اون حتی روحشم خبر نداشت ولی من خیلی وقت بود عاشقش بودم؛ تقریبا 9 ماه! این که تو 21 سالگی عاشق شده بودم عجیب نبود اما اینکه چطور و از چه طریق چرا! همه چیز بر میگشت به پستی که توی اینستاگرام به چشمم خورد. وقتی اولین بار صورتش رو تو اون عکس سلفی دیدم تا چند دقیقه مات و مبهوت اون همه ظرافت و ریزنقشی صورتش شدم. حس کردم خدا خودش تیشه و قلم دست گرفته و اون زیبایی نفسگیر رو تراشیده. به خودم که اومدم شبها قبل خواب حتماً باید یه بار عکسش رو از ذخیرههای اینستا میدیدم و بعد میخوابیدم. عطش به داشتنش به تدریج مثل یه پیچک دور قلبم پیچید و این عضله لعنتی رو برده خودش کرد. اسمش عاطفه و 17 سالش بود. بعد سه ماه طاقت نیاوردم و استوریشو ریپلای زدم. خیلی محترمانه جوابم رو داد و زودتر از چیزی که فکر میکردم یه رابطه دوستانه رو باهم تشکیل دادیم، اما دوستی مجازی چیزی نبود که من دنبالش بودم. لوکیشن پستهاش همه مربوط به همین شهر بود و وقتی ازش محل زندگیش رو پرسیدم فهمیدم فاصله چندانی باهم نداریم. از پشت گوشی که همیشه خوش اخلاق بود، به خصوص وقتی ازش درخواست قرار ملاقات کردم با روی خوش قبول کرد. الانم درحالی که پست جدیدش رو چک میکردم، روی پیادهروی پوشیده از سنگ پارک راه میرفتم و مقصدم اون بود. از دور دیدمش که با دو/سه نفر دیگه دور نیمکتی جمع شده بودند و گهگاهی صدای خندهشون به گوشم میرسید. گوشیم رو گذاشتم تو جیبم و مسیر رو ادامه دادم. برحسب اتفاق هواهم ابری و به قول معروف دو نفره بود! وقتی رسیدم مطمئن شدم خودشه. هیکلش خیلی لاغر و ظریفتر از چیزی بود که تو ذهنم تصور کرده بودم. وقتی دست کوچیک و سفیدشو سمتم دراز کرد حس میکردم اگه دستشو بگیرم استخونهاش زیر فشار انگشتام میشکنه! با لبخند سلام کردم و با خوش و بش به دو نفر دیگه نگاه کردم. یه پسر و دختر شبیه بهم بودند. عاطفه دستشو به سمت دختره گرفت و گفت:-بذارید بهم معرفیتون کنم، سارا جان دوست و همکلاسی من، ایشونم آقا صادقه، تو اینستا باهم آشنا شدیم.سری برای دختره تکون دادم و اونم متقابلا همین کار رو کرد. به پسره نگاه کردم. عاطفه با لبخند گفت:-این آقا پسرم رامین دوست پسرمه که برادر دو قولوی سارا جانم هست.همون اول متوجه شباهتشون شدم اما خواهر برادر بودن اونا مهم نبود. این که عاطفه جلوم ایستاده بود مهم نبود. حتی اینکه هوا دو نفره بود هم مهم نبود! کلمه “دوست پسر” توی سرم مثل ناقوس میکوبید و مغزم رو به تدریج متلاشی میکرد. خیلی ساده و در عرض چند ثانیه کیش و مات شدم.-صادق خوبی؟با صدای عاطفه نگاهم رو از رامین گرفتم و دستمو تو دست رو هوا مونده رامین گذاشتم.-خوشبختم!نه! حقیقت این بود که خوشبخت نبودم. حقیقت این بود که من یه بدبخت فلک زدهی به قهقرا رفته بودم که بعد 21 سال زندگی یه امید تو دلم جوونه زد و روزگار پاش رو با قصاوت گذاشت روش و لهش کرد. رامین با “منم” جمله من رو جواب داد و دیگه چیزی نگفت. عاطفه با لبخند شروع به صحبت کرد و باعث شد برای اولین بار چال کوچولو روی لُپ چپش ببینم و حسرتم بیش از پیش بشه. به همین راحتی، به راحتی آب خوردن اون مال من نبود اما من نمیخواستم قبول کنم. نمیتونستم. اعتراف میکنم در توانم نبود از عاطفه دست بکشم. با خودم فکر کردم چه عیبی داره؟ جامعه پر شده از روابط یکی دو روزه که خیلی سریع باهم کات میکنن و روز بعدی نفر بعدی! عاطفه و رامینهم از این جریان مستثنی نبودند. به امید اون روز لبخندی زدم و با شور و حال بیشتر توی بحثشون شرکت کردم.