، تو همین خونه خیلیا برات نقشه دارن، امروز اشتباه بزرگی کردی که من تو اون حالت دیدمت، سعی کن هیچوقت دیگه همچین کاری نکنی منم اشتباه کردم که در نزدم و وارد شدم ازت معذرت میخوام، اما حداقل برو تو اتاق خوابتو درو قفل کن و هرکاری دوس داری بکنبا این حرفش از خجالت قرمز شدم و اشکام سرازیر شد، از جام بلند شدم که از اتاقش بیام بیرون که گفتنمیخواستم ناراحتت کنم، ولی برای اینکه زندگیت بدتر ازین نشه مجبور شدم اینارو بهت بگم کافیه خواهرام کوچیکترین موضوعی رو متوجه بشن،اونوقت واسه همیشه آوارت میکنن، من سعی خودمو میکنم که کمکت کنم بتونی ازین زندگی نجات پیدا کنی ولی تا اون موقع خیلی مواظب باشبرگشتمو تو چشماش نگاه کردم،خجالت کشید و به پایین نگاه کرد، بهش گفتم تنها انگیزه زندگیم درس خوندنمه، ممنونم ازتون و از اتاقش اومدم بیرون، باورم نمیشد که بالاخره یه نفر داره بهم توجه میکنه…به حرفای احسان گوش کردمو سعی کردم خیلی محتاط باشم، خودمو از زندگیم راضی نشون میدادم، کارای خونه رو انجام میدادمو بقیه وقتمو برای درس خوندن میزاشتم تا شب که حاجی میومد، از رفتن احسان دو ماه میگذشت وکلافه و نگران شده بودم، به حاجی گفتم فردا میخوام برم خونه مادرم و گفت برو و صبح که اومدم کفشامو بپوشم برم بیرون دیدم یه چیزی تو کفشمه و وقتی بیرون کشیدمش دیدم یه کاغذ، بازش کردم و دیدم روش نوشته:نبات جان از روزی که دیدمت ثانیه ای از زندگیم بدون فکر کردن به تو نگذشته، دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم، میخوام خودمو بهت نشون بدم و ازینجا ببرمت تا خوشبختت کنم، هفته دیگه برات نامه جدید میزارم و محل قرارو بهت میگمنامه رو گذاشتم تو کیفمو تو خیابون پارش کردم و انداختمش تو سطل زباله، دچار اضطراب شده بودم، اگه دوباره نامه میزاشتو کسی میدید یا کسی نامه رو میخوند بدبخت میشدم، یه لحظه شک کردم نکنه کار شوهر محبوبه باشه چون اونا آخر هفته ها میومدن، از خونه مادرم که برگشتم کفشای احسانو دم در دیدم و تمام نگرانیم ازبین رفت، رفتم سریع لباسامو عوض کردم و چایی دم کردم و با میوه رفتم دم اتاقش،در اتاقشو زدم و گفت بفرمایید-سلام آقا احسان رسیدن بخیر+سلام ممنون نبات خانوم، خوبی؟-ممنون،شما خوبی؟+ممنونم،چخبر از درسا،مشکلی نداری؟-مشکل که دارم،چرا انقد دیر اومدید؟مشکلی پیش اومده بود؟+نه،کارم زیاد شده بود و نمیتونستم بیام، دیگه فصل امتحاناست، اومدم که کمکت کنم برای امتحانا آماده بشی و برم-خیلی ممنونم،همیشه بهم لطف دارید،نمیدونم واقعا چجوری جبران کنم+یه کاری هست که میتونی واسم انجام بدی ولی یه کم سخته-چه کاری؟هرچی باشه انجام میدم+میتونی چند روز بیای تهران کارایخونمو انجام بدی؟همه زندگیم به هم ریخته و خیلی حال به هم زن شده، اگه برات مشکلی نیست چند روز با بابام بیاید، ببخشید که این درخواستو ازت میکنم، میتونم خدمتکار بگیرم ولی حقوقم خیلی کمه و خرج اجاره خونه و زندگیمو به زحمت میدم و دوست ندارم از پدرم هیچوقت پول بگیرم-این چه حرفیه،این کوچکترین کاریه که من میتونم برات انجام بدم، حتما میام+پس با پدرم صحبت میکنم بعد امتحانات بیاید تهران-باشه آقا احسان…اون هفته گذشت و اولین امتحانم شنبه بود، رفتم کفشمو بپوشم که برم امتحان بدم دوباره دیدم یه کاغذ تو کفشمه، اینبار دیگه ترس برم داشت، همونجوری کفشمو پوشیدم رفتم امتحان دادم و تو حیاط مدرسه کاغذو از تو کفش درآوردم، توش نوشته بودمن جلوی مسجد وایسادم،بعد امتحانت بیا باهم حرف بزنیماز