اول از همه بگم من یه بیماری دارم که به صدای افرادی خاص حساسم و تا این صدا باشه نمی تونم هیچ نوع فعالیتی در زندگی انجام بدم من در دانشگاه درس می خوندم … اما به دلیل حساسیت به این صدا زندگیم تحریف شد و اون شخصیت قدرتمند ی که داشتم زیر مه مخفی شد و من با وجود این که فارغ التحصیل شدم اما پرونده ی درخشانی نداشتم و اون صدا آنقدر وحشتناک بود که حتی سلایقم در رابطه با سکس و زندگی و کار و پیشه ام را تغییر داد و در زندگی شکست خوردم و پیش مردم به یک انسان ضعیف بدل شدم من تا قبل از اینکه به اون صدا حساس باشم …دختری را از طریق فیلم های هری پاتر دنبال کردم که اسمش اما واتسون بود انگار با وجود شکست های زیاد اون تنها امید بود (ههه) بخاطر این من او را از طریق اینترنت- دیال اپ(DIAL_UP)- آن روزگار در دهه هشتاد دنبال کردم …من اولین بار او را در مجله ی سروش نوجوان در سال 83 دیدم با وجود این حتی با این که کامپیوتر نداشتم اما اسم یک وبلاگ که اما واتسون خودش در مقاله ی محاسبه ی خارجی که به فارسی ترجمه شده بود ذکر کرده بود ودر مجله ی سروش نوجوان چاپ شده بود را دیدم و سعی کردم از طریق دیال اپ کامپیوتر فامیلمون به وبلاگش دسترسی پیدا کنم و عکس خودم رو از طریق اسکنر عکس برای او ارسال کنم اما چون تو اتاق را جاروبرقی میزدن …جارو برقی کاغذ رو قورت داد و من هم چون آدرسهای اینترنتی در آن زمان چیز عجیبی بود …سرنخ آدرس اینترنتی از دستم در رفت…ولی من آن زمان ها سالم بودم و به صدا حساسیت نداشتم…و اهنگ جزیره سیاوش قمیشی و اهنگهای خودی و یه رو ز میام به جستجوت و بنویس را از منصور گوش میدادم و حتی رمان های جان کریستوفر(نگهبانان) و هری پاتر و زندان آزکابان(به عشق اما واتسون)مطالعه می کردم ولی در سال هشتاد و پنج به دلیل یک بیماری ناشناخته که به صدای افراد خاصی حساس بودم زندگی سبز و پر جنب و جوش ام از حرکت ایستاد و سلایق و زندگی کردنم و حتی عمیق ترین سلایق سکسی ام عوض شد و این برای من خیلی دردناک بود بارها در فکر جبران افتادم و تلاش برای خواندن وکشف مسایل ریاضی یکی از این جبران ها بود که با شکست مواجه شد ومن حتی سعی کردم در دانشگاه ریاضیات بخونم اما با این که آنها فکر میکردند من دیوانه بودم حتی نتوانستم رشته ی خودم را خودم انتخاب کنم…پس کامپیوتر خواندم و به مرور بعد از دانشگاه و با و جود شکست های بزرگ عاطفی و تخریب شخصیتم که در دانشگاه با آن مواجه شدم…با وجود آموزشگاه ها و پشتکاری که در ریاضیات و کامپیوتر و زبان های برنامه نویسی داشتم تونستم تحت نظارت آموزشگاه برنامه نویسی را فرا بگیرم…من در دانشگاه با وجود تنهایی شدیدی که داشتم توانستم از طریق اینستاگرام گوشی در سال 95 پیام های برای دوشیزه اما واتسون ارسال کنم اما با وجود فالوور ها و طرفداران زیادش نتوانستم پیام های عاشقانه ام را به گوشش برسانم پس از چندی که بعد از دانشگاه به فراگیری زبان برنامه نویسی مشغول شدم …چندی مانده به سربازی که معاف نشدم من از طریق دوستان اما واتسون که فالورهای کمی داشتند توانستم وادارش کنم که از طریق دایرکتوری با من تماس بگیرد ومن هم چون هول ودستپاچه شدم و دو تا پرتقال دستم بود با این که تماس تصویری اینستگرام بود …گوشی را به گوشم چسپاندم و گفتم:can you marry me…و سپس نا خود اگاه چون آن صداهای ناراحت کننده ی اطرافم اعصابم را خورد