دو ماه و نیم گذشته بود. ثانیه ها رو میشمردم تا خبر بهم خوردن رابطه اون دوتا به گوشم برسه اما چیزی که میدیدم خندیدن عاطفه کنار اون بود و این بیشتر از باقی مسائل من رو عذاب میداد. چند باری شرفم رو گذاشتم کنار و سعی کردم میونهشون رو شکرآب کنم اما تیرم به سنگ خورد. داشتم تو حسرت داشتنش میسوختم. آرزوم بود یه بارم که شده بدن لاغرش رو تو بغلم بگیرم و تنش رو بو بکشم اما همه این اتفاقات تو خواب محقق میشد. تنها راه همین بود که صبر کنم یا به عبارت بهتر بسوزم و بسازم.خودم رو بهش نزدیک کرده بودم. راه حلم برای این کار این بود که با سماجت زیرپوستی خودمو تو برنامههاش جا کردم و اونم کمکم به حضور من به عنوان یه دوست عادت کرد. کار به جایی رسیده بود که نمیشد هر دو/سه روز یه بار هم رو نبینیم، اما چه فایده؟ بعد مدتی رابطهمون باهم صمیمانهتر شد. خیلی باهام حرف میزد. از روزمرگیهاش تعریف میکرد، از دوستاش و روابطش و حتی از خانوادهاش. نمیدونم چرا، شاید به این دلیل که من همیشه شنوندهی خوبی بودم. اما من نمیخواستم جاست فرندش باشم. خدا میدونست چه زجری میکشیدم وقتی کنارش بودم اما اون مال من نبود و بدتر از همه، به خاطر اینکه خیلی اوقات همراهش میشدم شاهد لاو ترکوندنش با رامین بودم. نکته ناامید کننده این بود هروقت کنار رامین بود میخندید و این به معنی همیشگی شدن عشق یک طرفه من بود.شهرستانی بودم و بعد از کنکور و قبول شدن تو دانشگاه به این شهر اومدم. به خاطر فقر و نداری به صورت پارهوقت تو یه عطاری کار میکردم و خرج خودم و دانشگاه رو از همونجا در میآوردم. سال سوم بالأخره از خوابگاه خارج شدم و همراه دو نفر دیگه که بعدها یه نفر شدند خونه گرفتیم. تو اون شرایط سخت، غم عاطفه شده بود نمک روی زخم و روزام افسرده و بیروح شده بود. مشغول جا به جا کردن بطریهای عرق گیاهی بودم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم عاطفه جواب دادم:-جانم؟صداش همراه با گریه اومد:-الو صادق، کجایی؟با هول گفتم:-چی شده؟ چرا گریه میکنی عاطفه؟-میگم کجایی؟ باید ببینمت.-دم مغازهام. تو بگو کجایی تا بیام پیشت.-نمیشه، همونجا باش خودم میام.تا به خودم بیام گوشی رو قطع کرد. با چشمهای باریک به سرامیکهای کف زمین زل زدم. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟نیم ساعت بعد عاطفه با چهرهای بهم ریخته مقابلم روی صندلی نشسته بود و فینفین میکرد. دعا میکردم الان سرو کله صاحب کارم پیدا نشه وگرنه به فنا میرفتم، به خصوص اینکه وسط روز در رو از داخل بسته بودم و با یه دختر غریبه تو مغازهاش نشسته بودم.-با رامین بهم زدم.چند ثانیهای مثل مشنگا بهش نگاه کردم و گفتم:-چی؟-باهم کات کردیم.بعد چند ثانیه هنگ بودن دست و پامو جمع کردم و گفتم:-چرا؟دوباره چشاش پر اشک شد و گفت:-بهم خیانت کرد! یعنی از خیلی وقت پیش با یکی دیگه بود اما من احمق خودمو زده بودم به کوری.-مطمئنی؟ چجوری فهمیدی؟-دیروز یکی واسم یه آدرس کافه فرستاد و گفت عشقت داره زیر آبی میره! وقتی رفتم اونجا دیدم رامین با یه دخترهست.ابرویی بالا انداختم و گفتم:-عجب! حالا کی آدرس فرستاده واست؟-یکی دیگه از دوست دختراش بود، بیشرف چند نفر رو بازی داده بود.سری تکون دادم و سعی کردم بهش دلداری بدم. جدا از حس ناراحتی که از رنجش عاطفه نشأت میگرفت، نمیتونستم منکر خوشحالیم بشم. در واقع اگه موقعیتش بود خوشحالیم رو حتی شده با رقص نشون میدادم اما امکانش نبود. باورم نمیشد به همین سادگی دیوار بلندی به اسم رامین از بین ما برداشته شده بود.شاید عاطفه اونقدرهام که من فکر میکردم عاشق رامین نبود، چون الان دو هفته از رو شدن خیانت رامین گذشته بود و عاطفه ناراحت نبود. البته خوشحالم نبود اما لااقل خودش رو جمع و جور کرده بود. تو این مدت تنها کسی که همیشه همراهش بود من بودم. خانواده سختگیری داشت و همیشه هم رو بیرون ملاقات میکردیم. جوری شده بود که حس میکردم عاطفه دور همه دوستهای دخترش رو خط کشیده، وگرنه چرا همیشه با من بود؟ این مایه خوشحالی بود اما ته دلم ترس بدی داشتم. ترس از اینکه عاطفه همیشه منو به عنوان یه چیزی شکل برادر نداشتهاش ببینه، و از اون طرف دوباره یه نفر پیدا بشه و عاطفه رو از من بگیره. زمان داشت میگذشت، من هیچ نشونهای از احساس عاطفه نسبت به خودم نمیدیدم و عاطفهی زیبا تو یه شهر پر از پسرهای پولدارتر از من زندگی میکرد. گاهی حس میکردم از شدت عشق به عاطفه و ریختن احساسات داغ تو خودم دیوونه شدم!سه ماه از اون جریان گذشته بود. گاهی به سرم میزد عاطفه رو بدزدم و ببرمش یه جای دور، فقط خودم و خودش اما این به فانتزی غیر واقعی بود و زندگی واقعی برنامههای بیریختی برام چیده بود. از یه جایی به بعد دیگه تحملم رو از دست دادم. گفتم آخرش که چی؟ همینجوری بشینم و ببینم یه پسر دیگه عاطفه رو مقابل چشمام برایِ خودش میکنه؟ تصمیم گرفتم حرف دلم رو بهش بگم و خودم رو خلاص کنم. پاییز بود و هوا سرد. تو خیابون قدم میزدیم که چشمم به یه کافه خورد و واردش شدیم. وقتی پشت میز نشستیم با خودم گفتم پسر! الان وقتشه، یا الان یا هیچوقت. سفارشمون رو که آوردن، با استرس انگشتامو توهم گره کردم و گفتم:-میگم… .-خواستم… .جفتمون بهم نگاه کردیم و خندیدیم. گفتم:-بگو، چی میخواستی بگی؟-نه تو بگو، تو اول گفتی.-خانوما مقدمترن!حس میکردم هنوز آمادگی ریختن احساسم رو دایره رو ندارم و اینجوری خواستم اعتراف کردنم رو یکم عقبتر بندازم. عاطفه کمی روی صندلیش جا به جا شد و گفت:-خب راستش… میخواستم بگم که… .حرفشو قطع کرد، چشماشو بست و با گرفتن دم عمیقی تند تند ادامه داد:-فکر میکنم بهت حس دارم، نمیگم عاشقت شدم اما…ازت خوشم میاد.و چشماشو باز کرد و نگاهشو ازم دزدید. چند لحظهای مات صورتش موندم و گفتم:وا…واقعا؟ منظورم اینه که…داری جدی میگی؟نگاهشو بهم دوخت و حرفی نزد. زبونم بند اومده بود. مردد دستامو بردم جلو و برای اولین بار دستشو بین دستهام گرفتم. بیاختیار هرچی تو دلم بود رو گفتم:منم خیلی وقته عاشقتم عاطفه، حتی قبل از اینکه همدیگه رو ببینیم من دوستت داشتم. تو تمام این مدت خواستم بیام جلو اما وجود رامین مانع بود، بعد از اونم مطمئن نبودم تو من رو به چشم یه دوست معمولی میبینی یا یه مرد.پنجههای انگشتش رو بیشتر فشار دادم و خیره صورتش شدم. خواست حرفی بزنه که گفتم:بیخیال گذشتهها، سوالات رو بعدا بپرس بذار از حالا لذت ببریم.و بهش لبخند زدم.وقتی میدیدم که عاطفه کنارمه انگار روی ابرها راه میرفتم و وقتی لمسش میکردم انگار از روی ابرها کنده میشدم، میرفتم توی کهکشان و با ستارهها میرقصیدم! با این وجود گاهی حسی بهم دست میداد که انگار از همون بالا سقوط میکردم روی زمین. دستش رو راحت میتونستم بگیرم اما وقتی کار به بوسیدن میرسید دختر خجالتی میشد و با این شرایط خوابیدن با عاطفه رو حالا حالاها باید فراموش میکردم. اما همون حس سقوط لعنتی بهم میگفت باید هرجور شده عاطفه رو مال خودم کنم. گفته بود بهم حس داره اما نگفت که عاشقمه! کی تضمین میکرد که دو روز دیگه ولم نکنه و بره با یکی دیگه؟ اگه این کار رو میکرد من دیگه نمیتونستم سرپا شم. این افکار مثل خوره تو مغزم میلولیدن و کمکم ذهنم آلوده شد. فکر کردم و فکر کردم تا یه فکر بکر به ذهنم خطور کرد. روز سهشنبه هفته بعد تولدش بود. کلی رو مخ علی (هم خونهام) رفتم تا اون روز خونه رو خالی کنه. دور از چشم عاطفه با سه چهارتا از دوستای مشترکمون هماهنگ کردم و برنامه رو چیدم. روز موعود که رسید از دمدمای ظهر وقتم رو با عاطفه سپری کردم و تو طول روز جوری فیلم بازی کردم که انگار روحم از تاریخ تولدش خبر نداره. عصر بود که رسیدیم دم خونه و گفتم:-حسابهای مغازه دستمه، الان صاحب کارم پیام داده میخواد براش عکساشو بفرستم. فعلا بیا بالا تا وقتی تموم شد خودم برسونمت خونهتون.