فضولی داشتم میمردم که زودتر بفهمم کیه ولی با خودم گفتم اگه برم به این معنیه که دلم میخواد فرار کنم، از طرفی ام میتونست تو نامه بگه که کیه و حرفاشو تو همون نامه بنویسه، نامه رو پاره کردم و انداختم تو سطل زباله مدرسه و رفتم خونه، دیدم حاجی خونست و داره کتاب میخونه، سلام کردم و با اخم جواب داد و گفت زود ناهارمو بیار گشنمهسریع رفتم سفره انداختم و غذاشو آوردم، بعد اینکه ناهارشو خورد گفت این امتحانات کی تموم میشه گفتم آخر ماه، گفت قرار بریم تهران خونه احسان،گفتم چشم حاجی،چرا نرفتید سرکار؟ گفت مشکلی داری زنیکه فضول؟ بار آخرت باشه ازین سوالا از من میپرسیسرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم تا درس بخونم که یهو اومد تو اتاق و پرتم کرد رو تخت و لختم کرد و شروع کرد به کردنمسه روز بعد امتحان بعدیم بود و اومدم برم که طبق معمول کاغذو تو کفشم حس کردمو همونجوری رفتم بعد امتحان دوباره درش آوردم اینبار نوشته بودلیاقتت همین زندگی سگی با این پیرمرد کثیف، حقته هر چی سرت بیادفهمیدم کار درستی کردم که نرفتم، آدمی که جرأت نداشت تو نامه بنویسه کیه چجوری میخواست منو نجات بدهبعد اون روز دیگه خبری از نامه نشد و امتحانامم تموم شدن و راهی تهران شدیمرسیدیم خونه احسان، یه آپارتمان چهل متری داغون بود که کثافت از در و دیوارش میباریدروزی که رسیدیم احسان و حاجی رفتن بیرون و شروع کردم به تمیز کاری،با این که چهل متر بود فقط تونستم آشپزخونه رو تمیز کنم،چند روز تمیز کاریم طول کشید و بعدش احسان گفت بیاید بریم بیرون بگردیم، با حاجی و احسان رفتیم بازارو حاجی زود به زود خسته میشد و پاهاش درد میگرفت و نمیتونست راه بیاد، از غرور زیادش گفت من میخوام برم پیش رفیقم حالا که اومدم تهران، تو بازار حجره داره، شما برید خرید کنید بعدش برید خونه، من میرم اونجا خودم برمیگردم خونه، گفتیم باشه و احسان دوتا کلید از تو کلیداش جدا کرد و داد به حاجی و ازش خداحافظی کردیم، کلی تو بازار گشتیم و خرید کردم، چند دست لباسم واسه احسان خریدم و به عنوان کادو بهش دادم، بعد خرید رفتیم غذا خوردیمو احسان موقع غذا خوردن بهم یه جوری نگاه میکرد که انگار خیلی بامزه ام، ته دلم دوست داشتم با احسان ازدواج میکردم و اون شوهرم بود، همون یه روز انقد بهم خوش گذشته بود که کل روزای قبلمو سختیامو فراموش کردم، میدونستم هیچوقت نمیتونم با احسان ازدواج کنم و همیشه بهم محرم میمونه و این کار غیرممکنه، تو این فکرا بودم که یهو احسان بهم گفت یکی از آرزوهام میدونی چیه-چیه+اینه که یه دختر مثل تو وارد زندگیم بشه، میخوام یه رازی بهت بگم، امیدوارم بعدش ناراحت نشی، من از وقتی که یادم میاد عاشق تو بودم، روزی که فهمیدم قرار تو نامادریم بشی دنیا رو سرم خراب شد، الان دیگه محرممی و نمیتونم تا آخر عمرم داشته باشمت، چون دیگه فایده ای نداره نمیخواستم این موضوعو بهت بگم، ولی دیگه دلم طاقت نیاورد، اولین بار تو ده سالت بود و با پدرت اومده بودین دم مغازه بابای من، من اونجا بودم و وقتی دیدمت خیلی ازت خوشم اومد، بعد اون روز خیلی وقتا میومدم و وقتی داشتی میرفتی مدرسه از دور نگات میکردم، تا الان هر وقت میومدم ده بازم یواشکی میدیدمت و بیشتر به خاطر دیدن تو میومدم ده-پس چرا این موضوعو فهمیدی به بابات نگفتی که منو میخوای+دیگه کار از کار گذشته بود و من روز عقدتون فهمیدم، واسه همینم نیومدم چون طاقت نداشتم ببینمت-میتونستی همون موقع بگی+دیگه همه میدونستن و آبروی