درد شدیدی را در آرنجم احساس میکردم.نفس کشیدن سخت بود،انگار دماغم را جسم زبری پوشانده و با هر نفس تکه های ریزی از آن به انتهای مجرا نفوذ میکند.نایِ تکان خوردن نداشتم اما سوزش لبه های پشت گوشم مرا وادار به تلاش برای تحرک میکرد،انگار که فلج شده ام،خوابم یا بیدار؟!با کمک شانه هایم تنم را چرخاندم.نفس هایم روان تر شد.پرتوهای نوری که از لابلای مژه هایم میگذشت دلگرمی خاصی داشت.به ناگاه دهان و معده ام یکی شد و با اوق شدیدی نشستم.با چشمانی مبهوت به موج هایی که به سمتم حمله ور میشدند خیره شدم.دریای بیکرانی بود.من کجام؟!!به زحمت از جایم بلند شدم،هراسان اطراف را رصد میکردم.چیزی جز آب و درختان بیشماری که در سوی دیگر از ماسه های سفید سر درآورده بودند نبود.help,help,heeeelp.سریعا به سمت جهت صدا دویدم.زنی با موهای طلایی برهنه،با لباسی نیمه عریان بر روی ماسه ها دراز کشیده بود.دستپاچه بودم،نمیدانستم چه باید کرد.آستین هایم را به کف دستهایم کشیدم تا مانع از لمس مستقیم شود… .روز دوم:we’re here,help,heeelp,heyyy,helpبا صدای زن بلوند که داشت چیزی رو به دریا فریاد میزد از خواب پریدم.انگار داشت درخواست کمک میکرد،خوب که نگاه کردم،قایقی رو از دوردست دیدم.سریع به سمت دریا رفتم:آهااااای،کمکمون کنین،ما اینجاییم،خدایا خودت به فریادمون برس،آهاااای،کمک.با دور شدن قایق امیدمون رو از دست دادیم و با نگاهی ماَیوسانه به هم به سمت درختا برگشتیم.دم ظهر بود و گرسنگی بدجور به تنم فشار میاورد.لبهام از شدت تشنگی کاملا پوسته پوسته شده بودن.بلند شدم و تیمم گرفتم،تکه سنگ کوچکی برداشتم،قبله فرضی انتخاب کردم و به نماز ایستادم.نمازم که تموم شد متوجه چند شیئ شدم که همراه با آب به ساحل اومده بودن.با تعجب به سمتشون رفتم،یک کیف و چند تا ماسک اکسیژن هواپیما بود که به ساحل رسیده بودن. کیف رو از آب بیرون کشیدم،انگار که تمام اتش تشنگیم با باز کردنش برطرف میشد.کیف رو باز کردم،چند دست لباس زنونه بیشتر حجم رو گرفته بود،بدون کاوش لابلای لباس های خیس خورده نگاهمو سمت دیگه کیف انداختم،یک خمیر دندان و مسواک،صابون،شامپو،شانه،مقداری وسایل آرایشی زنانه،آینه،ادکلن،و بسته ای شکلات هم بود.چشمم که به شکلات افتاد با ولَعِ تمام بسته رو باز کردم و چند تایی رو با اینکه طعم شور آب دریا گرفته بود خوردم.میخواستم در کیف رو ببندم که سر یه بطری از زیر لباس ها زیر چشام زد،با تعجب بیرون کشیدمش،بطری عجیبی با نوشته های عجیب تر که مایع زرد رنگ داخلش وسوسم میکرد.درب بطری رو که باز کردم بوی مزخرفی توی بینیم پیچید که ناخودآگاه پرتش کردم.تقریبا نیمی از بطری خارج شده بود که چشم هام به زن بلوند افتاد که مثل جنازه ای بی حرکت زیر درختا خوابیده بود.بطری رو برداشتم و توی کیف گذاشتم.تشنگی خیلی فشار میاورد باید کاری میکردم.کیف رو بدون اینکه بیدار شه بالای سرش گذاشتم و داخل جنگل رفتم.حدود بر یکساعتی میشد که دور خودم میچرخیدم اما سعی میکردم که میون انبوه بوته ها و درختای سر به فلک کشیده راه بازگشت رو گم نکنم،در همین حین بود که با صدای رعد و برق ایستادم،سرم را رو به آسمون کردم و با دهان باز قطره های درشت بارون رو شکار میکردم.