-کسی بالا نیست؟از پلهها بالا رفتیم و گفتم:-میترسی؟با تعجب گفت:-نه! چرا بترسم؟-آخه یه جوری شدی.جلوی در خونه ایستادم و کلید انداختم.-چه جوری؟در رو باز کردم و همزمان که باهم وارد میشدیم گفتم:-خیلی خوشگل شدی.و بلافاصله صدای جیغ و داد بچهها و شعر خودشون اومد.-تولد، تولد، تولدت مبارک!عاطفه با بهت دستشو جلوی دهنش گرفت و به من نگاه کرد. گفتم:-تولدت مبارک عشق من.چشمهاش پر آب شد و برای اولین بار قدم جلو گذاشت و خودشو تو بغلم جا کرد. دوباره صدای سوت و جیغ بچه ها بلند شد. برخلاف ظاهر خندونی که داشتم از درون درحالی فروپاشی بودم. استرس کشندهای داشتم و از اون طرف عذاب وجدانم بهش اضافه شده بود. کیک رو گذاشتیم روی میز و شمعها رو روشن کردیم. گفتم:-آرزو کن.تو چشمهام خیره نگاه کرد و بعد از مکث کوتاهی شمعها رو فوت کرد. دوباره صدای جیغ و داد بلند شد، حالا 18 سالش شده بود. بچهها یکییکی کادوهاشون رو دادن، نوبت به من رسید. یه جعبه کوچیک قرمز بود. عاطفه با ذوق و کنجکاوی گفت:-این چیه؟-نشونه عشق من به تو! اما الان بازش نکن.یکم نگاهم کرد و گفت:-هرچی تو بگی.از جا بلند شدم و رفتم آشپزخونه. آبمیوهها رو آماده کردم و قرصی رو که از قبل پودر کرده بودم ریختم تو یکی از لیوانها. رفتم تو پذیرایی و سینی رو جلوی بچهها گرفتم. نفر آخر که اسمش مهدیه بود خواست لیوان رو برداره که گفتم:-آ آ! اونو مخصوص واسه عشقم درست کردم.با تعجب گفت:-چه فرقی میکنه؟با حالت مسخرهای گفتم:-توش عصاره عشق ریختم، تو که نمیخوای بخوری؟خندید و بالاخره لیوان دیگه رو برداشت. نفس عمیقی کشیدم. آخرین لیوان رو مقابل عاطفه گرفتم و برش داشت. نشستم کنارش و اون گفت:-تو نمیخوری؟-طعم پرتغال دوست ندارم، سوپرمارکته طعم دیگهام نداشت.سری تکون داد و لیوان رو به لبش نزدیک کرد. وقتی اولین جرعه رو نوشید با خودم گفتم هنوز دیر نشده، یه قلپ اونقدر اثر نداره، همین الان جلوشو بگیر! اما کاری نکردم. لیوان رو سرکشید و گذاشت کنار. میدونستم تا موقعی که قرص اثر کنه نیم تا یک ساعت زمان میبره. یکم که گذشت، حس کردم صورتش قرمز شده. خدا خدا میکردم بچهها پاشن برن که خدا رو شکر سر نیم ساعت بلند شدن و بعد از خداحافظی رفتن. سریع چرخیدم سمت عاطفه که داشت خودش رو باد میزد. وقتی دید دارم نگاهش میکنم با لبخند مصنوعی گفت:-نمیدونم چرا انقدر گرمم شده!من که خوب دلیلش رو میدونستم رفتم کنارش نشستم و خودم رو بهش چسبوندم. بدنش داغ داغ بود. حتی نفسهاشم داغ شده بود. یه لحظه دستشو گذاشت روی پام اما سریع پس کشید و دستشو برداشت. میدونستم تو کشمکش شدیدی دست و پا میزنه ولی قرص تحریک جنسی قویتر از اون بود که بتونه جلوش مقاوت کنه. بیکار ننشستم، خودم دستش رو گرفتم و گذاشتم رو پام.-چقدر دستت داغه عاطفه.بعد از گفتن این حرف گونهاش رو بوسیدم. عاطفه گفت:-حالم خوب نیست صادق.-چی شدی مگه؟َبا خجالت گفت:-نمیدونم. یه جوری شدم.روش نمیشد بگه داغ کردم.-دوای دردت خودمم عزیزم.و برای اولین بار لبش رو بوسیدم. به عقب هلم داد اما کم نیاوردم و به زور بوسیدمش. خیلی زود تسلیم شد و بوسهی ناشیانهای روی لبام زد اما سریع خودشو پس کشید. اونقدر ادامه دادم تا مقاومتش شکست و کامل همراهیم کرد. از جا بلند شدم و دستش رو کشیدم سمت اتاق خواب. باز مخالفت کرد و پاش رو روی زمین بند کرد. توی چشمهاش شهوت موج میزد اما عمیق تر که نگاه میکردم میتونستم نگاه معصوم همیشگیش رو ببینم که مخالف این اتفاق بود. جسمش لهله میزد برای همخوابگی اما روح پاکش مخالفت میکرد. به زور کشیدمش سمت تخت و گفتم:-چرا مقاومت میکنی؟ ته تهش مال خودمی، چه الان چه چند سال دیگه.روی تخت خوابوندمش و روش خیمه زدم. دیگه برای عقب کشیدن خیلی دیر شده بود. دستم سمت دکمههای پیرهن سفیدش رفت و یکی یکی بازشون کردم. دستهام از استرس و هیجان میلرزید. دکمهها رو که باز کردم سوتین سیاهی که قاب سینههای کوچیکش بود و از اول مهمونی، تیرگیش از روی سفیدی پیرهن روی مخم بود مشخص شد. پوستش سفید سفید بود و دوتا خال کوچولو درست بالای سینه راستش حک شده بود. بوسههای ریزی به زیر گردنش زدم و پیرهن رو کامل از تنش در آوردم. رفتم پایین و از کمر شلوارش گرفتم و یه ضرب کشیدمش پایین. وسط راه با چفت کردن پاهاش بهم جلوم رو گرفت. به چشمهاش نگاه کردم و چیزی نگفتم. بعد از مکث کوتاهی صورتش رو با دست پوشوند و پاهاش رو باز کرد. شلوار رو در آوردم و به پاهای لاغر اما خوش تراشش زل زدم. یه شورت ست با سوتین پوشیده بود و زیر اون شورت چیزی بود که من تمام این اتفاقات رو به خاطرش رقم زده بودم. دستم رو لای پاهاش بردم و حرارت رو حتی از روی شورتهم میتونستم حس کنم. شورتش رو پایین کشیدم و اول موهای قهوهای رنگ شرمگاه و بعد، شکاف ناز و دخترونهاش مشخص شد. با انگشت گوشت نرم واژنش رو مالیدم و خیلی زود آب بیرنگ لزجی از لای شکافش خارج شد. گفته بودم که بدنش داغه! لباسهام رو درآوردم و خودم رو روش تنظیم کردم. با چشمهای پر از اشک گفت:-من بهت اعتماد کرده بودم.چشمهاشو بوسیدم و گفتم:-همه اینا به خاطر خودته.و کمرمو فشار دادم. بلافاصله صدای جیغش بلند شد و گریهاش گرفت. بالاخره اتفاق افتاد! با پاره شدن بکارتش حالا عاطفه عملا مال من شده بود. کمرم رو عقب و جلو کردم و سرعت کارم رو بیشتر کردم. فشار واژن تنگش لذت عمیقی رو به بدنم وارد میکرد. پنج دقیقه بعد صدای گریهاش بند اومد و با چشمهای درشت سیاهش بهم زل زد. لبش رو بوسیدم و گفتم:-داره خوشت میاد نه؟جواب نداد. با شهوت خندیدم و سرعتم رو بیشتر و بیشتر کردم. صدای فنرهای تخت همزنان شد با آهی که عاطفه کشید. خیلی زود دستهاش رو دور بدنم حلقه کرد و لرزش کوتاهی تنش رو در بر گرفت. ارضا شدنش اونقدر واسم خوشایند و شهوتانگیز بود که منم ارضا شدم و خودمو کنارش انداختم. نفس نفس زنان سرشو تو بغل گرفتم و خوابیدم.روز بعد که بیدار شدم خبری از عاطفه نبود. مثل برق گرفتهها از جا پریدم و دنبالش گفتم اما نبود. رفته بود! به همین راحتی. نگاهم به کادویی افتاد که دیشب بهش دادم و حالا روی زمین انداخته بود. یه انگشتر طلایی رنگ با طرح پرستو بود که با نگینهای سفید تزئین شده بود. کلی جون کنده بودم تا خریدمش ولی حالا…تازه داشتم میفهمیدم چه غلط بزرگی کردم. یه اشتباه جبران ناپذیر بود که میتونست عاطفه رو برای همیشه از من بگیره.گوشیش خاموش بود که اگر روشن بود از شدت تماسهای پی در پی من خراب میشد! هیچ اثری ازش نبود. به هیچ عنوان جرأت نداشتم برم خونهشون. کم کم داشت گریهام میگرفت. این چه غلطی بود من کردم؟ پشیمون بودم اما پشیمونی فایدهای نداشت.رسما خونهنشین شده بودم. یک ماه گذشته بود و همچنان خبری از عاطفه نبود. در کنار خونهنشینی افسردههم شده بودم! همیشه این تیکه “خودم کردم که لعنت بر خودم باد” تو ذهنم رو دور تکرار میرفت و عذاب میکشیدم. عذاب میکشیدم و همچنان خبری از عاطفه نبود. حتی علیهم از دستم خسته شده بود و سرم غر میزد:-لااقل اون گوشی واموندهتو جواب بده، صاحب کارت زنگ میزنه خبره میگیره.بالش رو زیر سرم جا به جا کردم و گفتم:-باشه بعدا زنگ میزنم.سری به تاسف تکون داد و از خونه خارج شد. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که دوباره زنگ خونه زده شد. حدس میزدم علی چیزی رو فراموش کرده. کلافه از جام بلند شدم و در رو باز کردم اما وقتی نگاهم تو دوتا تیله مشکی معصوم خیره شد، همون دم در خشک شدم. با لکنت گفتم:-عا… عاطفه تو… تو اینجایی!