کرده بود گوشی را قطع کردم انگار قلبم تند تند میزد و عرق کرده بودم… بعد از مدتی من به سربازی رفتم و در سربازی با وجود سختی هایی که کشیدم خودم را قدرتمند نشان دادم و دلیلش دور بودن ا ز آن صداهای بغرنج و ناراحت کننده بود که انگار زیگموند فرویدی لازم است تا برروی من تحقیق کند …سپس به این نتیجه رسیدم که باید از خانواده دور باشم…پس تصمیم به مهاجرت گرفتم …که فعلا عملی نشده…خوب تا اینجا واقعیت بود …خوب من ازینجا به بعد تخیلاتم شروع میشه:خوب من از صرافی بایننس 5000000 کوین شیبا رو به قیمت 4قرون خریدم حالا اون چهار قرون بعد از ده ماه شد یک دهم دلار یعنی 2000 تومان شد که شد 10 میلیارد تومان و من 6 میلیارد اندی دادم که تقریبا به 300000 پوند شد واقامت tier1 انگلستان را گرفتم خوب بعد از چندی من یک از دوستان دختر قدیمی که اصلا نمیشناختمش رو تو انگلستان ملاقات کردم و چون شارژ بودم با اون شب یکشنبه ملاقاتو ترتیب دادمو رفتیم خونه که بالکن داشت تو بالکن نشسته بود بوی الکل همه جارو پر کرده بود اروم شروع کردم نوازش و ماساژ شونه هایش بعد لبهشو بوس میکردم و گفتم اینجوری نمیشه گذاشتمش رو تخت ماساژور و قشنگ ماساژش دادم و قشنگ سینه هایش را فشار میدادم که روغن از بینش سرازیر می شد و بعد وقتی رو تخت دراز کشیده بود کیرمو کردم تو کسش چون طب سوزنی کرده بودم کمرم خیلی سفت شده بود ابم نیومد …پس کیرمو کردم تو کونش که خودشو کنترل نکرد بعد خراب کاری شد بعد بردمش حموم قشنگ شستمش و زیر دوش هی دستمو محکم زیر کسش میکشیدم تا بعد برشگردوندم و بازم کیرمو کردم تو کونش و اون هم دستش به میله های حمام بود و انقدر از کون کردمش که ابم اومد و ریختم رو کمرش امید وارم خوشتون اومده باشه…اما اون شبیه اما واتسون نبود…مطمئن باش…سخن آخر:مهاجرت سخت است و من چون از سربازی به شهرم برگشته بودم آن صدا ها دباره باعث افت و پس رفت در زندگی من شده بود با وجود اینکه در ایام سخت سربازی به این نتیجه رسیده بودم که انسان فقط با خرد و دانش تجربی میتواند مشکلات خود وجامعه اش را حل کند و همچنین به خواندن راه عشق گاندی نوشته اکنات ایسواران که در آن گاندی گفته بود که و قتی تو بدون هیچ دلیل منطقی و عقلی و یا هیچ علمی بتوانی کسی را که به ظلمی را به تو روا داشته است برای بار اول و حتی چندم ببخشی و به او عشق بورزی …تو در حقیقت به قول گاندی یک ساتیا گرای(حقیقت گرای ) واقعی هستی که با اهمیسا (عشق ورزیدن ) می توانی ساتیا (از ریشه ی زبان هندو –سات-به معنی هستی و در نتیجه ساتیا به معنی آنچه که هست یا همان حقیقت) یا حقیقت هستی را که همان تعادل هستی و جهان است را متعادل کنی در حقیقت با عشق ورزیدن و بخشش تو که مظلومی و اویی که ظالم است هردو از بند اسارت آزاد می شوید انگار زندانی و زندان بان از یوغ این اسارت و فعالیت بی خود آزاد می شوند و قتی آزادی برسد نتیجه ی این رهایی عشق و آزادی است همان تبلور عارفانه آزادی مدنی در سیاست و فلسفه جان لاک …(جان لاک پایه تفکرات انگلیسی زبانان و حتی غرب را تا حدی… یا قسمتی از آن را پایه ریزی کرد)من بعد از سربازی وقتی به خانه بازگشتم از طریق مطالعه ویکی پدیا یا همان دانش نامه ی آزاد اینترنتی توانستم تفکرات و نظریات جان لاک را مطالعه کنم این که او عقیده داشت که ذهن انسان ها مانند لوح سفیدی است که از بدو تولد با تجربه قلم