سلام من شاهرخ هستم الان سی سالم شده شغل ما دامداریه و به همین خاطر واسه دوشیدن شیر دامها یه ماه رو باید تو کوه زندگی کنیم تو چادر با چندتا خانواده دیگه که اونا هم دامدار هستن ما چند سالی هست که واسه دامداری میریم کوه با همین چندتا خانواده که اونا هم تو چادر زندگی میکنن چند سالی هم هست همدیگه رو میشناسیم مثل یه خانواده شدیم دیگه دختر خانوم هم اینحا زیاده که تو دامداری به خانواده شون کمک میکنن خلاصه جریان از اونجا شروع شد که من واسه جمع کردن هیزم باید میرفتم تو کوه و اونجا بود که نرگس و دیدم که داره هیزم جمع میکنه و منم مثل همیشه سلام کردم و به راهم ادامه دادم یه مقدار که رفتم دیدم نرگس من و صدا زد گفت شاهرخ کجا میری حدود فکر کنم یه هفت یا هشت سالی از من بزرگتر بود خیلی هم کار میکرد هیکلش هم از من بیشتر بود خلاصه گفتم دارم میرم دنبال هیزم که گفت منم نیام اینجا زیاد هیزم نداره گفتم عیبی نداره باهمدیگه میریم راه افتادیم یه مقدار راه رفتیم گفت واقعاً کار ما سخته و اینطور چیزها منم گفتم اره دیگه چاره ای نداریم شغل ماهم همینه دیگه هنوز حرفم تموم نشده بود که بهم گفت خوشبحال این دختر پسرهای شهری که راحت زندگی میکنن همه چی هم واسشون فراهمه هرکاری هم دلشون میخواد میکنن گفتم نه اونا هم اندازه خودشون دغدغه دارن همینطوری حرف میزدیم و به راه مون ادامه میدادیم تا رسیدیم تو یه دره که هم ساکت بود هم خلوت حتی یدونه گنجشک هم نبود اونجا شروع کردیم به جمع کردن هیزم ها وقتی تموم شد داشتیم با طناب میبستیم که بزاریم روی الاغ ببریم کنار چادر ها واسه آتیش همینطوری که داشتیم بلند میکردیم و نرگس هم کمک میکرد حس کردم یه چیزی به کونم خورد اول فکر کردم شاید عمدی نبوده بعد دوباره خورد دیدم آره نرگس هی دستش و میزنه به باسنم چیزی نگفتم ولی بعد دیگه دستش و بر نداشت از رو باسنم گفتم نرگس دستت بردار جیکار میکنی گفت شاهرخ میخوام باهمدیگه حرف بزنیم گفتم بگو خب گفت نه بیا بشین خلاصه نشستم پیشش یکم از اینور و اونور حرف زد تا رسید به اینکه تو چیکار میکنی گفتم چی و چیکار میکنم گفت خودت و چطور ارضاع میکنی این و که گفتم درجا خشکم زد گفتم ول کن پاشو بریم راه دوره میخوریم به تاریکی از جام پاشدم برم دستمو گرفت گفت بشین حالا میریم دیگه مجبور شدم نشستم دوباره گفتم بگو ببینم چی میخوای گفت تو جوانی قیافه خوبی هم داری البته نرگس میگفت خودم که میگم زیاد خوب نیستم بگذریم گفت چطوری خودت و ارضاع میکنی گفتم خب با یکی دوستم واسه ارضاع شدنم میرم پیش دوست دخترم این و نگفتم ما همین یه ماه و واسه شیر دوشیدن میریم تو کوه بعد یه ماه دیگه برمیگردیم تو شهرمون ولی دامها مون تو کوه هستن .