بعد مثل احمقها خندیدم و از جلوی در رفتم کنار تا بیاد داخل. باورم نمیشد. تو پوست خودم نمیگنجیدم و هرکی از صدفرسخی من رو میرید متوجه خوشحالیم میشد. عاطفه نشست رو مبل و سرشو انداخت پایین. گفتم:-ببخشید من…یکم هیجان زدهام!-… .-حرف نمیزنی؟وقتی دیدم هنوز ساکته گفتم:-اوکی، پس من شروع میکنم. تو این مدت خیلی سعی کردم خودم رو تو این موقعیت بذارم و حرف بزنم ولی حتی موقع تمرینهم روم نمیشد! نمیگم متأسفم، نمیگم ببخشید چون اصلاً فایدهای نداره. فقط میخوام بدونی من از سر هوس اون کار رو نکردم، قسم میخورم. زده بود به سرم و میخواستم تو رو مال خودم کنم.-اینجوری؟صداش پر از بغض بود. گفتم:-خریت کردم عاطفه. تو این مدت منم خیلی اذیت شدم.-آره، لاغر شدی!از این که متوجه این شده بود خوشحال شدم. گفتم:-چرا برگشتی؟ فکر میکردم دیگه نمیبینمت.-حاملهام، پدر بچهمم تویی!چند دقیقهای تو سکوت گذشت و من هنوز داشتم اون جمله رو پیش خودم تفسیر میکردم. درست یادم نبود موقعی که ارضا شدم به موقع عمل کردم یا نه. حیرون و بهت زده گفتم:-ی… یعنی چی؟-یعنی همین که گفتم! دیروز خانوادهام فهمیدن و پدرم مثل سگ از خونه پرتم کرد بیرون.به اینجاش که رسید طاقتش سر رسید و زد زیر گریه.-چجوری آخه؟ از کجا فهمیدن؟-مادرم بیبی چک رو تو سطل زباله پیدا کرد.نوچی گفتم و پریشون موهام رو چنگ زدم. واژه پدر تو سرم چرخ میخورد و داشت باعث سرگیجهام میشد. پدر شدن… این انصاف نبود، من خودم هنوز بچه بودم! بالاخره به حرف اومدم:-الان یعنی… اومدی که اینجا بمونی؟-راه دیگهای هم دارم؟خواستم دستشو بگیرم که ازم فاصله گرفت. این حرکتش و پس زدن من یه خراش کوچولو روی غرورم انداخت اما با کاری که من کرده بودم جای اعتراضی نبود. وقتی علی اومد با التماس ازش خواستم تاجایی که میتونه خونه رو واسم خالی کنه تا بتونم خودمو دوباره به عاطفه نزدیک کنم. اولش مخالفت کرد اما وقتی استیصال منو دید گفت یکی دو هفتهای میره پیش خانوادهاش تا من و عاطفه راحت باشیم و اینجوری معرفتش رو ثابت کرد.شب با صدای گریه از خواب بیدار شدم و به در اتاق خواب نگاه کردم. هرکاری کردم عاطفه روی تختی که بهش تجاوز شده بود نخوابید و گفت روی کاناپه راحتتره. از جام بلند شدم و از اتاق خواب خارج شدم. خیسی اشکاش حتی تو تاریکیهم مشخص بود. کنارش نشستم و گفتم:-چی شده؟ عاطفه منو ببین، چرا گریه میکنی؟چشمهاش تو حالت عادی به قدر کافی معصوم بود و وقتی اشک توشون حلقه میزد قلبم آتیش میگرفت. بیاختیار بغلش کردم و اینبار بدون مخالفت سرشو رد سینهام گذاشت. موهاش رو چندبار بوسیدم و گفتم:-از چی ناراحتی؟-از خانوادهام که انقدر راحت منو ول کردن، از بابام که انقدر دخترشو نمیشناخت که بفهمه من خیابونی نیستم. اما بیشتر از همه از تو ناراحتم! من بهت اعتماد کرده بودم. تازه میخواستم بهت بگم چقدر دوستت دارم.بیشتر تو بغلم فشردمش. هرچی سرم میومد حقم بود. وقتی میدیدم چقدر ساده این رابطه رو پیچیده کرده بودم جیگرم میسوخت. بغل گوشش گفتم:-الان چی؟ الانم منو دوست داری؟سکوت کرد، دوباره گفتم:-هر جوابی بدی من درک میکنم. بهت حق میدم ازم بدت بیاد، فقط میخوام بدونی تو تنها عشق زندگیم بودی، هستی و خواهی بود. وقتی پیر شدم و داشتم نفسای آخرم رو میکشیدم، میدونم اون لحظه به تنها چیزی که فکر میکنم تویی. حتی از الان تا اون موقعهم به تنها چیزی که قراره فکر کنم تویی. اینو بهت قول میدم.سرشو از تو بغلم در آورد و گفت:-میدونی چرا انقدر ازت ناراحتم و بدم میاد؟ چون هرکار میکنم نمیتونم دوستت نداشته باشم. اون چندماهی که همراهم بودی مثل یه سرطان تو وجودم رشد کردی که نه میتونم تو رو بکنم و بندازمت دور و نه میتونم نگهت دارم تا همه روح و تنمو بگیری و منو بکشی.بیاختیار یه قطره اشک از گوشه چشمم در اومد و افتاد روی گونهاش. خیره به صورت نازش گفتم:-قول میدم هرگندی که زدم درستش کنم. میریم خونهتون. با پدرت مرد و مردونه حرف میزنم و راضیش میکنم. هر شرطی بذاره قبول میکنم. اصلاً غلامش میشم فقط تو باهام بمون. بخدا تنها امیدم تویی عاطفه، توام اگه بری من تو خودم گم میشم.-پدرم قبول نمیکنه.-میکنه، من باهاش حرف میزنم و راضیش میکنم. فردا باهم میریم پیشش، خوبه؟نگفت خوبه یا بده، اما خوب میدونست این تنها راهه تا اوضاع رو درست کنیم. وقتی دیدم اوضاع بر وفق مراده گفتم:-میشه امشب پیشت بخوابم؟انتظار داشتم مخالفت کنه و بگه روی کاناپه جا نیست، اما چند ثانیهای به چشمهام نگاه کرد و خودشو کنار کشید تا منم دراز بکشم. قبل از اینکه بخوابیم دستمو تو جیب شلوارم کردم و انگشتری که واسش خریده بودم رو جلوش گرفتم.-میدونم بد موقعس اما…میشه؟و به انگشتر اشاره کردم. انگشتر رو گرفت و یکم نگاهش کرد. منتظر بودم ببینم چیکار میکنه. درنهایت گفت:-قشنگه.و انگشتر رو تو انگشت حلقه دست چپش کرد. با خوشحالی به زور تو یه کپه جا باهم خوابیدیم و فقط خدا میدونست که من چقدر از این فاصله کم بینمون خوشحال بودم.بعد از ظهرِ زمستون بود و هوا یکم سوز داشت. عاطفه گفته بود پدرش ساعت 4 از سرکار برمیگرده خونه و حالا نیم ساعت از اون تایم گذشته بود. پشت در زرد خونهشون ایستادیم. عاطفه دستشو برد بالا و روی زنگ در فشرد.-بله؟-سلام، منم مامانم.مادرش با صدای بلند گفت:-عاطفه عزیزم اومدی بالاخره؟ الهی فدات شم مامان. میدونی من چی کشیدم تو این چند روز؟ بیا بالا قربونت برم، بیا بالا.و در خونه با تقی باز شد. بهم نگاه کردیم و عاطفه گفت:-همینجا بمون تا یکم مقدمه چینی کنم.رفت داخل و در رو نیمه باز گذاشت. بلافاصله صدای پدرش اومد که انگار هنوز از به باد رفتن عصمت دخترش عصبی بود. من چجوری قرار بود با این گاو خشمگین حرف بزنم؟-بابا تو رو خدا. میدونم اشتباه کردم ولی… .-ولی نداره عاطفه. همین که گفتم. یا خانوادهات یا اون پسره، همین الان باید انتخاب کنی. اگه میخوای تو این خونه بمونی باید بچهتو سقط کنی و قید اون پسره لاآبالی رو بزنی، انتخاب با خودته.قلبم داشت تو دهنم میزد. گوشمو چسبوندم به در تا بهتر بشنوم.-التماست میکنم بابا. تو رو جون مامان بذار صادق بیاد بالا تا باهم حرف بزنید.-من با اون بیشرف هیچ حرفی ندارم. این حرف آخرم بود. میتونی با خانوادهات بمونی، میتونی بری و پشت سرتم نگاه نکنی، انتخاب کن.چند لحظه سکوت شد. حس میکردم میتونم صدای ضربان قلبم رو بشنوم.-کجا میری عاطفه؟ مصطفی جلوشو بگیر تو رو خدا.با شنیدن صدای مادرش فاصله گرفتم و با نفس بند اومده چشمامو با در دوختم. یعنی…یعنی واقعا عاطفه منو به خانوادهاش ترجیح داد؟ داشتم از خوشحالی بال درمیآوردم. صدای قدمهاش نزدیک و نزدیکتر شد. با وجود ظلمی که در حقش کردم اما اون عشقشو به من ثابت کرده بود، همون لحظه به خودم قول دادم دنیارو به پاش بریزم و واسه این اتفاق از هیچ تلاشی دریغ نکنم. در تکونی خورد، منتظر به در زل زدم و گفتم:-عاطف…با بسته شدن در کلمات تو دهنم ماسید و با دهن باز به در بسته زل زدم. چند لحظهای تو شوک بودم و با درک اتفاقی که افتاد حس کردم وجودم به یغما رفت. نمیدونم تا کی به اون در زرد لعنتی زل زده بودم، وقتی سردی هوا بیشتر شد لرزی به تنم نشست و به خودم اومدم. عاطفه منو پس زد، با وجود اینکه میدونست چقدر دوستش دارم اما بازم من تو اولویتش نبودم. با حس خیسی چشمام با خشونت آستینمو به چشمهام کشیدم و راه اومده رو برگشتم. غرورم نیست و نابود شده بود و حس میکردم آدمای تو خیابون دارن بهم میخندن. انگار گوشت و استخونم با خاک یکسان شده بودن اما دردناکتر از غرور به باد رفتهام این بود که سمت چپ سینهام یه چیزی شکسته بود و میسوخت. عاطفه نبود، دیگه نبود!7 سال بعد-شماره تماستون رو بدین به خانوم خسروی. سوابقتون بررسی میشه و در صورت صلاح دید باهاتون تماس میگیریم. خوش اومدید!