خورده است بله ذهن انسان ها خالی است اما وقتی که آن نوزاد رشد میکند از طریق حواس پنج گانه بقول ارسطو اطلاعات را می گیرد و سپس در مغز تجزیه وتحلیل می کند وتجربه بدست می آورد و منبع تفکرات انسان ناشی از(الف) خود بازتابی و(ب)تفکرات تجربی و دانش تجربی او درباره ی طبیعت است که هر دو از طریق حواس پنج گانه از جهان پیرامون بدست می آیند…خود بازتابی یعنی تمایل انسان به کشف جوهره ی درونی خویش که بعض اوقات از راه قیاس ساده و قضاوت است…در واقع تمام اشیای پیرامون دارای صفات اولیه و صفات ثانویه هستند(به قول جان لاک)صفات اولیه :جرم و و زن و سرعت اشیا بر حسب علم فیزیک مکانیکصفات ثانویه:رنگ و مزه و بو و حتی سراب بیابان…جان لاک می گوید صفات اولیه برحسب تجربه و دانش تجربی ما و آزمایشگاه بدست می آیند مثلا توپ گرد است و یا جرم آن برای همه ثابت است… اگر برای من یک کیلو گرم است برای تو هم یک کیلو گرم است اما صفات ثانویه ناشی از خود بازتابی ماست مثلا برای کسی که که قبلا نمک خورده اب شیرین است اما برای کسی نان خامه ای شیرین خورده اب طعمی ندارد …رنگ اشیا بر اساس شبکیه ی چشم هر جاندار فرق دارد و این چنین است که صفات ثانویه همان قضاوت شخصی ماست اما صفات اولیه ناشی از تجربه وازمایش است …بی خود هم نیست چرا که او(جان لاک) دوست نیوتن بود کسی که برای اولین بار همه چیز را بر اساس تجربه پذیرفت و چیزی را که ازمایش و شواهد تجربی نمی پذیرد قبول نکرد حتی اگه همگان با آن موافق بودند و چیزی که تجربه و ازمایشگاه قبول می کرد پذیرفت حتی اگه همگان با آن موافق نبودند به همین دلیل دانشمندان تاریخ علم نیوتون را اولین دانشمند واقعی می دانند…به قول جان لاک در باب تجربه گرایی می گوید یک دیوار را تجسم کن…پشت دیوار وافعا چیست تا تجربه نکنی نمی فهمی این است اساس تجربه گرایی…بله جان لاک یک فیلسوف تجربه گرا بود!من وقتی به شهرم بازگشتم با وجود صداهای نا هنجاری که اذیتم می کرد با و جود تفکرات جان لا ک به خدا و نماز پناه بردم و انگار خدا آن صدا ها را تا حدی نیمه خنثی کرد و در یک کلام با وجود مشقت و بدبختی که آن صدا در زندگی ام به وجود آورده بود من احساس کردم خدا وجود دارد و خدا را در قلبم احساس کردم ولی آسیب آن صدا ها هنوز با من بود و وقتی به شهرم بازگشتم تا حدی همه ی گرایشاتم و حتی گرایشات جنسی ام به دلیل حساسیت به آن صدا های بغرنج تغییر کرد و وقتی به شهرم بازگشتم تا حدی شخصیتم تحریف شد اما با وجود این برنامه نویسی ام را ادامه دادم و حالا به فکر مهاجرت به اروپا هستم تا بتوانم از این شهر دور بشم و صداهای بغرنج مغزم که در سرم زوزه می کشد خنثی شود…و این تنها راهکار عملی است… چون من در سربازی بعد از دوری از شهرم توانستم در دوسال این 13 سال شکست را از سال 1385 را در شرایط سخت سربازی جبران کنم طوری که در بین پست هایم می توانستم کتاب های سنگین برنامه نویسی بخوانم پس در مهاجرتم به اروپا مطمئنم که فضای دموکراسی آنجا من را از دست 15 سال رنج نجات خواهد داد و من انسان با اراده ای هستم و همچنین اما واتسون را دوست دارم همان بازیگر فیلم های هری پاتر انگار در این سال های تنهاییم در ایران او تنها کسی بود که در خیالاتم به من احترام می گذاشت… عاشقتم اما واتسون!( بی سر و سامون رفیق بغض جاده ****بی همه چیز شد به جز این عشق ساده)نوشته: سامی
54