بهم گفت باهاش چیکار میکنی گفتم یعنی چی گفت میکنیش یکم مکث کردم گفتم اره بعد نتونستم جلو خودم و بگیرم گفتم تو جیکار میکنی واسه ارضاع شدنت گفت من راستش بیشتر وقتی میبینمت یکم حشری میشم گفتم یعنی چی گفت دلم میخواد باهمدیگه باشیم چیزی نگفتم گفت بین خودمون میمونه گفتم تو از من بزرگتری اینجا هم تا بخوایم کاری کنیم همه میفهمن گفت پاشو بریم یه جای خلوت بلدم هیچکی نمیتونه ببینه مارو چیکار میکنیم راه افتادیم یه مقدار که رفتیم رسیدیم پشت یه تخته سنگ گفت خوبه نشستیم کنار همدیگه دستش و گذاشت دور گردنم لبم و میخورد منم سینه هاشو گرفتم تو دستم حسابی مالیدم بزرگ بودن هی فشار میدادم اونم ناله میکرد دستش و گذاشت روی شلوارم هی کیرم و میمالید زیاد بزرگ نیست کیرم ولی کوچیکم نیست هی فشارش میداد راست کرده بودم خودش شلوارم و درآورد کرد تو دهنش انقدر میک زد تا درجا آبم اومد همه شو خورد بعد بیحال شدم گفت ارضاع شدی گفتم اره دیگه گفت هنوز که کاری نکردیم گفتم نمیدونم ارضاع شدم دیگه داشتم شلوارم و درست میکردم دیدم دستش و گذاشت رو باسنم هی میمالید گفت برگرد ببینم کونت و گفتم کونم چرا گفت میخوام ببینم خلاصه برگشتم شلوارم و کشید پایین کونم و بوس میکرد بعد گفت چهار دست و پا شو منم همین کارو کردم زبونش و مالید به سوراخم کلی خوشم اومد همینطوری انجام میداد خیلی خوب بود بعد گفت حالا نوبت تو هست گفت همینطوری که هستی تکون نخور بعد شلوارش و در اورد درست جلو صورتم بود دیدم زیر شورتش یه برامدگی داره شورتش و کشید پایین اصلا داشتم شاخ در میاوردم یه کیر سفید کلفت زیر شورتش بود من که کلا هنگ کرده بودم گفت چیه گفتم توکه زن هستی گفت بعد بهت میگم خلاصه به زور گذاشت دهنم همینطوری که خوردم دیگه باور کنید به زور تو دهنم جا میشد گفت بسه حالا برگرد برگشتم یکم گذاشت لای پاهام عقب جلو کرد خوشم میومد بعدش با انگشت باسوراخم بازی میکرد هی تف مینداخت روی سوراخم بعد کیرش و گذاشت دم سوراخم یکم فشار داد ولی تو نمی رفت باز با انگشت یکم اینکارو کرد دردم میومد گفتم نمیخوام اینطوری نکن که گفت وایستا خوشت میاد منم چیزی نگفتم یه مقدار همینکارو انجام داد بعد دوباره کیر شو گذاشت دم سوراخم این دفعه یه یکمش رفت تو خیلی دردم اومد گریم گرفت وقتی دید گریه میکنم هی بوسم میکردو میگفت که خیلی دلم میخواسته باهمدیگه باشیم هی بهم میگفت که خیلی بهت علاقه دارم راستش با این حرفهاش آروم میشدم و همینطوری که این حرف هارو بهم میزد کیرشم تو کونم بود دیگه دردم کمتر شده بود بهم گفت اروم میکنم که زیاد اذییت نشی و دردت نگیره گفتم باشه اونم همینکارو کرد کیر کلفت سفیدش و اروم اروم سانت به سانت فشار میداد تو تا جای که بهم گفت دیگه همش رفته تو تکون نخور تا یکم عادت کنه کونت یکم همینطوری بی حرکت جفتمون موندیم تا اینکه کونم باز شد اونم اروم اروم شروع کرد به تلمبه زدن دیگه کلا باز شده بود و تند میکرد و هی میگفت شاهرخ خیلی دوستت دارم عاشقتم منم بیشتر حشری میشدم و حال میکردم کیرش و کلا در میاورد و دوباره تا تهه میکرد بعد یه چند دقیقه اینکارو کرد گفت پاشو وایستا بعد دوباره به صورت ایستاده کیرش و کرد تو اینطوری دردم میومد بهش گفتم ارومتر بکن اینطوری دردم میاد اونم گوش کرد و ارومتر انجام میداد یه چند دقیقه ای به