و به در خروجی اشاره کردم. زن حدودا 35 ساله ناراحتی از صورتش میبارید چون میدونست با وجودمک عدم سابقه کار استخدام شدن تو این شرکت تقریبا محال بود. با اجازهای گفت و رفت بیرون. کش و قوسی به بدنم دادم و سعی کردم این خستگی همیشگی رو از تنم دربیارم اما طبق معمول موفق نبودم. هفت سالی بود که شده بودم یه ربات که قانون اول و آخر نوشته شده تو پردازندهاش کار و کار و کار بود! حالا شده بودم مدیر عامل یکی از موفقترین شرکتهای صادرات تجهیزات پزشکی. از بیرون یه آدم همه چی تموم بودم. همه چی داشتم و فراوونترینش پول بود. هیچ نیاز مادی وجود نداشت که نتونم برطرفش کنم اما از بیرون! هفت سال بود سمت چپ سینهام یه سیاهی، فضای خالی و یه خلأ کامل قدِ یه پنجِ برعکس وجود داشت که با هیچ شئای پر نمیشد. شکل یه سیاهچاله بود که هرچی توش میریختی میکشید تو خودش و سر از ناکجا در میآورد. من یه ربات میلیاردر بودم که هیچ لذتی از زندگیم نمیبردم! نفس عمیقی کشیدم تلفن رو برداشتم.-خانوم خسروی، بعدی رو بفرست.قبل اینکه بگه چشم تلفن رو قطع کردم. برگهها رو از تو پرونده در آوردم و همزمان در اتاق با تقی باز شد. منتظر شنیدن سلام و آداب و رسومی که بقیه به جا میآوردن بودم اما سکوت کامل اتاق رو در بر گرفته بود. با اخم سرمو بالا آوردم تا همین اول کاری به خاطر بیادبی بهش بتُپم اما نگاهم تو دوتا تیله سیاه و معصوم قفل شد و زبونم برای حرف زدن نچرخید. اونم بهت زده بود. اونم داشت با ناباوری نگاهم میکرد. بعد هفت سال، درست این جا و این لحظه دوباره تقدیر مارو جلوی هم قرار داده بود. نگاهم کمکم با ولع شد. ظاهرش هنوز در عین شکنندگی متین و موقر بود. خانوم که نه، خانومتر شده بود! به حرف اومدم:-از این ورا؟-من…من فکر میکنم اشتباه اومدم.و به سمت در پا تند کرد. قبل از اینکه به در برسه داد زدم:-وایستا سر جات!از صدای بلندم ترسید و متوقف شد. از جا بلند شدم و آروم آروم رفتم سمتش. نزدیکش ایستادم، تو اون لحظه نمیتونستم منکر حس خوبی که بهم دست داده بود بشم. حالا تیکه گمشده سمت چپ سینهام جلوم ایستاده بود و داشت به من نگاه میکرد. تو این هفت سال فهمیده بودم عاطفه بهترین تصمیم رو گرفت که پیش من نموند، وگرنه اینکه سرنوشت یکی مثل اون با یکی مثل منِ بیپولِ آس و پاسِ هیچی ندارِ خوش خیال، اونم با اون سن کم و یه بچه رو دستمون چی میشد رو خدا میدونست. هفت سال پیش تقدیر این بود از دستم بره اما حالا که عاقل شده بودم و واسه خودم سری تو سرا در آورده بودم با پای خودش برگشته بود پیشم. اما…اما از کجا معلوم تو این مدت ازدواج نکرده باشه؟ اصلاً از کجا معلوم تو این مدت احساسش نسبت به من عوض نشده باشه؟ با دلهره نگاهم رو جست و جوگر روش چرخوندم. اگه ازدواج کرده بود چی؟ دنبال چیزی میگشتم که بهم ثابت شه اون هنوزم مال کنه، اما چی میتونست اینو بهم ثابت کنه؟ فقط یه معجزه میتونست این کار رو انجام بده اما همون لحظه یک مرتبه معجزه رو پیدا کردم. نگاهم نشست روی انگشت حلقه دست چپش و انگشتر طلایی رنگی که یه پرستوی کوچک با نگینهای سفید روش حک شده بود.پایان.[قسمتی از این داستان برگرفته از رمانیست که اسمش رو به خاطر ندارم. دوستانی که رمان رو خوندن و اسمشو یادشونه تو کامنتها اعلام کنند]نوشته: Constante
48