پدرم میرفت-پس عاشق من نبودی، اگه بودی نمیزاشتی زندگیم اینجوری بشه، اگه قبل عقد من میفهمیدم تو دوسم داری باهات فرار میکردم+خیلی احساسی فکر میکنی، زندگی بدون خانواده هیچ معنی نداره-بیخیال،حالا که من تا آخر عمر جامادریت میمونم و بهتره که عشقت تبدیل بشه به عشق به مادر، گذشته ها گذشتهتو راه کلی باهم حرف زدیمو رسیدیم خونه، رفتیم بالا و دیدیم حاجی هنوز نیومده، چون عرق کرده بودم رفتم حموم دوش گرفتم و داشتم تو رختکن خودمو خشک میکردم که احسان در زد و گفتم بله گفت شام چی میخوری سفارش بدم، نمیدونم یه لحظه تو درونم چه اتفاقی افتاد، در حمومو باز کردمو دست احسانو گرفتمو کشیدم سمت خودم، دیگه نفهمیدم چیشد و شروع کردم به خوردن لباش، کیرش راست شده بود و نفس نفس میزد، تو چشام نگاه کرد و گفت عاشقتم، بغلم کرد و شروع کرد به خوردن سینه هام و کوسمو میمالید، انقد از شهوت پر شده بودم که هیچی نمیفهمیدم، با مالیدن کوسم سه بار ارضا شدم، که یهو صدای باز شدن در اومد و من پریدم تو حموم و درو بستم، حاجی اومد و احسان حالش حسابی گرفته شده بود و حسابی عصبی بود، موقع شام احسان خیلی کم خورد و بی اشتها بود، موقع خواب من تو اتاق میخوابیدم و حاجی و احسان تو پذیرایی، احسان اومد جامو پهن کرد و بهم گفت خدا لعنتت کنه، بخدا که من تا صبح جون میدم، بهش یه لبخند از سر رضایت زدمو خوابیدم، نصفه شب با تکون احسان از خواب بیدار شدمو بهش گفتم دیوونه شدی، اگه یه وقت بیدارشه فکر کردی چی میشه، انگار اصلا صدامو نمیشنید و دستشو کرد تو شورتمو شروع کرد به مالیدن کوسمو گردنمو میخورد، منم حشری شده بودم و هیچی دیگه برام مهم نبود، دست کردم تو شورتشو کیرشو درآوردم، نفساش تندتر شده بود و کوسمو یه چنگ زد و شورتو شلوارمو درآورد، به پهلو کیرشو گذاشت لای باسنم و عقب جلو میکرد و با دستش سینمو میمالید، درگوشم گفت تا حالا تو کوس نکردم، یه تف زد سر کیرش و آروم آروم کرد تو کوسم، انقد حالش بد شده بود و صدای نفساش بلند بود که مطمئن بودم الان حاجی بیدار میشه، چند تا تلمبه بیشتر نزد که آبش اومد و شال منو از بالای سرم برداشت و آبشو ریخت تو شالم، سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت برات میمیرم و رفت خوابید، انقد از سکس باهاش لذت برده بودم که دلم میخواست تا آخر عمرم باهاش سکس کنم، با آرامش خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم حاجی و احسان بیدار شدن و احسان داره صبحونه درست میکنه، رفتم سلام کردم و صبح بخیر با انرژی گفتم، احسان خیلی آروم و با بی محلی جواب داد و اصلا نگام نمیکرد، از رفتارش بغض کردم و حس کردم داره تحقیرم میکنه و دلزده شده ازم، بعد صبحونه حاجی گفت نبات وسایلو جمع کن که امروز باید بریم، گفتم چشم و همه چیزو جمع کردم و آماده رفتن شدیم، حاجی رفت پایین تا ماشینو روشن کنه و احسان وسایلارو ببره، احسان تنها برگشت بالا که باقی وسیله هارو ببره، دستشو گرفتم که یهو دستشو کشید و گفت چیه گفتم چته تو، چرا اینجوری میکنی گفت ازت بدم میاد، دیروز همه چی تقصیر تو بود، تو کثافت باعث شدی به بابام خیانت کنم، امیدوارم خدا ازم بگذره و ببخشتم، دیگه هیچوقت نزدیکم نشو، نمیخوام ببینمت…از حرفاش جوری دلم شکست که کامل از وجود خدا نا امید شدم، رفتم و تو ماشین نشستم و از شدت بغض زیاد داشتم خفه میشدم و هر لحظه حس میکردم گلوم الانه که بترکه، دو ساعتو نیم تو راه بودیم ولی مثل صد سال بهم گذشت تا رسیدیم…ادامه...نوشته: نهال
378