طور ایستاده من و کرد که حس کردم نمیتونم درست وایستم رو پاهام گفتم نرگس نمیتونم وایستم رو پاهام تمومش کن گفت وایستا العان تموم میشه بعد دوباره من به پشت خابوند و پاهام و داد بالا وکیرش و کرد تو یه مدت هم اینطوری کرد کمکم حس کردم داره نفس نفس میزنه و و من سفت گرفته بود و لب ش و گذاشته بود رولبم و میخورد بعد یه دفعه کیرش و تا تهه کرد تو و نگه داشت حس کردم کونم داغ داغ شد آب شو خالی کرد تو کونم یه چند لحظه همینطوری روم موند تا اینکه گفتم پاش و نرگس دیگه اونم پاشد کیرش نیمه خواب بود منم وقتی میخواستم بلند بشم بی اختیار گوزم میومد انگشتم و بردم سمت کونم که دیدم خیلی خیلی باز شده ترسیدم وقتی دید ترسیدم گفت نترس چیزی نیست یکم بگذره خوب میشه گفتم باید برم دستشویی رفتم دستشویی نشستم آبش از کونم میومد خون هم میومد بیرون خیلی ترسیدم گفت بیا دیگه شاهرخ باید بریم هیزم جمع کنیم جواب ندادم وقتی چند بار صدام زد دید جواب ندادم اومد ببینه چه خبره که دید کونم خونی شده اونم ترسید خواست دلداریم بده که نترس خوب میشه گفت ببخش نمیخواستم اینطوری بشه اخه من دوجنسم و خیلی وقته که با کسی سکس نکردم و نمیتونم به کسی اعتماد کنم چون آبروم میره تو تنها کسی هستی که از این جریان خبر داری و تنها کسی هستی که من تا بحال باهاش سکس داشتم قبول دارم زیاده روی کردم و میدونم خیلی اذییتت کردم و اینکه قسمت من این بوده که خدا من و اینطوری آفریده همینطوری که داشت حرف میزد گریه ش گرفت که راستش دلم سوخت بغلش کردم گفتم عیبی نداره گریه نکن گفت که خیلی وقته که بهم علاقه داره شاید چند سالی هست ولی نمیتونسته بهم بگه و موقعیتش پیش نمیومده که ابراز علاقه کنه گفت خیلی دوستم داره و همینطوری هم گریه میکرد که یه دفعه گوزم در اومد که کلی خندیدیم گفتم دست خودم نیست دیگه دیدی چیکار کردی باز شده کونم حسابی گفت الهی بمیرم خدا من و بکشه اگه بخوام اذییت کنم بعد یه لب گرفتیم از همدیگه راه افتادیم رفتیم دنبال هیزم جمع کردن وقتی تموم شد راه افتادیم سمت چادرها و من هنوزم دردم شدید بود و به سختی راه میرفتم هرطوری بود خودم و رسوندم به چادرها شب شد موقع خواب همش به جریانی که پیش اومده بود واسم فکر میکردم صبح شد و گله اومد واسه اینکه شیرشون و بدوشیم یکم بهتر شده بودو ولی هنوز یکم درد داشتم کارهام و هرطوری بود انجام دادم یکم گذشت نرگس هم با مادرش اومد یکم بهم نگاه کردیم سلام و احوال پرسی گفت بهتری گفتم اره ولی یکم درد دارم هنوز چیزی نگفت معلوم بود ناراحت شده این جریان واسم پیش اومد اگه خوب بود کامنت کنید تا ادامه شو بنویسم راستی خواهر مادر اونهای که میان زیر داستان ها فوش مینویسن خرابه وگرنه دلیلی نداره بیان فوش بزارن زیر داستان طرف میاد یه ساعت وقت میزاره داستان مینویسه واس تو جقی که بخونی یکم سرگرم بشی از غصه و فکر و خیال بیای بیرون بعد فوش کامنت میکنی خلاصه هرکی فوش بده معلومه که خواهر مادرش به صدنفر دادن پایان نوشته شاهرخنوشته: شاهرخ
128