واقعیت من تلخ است این سایت را از کنجکاوی سرزدم چون به سن سال من نمیخورد بعداز دانشگاه سریع رفتم سرکار در یک موسسه مطبوعاتی بزرگ. کم کم شدم خبرنگار. تا 26 سالگی یک خواستگار آمد تا فهمید که شغلم ایجاب میکند بعضی وقتها با همکار مرد برم ماموریت وقتی فهمید سریع کنار کشید. آسیب روحی دیدم گفتم اصلا ازدواج نمیکنم. تا اینکه با یک مرد متاهل آشنا شدم که نمیدونستم. کم کم چنان وابسته شدم بدون او حتی نمیتوانستم بخوابم نا گفته نماند من سرکار چنان رفتار میکردم که کسی خیال بد نکند.یک ماموریت گفتند برو سمت منطقه آزاد چابهار که بناچار قبول کردم گفتم نامزد عقد کرده ام باید همراهم بیاید.مقدمات سفر آماده شده هزینه همراه را باید خودم میدادم خانواده ام از این موضوع خبر نداشتند. مرد زندگیم را همراه خودم کردم. اوائل دهه 80 بود. با هواپیما حرکت کردیم رسیدیم محل استراحت هتل دو تخته که آنجا بود. تا ساکها را کنار گذاشتیم از فرط خستگی رفتیم بخوابیم وقتی تب و آتش کولر هم باشند چه میشود. من که با تحصیلات لیسانس 29 سال سن چرا شناسنامه طرفم را نگاه نکردم. وقتی داشتیم استراحت میکردیم کم کم بهم چسبیدیم چنان مرا تحریک میکرد که فکر نکردم اگر این پسر است چرا چنین مهارتی دارد. در اوج لذت هردو مسخ شده بودیم شلوار شورتم را کشید پایین خواستم مقاومت که از سر خجالت بود نتوانستم وقتی پاهایم را کمی باز کرد دختر 14ساله نبودم ولی از کیر هراس داشتم که نقطه ضعف مرا فهمیده بود به محض اینکه هردو عریان بودیم اجازه نداد کیرش را ببینم سریع کمی خیس کرد جا زد. خواستم خودم را کنار بکشم از زیرش دیدم کنج اتاق روی تخت تمام بدنم در اختیارش بود یک لحظه سوزش را حس کردم گفتم سوختم یک لحظه صبر کن فهمید که پرده ام پاره شده چنان فشاری بمن داد که چیزی نمانده بود از هوش بروم چون روی دهانم را گرفته بود که از داخل حس کردم چیزی بصورت جهشی داخل بدنم میریزد و سست شده دستمال را از زیر گذاشت روی گویم کیرش را بیرون کشید که پرخاش کردم ولی مرا با نوازش و بغل کردن گفت بلاخره اینکار باید میشد چه بهتر که در ماه عسل که کسی خبر ندارد انجام دهیم. هردو در بغل هم خوابیدیم تا صبح روز بعد حمام رفتیم با هماهنگی باید برای نشست های خبری آماده میشدیم لباس که پوشیدم دیدم تابلو شده ام دیروز قبراق راه میرفتم امروز کمی باید پاها را با احتیاط بردارم ولی در اولین بود کمکم میکرد یک هفته آنجا بودیم از سوزشم کم نشد حالم گرفته شده که چرا اصلا امدمداشتیم برمیگردم گفتم تا یک هفته نشده سریع بیا که احتمال باردار شدنم هست دیدم امروز فردا میکند بناچار بجرم مزاحمت که چندین بار زنگ زده بود شکایت کردم زندان هم رفت ولی جرآت گفتن واقعیت را نداشتم چون خودم مجازات میشدم تا اینکه متقاعدش کردم بیاید. چیزی نمیخواهم که با واقعیت تلخ روبرو شدم آقا زن و بچه داشت. بناچار زن دومش شدم. مادرم هم مقصر بود هرجا مینشست میگفت دکتر مهندس خواستگار دخترم هستند ولی از لحاظ کار مالی همطراز هم هستیم. اخلاقش خوب زن دوست جدی برش رای جالب اینجا بود بفاصله 3 ماه از هم بازنشست شدیم حالا بچه دار نشدنم مشکل از من است منزلی که با کار خودم خریدم در هفته 6 روزش کنار من است تفاوت سنی نداریم ولی اول اشتباه کردم که با شکست اگر روراست بهم میگفت من قبول نمیکردم با حقه آمد شدم زنش راضی هستم فقط غصه بچه را میخورم که میگوید من بچه تو در کنار هم خوابیدن تا مرا به اوج لذت نرساند خودش کاری نمیکند مثل بچه خودم است اخلاقش رفتارشنوشته: لیلا
84