برای پنج دقیقه باران سنگینی بارید و کاملا خیس شدم.در راه باز گشت چاله های کوچک آب رو روی تخته سنگ های سیاه میدیدم که انگار چاه های کوچکی پر از آبی زلال بودن.ناگهان متوجه پلاستیک قرصای توی جیبم شدم.به محض خروج از جنگل چشمانم به قرص قرمز خورشید افتاد که انگار چیزی از وجودم با خود پشت آب ها میبرد.به سمت دختر(زن) بلوند که با قدی کشیده، لب اقیانوس، رو به غروب ایستاده بود رفتم.هر قدم که نزدیک تر میشدم نفسهایم تند تر میشد،حس عجیبی بود،حسی تواَم از دلتنگی و غربت.انگار به سوی تنها بازمانده دنیا قدم میگذاشتم،نگاهم را با قطره های آب که از موهای نسبتا طلایی بر روی شانه های برهنه اش میچکید همراه کردم.قدری جلوتر رفتم،چشمانم از نیم رخِ کشیده اش با گونه های برجسته بر روی سینه ها کشیده شد که از زیر تاپِ سفید خیس خورده عریانی خود را به نمایش میگذاشت،انگار که بار ها این صحنه را دیده بودم اما حقیقتِ آن لحظه تنها تجربه من بود.سرم را پایین انداختم و پلاستیک آب را به سمتش دراز کردم که متوجه دستی کشیده با ناخن های قرمز رنگ که انگار لطافت خود را از ابر ها گرفته بود سمتم دراز شد شدم:emilia.پلاستیک آب رو زمین گذاشتم و تا جای ممکن دور شدم… .یک هفته از ثانحه میگذشت و من کاملا مطمئن شده بودم که در جزیره ای متروکه گیر افتادیم.روزی سه بار مجبور به ماهی گیری و خام خوری آنها بودیم.با تمام ابهامات بینمون امیلیا تنها انسانی بود که در اون حوالی میدیدم.گاهاً سعی میکرد با کلمه های بیگانه اش ارتباط برقرار کند اما من خیلی سرد از کنارش رد میشدم.روز هشتم:به هر زحمتی بود بلاَخره تونستم آتیش روشن کنم.بغل آتش دراز کشیدم و به آسمون خیره شدم،واقعا زیبا بود،مثل پارچه سیاهی که با بی نهایت پولک تزئین شده.اگر خوب دقت نمیکردم کرم های شبتاب و با شهاب سنگ اشتباه میگرفتم.باورم نمیشد امیلیا کاملا برهنه با بطری دستش سمت من میومد،حکه خوردم،شونه هامو آروم از رو زمین بلند کردم،تا خواستم از جام بلند شم روی پاهام نشست،دستشو روی سینم گذاشتو به زمین چسبوندم.بدنم میلرزید،با دستام زمین رو خش مینداختم.از جلو روی من دراز کشیدو در حالی که دکمه های پیرهنمو باز میکرد دیوانه وار گردنمو لیس میکشید.با فشارِ دستش دهنمو باز کردو جرعه ای از بطری زرد رنگ توی دهنم ریخت،طعم عجیبی داشت:drink,drink,shy boy,yehشروع به خوردن لبام کرد،احساس عجیبی بود،هر لحظه آروم تر میشدم.دستامو آروم روی کمرش گذاشتم،خیس عرق بود.با نوازش دستام سالها تنهاییم رو روی تنش نقاشی میکردم،نفس های لرزونم حکایت از سی سال تعصب و زجری داشت که خودم برای خودم درست کرده بودم.برجستگی درشت سینه هاش مثل پنبه روی خیسی سینم میلغزید.دستمو پایین تر بردم،به برامدگی نفسگیر پشتش چنگ زدم،با طمع هر دو دستم رو پر میکردم،انگشتامو از میون شکاف باسنش به سمت پاین میلغزوندم،سوراخ ریز باسنش رو با نوک انگشتام احساس میکردم:oh yeh,aaah my god,yes yes,aah fuckشهرام،شهرام چته پسر چهار ساعته نشستی به حوض زل زدی؟!انگار لب ساحل نشستی.به چی فکر میکنی؟پاشو وضو بگیر الآن حاج آقا میاد.نوشته: پدرام
51